خاطرات کارمند دعا گو (1)

0 views
0%

ببخشید من زیاد اهل مقدمه چینی هستم من الان 33 سالمه می خواستم خاطره ای مربوط میشه به سال 85 براتون بگم.من تو اداره ی کار می کردم که یدونه رئیس حراست داشت که فوق العاده گیر بود که کی چی میگه چیکار میکنه نماز میخونه نه و…. تا اینکه یه روز منو تو اتاق دیده بود که داشتم فحش میدادم و بد و بی راه به نظام وغیره اقا هم نامردی نکردن صرف سه صوت زیر اب ما رو زدن و ما رو معلق از خدمت کردن تا یک سال . من هم اولش باش دست به یقه شدم ولی دیدم او سواره و ما پیاده ، نمیشه زورش خیلی زیاده و خرش میره ماهم بی خیال شدیم . چون اول خانم گرفتنم بود 1 سال بود نامزد ( عقد ) بودم و خونه ساخته بودم که عروسی کنم که فاجعه اتفاق افتاد (خوب تعلیق رو میگم) خونه هم دلخواه خانمم نبود باید می فروختمش زمینش هنوز بنام پدر خانمم بود که بنا هم بود ولی خونه رو جوری که دخترش دوست داشت درست نکرده بود. خانمم هم دانشگاه فوق لیسانس قبول شده بود یه سالی بود یه شهر دور درس میخوند وبه طبعش نمیتونست شهر خودمون بمومنه ، می دونستم نمی تونه برگرده چون اون شهر هم خیلی دور بود و هم خیلی بد مسیر که برگرده. از طرفی منم می خواستم خانمم خارج درس بخونه خوب باید فوقشو میگرفت تا بتونیم بریم خارج ادامه تحصیل بده منم دیدم که اون درسش که تموم شد باید پاس بگیریم بریم خارج خوب منم فکرای شیطانیم فوران کرد . خونم چون جدید بود کسی ادرسشو از تو ادارمون بلد نبود بگذریم خوب تابستون بود رفتم بخاطر سابقه فنی که نوجوانی داشتم دنبال کارای خورده پاش دیدم نمیشه کفاف زندگی رو نمیده رفتم دنبال اینکه یه جا استخدام شم دیدم کو کار خوب سرتون درد نیارم ما یه همسایه داشتیم که مدیر یه مدرسه دخترونه خیلی خوب بود و بهم گفت نمیخای معلم بشی ؟؟ چون من دو تا لیسانس مختلف داشتم رفتم دنبال معلمی دیدم به به عین هلو پیدا شد خوب ما هم مشغول شدیم به کار . خوب اونوقت افتادم تو حس انتقام از یارو گفتم خوب حالا که بند یه جا هستم از طرف زهر چشم بگیرم .رفتم از رفقای همکار قبلی پرسشی کردم که اقا و خونوادش در چه وضعه که فهمیدم به به اقا 3 تا دختر داره که 22 و 16 و 11 ساله و یه پسر 18 ساله داره که دختر بزرگه عروس شده دومی دوم ریاضی میره دبیرستان فلان و دختر کوچیکه هم نخبه ریاضی هست و تو دبستان فلانه و پسرشم خیلی باهوشه الان سال اول دانشگاهه یه رشته سنگینم میخونه خوب اطلاعات اپ دیدت شد حالا باید میرفتم تو فکر زهر چش تا اخرش به فکر دخترای دسته گلش افتادم گفتم حالا هم دختر میکنم هم انتقام میگیرمخوب طبق اطلاعتم دختر کوچیکه دبستانی می رفت که من تابستون براشون کار کرده بودم و بهم مدیرش که همسایمون بود پیشنهاد معلمی داد خوب رفتم سراغش که بله ما معلم شدیم و حالا چه کنیم گفت خوب ما تو دو تا پایه معلم مرد بیشتر نمی تونیم بگیریم اونم اول دومه خوب دپرس شدم ولی بهم گفت میتونی به عنوان معلم ریاضی دخترای المپیاد ریاضی و تقویتی بچه ها ی سال اخر باشی من رو پام بند نبودم خوب زمینه فراهم شد رفتم سراغ یه دبرستان دخترونه که اون دخترش که سال دوم دبیرستان بود که یکی از بهترین دبیرستان های شهر بود خوب اونجا هم اولش ناز کردن که ما معلمون ثابته و معلم تازه وارد نمی گیریم و غیره که من گفتم خوب منو بذارین اول دوم دبیرستان خوب بد بودم جانشین برام بذارین که گفتن نمیشه منم مایوس از همه جا که یه دفعه پشت سرم یه خانم تپلی پشتم حس کردم دیدم داره میگه اقا شما بغیر ریاضی چیز دیگه ای میتونی درس بدی مثالا زیست یا شیمی ؟؟؟ گفتم اره شیمی گفت بچه خدا رسوند به جای خانم فلانی که رفته مرخصی زایمان شما میتونی بیای منم خدا رو بنده نبودم گفتم خوب من کجا باید امضا کنم گفتن یواش پدر دنبالت کردن اول سند ازواج و متاهل بودنت دوما شما باید تست بدی و غیره که بالاخره تا اخرای مرداد طول کشید خوب من دو تا جا رو رفته بودم ولی من فقط اسم و فامیلشونو داشتم کسی هم ضامن این نبود که اونا تو کلاس من باشن یانه خوب دلو زدم به دریا برا بقیه ایام هفته هم رفتم دوتا دبیرستان پسرونه برای تدریس که خوب بود .خوب نقشه ما تا حدی عملی شد سال تحصیلی اغاز شد و خوب ما هم خوش تیپ کردیم و رفتیم دبیرستان دخترونه که اولین کلاس ما هم بود رفتیم سر کلاس دوم ریاضی نشستیم و شروع کردیم به حرف زدنو اینا بعد از بچه ها خواستم خودشونو معرفی کنن که همینطور که معرفی میکردن یهو یه اسم برام اشنا اومد خودش بود خیلی خیلی شانسی افتاده بود زیر دست من اسمش مینا بود خوب خیال راحت به بقیه اسم فقط تو گوشم پژواک بود خوب باید میرفتم تو نخش دوستاش کی هستن چیکاره اند و ….خوب تو همون دبیرستان یه کلاس اول هم بهم دادن که برام اهمیتش کمتر بود ، خوب ایام میگذره و همسایمون صدام کرد که فلانی مدرسه ما از هفته دیگه کلاس المپیاد ریاضیش شروع میشه باید بیای گفتم عصره که صبح وقت ندارم گفت ار عصره نترس ، خوب دیگه حل بود کلاس اونجاهم شروع شد خوب دختر کوچیکه رو هم دیدم اسمش مونا بود خیلی خوشکلتر از خواهر بزرگیش بود هم جثه متعادلتری داشت خوب کلاس درسی خوبی بود بعد از چند وقت بهم ثابت شد که نه واقعا دختر کوچیکه مخ ریاضی هست بهش گفتم که میخای کلاس خصوصی داشته باشی حیف تو هست استعداد خیلی خوبی داری اونم گفت باید به خوانوادش بگه اگه موافق باشن حرفی نداره خوب میدونستم باباش خونه مارو بلد نیست خوبیه روز که اومد کلاس گفت که باباش موافقه که بیاد من از خدا خواسته گفتم پس از فدا شب ساعت 7 کلاسمون شروع میشه کلاس دو ساعته تا نه طول میکشه گفت خیلی خوب روز سه شنبه بود که مامانش اوردش در خونمون خوب اومد کلاس شروع شد اون روز تا دو هفته بعد گذشت روز پنچ شنبه که میخواست بره گفت استاد فردا هم کلاسه می خاین کلاسو زودتر برگذار کنین بیشتر زمانش باشه فردا با با مادرم میرن مسافرت از صبح بی کارم خوب منم از خدا خواسته گفتم باشه فدا وقتی خواستن برن بذارنت اینجا و برن تا بعد از ظهر کلاسمون رو ادامه میدیم اونم گفت باشه هماهنگ میکنم و بهتون خبر میدم اخر شب ساعت 10.5 ، 11 بود که دیدم تلفن زنگ خورد عیت اژدها شیرجه رفتم رو تلفن گوشی رو برداشتم دیدم خود نامردشه(باباشون بود) داره میگه اقای فلانی گفتم بفرمایین گفت فامیلتون اشناست تو اداره فلان کار نمی کردین (میخواستم بگم اره پدرسگ خودت اخراجم کردی دیدم سه میشه) گفتم نه هیچ وقت گذرم هم به اونجا نیافتاده گفت اره ما یه کارمند بیخود داشتیم هم فامیلتون بود (می خواستم جرش بدم ) ولی گفتم احتمالا تشابه اسمیه یا هزار چی دیگه اسم شریفتون گفت فلان گفت به به ببینین ماهم یه ادم خیلی مزخرف تو اداره مون بود هم اسم شما (خوب بی حساب بودیم فهش داد شنید) خوب گفت من فردا دخترمو میارم صبح ساعت نه تا شب ساعت هشت پهلوتون درس بخونه و رفع اشکال کنه هشت خالش میاد دنبالش ما تا اخر هفته نیستیم دخترم دست شما امانت منم گفتم باشه منم از امانتتون خوب نگه داری میکنم خوب تو خونه خوابیدم و زنگ خونه پدری زدم که شنیدم تو کوچه خونمون دزد اوده شب می مونم خوب اخر شب بود ماشینو زدم بیرون رفتم سوپر مارکت کلی چیز میز خریدم و رفتم داروخونه لوازم سکس رو تهیه کردم کرمو و کاندوم و غیره خوب باید فردا رو جشن می گرفتم برگشتم ماشینو زدم تو رفتم حموم یه صفایی به صورت وتنه و کیر مبارک دادم و رفتم خوابیدم خوب فردا شد باصدای زنگ ساعت بیدار شدم ساعت 7 بود تلوزیونو روشن کردم رفتم نونو گرفتم وغیره ابزار صبحانه شاهانه فراهم بود خوب برا ظهر هم یه چیز زنگ زدم سفارش دادم تا ظهر ساعت یک و نیم برام بیارن خوب دیگه نزدیک نه بود دیدم زنگ میزنن دیدم باباهه دم دره میگه میشه بیاین پایین دخترو تحویل بگیرین بریم گفتم بفرستینش بالا من نمیتونم بیام پایین گفتن خوب باشه حواستون بهش باشه گفتم حتما دیدم که دختره داره میاد بالا اومد بالا گفت اقا پدرم ناراحت شد چون فکر کرد بخاطر حرف دیشبش بدتون اومده گفتم حالا همچین خندید گفت پدرم کلا زبونش نیش داره منم دیدم پدرسگ خوب پدرشو میشناسه خوب یه کتاب تست المپیاد ریاضی که تا حدیشو حل کرده بود رو گذاشت رو میز منم نشستم دورتر از اونو بهش یاد میدادم یه ده تا تست حل کرده بودیم دیدم میگه اقا اتاقتون گرمه اولای پاییز بود هواتکلیفش مشخص نبود یه روز گرم بود یه روز سرد گفتم باشه برو اون تو اتاق اگه میخای و لباس داری عوض کن بیا درس بخون گفت نه اقا لباس ندارم گفتم باشه اون اتاق خانمم و منه برو اگه لباس اندازه خودت دیدی بردار بپوش منم شوفاژ و می بندم که گرم تر نشه گفت باشه رفت و یه دو دقیقه بعد برگشت همون شلوارلی خودش پاش بود ولی لباسشو با لباس لیمویی خانمم عوض کرده بود که یه کوچولو گشادش بود خوب گرما رو کمتر میفهمید نشست دوباره درس خوندن منم پشتش راه می رفتم خوب بخاطر عوض کردن لباس و گرد بودن یقه گردنش از پشت معلوم بود خوب منم گفتم کم کم دل باید زد به دریا رفتم پشت صندلیش ایستادم خوب یه جای حلو اشتباه رفته منم دستشو گرفتم از پشت وبرگردوندم سر جایی که غلط نوشته بود و شروع کردم به خط زدن ودوباره بادست او درستشو نوشتم دیدم چیزی نگفت خوب تا اینجا خوب بود تست بعد رفتم خودمو چسبیدم به صندلی این بار از شونه اش برای تکیه گاه استفاده کردمو دستشو گرفتم شروع کردم به نوشتن خوب یادگرفتی اروم گفت اره خوب بعدی داشت حل میکرد رفتم دیدم درست حلش کرده منم دو طرف گردنشو و سر شونهاشو گرفتم گفتم افرین برو بعدی تا حالا ایقدر بهش نزدیک نبودم همیشه من رو یه صندلی بودم اونم رو اون یکی هی کتاب بین ما رد بدل می شد خوب همینطور تست به تست دستمو تا روی گونه هاش رسونم و لپشو کشیدم .گونهاش سرخ شده بود از خجالت منم جراعتمو بیشتر کردم تست بعد گرنشو گرفتم بار بعد دستمو دور گردنش حلقه کردم که برگشت بهم گفت اقا من یه سوال کنم بدتون نمیاد گفتم نه گفت خوب خانمتون کی میاد هیچ وقت من ندیدمش گفتم اون نمیاد رفته یه شهر دور نمیاد گفت مرده؟ گفتم نه گفت مادر من مرده دیگه هم نمیاد آبجوش سرم ریختن گفتم مگه اینکه میاردت مامانت نیست گفت نه خانم بابامه دیدم داره بغض میکنه منم بغلش کردم اونم رو شونهام کلی گریه زاری کرد منم تا می تونستم پشتشون و بالای کونشو مالیدم خوب باید می رفتم تو فاز سکس (تا زیاد از مرحله پرت نشدیم بگم مونا خانم موهای مشکی معمولی لخت داشت که از پشت دم اسبی کوتاه بسته بود بدنش هم مثل برف سفید بود نوک سینهاش تقریبا قهوه ای بود ولی خیلی کم رنگ کسش یه دونه مو هم نداشت تقریبا بدنش هم مویی نداشت ) منم یه دفعه بدون هیچ پیش درامدی صورتشو چرخوندم ازش لب گرفتم و ازپشت دستمو زیر کونش تکیه گاه کردم اینقدرلبشو تو دهنم نگه داشتم که داشت کبود می شد چشاشو بسته بود تو این عالم نبود منم بردمش از اتاق بیرون به سمت اتاق خودم و خانمم توراه بوسه بارونش کردم بعد انداختمش رو تخت و شروع کردم بوس کردنش صورتشو چشاشو کم کمک اومدم پایین سینههاشو از رو لباس بوسیدم نافشو کسشو پاهاشو دیگه داشت اهش در میومد منم از فرصت استفاده کردم پیرنشو زدم بالا افتادم بجون سینه هاش خوردمش خورمشون که دیگه اه تبدیل ناله شد منم دیدم بهتر این نمیشه شروع کردم همینجور که سینه هاشو میخوردم دکمه شلوارشو باز کردن تو اه وناله بود که با یک حرکت جانانه شلوار و شرتشو در اوردم و چشمم به کسی خورد که حتی فکرشم نمیتونین بکنین یه دونه مو هم نداشت اب انداخته بود پف کرده بود و لبهای بیرون زده خوشکل صورتی تیره داشت اخ نمیدونین دیونه میشم فکرشو میکنم افتادم به جون کسش اول بوسه بارونش کردم بعد حالا نخور کی بخور بعد از خوردن زیاد دستاشو حس کردم که تو موهام ولول می خورد وقتی نگامو بالا کردم دیدم چشاش شهلا شده داره نگام میکنه اروم و لرزون بهم گفت اقا تشویقتون اینا هم داره منم خندیدم گفتم کجاشو دیدی هنوز ادامه داره تعجب کرد وگفت واقعا گفتم اره تا حالا با هیچ مردی بودی هیچ مردی رو لخت دیدی گفت دیدنش اره داداشمو تو حموم من میشورم خودش نمیتونه یه دست نداره بازم سرد شد بدنم گفتم شنیدم نخبه هست گفت اره دست چپش تو حادثه ای که مامانمو گرفت قطع شده گفتم خوب میخای منم رو هم ببینی منتظر جوابش نشدم ظرف سه سوت لخت مادرزاد جلوش واساده بودم دیدم نگاهش به کیر مبارک ما دوخته برهم نمیداره خوب یذره راست میگفت کیرم یه حول 20 سانتی میشه و کلفتیشم حول 3 اینچه خوب منم گفتم میخای لمسش کنی یا عین من بخوریش ؟؟ اونم ترسون لرزون نشست کیرمارو گرفت تو دست گفت اینو من چیکارش کنم گفتم بخور ولی دندون نگیر مثل بستنی اولش یخورده ای ی اینور اونورش کرد یذره بوش کرد دید بو بدی نمیده اول کلاهکشو گذاشت دهنش بعد هم بایه حالت استفراغ کیر مارو ول کرد منم دیدم زوری که نیست نمیتونه ساک بزنه گفتم مونا میخام یکاری بکنم گفت چی گفتم صبر کن بهت بگم رفتم ژل لیدوکایینو اوردم گفت این کرمه گفت اره تا حدی منم مالیدمش به سر انگشت اشاره و گفتم پاهاتو بگیر بالا و باز کن بد بخت همین کارو کرد کسش لباش از هم باز شده بود و پرده بکارتش اون تو معلوم بود اول میخواستم از کس بکنمش ولی بعدش گفتم گام به گام به کسش می رسیم سوراخ کونشو دورشو با ژل قشنگ چرب کردم بعد انگشتمو کردم تو که دیدم خودشو جمع کرد گفت چیزیت شد گفت اره سوراخ کونم یخ کرد منم از این حرفش خوشم اومد منم گفتم خوب دوست داری گفت اره اگه کسمو بمالی یا کیرتو بدی بمالم دوست دارم من اولش تعجب کردم که با دو تا لفظ کیر وکس هم اشنا بود بروز نمیداد و هم خوشش میومد وبروز نمیداد منم از خدا خواسته پاشو بیشتر باز کردم و سرمو بین پاهاش قرار دادم وشروع به خوردن کسش کردم از اونورم یذره خودمو دراز کش کردم که دستش به کیرم برسه همینطور که کسشو میخوردم اونم کیرمیمالید منم بیشتر انگشتمو تو کونش فشار میدادم تا که دیدم به به انگشتم بی حسه گفتم حالا وقتشه خودمو به زیر پاش کشیدم و ایستادم کیرمو رو سوراخ کونش میزون کردم اماده عملیات بودم دیدم حالت بهت زده داره نیگام میکنه منم کیرمو رو شکاف کسش کشیم دیدم چشماشو بست منم رفتم سراغ کونش اول کلاهکشو کردم تو کیرم شروع به سرع شدن کرد حالا میدونستم تا یه ساعتی ابم نمیاد شروع کردم اروم بالا پایین کردنخوب همراه یه دستم سینه شو و همراه یه دست چوچولشو می مالیدم که حالا عین فشنگ بیرون زده بود بازی میکردم باهاش اونم عین مار بخودش میپیچید من شدت ضربه های کردنمو زیاد کردم به روش های مختلف کردمش تا بلاخره کیر ما حس سر خوشی بهشون دست داد و کون مونا جونو آب یاری کردن اون گفت سوختم چی بود من دیگه شل شده بودم نا حرف زدن نداشتم پخش اتاق شدم اون به خودش ور رفت تا ابش اومد خوب وقتی یذره سر حال اومدم دیدم ساعت یه ربع دو هست و صدای دوش حموم میاد فهمیدم رفته حموم منم لباسامو عوض کردمو یه ادکلن به خودم زدمو نشستم تو پذیرایی تا نشستم دیدم درب خونه رو می زنن به به غذا هم رسید خوب رفتم میز نهارو چیدم و کلی تدارک دیدم دو باره رفتم تو حال دیدم باحوله خانمم از حموم اومد بیرون منم از پشت سر رفتمو گرفتمش تا می تونستم ماچش کردم اونم جوابمو اساسی داد خوب حالا ما دو تا با هم راحت بودیم رفتم حولشو باز کردم و لباسای خانمم که کوچیک بودو دادم بپوشه واقعا خنده دار شده بود گم شده بود تو لباس.خوب رفتیم نشستیم سر سفره براش غذا کشیدم و غذارو دهنش گذاشتم اون میخورد من نازش میخریدم تا غذاش تموم شد حالا نوبت اون بود برام غذا کشید گذاشت دهنم پشتش ازم لب گرفت پدر سوخته خیال میکردی صد ساله جندست دستش رو بدنم همه جهت کشیده می شد خوب بود تا حالا حتی با خانمم هم از این نوع غذا خوردن نداشتیم خوب بعد از غذا و یذره لب بازی و بوسه کاری گفتم خوب بریم درس گفت بریم فقط باید با تشویق باشه هر جفتمون خندیدیم و رفتیم تو اتاق شروع کردیم به تست حل کردن متوجه گذر زمان نبودم دیدم نزدیکای ساعت 5 بود من گفتم مونا گفت جونم گفتم میتونم یچیز بپرسم گفت بپرس گفتم مامانت چی شده دیده داره بغض میکنه گفتم بیخیال گفت نه میگم ولی برام تلخه خیلی تلخ ، پدرم تازه یه پول کلون گیرش اومده بود و همون طوری قول به مادرم داده بود براش یه ماشین خرید خوب مادرم هم اوایل رانندگی خوبی نداشت ولی کم کم خوب شد تا اینکه اون اتفاق لعنتی افتاد یه روز که کلاس اضافه مدرسه برادرم ساعتی تو بعد از ظهر بود داشت شروع میشد برادرم میدوه سوار ماشین میشن که برن همه چیز خوب پیش میره مادرم تند میرفته توی خیابون تا اون جرثقیل سرمیرسه که توی خیابون داشته میرفته و یه تیر آهنو بزرگو حمل می کرده ماشین مادرم اینا میزنن به جرثقیل که سرعتشو کم کرده بوده و تیر اهن از وسط ماشین به طرف راننده پرت میشه که دست چپ برادرم که تقریبا وسط بوده رو له میکنه و به مادرم میخوره و جابه جا کشته میشه ( من راحت میگم ولی اون با کی اه وناله وفغان برام تعریف کرد که اشکم داشت در میومد) مونا گفت من اون وقت شش سالم بود و برادرم 13 ساله بعد از اون پدرم تا حدود یکسال عوض یک از یه ادم خوش رو تبدیل به یه ادم دیگه ای شد (( خوب راست می گفت بچه من چهار سال پیش که استخدام شدم از هفته 7 روز 6 روزشو باباش گم بود بچه ها نمی دونستن کجاست چیکار می کنه می گفتن یه چند ماهی هست کاملا عوض شده ولی تا حالا کسی بهم نگفته بود چرا وچگونه شو )) بعد از حدود یه سال با اجازه مادر بزرگ مادریم خاله بزرگمو که یه بار ازواج کرده بود و طلاق گرفته بود رو گرفت و حالا خالم مادر ناتنیمون هم هست و اون یکی خالمم هم که میاد دنبالم جونترین خالمه و غیر اون دو تا دیگه خاله دارم که همه پسر دارن که دامادمون هم پسر خالمونه ؛ خوب یسری اطلاعاتمو افزودم همین جوری که سرمو به نشانه تایید گوش کردن حرفاش تکون می دادم تو فکر فرو رفتم که ایا انتقام من بجا بود یا نا بجا و هزار تا خیال دیگه……اگه میخایین بدونین بقیش چی میشه باید نظر بدین و منتظر قسمت بعدیش باشیننوشته کارمند

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *