خاطرات یک دختر چاق

0 views
0%

خاطرات یه دختر چاقدیگه خسته شده بودم.از این همه جماعت که فقط هیکل براشون مهم شده بود و اصلا انگار زیبایی منو نمی دیدن.من شباهت زیادی به ادل خواننده ی معروف دارم هم چهرم هم هیکلم انگار منو اون خواهریم.اما با وجود زیبایی ظاهری هیچ پسری منو دوست نداشت فقط به خاطر اینکه براشون جاذبه سکسی نداشتم .چون شکم تخت نداشتم.رونام بازوهام وهمه جام بزرگ بود و بدتر از همه اینا اینکه خداهم بهم اراده رژیم گرفتن نداده بود.دیگه کم کم بزرگ شده بودمو شهوت به سراغم اومده بود.دیگه 19 ساله شده بودم. حقیقتا تا اون موقع فکر میکردم که یه دختر نمی تونه خود ارضایی کنه و فقط باید کیر بره تو کسش که ارضا بشه تا اینکه یه شب که مادر پدرم رفته بودن خونه ی داییم اینا (خاستگاری دختر داییم بود)منم خونه تنها بودم یه کم ماهواره دیدم البته کانالایه سوپرمون بسته بود چند تا صحنه تو فیلما دید مو رفتم خوابیدم.رو تختم بودم که نمی دونم چی شد که دستم رفت سمت کسم یه کم باهاش ور رفتم دیدم که حال میده دستامو رو کسم بیشتر تکون دادم با سرعت بیشتری میترسیدم سمت سوراخم ببرم فقط چوچوله هامو میمالیدم بعد از چند دقیقه یهو یه حس عجیبی تو پایان بدنم پیچید احساسی که قابل تشبیه به هیچ چیز نبود به حدی این حس به من حال داد که حس می کردم تو آسمونام.دیگه از فردای اون روز افتادم دنبال فیلم سوپر از دوستام خواستم که برام پیدا کنن اونا هم از دوست پسراشون میگرفتنو بهم می دادن.کارم شده بود خود ارضایی اما دیگه بعد از یه مدت حال سابقو نمی داد.راستشو بخواید با دیدن اون خانم های خوش هیکل تو فیلما دچار افسردگی شده بودم.با خودم میگفتم خدایا یعنی یه پسر تو دنیا پیدا نمیشه که خود من براش مهم باشم نه اندامم؟من شهوتم بالا بود اما جنده لاشی نبودم و بالاخره سر سفره پدر مادر بزرگ شده بودم اما اگه یه نفر پیدا می کردمو واقعا بهم ثابت می شد که عاشقمه و منم دوسش داشتم حاضر بودم باهاش عشق بازی کنم.اما افسوس که هیچ کس سمت من نمی یومد حتی تو خیابون بهم تیکه هم نمینداختن. تا اینکه یه روز مادرم گفت که فردا پسر خالت از آلمان میاد خالتم یه مهمونی گرفته.وای خدای من به جای اینکه خوشحال بشم ناراحت شدم چون می دونستم فردا شب همه دخترای فامیل بهترین لباساشونو می پوشن اما من اگه قشنگترین لباسایه دنیا رو هم میپوشیدم تو تنم عین گونی میشد.عکسای جدید پسر خالمو تو فیس بوک دیده بودم.قیافه و هیکلش بد نبود اما واسه من داشتن یه همچین کسی مثل رویا بود. شب واقعا خسته شده بودم از همه و بیششتر از بقیه از خود بی ارادم.خیلی گریه زاری کردم تا خوابم برد.فردا صبح دوست نداشتم از خواب بیدار شم حتی می خواستم خودمو از صبحش بزنم به مریضی که شب نرم مهمونی اما میدونستم خالم غوغا می کنه و البته خودم دوست داشتم پسر خالمو ببینم.بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که برم .رفتم جمهوری تا واسه شب لباس بخرم اما مگه لباس واسه یه دختر 90 کیلویی هم هست؟بعد از کلی گشتن یه پیراهنه ماکسی مشکی پیدا کردم که هیکلمو لاغر تر نشون میداد اما بازم 30 کیلو اضافه وزن چیزی نبود که پشت لباس پنهان بشه.خلاصه پیراهنو خریدمو رفتم خونه .خیلی خسته شده بودم واسه همین موهامو ساده سشوار کشیدمو یه آرایش معمولی کردم.خودمو تو آینه که نگاه کردم اشک تو چشام جمع شد آخه این زیبایی صورت با این اندام نتراشیده کاملا محو شده بود.خلاصه کم کم وقت رفتن رسیده بود نمی دونم چرا خیلی استرس داشتم.تا برسیم خونه ی خالم هزار بار با خودم تمرین کردم که چجوری با پسر خالم سلام علیک کنم.رسیدیم به خونه خالم.خالم شوهرش و پسرش اومدن استقبالمون.اصلا باورم نمی شد شهاب(پسر خالم) انقدر خاکی و خونگرم باشه. ازش خوشم اومد اما باید فکرشو از ذهنم بیرون میکردم تو همین فکرا بودم که دیدم دستشو سمتم دراز کردو گفت تو پرینازی ؟؟؟؟وای چقدر خوشگلی توخدای من از تعجب داشتم شاخ در می آوردم آخه هیچ وقت این جمله رو از زبون یه پسر نشنیده بودمداشتم با بقیه مهمونا احوال پرسی می کردم اما همه ی فکرم پیش شهاب بود.خلاصه تو مهمونی شهاب چشم از من بر نمی داشت حتی شامشو اومد پیش من خورد.همه ی اینا برام مثل معجزه بود.آخر شب بهم گفت فردا بیا خونمون کارت دارم.خدای من وقتی رفتیم خونه خوابم نمی برد همش فکر اونو فردا بودم .فرداش که شد رفتم خونشون خالم اینا هم بودن.خونه ی خالم یه حیاط بزرگ داره بعد از ناهار بهم گفت بریم تو حیاط قدم بزنیم .رفتیم بعد از کلی کس کس و شعر گفتن بهم گفت تو خوشگل ترین دختری هستی که من دیدمش میای بیشتر در کنار هم باشیم تا اگه تو هم از من خوشت اومد موضوع رو با خانواده هامون در میون بزاریم؟من داشتم سکته می کردم از حولمم همونجا اوکی و بهش دادم 1 ماه از رابطمون گذشت من از همون اول به مادرم گفتم اما گفتم چیزی به روی خودش نیاره.من راجع به چاقیمم باهاش حرف زدم که اون گفت تو آلمان دخترای خوش هیکل زیادی دو رو برم بودن اما هیچ کدوم به دلم ننشستن گفت با هیکل من مشکلی که نداره که هیچ تازه دوسم دارهدیگه خیالم راحت شده بود تو این مدت چند بار گونه های همدیگرو بوسیده بودیم اما نه بیشتر تا اینکه یه روز خونه ی خالم اینا بودم که خالم گفت همسایه بالا ایشون تولد دارن و میره اونجا منو شهابم تنها شدیم.نمی دونم چرا قلبم تند تند می زد انگار مطمئن بودم که امروز اتفاقی می افته که حرف شهاب مثل آب بخی بود که روم بریزه گفت من می رم حموماز دستش ناراحت شدم البته اصلا تو فکر سکس نبودم اما دوست داشتم تنها کنارم باشه.رفت حموم منم رفتن پای کامپیوترش تو فیس بوک بودم که یکی اومد جلوی چشمامو گرفت گفت می دونی چقدر عاشقتم؟شهاب بود.فقط یه لبخند بهش زدم که یهو گرمای یه چیزیو رو گردنم حس کردم…واااای شهاب داشت گردنمو می خورد دستشو از رو چشمام برداشت برگشتم تو چشاش زل زدم .انگار هر دو به کاری که می خواستیم انجام بدیم شک داشتیم .من فقط ترسم از ورود خاله بود.دلو زدم به دریا بغلش کردمو آروم لبامونو گذاشتیم رو هم اولش آروم بعد وحشیانه لبای همو خوردیم.واقعا که لذت بخش بود بعد دستش آروم رفت زیر بلوزم از رو سوتینم سینه های بادکنکیمو مالوند برام وااااای قبلا این کارو خودم برای خودم انجام میدادم اما با دست مردونه یه چیز دیگه بود دستش رفت زیر سوتینم دیگه طاقت نیاوردم بلوزو سوتینمو در آوردم .خجالت می کشیدم شکممو ببینه اما اون سینه هامو شکممو همه رو می لیسید .منم دیگه جسور تر شده بودمو دستمو از رو شلوار گذاشتم رو کیرش دیدم که حسابی سیخ شده دوست داشتم زودتر ببینم کیرشو واسه همین خیلی زود شلوارو شورتشو کشیدم پایین .اندازه کیرش معمولی بود مثل اکثر فیلم سوپرا که دیده بودم.یه کمم مو داشت و بوی زیاد خوبی هم نمی داد اما حالا نوبت من بود که ضعفشو به روش نیارم.شروع کردم به ساک زدن ازم عذر خواهی کرد که مو داره گفت واسه همین می خواسته بره حموم اما ترسیده خاله بیاد دیر شه نرفته.اصلا باورم نمی شد که این منم که اینجوری دارم ساک می خانمم .خودش صورتمو کشید کنار گفت الان آبم میاد بعدشم گفت حالا نوبت منه.شلوارمو در آورد شورتمم همینطور خدا رو شکر کسم حسابی تمیز بود.منو نشوند لبه تختش لای پامو باز کرد شروع کرد خوردن کسم بالاترین لذت زندگیو اون لحطات حس میکردم انقدر خورد تا ارضا شدم میدونستم اون ارضا نشده اما میترسیدم که یه وقت نره سمت سوراخم اما اون فهمیده تر از این حرفا بود استرسمو که دید گفت آدم رونایه به این گنده گیو ول می کنه میره سراغ کس؟کیرشو گذاشت لای پامو شروع کرد به تلنبه زدن صدامون تو خونه پیچیده بودانگار اصلا از اومدنه کسی استرس نداشتیم یهو دیدم که لای پام آتیش گرفت آبش اومده بود.با دستمال پاک کرد.همدیگرو بغل کردیم و داشتیم لب می گرفتیم که صدای مادرم تو گوشم پیچید صدا هی نزدیک تر می شد…آره داشتم میشنیدم که می گفت پاشو مگه نمی خوای واسه مهمونی امشب لباس بخری؟چشمامو باز کردمو دیدم که واااای همه ی اون روزای قشنگ خواب بودن….و من همون دختر تنهای چاقم که واسه هیچ کس اهمیت نداره…..پتو رو کشیدم رو سرمو آروم گریه زاری کردم…..نوشته پریناز

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *