با سلام مینا هستم 27 ساله متاهل.این خاطره ای که میخوام براتون بنویسم مربوط به خود من نیست.فقط یه کوچولو از خودم بگم،روحیاتم خیلی پسرونه هستش و درسته که تو ذهنم عاشق سکس های فانتزی هستم اما تو واقعیت فقط با مردم سکس دارم و تا حالا با غیر از اون با هیچکسی دیگه ای نبودم ،هم اینکه دوسش دارم هم اینکه جراتش و ندارم به همین افکاری که تو ذهنم هست قانع هستم و علت اصلی که داستان های سکسی دوست دارم همینه. فقط قبل اینکه وارد خاطره بشم کمی باید مقدمه چینی کنم که اگه خسته کننده بود ببخشید و خواهش میکنم تا آخر بخونین .خب بگذریم یه سال پیش بود یه مشکل خیلی خیلی بدی برام پیش اومده بود در مورد مسائل مالی و چک و این چیزا ، متاسفانه بازداشت شدم به مدت 13 روز که با سعی و تلاش مردم بلاخره مشکل حل شد و آزاد شدم. خاطره من مربوط میشه به یکی از کسایی که تو بازداشتگاه باهاش اشنا شدم . روز اول که بردنم بازداشتگاه ظهر بود، خیلی بد بود شکه بودم و همش گریه زاری میکردم ،16 نفر دیگه هم غیر من بودن اونجا یه راهرو مانند بود که هر طرف دو تا اتاق بود اخرشم سرویس بهداشتی، جا خوب داشت و کسی اذیت نمیشد،بعد کلی گریه زاری خوابم برد، نزدیکای غروب بود که یکی صدام کرد گفت آب غوره گرفتن بسه پاشو. یه خانوم حدودا مسن بود که از همه بزرگتر بود. پاشدم باهاش رفتم اونجا یه قانونی داشتن که هر کی تازه وارد بود مثلا براش دادگاه میگرفتن و باید میگفت برا چی اومده.همه جمع شده بودن و خب منم براشون گفتم که چی شده کلی هم با شوخی و خنده روحیم و عوض کردن حدودا نصف ادم هایی که اونجا بودن در مورد مسائل جنسی و خیانت و این چیزا بودن بعضی ها اعتیاد و بعضی ها هم مثل من مسائل مالی.همه تو جمع به من گفتن که چیکار کردن به غیر یه نفر که اصلا تو جمع نبود و کلا تو خودش بود، یه دختر 21 ساله که اسمش سارا بود.البته به هیچ کس دیگه ای هم نگفته بود، بچه ها میگفتن که یه 20 روز بوده قبلا بازداشتگاه چون قانون نمیذاره بیش از 20 روز سه روز فرستادنش زندان باز برش گردوندن چون هنوز پروندش کامل نشده و دادگاه نگرفتن براش. و فقط جرمی داره که هیچ جور با وسیقه یا سند نمیشه ازادش کنن. دختر ناز و خوش هیکل و خوشگلی بود.موهای مشکی لخت، صورت حدودا کشیده،چشم و ابرو مشکی و کلا همه از قیافش تعریف میکردن. شب سوم بود که همه خوابیده بودن من خوابم نمیبرد هی این پهلو اون پهلو میشدم. رفتم سرویس یه ابی به صورتم بزنم. موقع رفتن دیدم سارا تو راهرو زانو بقل نشسته داره گریه زاری میکنه. رفتم پیشش نشتم کنارش بقلش کردم و با نوازش سعی کردم ارومش کنم.میدونستم اگه بگم چی شده چیزی نمیگه و عصبی میشه برا همین منم هیچی نگفتم. اونم سرش و گذاشت رو شونه هام و همش گریه زاری میکرد. خودم هم یادم اومد که تو چه شرایطی هستم گریم گرفته بود. یه نیم ساعتی همینجوری بودیم دیگه بلندش کردم گفتم بریم یه ابی به دست و صورتمون بزنیم، موقع شستن دست و صورتمون بهش گفتم ما هم دیوونه ایما نصف شبی گریه زاری میکنیم با همی اونم خندش گرفت، خوشحال بودم که یکمی خندوندمش. موقعی که میخواست بره بخوابه بهش اروم گفتم سارا عزیزم اگه میتونی حرف بزن تو خودت بریزی داغون میشی حرف بزن خودت و خالی کن من شنونده خوب و قابل اعتمادیم (البته همینا که الان دارم مینویسم کمی عذاب وِجدان دارم بماند که همه اسامی مستعاره اما باز خوب کمی میترسم که خودش بخونه یه روزی اینا رو و میفهمه که من نوشتم). یه مکث کوتاهی کرد میخواست چیزی بگه اما نگفت و رفت، منم رفتم بخوابم که یه هو از پشت دیدم اروم صدام میکنه میگه خسته نیستی باهات حرف بزنم ، منم گفتم نه گلم خوابم نمیاد خوشحال میشم با من حرف بزنی.دباره رفتیم تو راهرو.خیلی اروم و با استرس حرف میزد، و من فقط شکه بودم از چیزایی که میشنیدم فکر میکردم اینا فقط تو همین داستانا هستش که میخونم اما حالا یکی داشت به عنوان یه خاطره برام میگفت.از اینجا به بعد به زبون خود سارا مینویسم برای جذاب شدن خودم صحنه های سکسی رو توصیف میکنم سارا به من فقط کلیات داستان و گفت و اصلا از جزیات چیزی نگفت.حکایت از زبان ساراما یه خانواده معمولی داریم نه زیاد مذهبی نه زیاد آزاد نه خیلی پولدار نه فقیر معمولی هستیم. یه خواهر دارم از خودم 3 سال بزرگتره و خیلی زود وقتی 19 سالش بود ازدواج کرد، یه برادر دارم 3 سال از من کوچیکتره به اسم سینا.یه همسایه داشتیم که حتی قبل از به دنیا اومدن ما با خانواده ما همسایه بودن، شباهت های زیادی بین ما بود شرایطمون مثل هم بود.یه دختر داشتن تو خونشون که دقیقا هم سن من بود به اسم ندا فقط یه ماه اختلاف سنی داشتیم،یه برادر بزرگتر داشت که اونم ازدواج کرده بود و یه برادر داشت که 5 سال از خودش کوچیکتر بود به اسم نیما. ما دو تا خانواده خیلی خیلی با هم صمیمی بودیم هر دومون حتی از فامیل و اشنا ها به هم نزدیک تر بودیم. ما بچه ها هم با هم بزرگ شده بودیم و ندا بهترین و صمیمی ترین دوست من بود. وقتی 11 سالش شده بود باباش به خاطر کارش منتقل تهران شده بود و باید میرفتن خیلی سخت بود اما خونه رو نفروختن اجارش دادن و رفتن چون قرار بود بلاخره برگردن.ندا 17 سالش بود که برگشتن و دوباره باباش تونسته بود منتقل شهر خودش بشه.یکمی عوض شده بودن به قول معروف یکمی با کلاس شده بودن،البته این به دوستی ما لطمه ای نمیزد و تازه من خیلی هم خوشم میومد ازشون. من و ندا دیگه پیش دانشگاهی میخوندیم. هردومن تجربی بودیم و خیلی خوندیم تا بتونیم با هم تو یه رشته و همین شهر خودمون باشیم و همین هم شد. رابطه ما خیلی صمیمی و با احترام بود اصلا به هیچ وجه حرفای سکسی یا حتی جک سکسی نداشتیم. یه ماه بود که وارد دانشگاه شده بودیم و اولین اتفاق بین ما افتاد اخر کلاس بود یه مرده همش تو نخ ندا بود من فهمیده بودم هی حرص میخوردم کلاس که تموم شد به ندا گفتم صبر کنه همه برن بعد بریم ، وقتی همه رفتن به ندا گفتم که فلان مرده تو نخ تو بود همش نگات میکرد ، ندا خندش گرفت و گفت حتما از من خوشش اومده مگه بده ادم که خوشگل باشه همینه دیگه خیلی هم حال میده یکی تو نخت باشه تو هم خیلی ها تو نخت هستن خبر نداری دیوونه. از حرفای ندا یکمی شکه شدم من زیاد اهل بحث و حرف نیستم و سکوت کردم و چیزی جواب شو ندادم. من و ندا خیلی شبا پیش هم میخوابیدیم حالا یا خونه اونا یا ما هیچ کس کار به کار ما نداشت و همیشه با هم بودیم. یه شب بعد کلاس رفته بودیم یکمی تو شهر بگردیم هوای پاییزی خوبی بود موقع برگشتن حسابی بارون گرفته بود، تا اومدیم تاکسی بگیریم و بیاییم خیس خای شده بودیم اومدیم خونه ما رفتیم تو اتاق من. من برا ندا لباس اوردم که بپوشه خواستم برم بیرون که راحت باشه گفت کجا میری، گفتم خب برم راحت باشی، یه نگاه جدی کرد و گفت توجه کردی حتی یه بار هم ما یه بلوز حتی جلو هم عوض نکردیم مگه ما یکیمون مرده اینجوری هستیم با هم اخه فکر نمیکنی اینجوری خیلی رسمی هستیم و از هم دور میشیم. من طبق معمول چیزی نگفتم حرفای ندا همیشه رو من تاثیر زیادی داشت، فقط نگاش میکردم اونم زد زیر خنده و اومد شروع کرد به قلقلک من نقطه ضعف همیشگیم میخواست جو و عوض کنه منم کلی خندم گرفته بود. همینجور داشتم از دستش فرار میکردم ولم کرد و مانتوشو دراورد. بعدشم خیلی راحت بلوزشم دراورد. من روم نمیشد نگاه کنم نشسته بودم رو صندلی کامپیوتر و سرم پایین بود. صدام زد سارا یه سوتین هم بهم بده این خیس شده سرم و بالا کردم دیدم سوتینشم دراورده، داشت سرش و رو بخاری خشک میکرد خیلی ریلکس.رفتم سوتین بیارم گفت یه شرت هم بیار اینم خیسه . پیش خودم گفتم وای نکنه میخواد اونم جلو من در بیاره براش اوردم اول سوتین و تیشرتی که براش اوردم پوشید بعدش هم شلوارش و در اورد و همچنین شرتش وای باورم نمیشد کمی شکه بودم اما پیش خودم گفتم خوب راست میگه ما هردومن دختریم زیاد مهم نیست این چیزا در ضمن دیگه بزرگ شدیم ، تو همین فکرا بودم که ندا گفت تو نمیخوای لباس عوض کنی ، من و من کردم و گفتم چرا میخوام ، به خنده گفت زرنگی من و حسابی دید زدی حالا خودت میخوای لخت نشی به همین خیال باش من از اینجا تکون نمیخورم. تو شرایط انجام شده قرار گرفته بودم و نمیشد فرار کرد ازش با کلی خجالت منم لباسام و عوض کردم چون من لی پام بود دیگه شرتم خیس نبود و خیلی خوشحال بودم که این یکی رو دیگه لازم نیست عوض کنم. ندا چهار چشمی همش من و نگاه می کرد. دیگه رفتیم شام خوردیم و شد موقع خواب، هر موقع با هم میخوابیدیم من همیشه رو تخت بودم چه خونه اونا چه خونه خودمون چون رو زمین خوابم نمیبرد، اونشب هم همینطور چراغ ا رو که خاموش کردیم ندا گفت سارا لرزم گرفته بیام پیشت یکمی گرم شم منم گفتم اره بیا گفتن نداره گلم . من پشتم بود خواستم برگردم که گفت نه همونجوری باش اینجوری هر دومون جا میشیم، از پشت بقلم کرد برام عجیب بود چون بدن اون گرم تر از من بود اما خب گفتم شاید از داخل لرزش گرفته حسابی خسته بودم و خوابم برد همونجوری. نمیدونم چقدری خوابیده بودم یه گرمی خاصی رو گردنم حس کردم بیدار شده بودم نمیدونم چی بود اما پشت گردنم انگار که یکی داره بوس میکنه تو خواب و بیداری بودم تو همین حالت بودم که متوجه شدم دست ندا که رو شونه هام بود رفت سمت شیکم من و خیلی ارو شروع کرد به مالوندن. صدای نفس نفسش خیلی واضح میومد، من هنوز نفهمیدم داره چیکار میکنه گفتم حتما خوابه خودش متوجه نیست. تصمیم گرفتم منم بیخیال شم و بخوابم. یه چند دقیقه که گذشت حس کردم دستش رفت رو کونم و شروع کرد به مالوندن دیگه کامل از خواب بیدار شده بودم، نمیتونستم کاراش و تو ذهنم توجیه کنم، اون داشت با من ور میرفت به همین سادگی چیکار باید میکردم نمیدونم فقط شکه بودم و گیج که چیکار کنم. یه چند دقیقه که گذشت دستش اومد رو سینه هام و داشت سینه هام میمالوند من سوتین اسفنجی انداخته بودم و خب اصلا نمیتونس لمس کنه نرمی سینه هام و دستشو از پشت کمرو برد بند سوتین و باز کرد، من قفل شده بودم هیچ کاری نمیکردم و ترس همه جام و گرفته بود یعنی میخواد چیکارم کنه میخواد چی بشه اخرش. دیگه خیلی راحت دستش و برد زیر سوتینم و با سینه هام بازی میکرد اول اروم اما بعدش یکمی محکم فشارشون میداد. بدنم یخ کرده بود از استرس و قشنگ گرمی دستاش و حس میکردم با همه استرسی که داشتم یه زره ته دلم از گرمی دستاش لذت میبردم اما خیلی خفیف. بعد چند دقیقه مالوندن سینه هام دوباره دستش رفت رو کونم ایندفعه دستش و کرد تو شلوارم یه کمی از رو شرت و دیگه دستشو کرد تو شرتم و کونم و میمالوند. دیگه برام ثابت شد که داره با من ور میره و حال میکنه ، پایان حس ها درون من قاطی شده بود تنفر ، ترس ، هیجان ، لذت و از این وضعیت سر درد گرفته بودم. بعد چند لحظه متوجه شدم میخواد بلوزم و دربیاره به طور نا خود آگاه خودم و کمی ازاد کردم که بتونه بلوزم و و سوتینم و در اورد. بعدش متوجه شدم میخواد شلوارم و هم در بیاره. نمیدونم چرا اما تسلیم محض شده بودم شلوار و شرتم و با هم در اورد. من حتی جلو مادرم هم روم نمیشد لخت بشم حالا لخت لخت بقل ندا بودم. گرمی نفسش که به پشت گردنم میخورد حس خوبی داشت.قشنگ خودش و چسبونده بود به من و دستش و گذاشت رو کسم اروم کسم و میمالوند دیگه مطمئن شدم دارم لذت میبرم از کاراش . شروع کرد با چوچولم بازی کردن نمیدونم و نمیتونم حس اولین باری که کسی به چوچولم دست میزد و توضیح بدم فقط فکر کردم الان دیگه رو زمین نیستم کمی سر درد و سرگیجه هم داشتم. متوجه شدم که کسم ترشح داره میکنه، شنیده بودم یه چیزایی ولی حالا برا خودم داشت اتفاق میافتاد. بعد کلی ور رفتن ندا ازم جدا شد فکر کردم دیگه تموم شده کارش رفته بخوابه یه چند لحظه گذشت حتی روم نمیشد پاشم لباسام و بپوشم. یه هو یه بدن داغ و گرم و نرم از پشت بهم چسبید وای خدای من ندا هم لخت شده بود. خیلی تابلو بدنم لرزید، هم خوشایند بود هم نا خوشایند که یه بدن لخت دیگه به بدن لخت من چسبیده.ندا خیلی تابلو نفس میکشید فقط فهمیدم که حالش خوب نیست بعده ها فهمیدم که دیگه از فشار شهوت نتونسته تحمل کنه و خودش بعدنا گفت که خیلی وقته که خود ارضایی داره و تو نخ منه و دوست داره باهام سکس کنه چون میترسه بره با یه پسر سکس کنه بدبخت شه. متوجه شدم ندا میخواد من برگردونه من اصلا روم نمیشد باهاش چهره به چهره بشم مقاومت کردم خودم سفت گرفتم که برنگردم، با یه حالت التماس در گوشم گفت تو رو خدا سارا تو رو خدا حالم خوب نیست. نمیدونم داشت چی مشد من خیلی ندا رو دوست داشتم خیلی بهش وابسطه بودم اون همه چیز من بود با اینکه از این کاراش دلم گرفته بود ازش اما دلم سوخت فقط موقع برگشتن بالشتو گذاشتو رو صورتم که نبینمش اروم بالشتو برداشت گفت خجالت نکش اون چیزی که نباید میشد شده دیگه از چی خجالت میکشی . یاد روزایی افتادم که ندا و خانوادش تازه برگشته بودن همون روزا اول فهمیدم که ندا خیلی عوض شده و یه کمی به قول قدیمیا بی حیا شده اما نمیدونستم تا این حد که حتی روش بشه ازم به زبون بخواد سکس کنیم. من از خجالت چشمام بسته بود اصلا نمیتونسم بازشون کنم، دیگه به رو خوابیده بودم و ندا پتو رو کامل از روم برداشت نا خودا گاه پاهام و جمع کردم دستم و گذاشتم رو کسم. لباش و چسبوند به لبام خیلی خیلی گرم بودن اصلا حالش خوب نبود و هر جام و که میمالوند با فشار بود که گاهی دردم هم میومد، چند بار دستمو میگرفت میذاشت رو سینه هاش یا کوسش اما من میکشیدم دستمو ، بعد اینکه کلی لبام و لیس زد و گردنمو رفت سمت سینه هام و شروع کرد به لیس زدن اونا بعد چند دقیقه که از خجالت اصلا لذتی نداشتم دوباره یه حس غریب اومد تو دلم یه حس ترسناک و لذت بخش که تجربه نکرده بودم ، با زبونش یکی از سینه هام لیس میزد و بادستش یکی دیگه رو، متوجه شدم منم به نفس نفس افتادم بعد کلی که سینه هامو خورد رفت پایین تر شیکم و نافم و لیس میزد و میرفت پایین تر دستم و از رو کسم برداشت پاهام و که محکم گرفته بودم از هم بازشون کرد . شروع کرد به لیس زدن اطراف کسم. مطمئن بودم دارم از سر درد میمیرم لذت داشت اونقدر که دیگه نمیتونستم تحمل کنم ، خیلی محکم شروع کرد به خوردن کسم و چوچولم با دو تا دستم پتو رو محکم چنگ میزدم متوجه شده بود که در حشری کردن من موفق شده و به کارش ادامه داد. نمیدونم اون بار اول ارضا شدم یا نه اما دیگه طاقت نیاوردم فقط سرش و با دست گرفتم گفتم بس ندا بسه. اونم ولم کردو اومد رو خوابید دوباره شروع کرد بوسیدن صورتم و لبام ، پاهاشو به پاهاش من میمالوند و کوسش و به بدنم مشخص بود که اونم خیس شده حسابی. دستمو برد طرف کسش خواستم بکشم که گفت سارا خواهش میکنم ازت حالم خوب نیست. من هنوز چشام بسته بود. نمیدونم باز همین که ندا حرف زد منم خام شدم به پهلو کنارم خوابید و یه پاش و بالا گرفت که بتونم با کسش ور برم ، منم به پهلو شدم که دستم بهش برسه راحت مشخصا من مثل اون بلد نبودم اما سعی خودم و میکردم گاهی با دستش خودش کمک میکرد که کجاهاشو بمالونم بیشتر دستم و میذاشت رو چوچولش ، دیگه خیلی بلند بلند نفس میکشید سرم و خیلی محکم برد سمت سینه هاش بهم فهموند که بخورمشون برای بار اول فهمیدم که چه سینه های نرمی داره منم تسلیم شهوت ندا شده بودم و درسته که اول با اکراه کسش و میمالوندم اما دیگه خودم هم خوشم اومده بود مخصوصا از سینه هاش که میمالوند به صورتم ندا دیوانه وار خودش و پیچ و تاب میداد فقط فهمیدم هی اسم من و صدا میزنه، سارا سارا سارا ، دست من و گرفت و محکم میمالوند رو کسش اونقدر محکم دست من و گرفته بود که دیگه من نمیتونسم خودم انگشتام و تکون بدم. دیگه با شدت میمالوند و محکم سینه هاش و میمالوند به صورتم و خیلی زیاد پیچ و تاب میخورد و یه هو متوجه شدم که بدن گرمش یخ شد و بی حال بی حال ول شد. ترسیده بودم بلاخره چشام و باز کردم دیدم یه جورایی بی هوش شده بهش گفتم حالت خوبه یه چیزایی زمزمه میکرد اما متوجه نشدم. گفتم بذار لباس بپوشم برات اب بیارم خواستم برم که نذاشت دستم و گرفت کشید طرف خودش و بقلم کرد. من یه لحظه اتفاقی که افتاده بود و مرور کردم نمیتونستم درک کنم که چی شده خود به خود اشکام سرازیر شد از خودم متنفر بودم یه حس تنفر و پشیمونی. از ندا هم همینطور و داشتم حسابی گریه زاری میکردم ، ندا هم گریش گرفته بود و همدیگرو محکم بقل کرده بودیم و گریه زاری میکردیم و نمیدونم کی خوابمون برد به همون حالت. نزدیکای صبح بود هنوز هوا روشن نشده بود صبح جمعه هم بود متوجه شدم ندا داره صدام میزنه میگه پاشو سارا لباسا تو بپوش یه هو مثل برق گرفته ها پریدم نمیدونم تو چند ثانیه سریع لباسامو پوشیدم. بدون اینکه به ندا نگاه کنم رفت زیر پتو و خودم و جمع کردم ، عصبی و خسته بودم ندا هم رفت پایین سر جای خودش. ساعت حدودا 10 بود که مادرم هی در میزد که پاشین امروز قراره بریم ظهر برا تفریح بیرون. من و ندا که همیشه پایه ثابت این جاها بودیم اون روز خیلی کسل و بی حال بودیم ، خیلی جای خوبی رفته بودیم با اینکه زمین خیس بود از بارون دیشب و کمی هم سرد اما خیلی جالب بود حیف که حالمون خوب نبود ، روم نمشد تو چشماش نگاه کنم ندا از من بهتر بود و حداقل ظاهرش خوب بود همه بهم میگفتن تو چته منم میگفتم سر درد دارم. اون روز گذشت اصلا به روی هم نیاوردیم که چی شده تا یه هفته بعد اصلا پیش هم نخوابیدیم امتحان های میان ترم بود بلاخره برای درس قرار شد من برم پیش ندا شب هم بمونم پیشش چون اگه نمیرفتم تابلو میشد که یه چیزی شده. بعد کلی درس خوندن و شام هم که اصلا میل نداشتیم هر دومون نخوردیم. موقع خواب شد ندا برا من تخت و اماده کرد خودش هم جاش و انداخت و رفت پای کامپوتر عاشق چت و یاهو بود بر عکس من که اصلا دوست نداشتم.منم یه کتاب برداشتم تا خوابم بگیره ندا هم بعد نیم ساعت پاشد گفت اگه خوابت میاد چراغ و خاموش کنم منم گفتم اره خاموش کن بخوابیم فردا صبح زود باید پاشیم.هردومون میدونسیم که اون یکی داره به چی فکر میکنه، حسابی تو فکر بودم متوجه شدم که برام اس ام اس اومده نگاه کردم دیدم ندا هستش، تعجب کردم گفتم دیوونه رو نگاه کن دو متر هم از من فاصله نداره اس میده ،اس ام اس و خوندم دیدم نوشته سارا دوست دارم. خیلی خوشم اومد و خیلی لذت بخش بود که بهم میگفت دوست دارم چون منم دوسش داشتم. جوابش و دادم منم همینطور عزیزم، دوباره اس داد من و میبخشی یا نه به خاطر اون شب ، تو جواب گفتم هر دومون مقصر بودیم یه چیزی که شده ولش کن. بعد یه ده دقیقه ای طول کشید دوباره اس داد که سارا ازت یه خواهشی کنم ناراحت نمیشی ، گفتم بگو ناراحت نمیشم ، در جواب من گفت من ……….. ، نفهمیدم منظورش از این همه نقطه چیه. دیگه طاقت نیاوردم برگشتم بهش گفتم ندا چته چی میخوای. پشتش به من بود برگشت بلند شد اومد رو تخت پیشم هر دومون نشسته بودیم، گفتم چیزی شده ندا بگو به من ، هیچی نمیگفت برای من عذاب اور بود که ندایی که همیشه شاد و شیطون و پر حرف بود حالا اینجوری جلو من شده من دوست نداشتم ناراحتیش و ببینم. بقلش کردم گفتم بگو هر چی میخوای ، گفت اگه بگم دیگه تو من و دوست نداری ازم متنفر میشی میدونم، من گفتم نه بگو من هیچ وقت ازت متنفر نمیشم، گفت میشه برم برات اس کنم ، گفتم نه بگو ما که بچه نستیم، همش من و من میکرد اخرش گفت یه سوال بپرسم راستش و میگی؟گفت دوست داری اتفاق اونشب باز تکرار بشه؟گفتم نه دوست ندارم ، خیلی اروم گفت اما من دوست دارم.من خودم و در جایگاهی نمیدیدم که مثل بزرگترا شروع کنم به نصیحت کردنش، بازم سکوت کرده بودم و فکر میکردم که چی باید بگم و چیکار باید بکنم، ندا ادامه داد که من دوست دارم عاشقت شدم نمیخوام با کس دیگه باشم مخصوصا با یه پسر که میدونم بدبخت میشم ، اما گه تو دوست نداری باشه دیگه با هم رفاقت نمیکنیم میدونم از من متنفری و همین جور داشت میگفت که من دستم و گذاشتم رو دهنش که بس کنه، دو راه داشتم یه راضی میشدم یا همه چی دیگه تموم میشد، یه ربع همیجوری کنار هم نشسته بودیم و من به زمین نگاه میکردم و سر دو راهی بودم، ندا صورتش و نزدیک صورت من کرد و بوسید من و و شروع کرد به بوس های طولانی ،این یعنی این که اون تصمیمش جدیه و این منم که باید انتخاب کنم، خیلی خوب میدونستم که اگه نظرم مثبت باشه باید منم باهاش ور برم و نمیشه که همه چی یه طرفه باشه. من دوست نداشتم ندا رو از دست بدم و ته دلم هم لذت اونشب بود بلاخره تصمیم خودم و گرفتم و این و با بوسیدم لبای ندا نشون دادم، شروع کردیم از هم لب گرفتن هر دو ناشی بودیم چون بعدنا خیلی بهتر از هم لب میگرفتیم، و برای بار دوم با هم سکس کردیم این بار دیگه هر کاری که ندا میکرد من هم میکردم و دیگه این شد که اون سارا خجالتی و ساده که هیچی از سکس سرش نمیشد تموم شد و من دیگه یه ادم دیگه شده بودم. و این سکس ها که بعدا فهمیدم اسمش لز هستش ادامه داشت هر دفعه بیشتر یاد میگرفتیم و بیشتر لذت داشت تصمیم گرفته بودیم که بینش فاصله بندازیم که لوس نشه کارمون.رومون به روی هم باز شده بود حسابی حرفای سکسی میزدیم ، خیلی راحت در مورد بقیه حرف میزدیم مخصوصا پسرا به خنده میگفتیم کیر این بزرگتره یا اون و همین جور حرفا، یه جورایی همه دانشگاه میدونستن ما چقدر با هم صمیمی هستیم و اصلا دوست پسر نداریم.مطمئنم بعضیهاشون شک کرده بودن که لز هم داریم، همینطور گذشت تا اینکه یه شب که با هم داشتیم چت میکردیم البته ندا چت میکرد و من نگاه میکردم فقط با یه خانوم دیگه داشت چت میکرد از قرار خانومه وب داد که مطمئن شیم و ما هم وب دادیم و اینجور شد که خیلی اونشب با زنه چت کردیم چون حرفای جالبی میزد. بهش گفتیم که لز داریم و عاشق هم هستیم. یه حرفی زد که خیلی رومون تاثیر گذاشت گفت سکسی که توش کیر نباشه سکس نیست و شما هنوز لذت یه سکس واقعی رو نبردین. ما گفتیم خب هنوز دختر هستیم و نمیشه که گفت خب از عقب که میتونین و گفت البته به پسرا الان نمیشه اعتماد کرد باید یه مورد خوب و قابل اطمینان پیدا کنین مثلا از فامیل و اشنا ها، ما گفتیم که هیچ کسی که بشه نیست، گفت یه سوالی دارم ازتون برادر دارین یا نه گفتیم اره و گفت خب داداشتون خوبه یکیشون و انتخاب کنین و بهترین گزینه هست که هیچ وقت هم ازتون سو استفاده نمیکنه، گفت خود من هم زمان که دختر خونه بودم با برادرم سکس داشتم . بهمون یه سایت معرفی کرد که توش پر بود از این داستانا سکسی(اتفاقا سارا گفت که همین سایت سایت داستان سکسی رو معرفی کرده بوده خانومه). از اون روز به بعد دیگه کارمون شده بود داستان خوندن اصلا تو فکرمون نبود که حرفای زنه رو عملی کنیم. یه روز عصر ندا به خنده گفت وای چی میشد اگه من با سینا جلوی تو سکس کنم ، سینا داداشت جلو تو بکنه تو کون من وای چه حالی میداد ، تازه بعدش تو رو هم میکرد و من میدیم که برادر داره ابجیش و میکنه، اینا رو به خنده میگفت منم بهش گفتم دیوونه شدی ها. یه هو ندا جدی شد گفت تو رو جون من تو دوست نداری اصلا یه زره هم دوست نداری با یه پسر حال کنی ، حالا اگه داداشامون باشن که چه بهتر دیگه خیالمون راحته خب. یکمی مکث کردم وسوسه حرفای ندا شده بودم چیزی که برامون شوخی بود داشت جدی میشد، گفتم اگه بخوایم هم عملی نمیشه ابرومون میره بیچاره میشیم، ندا گفت خب من یه نقشه ای دارم که حرف نداره با سینا جدا گونه سکس میکنیم و با نیما هم جداگونه طوری که هیچ کدوم نفهمن، براشون تله میذاریم که تو عمل انجام شده قرار بگیرن. از حرفاش زیاد سر در نمیاوردم که کاملا برام توضیح داد نقشه چیه، قرار شد با هر کدوم جدا گونه سکس کنیم بدون اینکه اون یکی بفهمه و برای اینکار باید یکی اول انتخاب میشد که با قرعه کشی که کردیم قرعه اول به نام نیما افتاد، نیما دیگه 16 سالی داشت و خب هنوز هیکل بزرگی نداشت و یه جورایی کوچولو بود اما خیلی شبیه ندا بود و خوشگل و ناز بود من همیشه نیما رو دوست داشتم مثل برادر خودم البته حسابی شر و شیطون بود و مشخص بود چند تایی دوست دختر هم داره، من گاهی باهاش شوخی میکردم و سر به سرش میذاشتم. طبق نقشه قرار بود من برم تو نخ نمیا و غیر مستقیم مخش و بزنم که بیاد طرف من و سعی کنه باهام سکس کنه و مثلا ندا بفهمه و اینجوری از نیما آتو بگیریم که هم بتونیم هر کاری دوست داریم باهاش بکنیم هم بترسونیمش که به کسی چیزی نگه. باورم نمیشد که من وارد این بازی خطرناک شدم خیلی میترسیدم اما ندا همش میگفت نترس درست میشه فقط خونسرد باش که سوتی ندی. میدونستم نیما عاشق بازی کامپوتری هستش منم مثلا خودم و به این در زدم که جدیدا از بازی کامپیوتری خوشم اومده و از نیما میخواستم بهم بازی بده و اینجوری از طریق این موضوع بهش نزدیک میشدم. خیلی زود با نیما صمیمی تر شدم وقتای که مثلا ندا نبود شروع میکردم باهاش حرف زدن خودم و لوس میکردم و کم کم بهش نزدیک میشدم اون هنوز تو فکر این نبود که من دارم چراغ سبز نشونش میدم، تا اینکه یه روز ندا اورده بودش خونه ما که یه بازی که نمیتونم نصب کنم رو برام نصب کنه من تو حموم بودم ندا بردش تو اتاق من خودشم مثلا رفت پای ماهواره ، من حوله رو کامل پیچیدم دور خودم تا بالا زانوهام و پوشونده بود و کمی از رون پام مشخص بود و از بالا هم سینه هام و پوشونده بودم که بالاش کاملا باز بود تازه موهام و کوتاه کرده بودم یه مدل خوشگل هم زده بودم که خیلی بهم میومد. وارد اتاق شدم نیما درگیر کامپوتر بود،صداش کردم تموم نشد هنوز، همین که برگشت یه لحظه خشکش زد با من و من گفت اره الان دیگه تمومه ، هول شده بود تو دلم بهش میخندیدم یکمی دلم براش سوخت اما این حالتش بیشتر من و وسوسه کرد که اذیتش کنم برام جالب بود یه پسر از دیدن اندام من هول کرده بهش گفتم همون جا روت و برنگردون میخوام لباس بپوشم، خیلی با عشوه و ناز گفتم، طفلی گفت چشم چشم . خیلی طولش دادم تا لباس بپوشم تو دلم به خودم میگفتم خیلی بی حیا شدی سارا اما وسوسه سکس سه نفره با نیما بیشتر بود از عذاب وجدانم. یه دامن خیلی کوتاه پوشیدم با یه تاپ یقه باز که هردوشون بنفش بودن ، به نمیا گفتم راحت باش عزیزم من لباس پوشیدم. رفتم طرفش که ببینم چیکار میکنه خودم و زده بودم به اون راه اما قشنگ سنگینی نگاه نیما رو رو خودم حس میکردم، یه سری سی دی رو میز طرف دیوار بود میخواستم برشون دارم از اون ور میز خودم و خم کردم که برشون دارم و قشنگ سینه هام جلو صورت نیما بود مطمئن بودم قشنگ میدیدشون ، دیگه تیر خلاص و زده بودم و نیما رو حسابی تو کف گذاشته بودم. چند بار دیگه هم این جور کارا رو باهاش کردم تا اینکه یه شب که با هم بیرون رفته بودیم با بابای ندا بودیم تو راه برگشت رفتیم دنبال نیما که از باشگاه برشداریم. ندا جلو بود من هم عقب نیما هم اومد عقب نشست.ندا شروع کرد با باباش حرف زدن ، منم مثلا حالم زیاد خوب نبود یه وری نشسته بودم و سرم و تکیه داده بودم به شیشه ماشین کونم هم به طرف نیما بود مانتومو داده بودم بالا البته من همیشه تو ماشین میشینم مانتومو میدم بالا که راحت باشم، نزدیکا خونه بودیم که گرمی دست نیما رو رو کونم حس کردم به روی خودم نیاوردم حس عذاب وجدان و وسوسه مالیده شدن توسط یه پسر قاطی بود تو دلم اما وسوسه بیشتر بود ، خوشحال بودم که داره نقشه میگیره. رسیدیم خونه به ندا فهموندم که ماهی افتاد تو قلاب. این گذشت تا اینکه پنجشنبه بود و همگی قرار بود برن بهشت زهرا هم سر خاک عموی من اونجا بود هم پدر بزرگ ندا، نیما هم که باشگاه بود و من و ندا گفتیم درس داریم نمیاییم وقتش بود نقشه رو کامل عملی کنیم. میدونستیم تا اینا برن بعدش یه چرخی هم تو خیابونا میزنن تا اخر شب طول میکشه بیان. ندا به نیما اس داد بیا خونه سارا اینا بقیه رفتن نیستن. نیما جواب داد باشه میرم یه دوش میگیرم بعد میام، بلاخره اومد ، ندا گفت که یادش اومده که چند تا کتاب نیاورده میره که بیاره ، منم به نیما گفتم تا ندا میاد تو یه بازی گیر کردم ببینه چطور ردش کنم. همون تاپ و دامن بنفش رو پوشیده بودم ظهر هم که هردومون هم من هم ندا رفته بودیم حموم حسابی تمیز کرده بودیم به بدنمون هم یه ادکلن حسابی زده بودیم و همه چی جور بود برا یه سکس خوب. نیما خیلی زود اونجایی که مثلا گیر کرده بودم و رد کرد منم ازش تشکر کردم و یه هو گفتم اخ سرم گیج رفت میرم یه درازی رو تخت بکشم ، رفتم رو تخت به رو خوابیدم سرم و گذاشته بودم رو پیشونی و چشام که مثلا سرم درد میکنه ، پاهام قشنگ رو به نیما بود و مطمئن بودم تا شرتم هم معلومه که اونم بنفش بود، حدسم درست بود بعد چند لحظه دست نیما رو رو رون پاهام حس کردم دیگه کار از کار گذشته بود و وارد بازی شده بودم راه برگشتی نبود پایان تلاش خودم و کردم که عذاب وجدان و فراموش کنم و لذت ببرم ، نیما خیلی باحال با من ور میرفت معلوم بود شیطون بی تجربه نیست تو ور رفتن با دستش، دستشو تا نزدیکا کوسم میبرد اما دست به کسم نمیزد منم به نفس نفس افتاده بودم ، نرمی دستاش خیلی شبیه ندا بود و زیاد مردونه نبود هنوز اما باز فرق داشت با دست یه دختر کم کم اومد سمت سینه هام و اونا رو میمالوند من دستم و برداشتم تابلو بود از چشمام که منم خجالت میکشم و زیاد راحت نیستم اما دلم و زدم به دریا ذل زدم تو چشماش یه لحظه مکث کرد و گفت ببخشید خواست بره که دستش و گرفتم کشیدم طرف خودم شروع کردم ازش لب گرفتن یاد همون شبی افتادم که ندا برا بار اول ازم لب میگرفت و من شکه بودم، نیما هم مشخص بود کمی شکه شده اما شهوتش خیی بالا زده بود اونم دوباره دستاش به کار افتاد و شروع کرد با من ور رفتن ندا بیرون در بود و داشت نگاه میکرد تو یه فرصتی میخواست وارد شه خیلی تابلو باشه و بتونه نقشه رو عملی کنه. کم کم لباسا مو خودم در اوردم فقط یه شورت پام بود سر نیما رو گرفتم بردم سمت سینه هام بهش فهموندم بخوره اونم شروع کرد به خوردن خیلی محکم میخورد بهش گفتم اروم تر دردم گرفت ارومش کرد . تازه یادم افتاد که نیما مرده و یه کیر هم داره دستم و بردم طرف کیرش قشنگ سفت شده بود نسبت به اونایی که تو فیلم سوپر میدیم خیلی کوچیکتر بود اما بازم برام جالب بود شهوت پایان وجود من و گرفته بود دیگه طاقت نیاوردم دستم و بردم تو شلوار و شرت و کیرش و لمس کردم وای داغ داغ بود. نیما حسابی حشری شده بود دیگه روش باز شده بود و حسابی به همه جام دست میزد اونم دستش و برد تو شرتم و با کسم ور میرفت که خیس خیس بود، کمکش کردم اونم لخت شد. لخت لخت شده بود و شرت منم در اورد و سرش و بردم طرف کسم که بخوره یکمی با اکراه خورد چون خیلی ترشح داشتم فهمیدم از بوش زیاد خوشش نمیاد سرش و اوردم بالا نشوندمش رو تخت خودم جلوش زانو زدم میخواستم یکی از صحنه هایی که خیلی تو فیلما ازش خوشم میومد و انجام بدم براش ساک بزنم. اول خایه هاش و لیس زدم بعد اروم کیرش و کردم تو دهنم خیلی باحال بود واقعا لذت بخش بود انگار دارم ابنبات میخورم. تو همین وضعیت که کیر نیما تو دهن من بود ندا وارد شد و مثلا شکه شده بود و تعجب کرده بود. من خودم و سریع بردم روتخت و پتو رو کشیدم روم. نیما مثل برق رفت به سمت لباساش که ندا سریع برشون داشت نیما خواست ازش بگیرشون که محکم زد تو گوش نیما دلم خیلی سوخت ، اشک تو چشمای نیما جمع شده بود اون همیشه از ندا حساب میبرد حالا حسابی ترسیده بود. ندا یکمی بهش فحش داد و به من هم همینطور گفت به مادر میگه نیما گریش گرفته بود خواهش و التماس که نگو، ندا گفت تو میدونی چیکار میکردی، نیما گفت به خدا تقصیر سارا هستش اون من و تحریکم میکنه چند وقته ، منم گفتم دروغ میگه داره گردن من میندازه ،تو دلم گفتم راست میگه طفلی خب، ندا لحن حرفاش و عوض کرد و گفت حالا چیکار کردین تا کجا پیش رفتین نیما گفت هیچی به خدا هیچ کاری نکردیم.، ندا گفت من دیدم که سارا جلوت زانو زده بگو چیکار میکردین، نیما دیگه عصبی شده بود گفت داشت برام ساک میزد داشت کیرم و میخورد خوب شد. ندا گفت باشه پس بازم انجامش بدین من ببینم ، نیما گیج شده بود که ندا یه هو داد زد با شمام آشغالا گفتم هر گهی میخوردین بازم انجام بدین . من به نیما گفتم نیما بیا هر چی میگه بکنیم وگرنه میگه بدبخت میشیم، نیما ترسیده بود با ترس و لرز اومد نشست مثل قبل منم از زیر پتو اومدم بیرون و شروع کردم به خوردن کیرش که کوچولو شده بود ندا رفت پشت نیما اونور تخت و بهم یه چشمکی زد، چون نیما ندا رو نمیدید باز حشری شد و کیرش بلند شد، ندا گفت حالا جاتونو عوض کنین، نیما یکمی عصبی بود بهش گفت معلوم هست چی میگی دیوونه ندا گفت خفه شو هر چی من میگم گوش کن من نشستم و نیما شروع کرد به خوردن کسم میدونستم دوست نداره اما خب از ترس ندا میخورد.ندا با گوشیش داشت فیلم میگرفت که مدرک داشته باشه همین که نیما فهمید اشکش باز در اومد و گفت تو رو خدا بسه من غلط کردم. ندا گفت دیگه دیره از همش فیلم گرفتم ادامه بدین هردوتون میخوام بدونم اخرش چی میشه اصلا میخواستین چیکار کنین. من نیما رو بردم رو تخت اشکاش و پاک کردم اروم در گوشش گفتم نترس من پاکش میکنم و شروع کردم ازش لب گرفتن و با دستم با کیرش بازی میکردم خودم و بهش میمالوندم نیما چشاش و بسته بود و مشخص بود بین لذت و ترس مونده. حالا باید یه جوری ندا رو هم وارد سکس میکردیم نوبت من بود. همینطوری که داشتم با نیما ور میرفتم به ندا گفتم فکر نکن از ما آتو داری پروندت زیر بقل خودم هست به کسی بگی منم میگم. ندا گفت خفه شو اون اتفاقا به تو ربطی نداره منم گفتم پس اینم به تو ربطی نداره ، گفت این برادر منه تو هم دوستمی که حالا ریختین رو هم.منم گفتم منم به نیما میگم که تو حموم یواشکی نگاش میکنی میایی پیش من هی از کیرش میگی و همین حرفات من و تحریک کرد که باهش باشم.نیما چشاش گرد شد و اومد حرف بزنه که من نذاشتم دستم و گذاشتم رو دهنش . ندا مثلا شکست خورده بود و نمیدونست چیکار کنه، منم بهش گفتم یالا گوشیتو بده هر چی گرفتی پاکش کنم گوشی رو ازش گرفتم نیما هم نشسته بود رو تخت و دستش و گذاشته بود رو کیرش. وقتی داشتم پاک میکردم فیلما رو به ندا گفتم در ضمن حالا که فضولی کردی تو سکمون خودتم باید بیایی توش که خودتم باشی و نتونی به کسی بگی، نیما گفت دیوونه شدی سارا، گفتم نترس اگه اینکارو نکنیم لو میده مارو من این و میشناسم.ندا خودش و شکست خورده نشون میداد، و من رفتم طرفش و مانتوشو در اوردم کم کم همه لباسا شو در اوردم لخت لختش کردم کشوندمش کنار نیما گفتم حالا من و مجبور میکنی ساک بزنم نوبت خودته، کیر نیما باز کوچیک شده بود خوابوندمش و از موهای ندا گرفتم بردمش طرف کیر نیما مجبورش کردم بکنه تو دهنش و ساک بزنه خودم هم رفتم از نیما لب میگرفتم اروم گفتم نترس هیچی نمیشه . بعدش دوباره رفتم سمت کیرش و با ندا با همی براش ساک میزدیم در حین ساک از هم لب میگرفتیم معلوم بود اونم خوشش میاد و واقعا دیگه رفتیم تو اوج لذت واز اون فضای دزد و پلیس بازی در اومدیم. بلند شدم به نیما گفتم کس من و خوردی حالا باید برا ابجیتم بخوری و نیما کس ندا رو هم خورد دیگه راه افتاده بود کیرش سفت سفت شده بود. وقتش بود نوبتی ما رو بکنه من و ندا با یه سری چیزایی که میشد گاهی تو کون هم میکردیم و حدودا امادگی کون دادن داشتیم و از اینکه کیر نیما کوچیک بود خیالم راحت بود زیاد درد نداریم.به ندا گفتم بسه حالا وقتشه به داداشت کون بدی مگه نمیگفتی کیرش و دوست داری حالا ثابت کن. ندا کاملا خودش و به طور عجیبی مظلوم جلوه میداد ، من تو دلم بهش فحش میدادم از این نقشی که بازی میکنه. دمر خوابید و یه بالشت گذاشتم زیر شیکمش که کونش قشنگ در دسترس باشه کرم اوردم مالوندم دم سوراخ کونش به نیما گفتم با انگشت بکن تو کون ابجیت اونم دیگه فقط شهوت و میشناخت یکم دیگه براش ساک زدم یه کم کرم به کیرش مالیدم و بهش گفتم بخواب روی ابجی نازت خودم کیرش و هدایت کردم به سمت سوراخ کون ندا یکم که رفت ندا گفت صبر کن صبر کن درد داره. به نیما گفتم اروم همین سرش و هی بده تو در بیار تا عادت کنه نیما یه چند باری این کار و کرد دیگه طاقت نیاورد همش و کرد توی سوراخ ندا ندا داشت پتو رو از درد گاز میگرفت صورتش قرمز قرمز شده بود دستش و گذاشت رو کون نیما فهموند که همنجور نگه داره یه چند دقیقه ای گذشت گفت خوبه ادامه بده من هم از پشت چون کسش بالا اومده بود با بالشت باهاش بازی میکردم و مشخص بود داره لذت میبره، یه چند دقیقه ای که تلمبه زد ندا گفت بسه نوبت خودته، کمی ترس داشت اما فضا کاملا شهوتی بود و من هم همونجور خوابیدم کرم مالیدن در سوراخ کونم و حسابی با انگشت کردن توش و گاهی هم با کسم ور میرفتن ، نیما خوابید روم کلی عرق کرده بود فقط نفس نفس میزدٰ اول سر کیرش و اروم میکرد و بعدش اروم کرد تو کونم زیاد برام درد نداشت قشنگ حس میکردم که سوراخ کونم داره با کیر نیما پر میشه واقعا لذت داشت ، اون زنه راست میگفت لذت کیر یه چیز دیگه هستش. اون روز به شکلای مخطلف سکس کردیم حتی ایستاده همه جوره به نیما کون دادیم . هر سه تاییمون عرق کرده بودیم و هم من هم ندا دو سه باری ارضا شدیم چون هر موقع نیما یکیمون و میکرد با کس هم بازی میکردیم یا میخوردیمش. من چهار دست و پا شده بودم و نیما داشت میکرد که داغی ابشو تو کونم حس کردم که واقعا لذت بخش بود محکم با دستاش شیکم منو گرفته بود و تلمبه های اخرش و میزد. بی حال بی حال بودیم ، ندا به نیما گفت بگو ببینم چرا اینقدر دیر ابت اومد ، نگته جالبی بود که من بهش دقت نکرده بودم ما قبلش پیشبینی میکردیم که زودی ابش بیاد و باید دوباره کیرش و بلند کنیم. نیما گفت که تو حموم خود ارضایی کرده و قبلا هم دو بار دوست دخترش و از کون کرده و همچین بار اولش هم نیست. ندا مشخص بود عصبی شده که داداشش با یه دختر دیگه هم سکس داشته و با عصبانیت گفت برو گمشو دیگه از جلو چشمام. نیما لباساشو برداشت که بره دم در بود ندا بهش گفت وای به حالت جایی حرف بزنی خودم خفت میکنم، اونم گفت باشه مگه دیوونم به کسی بگم خودم بیچاره میشم. لباساش و پوشیده بود و کلا از خونه زده بود بیرون.نمیدونم چرا اخر سکسمون اصلا حس خوبی نداشتم خیلی از کاری که کرده بودیم ناراحت بودم از خودم متنفر بودم که مثل یه دختر هرزه برخورد کرده بودم و اینکه ادم ضعیفی هستم و به خاطر شهوتم دست به این کار زدم. یه پسر رسما کیرش و کرده بود تو کونم تا قبلش فکر میکردم اولین نفری که باهاش سکس دارم شوهرمه اما حالا به یه پسر که هیچ وقت باهاش ازدواج نمیکنم کون داده بودم. ندا لباسا شو پوشید خسته بود گرفت خوابید من چون هنوز کونم از اب نیما پر بود رفتم یه دوش بگیرم همش لحظه ای که ابش تو من خالی شده بود و با دستاش شیکم من و محکم گرفته بود تو ذهنم بود و لذت داشت برام تا جایی که تو حموم چشام و بستم و دست میزدم به کونم که هنوز اب نیما توش بود و یه دست دیگم با چوچولم بازی میکردم با همین حس خودم و ارضا کردم.بازم بعد ارضا شدنم حس بدی داشتم و عصبی بودم و به خودم فحش میدادم،برگشتم منم خسته بودم گرفتم خوابیدم. چند روزی گذشت از چشم تو چشم شدن با نیما خودداری میکردم و چند باری که دیدمش خیلی سرد برخورد کردم دوست نداشتم به من به چشم یه هرزه جنده لاشی نگاه کنه هر چند که بودم، هر روز بیشتر از خودم متنفر بودم که چرا این کارا رو میکنم. تصمیم گرفتم تمومش کنم چون یه روز نیما بزرگ میشد و همینجوری دیگه پیشش ابرو نداشتم و اون موقع دیگه بدتر.یه روز بعد کلاس ندا گفت حالا نوبت نفر بعدیه خودم و زدم به اون راه گفتم منظورت چیه گفت احمق سینا دیگه، بهش گفتم ندا من پشیمون شدم از کارم میترسم بدبخت شیم بیا و ولش کنیم، ندا یه اخمی کرد و گفت زرنگی برادر من و اوردی تو بازی من و مجبور کردی با برادر خودم سکس کنم یه عمر چشم تو چشمش باشم و یادم باشه که کیر برادر نیما رفته تو دهن و کون من،تو هم برا خودت خوش باشی.خیلی عصبی شده بود اما من قاطع بودم و گفتم نخیر من نیستم دیگه بعدشم من مجبورت نکردم اصلا نقشه خودت بود، این و گفتم و رفتم بیرون. یه روزی بود که من و ندا کاملا افراطی هم و دوست داشتیم اما فکر نمیکردم ندا از این حرکت من به همون اندازه افراطی ازم متنفر شده باشه، چند باری باز سعی کرد من و قانع کنه که نشد و حتی خودش رفته بود تو کوک سینا میخواست یه کاری کرده باشه، من سینا رو کشیدم کنار بهش گفتم ندا عوض شده طرفش نرو،ندا فهمیده بود که من نذاشتم به سینا نزدیک شه. هر روز کینه هاش بیشتر جمع میشدن تا اینکه یه بار به باباش گفته بود سینا رو من نظر بد داره یه دعوای حسابی پیش اومد. دیگه حتی بین خانواده ها کدورت و ناراحتی پیش اومد.بابای من و ندا تو خرید یه زمین شریک بودن سر اونم با هم دعواشون شد و دیگه کاملا دوستی دو تا خانواده تبدیل به دشمنی شد. ندا به طرز وحشتناکی از من متنفر بود یه جورایی ترسناک شده بود میدونستم نمیتونه به کسی چیزی بگه اما میدونستم بیکار نمیشینه.تا اینکه زهر خودش و ریخت یه روز اومد خونمون اومد تو اتاقم شروع کرد حرف زدن و فحش دادن به من و یواش یواش به پدرم و مادرم فحش میداد خیلی فحش های زشت منم عصبانی شدم گفتم برو بیرون بسه دیگه هر چی بینمون بوده، شروع کرد جیغ زدن و به من حمله کرد چند تا زد تو گوشم و موهام وکشید، یکمی که من و کتک زد مادرم رسید وقتی دید مادرم اومده ولم کرد و رفت. فردای اون روز فهمیدم که رفتن از من شکایت کردن به جرم زدن ندا رفته بود خودش چند جاش و زخمی کرده بود اعصابم خورد شد رفتم در خونشون پای ایفون گفتم بیا بیرون کارت دارم اومد باز شروع کرد جیغ زدن و هی میگفت این من و میخواد بدزده این وحشی میخواد من و ببره ولم کن و باباش اومد وای که مثل دیوونه ها داد میزدن که چی از جون ما میخوای ولمون کن، من شکه بودم و اشکام سرازیر شده بود. برگشتم خونمون ، یه ساعت بعد در زدن مامور پلیس بود حکم جلب من و داشت به جرم مجروح کردن ندا و قصد ادم ربایی، مادرم زار میزد که من و نبرن فقط بهم اجازه دادن لباس بپوشم 2 تا مامور مرد و یه خانوم بودن، من فقط گریه زاری میکردم ترسیده بودم دلم برا مادرم میسوخت بهم دست بند زدن بردنم باورم نمیشد که دستگیر شدم. این بود نتیجه همه کارای خودم و نتیجه شهوتی که حالا دیگه نبود و فقط پشیمونی و حالا زندان، پروندم هم جوری نیست که بتونن ازادم کنن، اونا هم اصلا رضایت نمیدن و معلوم نیست چی میخواد بشه 20 روز که گذشت به مدت سه روز بردنم زندان و دیگه حالا ثابغه دار هم شدم. پدر و مادرم دارن سکته میکنن هر کاری کردن نتونستن من و ازاد کنن.از حرفای سارا شکه بودم و مخم هنگ کرده بود از اینکه بار اولش بازداشت بود درکش میکردم چون خودم هم همین حال و داشتم اما از حکایتی که میگفت درکش برام سخت بود که چطور این حماقت و کردن و واقعا دلم براش میسوخت و بهش حق میدادم اینجور ناراحت باشه. بازم شروع کرد به گریه زاری کردن من تنها کاری که میتونستم کنم این بود که دلداریش بدم. بعد چند وقت خودم هم ازاد شدم میخواستم برگردم و ببینم سرنوشت سارا چی میشه اما مردم نذاشت گفت حق نداری برگردی اون ادما که اونجا بودن ادم های درستی نیستن نتونستم قانعش که همشون هم بد نبودن و به شدت مخالف بود برم به کسی اونجا سر بزنم، اما همیشه یاد سارا تو ذهنمه و براش دعا میکنم نجات پیدا کرده باشه…..پایاننوشته مینا
0 views
Date: November 25, 2018