خاطره ی قدیمی

0 views
0%

با سلام به دوستان ، این یه داستان کاملا واقعیه و مطمئنم که بعد از خوندنش خودتونم به واقعی بودنش پی میبرید .من اسمم غلامه و الان دقیقا یادم نیست چند سالمه ولی اینو بگم که خیلی سال دارم ، این ماجرا بر میگرده به سالهای بعد جنگ جهانی دوم که تازه خدمت زیر پرچمم تموم شده بود و برگشته بودم به شهرمون ، هنوز یک هفته نگذشته بود که دوستان قدیمی از اومدنم با خبر شدن و حمل بر خودستایی نباشه چون بچه خیلی باحال و لوتی صفتی بودم همشون ریختن دور و برم تا براشون از سالهای سربازی و کارهایی که باعث شده بود به جای دوسال ، چهار سال خدمت کنم رو براشون تعریف کنم منم چند روزی رو سرگرم تعریف بودم ، خلاصه جمع دوستان و فامیلا و همسایه ها جمع بود و منم سرگرم بودم ، بعد چند روز که سرم خلوت شده بود و توی حیاط نشسته بودم ( اینم بگم که ما توی یه خونه قدیمی زندگی میکردیم که هر اتاقش دست یه خانواده بود ) و داشتم به کفترام دون میدادم یه دفعه یه نگاه آشنا منو به خودش جذب کرد ، خوب که دقت کردم دیدم بله صغری دختر کوچیکه ی کوکب خانم خودمونه که یادم میاد قبل از سربازی دو سه باری بهش چشمک زده بودمو و اونم با خنده جوابمو داده بود . راستش اول نمیشد شناختش چون خیلی فرق کرده بود مثل یه حوری بهشتی شده بود ( چند باری وقتی هواپیماهای متفقین روی سرمون باقلا میریختن دو سه تا از این حوریها رو دیده بودم ) . نگاهمو انداختم پایین و مثل بچه آدم بلند شدم و از خونه زدم بیرون چون اصلا حوس دردسر نداشتم ، توی کوچه ها که میرفتم چند تا دختری هم بهم شماره دادن که نگرفتم راستش تعریف از خود نباشه ولی من قدم خیلی بلنده و چون توی سربازی مثل خر ازمون کار مکشیدن بدن خیلی ورزیده ای هم دارم ، اونوقتا هم برنزه تازه مد شده بود و منم که همش زیر آفتاب کشیک داده بودم و حسابی هم برنزه شده بودم .اونروزو هرجور بود به شب رسوندم ، ساعت نزدیک نه شب بود که رفتم پشت بوم بخوابم که بازم همون نگاه رو دیدم البته اینبار فقط تصویر نبود بلکه صدا هم داشت ولی خوب صداش نمیومد ، بازم محل ندادم و رفتم بالا تا بخوابم ، داشت چشمام گرم میشد که یه دفعه حس کردم یکی پشت سرمه و داره بهم دست میزنه اول گفتم شاید خواب میبینم ولی خواب نبود چشمامو باز کردمو برگشتم ، جاتون خالی یه جیغ بنفش کشیدم گربه که نبود ببر بنگال بود نمیدونم این دیگه از کجا پیدا شده بود سرتونو درد نیارم کل همسایه ها ریختن بالا ببینن چی شده منم دیدم ضایع میشه بگم گربه بود گفتم کابوسای جنگ بوده اونا هم رفتن . صبح تو خواب و بیدار بودم که دیدم یکی صدام میزنه چشمامو که باز کردم دیدم بله صغری با یه سینی بالا سرم وایساده خوشحال شدم که به به صبحانه رو افتادم ولی وقتی سینی خورد تو سرم فهمدیم که تو دردسر افتادم ، بعد از اینکه سینی رو نوش جان کردم دیدم داره میگه نامرد تو که به من قول ازدواج داده بودی چرا هیچ کاری نمیکنی- جوننننن ؟ چی ؟ آخ یادم اومد چند روز مونده بود به اعزامم بد تو کف بودم یه جا تنها گیرش آورده بودم و به بهونه دوست دارم و میخوامت یه ذره مالونده بودمش و یه لاپایی هم رفته بودم .نمیدونستم چیکار کنم این بود که با زبون چرب و نرمم تصمیم گرفتم یه جوری از سرم بازش کنم و شروع کردم به اراجیف بافتن که آره اگه تو هم مثل من چهار سال رو سرت بمب میریختن عاشقی یادت میرفتو من هنوز دوست دارم و دارم میرم با ننم صحبت کنم بیاد خواستگاریت و … ، خلاصه خانم خانما رو خامش کردیم و بعد از نیم ساعت لب و لوچه بازی و لاو ترکوندن راهیش کردم بره ، وقتی میرفت دیدم ای پدر چی رو دارم از دست میدم کون که نبود خدا قسمت کنه پاریس – لندن – پاریس بازم لندن ، همونجا بود که یه فکر شیطانی به مغزم خطور کرد گفتم هرجور شده باید یه دلی از عزا در بیارم . و این شد شروع مخ زدنای من.چند روزی رو با چشمک و لبخند و غیره سر کردم تا اون روز که هنوزم که هنوزه کیر بر تنم سیخ میکنهخدا قسمت کنه یه روز ظهر که از خواب بیدار شدم دیدم هیچ کس تو خونه نیست یه خورده اینور اونورو که دید زدم دیدم صغری جونم داره میاد جلو ، پرسیدم چی شده که اونم گفت یکی از همسایه ها عمرشو داده به بقیه همسایه ها و همه رفتن ئاسه کفن و دفن . منم که دیدم اوضاع ردیفه بهش گفتم یادته قرار بود یه داستانی برات تعریف کنم حالا وقتشه ، دستشو گرفتم و بردمش توی اتاق مش باقر که رفته بود مسافرت ، میدونستم که اگرم کسی بیاد اونجا رو نگاه نمیکنه ضمنا اتاقشم دو در بود و میشد فرار کرد ، خلاصه سرتونو درد نیارم بردمش توی اتاق و شروع کردم براش داستانی که توی سربازی یکی از افسرا برام تعریف کرده بود راجع به سکسش با یکی از افسرای خانم ارتش نازی بود و براش تعریف کردم ( راستش اونوقتا نه سایتی بود که توش داستان بخونم نه سیستمی داشتم که بتونم براش داستان و بزارم تا بخونه و خودم از لای در دیدش بزنم تا دستش بره تو شرتش و .. .) تازه داشتم میرسیدم به اونجایی که افسر قصه خانم نازیه رو لخت کرده بود و داشت میرفت ترتیبشو بده که دیدم صغری داره لباشو دندون میگیره ، دیدم دیگه وقتشه فرصت و از دست ندادمو یه دستمو گذاشتم روی سینشو او یکی هم انداختم پشت سرشو کشیدمش جلو لبم رفت رو لبش ، سینشو که نمیتونم وصفش کنم و لبشم که زده بود رو دست هرچی عسله ، نیم ساعتی که لباشو خوردم دستمو بردم زیر شرتشو دیدم خانم از بس آب از کسش راه افتاده شلوارش خیس خیسه ، منم امونش ندادم و سریع لختش کردم و خودمم لخت شدم ، وقتی کیرمو دیدم رنگش مثل گچ سفید شد و اومد در بره ( آخه کیر من خوابیدش بیست سانته و وای به وقتی که بیدار بشه متر که تو دست و بالم نبود ولی از کیر خر همین مش باقر که توی اتاقش بودیم بزرگتر میشد ) بهش گفتم نترس عزیزم بهت نمیزارم مثل همون قدیما میخوام لاپا برم ، به هر کلکی بود خرش کردمو آوردمش توی راه ، کیرمو دادم دستش یه خورده که باهاش بازی کرد دیدم دارم میام بهش گفتم بخواب حالا نوبت منه خوابوندمش و شروع کردم با انگشت با چوچولش بازی کردن یادش به خیر اونوقتا کس لیسی مد نشده بود ، یه خورده که مالیدم دیدم وقتشه کیرمو دادم بهش تا بخوره ولی اصلا توی دهنش نمیرفت ، یه خورده بهش زبون زد و گفتم حالا وقتشه گفت نه من دخترم ، گفتم من که نمی خوام بکنمت بعدشم تو مال خودمی می خوام بگیرمت ، اینو که گفتم خیالش راحت شد و چهار دست و پا شد و کونشو قنبل کرد ، منم یه خورده تف زدم به کیرمو و گذاشتم لای پاش دو سه بار که جلو عقب کردم دیدم نمیچسبه و از یه طرف کسشم بد جور زده بود بیرون سر کیرمو گذاشتم دم کسش و آروم میمالوندم خودشم داشت سینه هاشو چنگ میزد ، دیدم بازم حال نمیده آروم آروم سر کیرمو کردم تو کسش که یدفعه خودشو انداخت عقبو تا نصف کیرم رفت تو کسش ، بیچاره شده بودم پردش پاره شد ، گفتم بی خیال بزار حالمو بکنم بعدش به بدبختی فکر کنم گفتم حالا که کار از کار گذشت بزار تا دسته بکنم کردم که جیغش رفت هوا و شانس آوردم که کل محل رفته بودن قبرستون وگرنه میریختن اونجا ، نیم ساعتی تلنبه که زدم خسته شدم بهش گفتم بیا جاها عوض گفت من که کیر ندارم بکنمت گفتم خره بیا روی من تو بالا پایین برو ، انصافا خوب کارشو بلد بود ، حسابی داشتیم حال میکردیمو و توی آسمونا بودیم که حوس کون به سرم زد ، دمر خوابوندمشو یه بالشت هم گذاشتم زیر کونش تا حسابی بیاد بالا گفت چیکار میکنی گفتم میخوام بکنم تو کونت گفت نه درد داره ، گفتم مگه دادی که میگی گفت نه بکن ولی درد داشت دیگه بهت نمیدم منم تو دلم گفتم به درک نده به زور میکنمت ، خلاصه حسابی کونشو تف زدمو گذاشتم دم سوراخش تا اومدم فشار بدم دیدم تا دسته رفت تو ، تعجب کردم وقتی بهش گفتم گفت قبلا با خیار بازش کرده بودم منم گفتم بهتر ، چهار بار که جلو عقب کردم دیدم داره آبم میاد بهش گفتم گفت بریز قرص میخورم منم تا بیخ کردمو آبمم ریختم توی کونش که داد زد سوختم موهامو نکش ( بماند که ریختن توی کون چه ربطی داشت به قرص خوردن اون ) خلاصه بلند شدم و لباسامو چوشیدمو و لباساشو تنش کردم و فهمیدم که اون سه بار ارضا شده و به کمر خودم افتخار کردم که چه کمری ، اومدیم بریم بیرون که دیدم ای وای همه ی همسایه ها دارن از پشت پنجره ما رو نگاه میکنن دیگه واقعا بدبخت شده بودم اومدم از در پشتی فرار کنم که یه چیزی مثل عصا خورد توی سرم و بیهوش شدم بعد نیم ساعت که به هوش اومدم دیدم پدر بزرگم بالا سرم نشسته و میگه بچه بی ناموس کمتر برو توی این سایتای سکسی همش توی خواب داشتی بکن بکن میکردی منم مجبور شدم بزنم توی سرت تا خفه شی ، بلند شدم و خدا رو شکر کردم که بدبخت نشدم عصایی هم که خورد توی سرم حقم بودامیدوارم که خوشتون اومدئه باشه ولی خداییش دهنم سرویس شد اینهمه کس و شر نوشتممخلص همه ی بچه های باحال خودمون M0stafa

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *