خاطره ی مفصل زندایی تو عید (۳ و پایانی)

0 views
0%

…قسمت قبلبا سلام خدمت جیگرای شهوانیقسمت قبل رسیدیم به روز آخری که مرضی خونه ی ما بود و من غم وجودمو گرفته بود و اعصاب تخمی ،داشتن وسایلاشونو جم می کردن ک با ماشین تو راهی برن خونه شون…تا دم در رفتم و تاکسی اومد ، تا وسایلاشونو گذاشتن گوشی زندایی زنگ خورد و دیدم گل از گلش شکفتو وسایلاشو از تاکسی پیاده کرد گفتم چی شد زندایی؟ گفت داییت بود گفت نیاین، ماشین دوستشو گرفته داره میاد دنبالمون…تو کونم عروسی بود که یک روز دیگه هم هستن دیگههههه و می تونم یه خوده کون خوشگلشو دید بزنم…رفتیم خونه و یه چایی خوردیم و فیلم دیدیم و یکم گپ زدیم دو ساعی گذشت و دایی نیومد و گوشیشم جواب نمیداددلشوره گرفته بودیم همه مون چون دس فرمونشم تخمی بود…یهو گوشی خانم دایی زنگ خورد ، داییم بود گفت تصادف کردم چیزیم نشده نگران نباشین و فلان و کسشرات ک اعصابمون ریخت ب هم و رفتیم دیدیم همون اول شهر زده به یه نیسان و ریده تو سمند…خودشم برده بودن بیمارستان…خلاصهرفتیم بیمارستان دیدیم خیلی چیزیش نشده اما، پاش شکسته بود ولی خب دیگه یه مدتی باید می موندخیلی از دست خودم کفری بودم…همه چی بهم ریخت کوفتمون شد…مرضی همش گریه زاری می کرد دلداریش می دادیم آروم نمی شد که…خلاصه، من شب پیش دایی موندم و مرضی رفت خونه و صب اومد،من رفتم کارای دکتر و ایناشو کردم و گچ گرفتن و کلی عکس مکس گرفتن و قرار شد یه هفته ای بمونه تحت نظر…خسته بودم و شب بعد پدرم موند پیششروز بعدش دیگه آروم شده بودیم همه، حال داییمم خوب بود و مرضی هم سرحال شده بود و ساعتی ک رفتیم عیادت کلی مسخره بازی کردم و خندیدن و جو عوض شددیگه از شب بعد گفتن لازم نیس کسی بمونه…برگشتیم خونه و همه چی عادی بود امانگاه های مرضی نه…انگار بیشتر از همیشه بهم نیاز داشتولی خب من دیگه اصلا فازم نبود،شب شد و خوابیدیم ، نصفه شب تشنم شد و آروم رفتم تو آشپزخونه دیدم یه نور گوشی روشنه و یه خش خشی. میادسرک کشیدم دیدم مرضی دم یخچاله و داره چیز میز برمیداره بخوره ، تاریک بود مشخص نمی شد چی تنشه، تنها چیزی که معلوم بود چادر سفیدش بود ک رو شونه هاش بوددور و برو نگاه کردم دیدم همه خوابن و رفتم تو آشپزخونه، دوباره شیطونیم گل کرده بودیواش یواش رفتم میخواستم از پشت بغلش کنم گفتم یه وقت می ترسه واسه همین صداش زدم با نفس…پلی بازم ترسید طفلک اصن تو حال خودش نبودگفتم سلام چیکا میکنی گفت کوفت دیوونه ترسیدماگفت ضعف کردم خب میخام یه چی بخورم دیگه…گفتم مرضیه…خوبی؟گفت نه چه خوبی ولم کن ما نباید…حرفشو قط کردمگفتم ببین من فقط میخواستم حال تو خوب باشه…الانم همینو می خام دستمو گذاشتم رو نور گوشی و تاریکه تاریک شد و بی هوا یه بوس از لبش کردم…و برگشتم تو اتاقم و دراز کشیدم..اصن تشنگی یادم رفت…بعد دو پقه پی ام داد دیوونه این چ کاری بودگفتم چی چه کاری بود؟گفت هیچی ولش کن شب بخیرصب ک بیدار شدم و رفتم صبونه بخورم نگاه مرضیه شهوتی تر شده بود…نگا ک می کرد راست می کردمداشتم صبونه می خوردم ک زنگ درو زدن مرضی تصویر آیفنو روشن کرد، گفت یه مرده جوونه ، یکمم خوش تیپه یه پارس سفید خوشگلم دم درهگفتم اوه اوه متینه حتما هرچی به گوشیم زنگ زده ج ندادم بلند شدم رفتم سمت اتاق گوشیمو برداشتم دیدم بله ده بار زنگ زده ، اومده بود کتاب متاباشو بگیره ازماز کنار مرضیه ک رد شدم برم دم در دم گوشش گفتممتینه هاااا صابخونه مون گفت صابخونه؟؟؟گفتم صابخونه ی مکان اون شبمون یهو رنگش پرید و خندید و رفت تو آشپزخونهتابلو بود از متین خوشش اومدهرفتم دم در و کتابارو دادم و چن تا فحشم از متین خوردم چون الاف شده بود و برگشتم خونهمرضی پیام داد چ رفیق خوش تیپی داری…گفتم قابل شمارو ندارهگفت ورزشکاره؟گفتم عه؟از کجا فهمیدی؟از تو آیفن؟خخخ خندید گفت آره هم از تو آیفن هم از لباس ورزشی های رنگارنگش تو خونه…گفتم ن پدر خوشم اومد خوب خونه و دید زدی، آره بدنسازه هیکلشم توپهگفت من خیلی مردایی ک بدنسازنو دوس دارمگفتم ینی من ک لاغرمو دوس نداری؟گفت گمشو مسخره همینجوری گفتمگفتم میخای دوباره ببینیش؟ج ندادگفتم پس ببین لباسشویی یه رب دیگه کارش تموم میشه، لباسارو تو بردار بیار تو حیاط پهن کن، منم میگم متین دوباره بیاد دم درگفت باشه…به متین زنگ زدم و گفتم بیا کارت دارم و کلی خایه مالیشو کردم ک بیادبه مرضی هم گفتم خودتو نشون بده دیگههههههمتین ده دقه بعد اومد و رفتم تو ماشینش نشستم گفت هاااان چ مرگته صد تا کار دارم گفتم که اووووه عجله نکن میخام یه نفرو بهت نشون بدمگفت کی؟ گفتم حالا می بینی فقط از ماشین پیاده شو بیا دم در وایستااومد و وایستادیم یکم و گفت چته امیر؟گفتم هیس درو باز میزارم فقط چشمت تو حیاط باشه یکی میاد لباس پهن کنه، ورندازش کن ببین چطورهاز در حیاط تا طناب لباسا فاصله ای نبود… حواسم به پشت سرم بود نکا کردم دیدم مرضی با یه سبد دستش اومد چادرشو هم با گوشه ی لبش گرفته بود اما…طوری که پاهاش کاملا مشخص می شد…اومد تو حیاط و یه نگاهی کرد به متین و این دوتا به هم خیره شدن چ جوووور…ناجوورمرضی سبد لباسو گذاشت زمین و خم شد ک لباس برداره کهمتین عینک دودیشو برداشت و یه سوت زد و.گفت واو…گفتم هوی کسمغز تابلو نکنمرضی هم جوگیر شده بود یه لحظه چادرشو ول کرد و دوباره برداشت سرش کرد ک من درو بستم یهو متین گفت ای دیوث این کی بوووود؟گفتم اول بریم تو ماشین تا کیرت آبروتو نبردع خخخخخ خندید دستشو گرفت جلو کیرش و رفتیم تو ماشین و جریانو بهش گفتم…گفت خوووووب پس مهمون اون شبت این جیگر بوده…اخ اخ گفتم آرهگفت امیر من میخام یه حالی بگنم باهاش گفتم نشدنیه و فلان و اینا که باااااز رفتیم تو کار نقشع و شدیم گالیور…ساعت دو بعدازظهر همون روز همگی رفتیم ملاقات و بعدشم عادی گذشت و جایی نرفتیم ، شب شد و به مرضی پی ام دادممیخای واسه آخرین بار یه حال اساسی بکنی؟؟گفت چه حالی؟گفتم با متین…گفت وای…مگه میشه؟گفتم با اون دلبری ک تو کردی بعله فک.کنم بشه فقط یکم سخته باید بری تو کار فیلم بازی کردن گفت باشه قبولهقرار شد فردا من مرضی رو ببرم ملاقات دایی و اونجا حالش بد بشه قش و ضعف کنه و زود بزنیم بیرون یه ساعت بریم خونه ی متین و.بعدشم برگردیم خونه به ظاهر نشدنی و کسخولانه بود اماشهوتی شده بودیم هرسع مون نمی دونستیم چ گوهی داریم میخوریم اون فقط میخاست به متین کس بده منم میخواستم واسه اولین بار یه سکس سه نفره رو ترتیب بدم..ساعت ملاقات دو تا چهار بودساعت یک.و نیم آماده شدم و مرضی به مادرم اینا گفت بچه هارو نمی برم شما هم دیگه زحمت نکشین با امیر یه سر میرم و یه ساعتی میشینم پیشش و برمی گردمقبول کردن و راه افتادیم…دل تو دلمون نبود استرس داشتیم و هیچ حرفی نمی زدیم…رسیدیم بیمارستان، رفتیم تو اتاق، احوالپرسی کردیم و حال داییم خوب بود ولی من بهش نگا می کردم به خودم فش می دادم…و از طرف دیگه هم هی کسشر میگفتم و خودمو قانع میکردم که تقصیر خودشه و میخاره و فلان و اینا ک یهو مرضی رفت تو کار نقشه و شرو کرد به اوغ زدن و بعدشم بی حال ولو شد رو تخت داییمن رفتم دستشو گرفتم نشوندمش رو صندلی و یه آبمیوه براش باز کردم و گفتم از بس این چن روز به جای غذا غصه خوردی، دایی ک حالش خوبه دیگه چرا آخه خودتونو اذیت میکنینداییمم سر حرفو گرفت و گفت امیر جان ببر خونه خانم داییتو اینجا بمونه حالش بدتر میشه بزا استراحت کنه و یکمم دلداریش داد ک خوبم و چیزی نیست و فلان و اینا ک ما خداحافظی کردیم و زدیم بیرون کلا یه رب نشد تو اتاق بودیم…رسیدیم دم ماشین خندیدم گفتم ای کلک خیلی فیلمیگفت چیکا کنم خووووب داییت ک رو تخت درازه…کی به من برسهگفتم متین جووووونتبا پر رویی گفت وای نگو عاشقشمراه افتادیم سمت خونه متین گازشو گرفتم و یه رب به سه رسیدیم رفتیم بالا…مرضی گفت لباسام خوب نیست کاش…گفتم هیس…لباس به کارت نمیاد…خندید گفت بیشورمتین ک درو وا کرد جفتمون کف کردیم…فقط یه شلوارک پاش بود و بالاتنه لخت…بدنشم که فوق العاده، ماهیچه ای و حجیم و تقریبا سبزهبازوهای کلفت و سینه های خوشگل بدون یه تار موسلام کردیم و رفتیم تومتین گفت به به…پس مرضی خانوم شمایینتا حالا کجا بودین به ما سر نمی زدینگفتم هوووی کسخول مالیات تا صب ک وقت نداریم غشق بازی کنیم که کلا نیم ساعت چل دقه…یهو سه تامون زدیم زیر خنده…متین بلند شدو اومد طرف مرضی و شرو کرد به لب گرفتنمرضی ک خشکش زده بود کم کم یخش وا شدو متین تو سه سوت مرضی رو لخت کرد و.گفت جووووون حوری کی بودی تووووومنم نشسته بودم و.تماشا می کردم متین سینه های مرضی رو گرفت دستش و میک.می زددرازش کرد رو مبل و زبونشو کشید به کسش ک آه از نهاد مرضی بلند شد یکم کس لیسی کرد بغلش کرد بردش تو اتاق خوابو گفت تو نمیای؟منم پا شدم دنبالشون راه افتادم مرضی رو انداخت رو تختشلوارکشو ک.کشید پایین چشمای مرضی گرد شدمنم شاخ درآوردم کیر بود یا دسته بیلفک کنم تو باشگاه با کیرشم دمبل میزد…مرضی کیرو گرفت دستش و زبون میکشید ولی اصن تو دهنش جا نمی شد یکم که خورد و سیخه سیخ شد متین مرضی رو خوابوند رو تخت پاهاشو داد بالا و گفتهمچین بکنمت تا عمر داری یادت نره…یه تف انداخت رو کس نااااز و سفیییید مرضی جونو و سر کیرشو گذاشت دم کسش و هول دادمرضی یه جیغ کوچیک کشید و انگار ک نفسش بند بیاد پاهاشو جم کرد و بعد یهو نفسشو داد بیرونو گفت آیییییییی پاره شدمممممتین گفت هنوز سرشه عزیزمممم و یهو با تموم وزنش کیرشو فرو.کرد تو کس مرضی و شرو کرد به تلمبه زدندیدن این صحنه از نزدیک یه رویا بود و به واقعیت تبدیل شده بود…با اون هیکل خفن و بدن سبزهخودشو انداخته بود روی مرضیه تپل و سفید و ناز…مرضی آه و اوه نمی کرد فقط نفس عمیق می کشید و جیغای کوجولو می کشید ک یهو متین کیرشو کشید بیرون و فاصله گرفتگفت تو هنوز لخت نشدی؟ خاک تو سرت همچین گوشتی اینجاس تو چ گوهی داری میخوری پسمنم زودی لخت شدم و رفتم و مرضی. رو بغل کردم و بوسیدمش سینه هاشو میخوردم و نوازشش می کردمک یکمی سرحال شهولی متین انکار وحشی شده بود دوباره اومد سراغش و حالت داگی نشوندش و گفت تا من حاشو باز می کنم بده کیرتو خیس کنه و زارت فرو کرد تو کس مرضی و باز جیغش رفت رو هواتلمبه که میزد چنان صدایی میداد ک من گفتم پاره شد کمر مرضی رو با دستاش گرفته بود و می کوبید حالب بود مرضی آه می کشید و میخندید من عاشق خنده هاش بودم و رفتم و کیرمو کردم تو دهنش گفتم بخند عزیزممممیه ذره که ساک زد یهو یه آه بلند کشید پاهاش لرزید کیر متین از کسش زد بیرون و ولو شد رو تخت و ارضا شد.و به خودش می پیچیییید متین میگفت ای جوووون هنوز زوده کهههه جیگرتو همون حال بود که گفت هوی امیر بدو بیا کسشو بخور حال میده الانمنم زودی رفتم و زبونمو کشیدم دور کسش ولی یهو با پاش منو هل داد و دستشو گرفت جلوی کسش و به خودش پیچید متین گفت خخخخخ خاک الان باید دو دقه راحتش بزاری خرهچن دقه گذشت ساعت سه و بیست شده بود و انگار متین خیال ارضا شدن نداشت…گفتم وقت نداریماگفت پایه ای دوتایی بکنیم؟گفتم قبولمن از کون تو از کسگفت نه گفتم خفه کونکش کسشو گشاد کردی باشه واسه خودت…هخخخ خندید گفت باشه باورفتیم سراغ مرضی و گفت امیر بسه دیگه گفتم هنوز اصل کاری موندهگفت چی؟گفتم دوتایی گفت نههههه دیوونه جر می خورممتین گفت جر خوردی خبر نداریمتین به من گفت برو رو تخت دراز بکش مرضی تو هم با کون بشین رو کیرش دراز کشیدم و یه لب ازش گرفتم و یواش یواش نشست رو کیرم اخ اخ چه حااااالی داد آخه کونش هنوز تنگ بود…بغلش کردم و هف هش تا تلمبه زدم ک متین اومد و مرضی رو گرفت و بلندش کرد و گفت حالا طوری بشین رو کیرش که پشتت ب اون باشه و روت ب من ک من با اون کس نااازت کار دارممممبلند شد و یه تف انداخت رو کیرم دوباره نشست روش و بی حرکت موندمتین هم از جلو کیرشو یواش یواش روونه کرد تو کسش…واااااایچ صحنه ایییییی دو نفره داشتیم می گاییدیمشششش باورم نمی شدمتین ک تا ته فرو کرد و شرو کرد ب تلمبه زدن و از بس محکم می زد کون مرضی رو کیر من بالا پایین می شد…دو سه دقه نشد ک آب من اومد و تو کون مرضی خالیش کردم و.یهو مرضی گفت واااااییییی سوووووختمممم ولی متین دس بردار نبود و اونقد تلمبه زد ک ارضا شد و اونم آبشو خالی کرد تو کس مرضی و سه تایی ولو شدیم رو تخت…دیگه نا نداشتیم خیس عرق…یه رب به چهار بود جم.کردیم و رفتیم خونه و مرضی این دفه واقعا بی حال شده بود اما وقتی رسیدیم خونه و رفت یه دوش گرفت شب پی ام داد این بهترین شب زندگییم بودو دیگه فرصتی پیش نیومد و این عید هم اصلا روستا نرفتیم…این خاطره ی پارسال بود،،کاشکی خوشتون اومده باشه، امیر جوننوشته امیر

Date: February 22, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *