از سربازی فارغ شده بودم و چند وقتی بود با مدرک لیسانس تربیت بدنی دنبال کار میگشتم و خالهم هم هر بار که میرفتم خونهش یا میدیدمش میگفت که از دوستاش پرس و جو میکنه تا اگه کاری سراغ داشتن بگن. خالهم ۱۵ سالی از من بزرگتره و شوهر و یه دختر داره، اما ما با هم راحتیم و خیلی راحت درباره همه چی حرف میزنیم. عکس لختی با هم میبینیم و برای هم میفرستیم. چند باری هم شده که پستوناش رو لمس کردم اما تا حالا کار خاصی با هم نکردیم. حتی یکی دو بار که شوهرش رفته بود سفر، شبا میرفتم کنارش میخوابیدم و اون فقط با یه شورت خوابیده بود و نصف شبی هم من رو بغل میکرد و من هم با خیال راحت پستوانش رو لمس میکردم یا آروم میمالیدم و هیچ هم نمیترسیدم چون فکر میکردم اگه بیدار بشه ادای خواب بودن درمیارم و اون هم اونقدرا سختگیر نیست اصلا.من بعد از اون شب که پستوناش رو مالیدم، خیلی بیشتر توجهم به بدن خاله زری بود و حتی چند باری هم به یادش جق زده بودم اما هیچوقت کاری باهاش نکردم. یه روز بهم زنگ زد و گفت یه کار خوب برام پیدا کرده، ولی باید برم پیشش که بگه کاره چیه. گفت فردا صبح بیا که هیشکی نباشه و راحت باشیم. فردای اون روز ساعت ده و نیم یازده رفتم و خالهم در رو باز کرد و اولین چیزی که به چشمم اومد پستوناش بود که از بالای یقه و بدون سوتین خیلی خوشگلتر شده بودن. منم خیلی ضایعبازی درنیاوردم و بوسش کردم و یه خرده هم خودم رو بهش چسبیدم که پستونش رو حس کنم. اونم انگار از خداش باشه بیشتر خودش رو به من چسبوند.من که نشستم، خالهم هم اومد نشست و گفت این چیزایی که بهت میگم رو به هیشکی نمیگی و هیشکی نباید بفهمه که کار رو من برات جور کردم مخصوصا شوهرم. من که هنوز چشمم ناخودآگاه لای پستونای خاله زری میچرخید نگاش کردم و بهش گفتم باشه و حتما. خاله زری که انگار مضطرب بود و میترسید گفت حتما حتما؟ منم کلافه شدم و گفتم چی شده مگه؟ چرا انقدر میترسی؟ اونم گفت حالا بهت میگم خودت میفهمی. گفت چایی میخوری؟ گفتم آره. رفت دو تا چایی آورد و گذاشت جلومون و شروع کرد به حرف زدن. تا اون روز هیچوقت به پستوناش اشاره نکرده بود. حتی وقتایی که من زل میزدم بهشون، اصلا به روم نمیاورد. اما این بار به پستوناش اشاره کرد و گفت که میبینی اینا بهتر شده؟ گفتم آره معلومه. گفت یکی از دوستام که این کارست عمل کرده برام. منم که فرصت رو برای شیطونی آماده دیدم گفتم آره پس برای همینه که نمیتونم چشم ازش بردارم. یه خرده وانمود کرد که بهش برخورده و گفت پس من پاشم برم چادرم رو بیارم. گفتم تو که انقد خسیس نبودی خاله. اونم دستش رو گذاشت رو پستوناش و گفت پس اینجوری میکنم که نتونی دید بزنی. خودش هم میدونست که اینجوری بیشتر لذت میبرم. یهو گفت عه انقد هیزی کردی که یادم رفت چی میخواستم بگم. گفت دوستم تازه یه چند ماهیه که این عمل رو انجام میده و نیاز به یه منشی داره که کاراش رو انجام بده. گفتم دوستت چند سالشه؟ مجرده یا متاهل؟ گفت خجالت بکش دوستمهها. نبینم بخوای کاری باهاش بکنی. گفتم نه بابا. بالاخره باید بدونم چیکارست. خاله زری با پستونای عمل کردهش خیلی سکسیتر شده بود و حرف که میزد پستوناش تکون میخورد. حیف که یه پلیور پوشیده بود و نمیتونستم نوک پستوناش رو ببینم. کونش هم دستکمی از پستوناش نداشت. یه شلوارک کشی تنگ پوشیده بود و کاملا لای پاش رفته بود. هر دو باری که رفت چایی آورد، وقتی میرفت کونش رو دید میزدم و وقتی برمیگشت با پررویی پستوناش رو. قبلا چند باری به کونش هم دست زده بودم و خیلی خوشم اومده بود ازش.بهش گفتم حالا من باید چیکار کنم؟ خاله زری هم گفت حواست هست که قرار نیست به کسی بگی من این کار رو برات جور کردم؟ گفتم آره پدر حواسم هست. گفت خب. کارت اینه که منشی باشی، اما یه کار دیگه هم داری که چون دکتر نازی سرش شلوغه، تو باید هفتهای یک بار زنا و دخترایی که عمل کردن رو ماساژ بدی و چک کنی که مشکلی نداشته باشن. با تعجب بهش گفتم ماساژ بدم؟ واقعا؟ حتی… گفتم حتی و به پستوناش نگاه کردم که یعنی حتی اینا؟ گفت آره دیگه. چه اشکالی داره؟ نه که تو اصلا دلت نمیخواد. گفتم من که از خدامه ولی چرا؟ گفت بعد از عمل پروتز سینه تا چند وقت امکانش هست که مشکلی پیش بیاد و بدن پروتز رو پس بزنه و باید تا چند هفته چک بشه که همه چی سر جاشه و هیچ راهی هم جز ماساژ دادن وجود نداره. گفتم چه خوب که راه دیگهای وجود نداره. اونم یکی آروم زد به صورتم و گفت حالا پررو نشو.همین جور که نشسته بودم، ذهنم رفت سراغ اینکه یعنی الان میتونم پستونای خاله زری رو هم ببینم و بمالمشون؟ از یه طرف دوست داشتم از خاله بپرسم و از یه طرف هم میترسیدم بهش بربخوره و عصبانی بشه. البته تا حالا هیچوقت از دستم عصبانی نشده بود و همیشه با من مهربون بود. دلم رو به دریا زدم و گفتم مال تو رو هم من باید ماساژ بدم؟ اخماش رو تو هم کرد و گفت الکی صابون نزن. مال من رو خود نازی جون ماساژ میده. برای اینکه کم نیارم گفتم خوش به حال نازی. یکی زد به پام و گفت بیشعووور. ولی بازم امیدوار بودم که بعدا بتونم حسابی بمالمشون. پستونای هیشکی برام اندازه پستونای خاله زری جذاب و سکسی نبود. همینطور که چایی دوم رو میخوردم گفتم حالا از این دکتر نازی عکس هم داری ببینم چیز خوبیه یا نه؟ گفت آره پدر خیلی چیز خوبیه و حتما میپسندیش. یه عکس از گوشیش بهم نشون داد و گفت بهش نگی این عکسش رو نشونت دادما. درجا راست کردم. یه خانم سی و پنج چهل ساله که یه تاپ نازک تنش بود و یه شورت قرمز. خوابیده بود و پاهاش رو یه خرده داده بود بالا و عکاس از پایین پاش ازش عکس گرفته بود. چاک کسش رو راحت میشد دید. خیلی کردنی بود. پستوناش هم معلوم بود عمل کرده. ناخوداگاه گفتم خوش به حال اینی که عکس گرفته. خاله زری گفت من رو میگی عزیزم؟ حسابی بهم خندید و مسخرم کرد که چرا انقدر تو کفم. تا حالا نه اون و نه من، کلمه سینه رو نگفته بودیم. به خودم جرات دادم و گفتم خاله این دکتر نازی هم پستوناش رو عمل کرده؟ خاله گفت آره. خوب شده نه؟ باید عکس قبل از عملش رو میدیدی که چقدر بد و شل شده بود. بیچاره شوهرش. با خنده و انگار مثلا دارم شوخی میکنم گفتم پس کاش خدا کمک کنه و بتونم ماساژشون بدم. گفت خب حالا خیلی هیزی. منم خندهای کردم و گفتم تقصیر شماهاست که با این کاراتون آدم رو هیز میکنید. خاله زری گفت حالا میری اونجا انقد میبینی که سیر میشی. فقط امیدوارم آبروی من رو جلوی نازی نبری. گفتم خیالت راحت خاله. اون روز قبل از ظهر برگشتم خونه و قرار شد خاله زری با دکتر حرف بزنه و من فردای اون روز که روز سهشنبه بود برم مطب و مشغول به کار بشم. ادامه در قسمت بعدینوشته الیاس کازان
0 views
Date: January 28, 2020