خاله الکسیس حشری شده میخاد بده
رفتم پای سیستم و سرچ کردم queen مثل همیشه اولین گزینه بود، پلی کردم و صدا رو بردم بالا
همونجور که هد میزدم و با آهنگ می خوندم لباسام رو هم در میوردم
Buddy you’re a boy make a big noise
Playin’ in the street gonna be a big man some day
You got mud on yo’ face
You big disgrace
Kickin’ your can all over the place
Singin’
We will we will rock you
We will we will rock you
رفتم توی حموم و اب داغ رو باز کردم و گذاشتم تا فصای حموم از بخار پر بشه، هنوز صدای اهنگ به گوش می رسید…
همزمان با عبارت We will we will rock you عین راک استارها روی گیتار برقی خیالیم خم می شدم و فاز می گرفتم
حرارت آب رو کم کردم و رفتم زیر دوش، هنوز آب گرم بود و پوستم رو می سوزوند اما اهمیت ندادم، شامپو رو روی موهام خالی کردم و کف حاصل رو از سر تا نوک پاها کشوندم، جریان آب روی کمرم حس خیلی خوبی بهم میداد
ناخودآگاه دستم رو همراه با جریان تا پایین کمرم بردم، چشمام رو بستم و سرم رو زیر انداختم، آب از اطراف احاطه ام کرده بود و روی گوش هام رو کاملا گرفته بود اونقدر که صدای آهنگ رو به سختی میشنیدم…دلم میخواست دست هام رو پایین تر ببرم، داخل تر… یه نفس عمیق کشیدم، به خودم قول داده بودم که دیگه اینکارو نکنم!
دوشم رو سریع کردم و اومدم بیرون (از جمله مزایای خونه مجردی اینکه میتونی لخت توی خونه بگردی) رفتم سراغ کمدم و یکی از تیشرت هام رو اتفاقی بیرون کشیدم و پرت کردم روی تخت…
نگاهی بهش انداختم و یهو نظرم عوض شد، یه پیرهن چهارخونه سفیدقرمز رو جایگزین تی شرت کردم و یه شلوار جین مشکی برداشتم، هوس کردم به جای تیپ اسپرت و معمولی همیشگیم برای امشب یکم به خودم برسم.
لباس زیر و شلوار رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه، سر راه دوباره موزیک که قطع شده بود رو پلی کردم و گذاشتم روی تکرار
درحال مرتب کردن موهام بودم که زنگ در رو زدن، به خیال اینکه حمیده رفتم درو باز کردم اما با دیدن یه صورت غریبه یکم جا خوردم…
پسر جوونی بود که بهش می خورد 24 25 سالش باشه. پرسیدم: سلام امرتون!؟
انگار یکم مضطرب بود: سلام حمید نمیتونه بیاد من ماشینو براتون آوردم
پوزخندی زدم، میدونستم لحظه آخری می پیچونه: ببین پسرجون من که کارم گیر ماشین نیست که ورداشته برام پادوش رو فرستاده! من گیر یه جو معرفت و مرامم که خدا رو شکر تو وجود هیچکدوم از این رفقای ما نیست
سوییچ را به سمتم دراز کرد و گفت: من دیگه از این چیزاش خبر ندارم! ماشین رو جلوی در پارک کردم
سوییچ رو از دستش گرفتم: حالا خودت چطوری برمیگردی؟
جواب نداد و متوجه شدم که نگاهش به بالاتنه ی برهنه ام خیر مونده، خنده ام گرفت و گفتم: با توام دوست عزیز! چطوری برمیگردی؟
یکم هول کرد ولی سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و گفت: ااا والا نمیدونم یکاریش میکنم
-اگه بخوای می رسونمت
اصلا هیچ نظری ندارم که چرا این حرف رو زدم! خودم همون لحظه که از دهنم پرید پشیمون شدم ولی شکرخدا قبول نکرد و گفت که خودش میره
درو بستم و درحالی که زیرلب حمید رو فوش میدادم رفتم سر گوشیم و زنگ زدم به مهراد: حاجی این حمید پیچوند دوباره منو
صدای خنده اش به گوش رسید: غمت نباشه داداش، بیا اینجا خودم هواتو دارم به پریسا میگم یکی از دوستاش رو برات جور کنه
-یعنی خاک تو سر همتون که همش دنبال پروپاچه اید بابا قرار میزاریم سرش بمونید دیگه اه
-برو سر حمید داد بزن به من چه ربطی داره! بعدشم یجوری میگی ما دنبال پروپاچه ایم انگار خودت دنبال غنی کردن اورانیومی! شیطونه میگه بزارم بدون داف بمونی تا صبح از شق درد بمیری!
-باشه بابا باشه! پس قول دادیا، ناکام از دنیا نرم
دوباره خندید و گفت: اره هیشکیم نه تو! میبینمت پس
حدودای ساعت 9 و 10 شب بود که از خونه زدم بیرون، مهمونی خونه ی سیاوش بود یجایی دور از شهر… وقتی رسیدم چندنفر بیشتر نیومده بودن و پارتی تازه داشت گرم می شد.
مهراد با دوست دخترش پریسا اومد پیشم و بعد از سلام احوال پرسی، پریسا، دوستش رو بهم نشون داد که یه طرف روی کاناپه نشسته بود و سرش توی گوشیش بود.
از روی میز بوفه دوتا جام مشروب برداشتم و فرآیندی که خیلی توش وارد بودم رو شروع کردم، فرآیند مخ زنی! هرچند میدونستم با توجه به علت آشناییمون زودپا میده و لازم نیست خیلی زور بزنم.
رفتم جلوش وایسادم، مشروب رو تعارف کردم و گفتم: میتونم اینجا بشینم؟
خط نگاهش به سمت پریسا که دورتر از ما ایستاده بود رو دنبال کردم و دیدم که پریسا با نگاه تائیدش کرد.
یه لحظه بهم برخورد که از اون تائید گرفته ولی با این فکر که طبق قرارشون نمیخواسته اشتباهی با کسی جز من باشه، بیخیالش شدم
جام رو از دستم گرفت و گفت: بفرمایید
-اسمتون غزل بود اگه اشتباه نکنم درسته؟
با ناز چند تار از موهای بلوندش رو پشت گوشش گذاشت و گفت: بله و شما اقای…؟
-آدرین
-چه اسم جالبی… معنیش چیه؟
یکم خودم رو بهش نزدیک کردم، دستم رو روی رون پاش که فقط با یه جوراب نازک پوشیده شده بود گذاشتم و گفتم: آتشین
نگاهی به دستم انداخت، میتونستم بالا رفتن دمای بدنش رو احساس کنم لبخندی دندون نما زد و گفت: چقدر هم اسمت بهت میاد
اون سرگرم حرف زدن شد و من هم گوش دادن… به قول ویلی ویلسون “حرفاش هنوز ادامه داره منم فقط گوش میدم بلاخره بخشی از روال کاره!”
تو این فاصله مهمونی شلوغ تر شد و صدای اهنگ بالاتر رفت… همه مست کرده بودن و یسری داشتن می رقصیدن که باعث میشد بوی بدن های عرق کردشون با بوی شراب قاطی شه و حس یه پارتی واقعی به آدم بده
من و غزل هم پیک ها رو یکی یکی باهم رفته بودیم بالا و سرم حسابی داغ بود… ولی غزل حالش از من بدتر بود
از کنارم بلند شد و نشست روی پام، شروع کرد به بوسیدن لب هام و من هم متقابلا جوابش رو می دادم، دست هام رو گذاشته بودم دو طرف بدنش و گاهی تا سینه هاش بالا می رفتم و سینه هاش رو فشار میدادم که باعث میشد آه های غلیظی بکشه
توی این مرحله این یه اتفاق کاملا عادی بود و خیلی ها اطرافمون تو کار بودن!
از لب ها تا گونه ام رو با نوک زبون لیس زد و اروم دم گوشم گفت: پاشو بریم
دستم رو گرفت و تا یکی از اتاق ها با خودش کشوند، رفتیم داخل و درو بستیم، صداها همه کمرنگ شدن…
غزل پشت به من وایساد تا زیپ لباسش رو باز کنم، لباس کوتاه و چسبونش رو با کلی پیچ تاب در آورد و وقتی خم شد خودش را کامل از پشت بهم چسبوند
سوتین نپوشیده بود و با یه جوراب توری مشکی و کفش های پاشنه بلند جلوم وایساد، زیپ شلوارم رو باز کرد و کیرم رو بیرون آورد قیافش رو ناراحت کرد و گفت: هنوز راست نکردی!؟ یعنی من انقدر زشتم!؟
گفتم: یکم باید بهم کمک کنی عزیزم. و با چشم به کیرم اشاره کردم
منظورم رو فهمید و خندید (چه خوشش هم اومد لامصب) شلوار و شورتم رو کامل پایین کشید و بیرون آورد، جلوم زانو زد و کاملا ماهرانه شروع به ساک زدن کرد… بیشتر از حدی که انتظار می رفت طول کشید ولی بلاخره راست کردم
غزل رفت روی تخت خوابید و رو به من پاهاش رو باز کرد، جوری که صورتم دقیقا جلوی کسش بود
جورابش رو آروم در آورد، بعد سرم رو گرفت و گذاشت روی شورتش و گفت: با دندون درش بیار
با اینکه خیلی از این کار خوشم نمیومد ولی به حرفش گوش دادم… بعد رفتم سراغ شلوارم یه کاندوم از جیبم درآوردم
خندید و گفت: نترس من ایدز ندارم
جوابش رو ندادم اما پیش خودم فکر کردم آره حتما جنده ای مثل تو مریضی هم داشته باشه خودش نمیدونه!
کاندوم رو روی کیرم کشیدم و رفتم بالا سرش خیمه زدم، شروع کردیم به بوسیدن از پایین حرکت کیرم بین شیار کسش رو احساس میکردم…
تو همین حین یدفعه در اتاق باز شد با عجله خودم رو انداختم کنار و پتویی که پایین پامون بود رو کشیدم روی خودمون، یه زوج دیگه بودن که از چشمای قرمزشون معلوم بود حسابی خمارن و در به در دنبال مکانن
پسره گفت: ببخشید اشتباه اومدیم.
من منتظر بودم زودتر برن که کارمون رو ادامه بدیم ولی غزل با خنده بهشون گفت: اگه دوست دارید بیاید پیش ما
با این حرفش چشام چارتا شد برگشتم سمتش و گفتم: چی!؟
شونه ای بالا انداخت و گفت: آسون بگیر بابا قول میدم بهت بد نگذره
اون دو نفر هم یکی دوتا جمله رد و بدل کردن و بعد قبول کردن… خودشون رو سینا و مهسا معرفی کردن…
مهسا چراغ ها رو خاموش کرد و یه چراغ خواب قرمز کوچیک که همراهش بود رو روشن کرد، اتاق تاریک بود و فقط باریکه های نور قرمز توی هوا پخش می شد (گویا کلا با نور کم حال می کردن!)
دوباره مشغول غزل شده بودم… تخت دونفره بود ولی به طریقی اون دوتا هم خودشون رو جا دادن
می تونستم حضور سینا رو احساس کنم که کنارم داشت داخل دوست دخترش تلمبه میزد و بدنش بهم برخورد می کرد…
تو یه لحظه تونستم توی اون نور قرمز صورتش رو ببینم، موهاش خیس شده بود و توی صورتش ریخته بود… اون لحظه بنظرم خیلی جذاب اومد…
نفهمیدم چرا و چطوری ولی چنگ زدم توی موهاش و لبام رو چسبوندم روی لباش…
انتطار داشتم پسم بزنه یا حتی دعوا راه بندازه ولی باهام همراهی کرد و جواب بوسه ام رو داد… لعنتی خیلی حس خوبی داشت
دلم بیشتر می خواست، دیگه غزلی که زیرم داشت ناله می کرد برام مهم نبود انگار دیگه هیچ طعمی برام نداشت…
سینا، این پسر غریبه خوش مزه رو به سمت خودم چرخوندم از لب هاش شروع کردم به بوسیدن و تا گردنش رفتم دستش رو لای موهام برده بود و بدنم رو به خودش چسبونده بود
بدن هامون از نوک سینه تا حتی کیرهامون بهم برخورد می کرد و یه اصطکاک عجیب لذت بخش ایجاد می کرد
دست دیگه اش رو کمرم لغزید و پیش رفت، تا نقطه ای که برای خودم ممنوعش کرده بودم!
با یه حرکت منو برگردوند و خوابوند روی تخت، یه فرم مناسب گرفتم و منتظر بودم… اما صدای یکی از دخترا متوقفش کرد: کونی کثافت!
یه نفر از روی تخت پاشد و پشت سرش یکی دیگه…
چراغ ها رو روشن کردن و نگاه خشمگین مهسا به من گره خورد
سینا داشت سعی می کرد دوست دخترش رو متوقف کنه. مدام سر هم داد میزدن و از حرفاشون میشد فهمید که انگار مشکلشون کلا از ریشه بوده و منتظر یه جرقه بودن.
تو همین حین جر و بحث ها لباس هاشون رو هم پوشیدن و رفتن بیرون
صدای غزل رو از نزدیکیم تشخیص دادم: باید بهم میگفتی که همجنسبازی
فکم ناخودآگاه قفل شده بود، از لای دندون هام غریدم: نیستم
جوابی نداد چند دقیقه ای توی سکوت سپری شد و بعد غزل هم بلند شد و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت.
لخت روی تخت دراز کشیدم و به اتفاقی که افتاد فکر کردم… درستش این بود که پشیمون باشم، نگران از اینکه این اتفاقات جایی درز کنه ولی راستش ته دلم شاد بودم، اون بوسه ای که با سینا تجربه کردم بهترین بوسه زندگیم بود… لعنتی خوب می دونست یه مرد چی از سکس می خواد انگار بدنم رو مثل یه نقشه راه می شناخت!
با فکرش دوباره داغ شدم، کاملا بی اختیار دستم رو بردم زیر پتو و کیرم رو توی دستم گرفتم چشم هام رو بستم و تن بی نقص سینا رو تصور کردم… و فقط یک دقیقه وقت لازم بود که با فکرش ارضا بشم!
بعد از اون دیگه حس مهمونی نداشتم، بدون اینکه با کسی حرف بزنم یا خداحافظی کنم از اون خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشینم اما قبل از اینکه بتونم سوار بشم صدایی درجا متوقفم کرد: هی!
سینا بود! اصلا باورم نمی شد منتظر من وایساده بود!
اومد رو به روم وایساد و گفت: امممم… شرمنده واسه اتفاقی که افتاد
یکم از اون حالت مبهوت دراومدم و گفتم: نه مشکلی نیست… دوست دخترت چی شد؟
دستش رو با یه حالت خیلی جذاب پشت گردنش گذاشت و گفت: فکر کنم رفت خونه ی دوستش، خیلی ازم شاکی بود… میدونست من بایم ولی باز رد داد
-منطورت از بای، بایسکشوال؟
-اره همون، دوجنسگرا
بنظرم مهسا تا حدی حق داشت… دوجنسگرا بودن به این معنی نیست که میتونی همزمان با دو نفر سکس کنی، البته قضیه ما الان کلا یکم فرق داشت ولی چیزی نگفتم، ترسیدم بهش بربخوره و بهرحال منم به اندازه ی اون مقصر بودم. نهایتا چیزی که گفتم این بود که: اتفاقی که افتاد ربطی به بای بودن تو نداشت… مثلا خود من استریتم ولی دیگه توی سکس زوجی و گروهی از این اتفاقا میوفته
با این حرف، زد زیر خنده و گفت: تو استریتی!؟ برو بابا تو صد در صد گی
از نتیجه گیریش خیلی تعجب کردم و گفتم: اصلا اون دختره که زیرم داشت جر می خورد رو دیدی؟ اگه شما نمی یومدین…
حرفم رو قطع کرد و گفت: باشه قبول تو کس زیاد کردی ولی این که دلیل نمیشه! من از همون اول فهمیدم چشمت روی منه… بهرحال بعضیا کلا از بچگی کیردوست به دنیا میان
با جمله آخرش دیگه تحمل نکردم، یقه ی لباسش رو گرفتم و چسبوندمش به ماشین و گفتم: یباری دیگه زری که زدی رو بزن تا بهت نشون بدم کی کیردوسته!
پوزخندی زد و گفت: پسر تو واقعا هموفوبی داری!
نفس عمیقی کشیدم و یقه اش رو ول کردم، بلند شد و لباسش روصاف کرد
پرسیدم: اصلا تو چی میخوای!؟ اومدی اینجا که فقط یه بحث معذب کننده رو باز کنی!؟
دوباره یکی از اون پوزخندای اعصاب خوردکن زد و گفت: هیچی بیخیالش
یه بار دیگه یقه اش رو صاف کرد:از آشنایی باهات خوشحال شدم جناب آروین! شب خوش
از کنار ماشین رد شد و چند قدم رفته بود که از دهنم پرید: اگه حرفی داری بزن! بیخیالش نشو
نمیدونم چرا اینو گفتم… شاید میخواستم بیشتر به حرف بگیرمش، دلم نمی خواست که بره حداقل نه اینجوری!
روی پاشنه پا به عقب چرخید: اگه حرف خاصی هست که دلت میخواد بشنوی بگو تا بزنم
-منطورت چیه؟
بهم نزدیک شد: میدونی منظورم چیه!
با جسارت زل زدم توی چشماش: نمیدونم!
انگار که تسلیم شده باشه نفسش رو بیردن داد و از توی جیب کتش یه کارت در آورد و داد بهم: منتظرت موندم که اینو بهت بدم… راستش من و مهسا رابطمون چندوقتی که دیگه تموم شدس و من یجورایی فکر کردم که شاید… شاید بخوای من و تو دوباره همو ببینیم
پوزخند زدم: که چی بشه!؟
برای اولین بار اون شب، لبخندش مهربون شد: بهش فکر کن
با کلافگی گفتم: ببین من گی نیستم!
یکی از ابروهاش رو داد بالا و یه قدم نزدیک تر شد: واقعا!؟
و بعد سریع و کوتاه لب هام رو بوسید…
در ادامه حرکتش هم اضافه کرد: خب؟ هنوزم سر حرفت هستی؟
نفس عمیقی کشیدم، برای امشب دیگه خیلی زیاد بود! خیلی!
جوابش رو ندادم، سوار ماشینم شدم و تا اولین پیچ رو زیر نگاه خیره اش طی کردم.
سرم هنوز از مستی داغ بود و دستام می لرزیدن، اتفاقات اون شب فراتر از تحملم بود و اراده ای در برابر مهار کردن وحشیگریشون نداشتم…
شب برام تبدیل به یه کابوس شده بود… نمی تونستم بخوابم و افکار توی ذهنم حتی یک لحظه بهم فرصت آرامش نمی دادن…
خاطراتی که خیلی وقت بود دفن شده بودن، نمی خواستم به یاد بیارمشون ولی اختیار صفحه ی ذهنم از دستم رفته بود
این حافظه ی لعنتی دوباره می خواست رعشه های روحیم رو شروع کنه…
تصاویر محو بودن ولی احساسات واضح و روشن…
یه تصویر تکراری، تصویر یه پدر عصبانی که کمربندش رو دور دستش حلقه می کنه و ضربه های خشونت بار و سهمگینی که روی بدن ضعیف یه پسر نوجوون فرود میامد…
مزه ی خون رو هنوز می تونم خیلی خوب توی دهنم احساس کنم…
نفس کشیدن برام سخت بود… و بالا پایین رفتن قفسه سینه ام باعث می شد تمام بدنم تیر بکشه…
عادت داشتم همیشه کبود و زخمی باشم، این رو قبول کرده بودم که مجازات گناهم رو قبول کنم و در ازاش شاید بتونم بهش ادامه بدم… خب حق داشتم… گناه شیرینی بود
اما اون شب من تنها نبودم…
جلوی چشمای تار و پر از اشکم داشت می لرزید، امید من فرار کن نبین این صحنه ها
نمی رفت… خشکش زده بود و چسبیده بود به در حیاط…
چشمای پر از التماسم رو به پدر بی رحمی دوختم که نفرت از چهره اش می بارید
کمربندش رو پرت کرد گوشه ی حیاط… همزمان با لگدهاش شروع کرد به فحاشی: ابنه ای بی همه چیز! کثافت هرزه!
داشتم بیهوش می شدم، دیدم تار شده بود اما یکدفعه ضربات قطع شد… امید من شجاع شده بود… جلو اومده بود…
ای کاش نمی یومدی امیدم… ای کاش میزاشتی همونجا بمیرم… ای کاش مجبورم نمی کردی اون صحنه رو صدها بار برای خودم تکرار کنم… ای کاش منو محکوم به زندگی با زجری نمی کردی که توی وجودم نهادینه شده… ترسی که دیگه هیچ جوره نمی تونم از پسش بربیام
مشتش زوری نداشت ولی بد روی روح زخمی بابا موج انداخت، برگشت به سمت شریک جرم پسرش… همونی که لب های پسرش رو لمس کرده بود… همونی که پسرش رو عاشق کرده بود… همونی که تهدیدی بود برای آبروش… برای اعتبارش…
هلش داد عقب…
امید افتاد…
آب حوض قرمز شد…
و تاریکی شب همه چیز رو توی خودش بلعید
پدرم حتی تا آخرین لحظه قبل از اعدامش هم توی چشم هام نگاه نکرد و حتی یک کلمه باهام حرف نزد
انگار راضی بود اگه داره میره حداقل معشوق ممنوع پسرش رو قبلا ازش گرفته…
چهره ی امید توی ذهنم اومد… اون موهای قهوه ای خوش رنگ و چشم های طوسی و لبخندی که همیشه فقط برای من بود…
اشک هام بدون اینکه بفهمم صورتم رو خیس میکنن…
-امید اگه یه روزی از هم جدا شدیم چی؟
-دیوونه شدی سهیل!؟ ما هیچوقت ازهم جدا نمیشیم!
-حالا مثلا اگه شدیم چی؟ اگه دست ما نبود…
-نمیدونم… بیا سعی کنیم خوشحال بمونیم و زندگیمون رو بکنیم
-چطوری میشه ازهم جدا باشیم و خوشحال بمونیم؟
-خب من که دوست دارم اگه یه روزی پیشت نبودم تو بازم زندگی کنی… هرچی هم که بشه من باز عاشقت می مونم برای همین میتونی مطمئن باشی که قلبم همیشه پیشته حتی اگه جسمم کیلومتر ها باهات فاصله داشته باشه
-چطوری انقدر قشنگی حرف میزنی اخه؟ نمیگی من کنترلم رو از دست میدم همینجا جفتمونو رسوای دو عالم میکنم!؟
-خیلی دیوونه ای بخدا!
توی اشک، لبخند می شینه گوشه ی لبم، گوشیم رو برمی دارم و شماره می گیرم
صدای سینا توی گوشم می پیچه: الو بله؟
بی مقدمه میگم: اسم من سهیل، آدرین نیست!
صدای خنده اش رو می شنوم: خیلی خب سهیل
-امممم… اگه هنوز… اگه هنوز بخوای…
-معلومه که می خوام!