خاله مهربون و بيگناه من

0 views
0%

سلام به همگيرضا هستم 25 ساله از اروميهداستاني كه ميخوام براتون تعريف كنم داستان من و خاله خوبم سهیلاست كه 38 سالشهما خانواده خوبي داريم و كلا هميشه هواي همديگرو بدجور داريم يه برادر دارم كه 7 سال از من بزرگتره بعد از ازدواج رفت تهرن و مونديم من و پدر و مادرم وضع ماليمونم نيگم عالي ولي خوب بود پدرم يه تجارت كوچيك واسه خودش راه انداخته بود همه چيز خوب پيش ميرفت تا اينكه علي آقا شوهر خالم رفت تو جد پدرم كه با هم شريك بشن بابامم رو حساب فاميلي خام شد و 6 ماه بيشتر طول نكشيد كه لي ب سند سازي دارو دار بابامو بال كشيد و خاله بيچاره منو طلاق داد وضع پدرم بد ريخت به هم و باباي بيچاره هر چي داشت و نداشت فروخت تا بدهياشو صاف كنه خاله سهیلام كه حس گناه ميكرد خونشو كه بعد طلاق بابت مهريه گرفته بود فروخت و داد به پدرم و خودشم اومد تو خونه اي كه پدرم اجاره كرده بود موندبيچاره خالم دلم واسش ميسوخت نه واسه اينكه زندگيش خراب شده بود بيشتر واسه اينكه حس گناه ميكرد يه روز كه خالم خونه ما بود و مثلا دل ميسوزوند طوري عممو نفرين ميكرد كه خالم كه تو اتقش بود بشنوه ريختم به هم و هر چي لايق خالم بود بارش كردم اونم ناراحت رفت البته مامانمم از دستش شاكي بود ولي دلش طاقت نياورد و يكم بعد راضيم كرد تا بره خونشون تا از دلش در بيارهرفتم پشت در اتاق سهیلا درو باز كردم ديدم نشسته كناره پنجره و آروم گريه ميكنه منم نخواستم خلوتشو به هم بريزم و امدم بيرون رفتم اتاق خودم 2 ساعت بعدم مادرم زنگ زد كه شام ميمونه خونه خاله و بابامم شب ميره اونجا داشتم آهنگ فرديرو گوش يكردم اعصاب خراب بود شديد آخه 1 ماهي بود با دوست دخترم به هم زده بودم بعد 3 سال البته تقصير اون نبود من خواستم تموم بشه خيلي دوسش داشتم ولي هيچ اميدي به خودم و آيندم نداشتم نخواستم اونم تو نا اميديم شريك بشه تو همين فكرا بودم و داشتم سيگار ميكشيدم كه خالم اومد اتاقم منم واسه خاطرش سيگارمو انداختم بيرون اومد نشست رو تخت كنارم تا نگاش كردم بغضم تركيد گريم گرفت بيچاره خالم سرمو بغل كرد اونم گريش گرفت بعد چند دقيقه آروم شديم و ازش خواستم ديگه هيچوقت خودشو آزار نده چون اينكارش بيشتر ناراحتم ميكرد اونم گفت لااقل يه فيلم بذار ببنيم حوصلمون سر نره موقعه فيلم همينجوري داشتيم حرف ميزديم و حالمونم بهتر شده بود يهو خالم گفت رضا.. سيگار واسه چي ميكشي؟ منم جريان دوست دخترمو بهش گفتم ديدم بازم خواست گريه كنه كه بغلش كردم بوسيدمش قسمش دادم گريه نكنه چد ديقه بعد خالم كه كنارم دراز كشيده بود پا شد كه بره گفتم كجا گفت الان ميام 5 ديقه بعد برگشت ديدم شلوارشو در آورده و به جاش يه دامن بلند پوشيده و يه پتو تو دستشه اومد دوباره كنارم دراز كشيد و پتورو كشيد رو جفتمون بيصدا دراز كشيده بوديم ك خالم گفت رضا منو ببخش گفتم واسه چي دوباره؟ گفت كاري كه اون نامرد كرد زندگي تورم ريخت به هم . گفتم خاله جانه رضا بيخيال و از اين حرفا اونم دستشو انداخت زير سرم صورتمو بوسيد چند دقيقه بعد ديدم دستمو آروم گرفت و گذاشت رو پاش نميدونم چي شد كه يهو شق كردم صدام در نميومد خواستم به بهانه دستشويي بزنم بيرون كه خالم گفت بمون كارت دارم گفتم خوب بگو سررشو اداخت پايين و گفت اگه ميخواي من آروم باشم و خودمو مقصر ندونم بايد بهم قول بدي هر وقت حس تنهايي كردي يا نيازي داشتي به من بگي حالام نميخوار خجلت بكشي و بري همينجا بمون گفتم آخه.. لبمو بوسد گفت ازت خواهش كردم منم ساكت شدم پشتشو كرد بهم و دوباره دستمو گذاشت رو پاش و بشتر بهم نزديك شد انقدر كه كونش چسبيد به كيرم اروم رفتم جلو و در گوش گفتم خاله دوست دارم قول ميدم پررو بازي نكنم و اونم يه خنده قشنگ تحويلم داد آروم شلواركمو درآوردم دامنشو دادم بالا صدامون در نميومد چشماو بسته ود دستم رو كوسش بود داغ كرده بود ما نميخواستم بكنمش با يه دست سينهشو ميمالوند و با اونيكي كوسشو صداش در اومده بود ولي به هم نگاه نمي كرديم 5 قيقه بعد ديدم اروم گرفت ارضا شده بود خورمو كشيدم عقب كه گفت خودت چي پس گفتم بيخيال خاله گفت حداقل خودتو راحت كن من واسه خاطر تو اينكارو كردم كه خوشححالت كنم اينطوري تموم نكن نم گفتم باشه ول فقط خودمو راحت ميكنمدوباره دامنشو دادم بالا و كيرمو گذاشم لاي پاش شينه هاشو گرفتم تو دستم چند دقيقه عقب جلو كردم ت آبم اومد ريخت لاي پاش گفتم ببخشي اونم گفت بيخيال عزيزم بغلش كردم و خوابيدممنتظرم باشين اگه خوشتون اومد نظر بدين تا ادامه داستان دایی بنويسمدستون دارم نوشته رضا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *