داشتم با هستى ديكته كار ميكردم كه صداى در اومد.آقا حبيب بود.-سلام آقا حبيب خوش اومديد بفرماييد داخل.سلام دخترم نه واسه مهمونى كه نيومدم،اومدم يه حرفى بزنم و برم.-بفرماييد،خير باشه-خير نيست دختر جان،خير نيست.سميه خانم من اشتباه كردم خواستم ثواب كنم؟اشتباه كردم بخاطر دوستى كه با پدر خدا بيامرزت داشتم ضامنت شدم كه وام بگيرى،كه به سرو سامان برسى؟اشتباه كردم اينجا رو دادم بشينى؟شش ماه شده كرايه ندادى فدا سرت.گفتم جايى ندارى،بيكار شدى گرفتارى،حرفى نزدم.قسط وامتم من بايد بدم؟امروز از بانك بهم زنگ زدن گفتن دو ماه قسطت عقب افتاده.گفتن تو ضامنى بايد تاوان بدى.آخه اين رسمشه؟در ديزى بازه حيا گربه كجا رفته؟هيچى نداشتم بگم.سرم پايين بود و لبم و ميجويدم كه نزنم زير گريه.حق با آقا حبيب بود.منتظرِ اين روز بودم.هستى پشتم قايم شده بود و وحشت زده به آقا حبيب زل زده بود.از دایی حبيب مهربونش اينطور داد و بيداد بعيد بود.گفتم شرمنده ام.ندارم بخدا،شما كه ميدونيد.ولى چشم يك هفته بهم فرصت بديد جور ميكنم.شما به من حق پدرى داريد.يه فرصتى بهم بديد.بيچاره پيرمرد خودش هم ازين كه اينطور مجبور بود بهم فشار بياره شرمنده بود،قبول كرد و گفت فقط يه هفته،والا بايد اينجا هم خالى كنى كه حداقل اجاره اينجا دستم و بگيره.خداحافظى كردم و در و بستم.تمام تنم سست شده بود،هستى هم لباسم و ميكشيد و مدام سوال ميكرد-مامان دایی چى ميگفت؟چرا دعوات كرد؟مامان قسط چيه؟…-مامان تو برو سر درس و مشقت من كار دارم.داشتم منفجر ميشدم،رفتم حمام و شير آب و باز كردم و شروع كردم زار زدن.طاقتم طاق شده بود.بعد اينكه پدرم مرد،دو تا داداشام خونه پدرى رو فروختن و بيست مليون سهم من و دادن.شوهرم سعيد،كارگر ساختمونى بود.زير پام نشست و گفت بيا اين پول و بذاريم بانك،باهاش وام بگيريم و يه كار آب و نُون دار راه بندازيم.اون روز كه وام حاضر شد،سعيد كارتم و گرفت كه بره نقد كنه پول رو.ديگه از اون روز به بعد نه من رنگ سعيد رو ديدم و نه رنگ پول رو.من موندم،يه دختر سه ساله و شصت مليون بدهى به بانك.همه جا رو دنبال سعيد گشتيم.حتى خونوادش هم ازش خبر نداشتن،يكى از رفقاش گفته بود از جنوب بهش تلفن كرده.داداشام رفتن جنوب شايد ردى ازش پيدا شه.ولى هيچى به هيچى.بعد از سه سال هم طلاق غيابى جارى شد.تو اين مدت با كار كردن تو خونه مردم خرج خودم و دخترم و اجاره خونه رو ميدادم.يه چرخ خياطى قديمى هم داشتم كه زمان هاى بيكارى باهاش دستگيره آشپزخونه و پيشبند و دستكش ميدوختم و ميدادم فروشگاه برام بفروشه.آقا حبيب هم طبقه همكف خونه اش رو بخاطر آشنايى كه از قبل باهامون داشت به قيمت ارزون بهم اجاره داده بود.ديگه به تنهايى و رو پا خودم موندن عادت كرده بودم،تا حدود يك سال پيش كه دوباره همه چى خراب شد.مدتى بود سر كار سرفه هاى شديد ميومد سراغم.نفسم بند ميومد و پاهام سست ميشد.تا اينكه يروز تو خونه خانم ملكى داشتم پنجره ها رو پاك ميكردم كه از زور سرفه شديد و نفس تنگى از حال رفتم.تو بيمارستان كه به هوش اومدم.دكتر ها گفتن مشكلت آلرژى شديد به همراه آسم هستش.اين مشكليه كه واسه كسايى كه خيلى با مواد شوينده سر و كار دارن پيش مياد.دكتر بهم گفت ديگه به هيچ وجه نبايد كار سنگين كنى و بدتر از اون با مواد شيميايى سر و كار داشته باشى.من هنوز سى سالم نشده بود،حرف دكتر جدى نگرفتم و بعد از چند روز استراحت دوباره كارم و شروع كردم.ولى ديگه نميتونستم مثل قبل كار كنم.چند بار ديگه هم اين وضع تكرار شد تا بفهمم كه ديگه قدرت كار سنگين و ندارم.نشستم تو خونه به خياطى كردن.ولى درآمدم اونقدر نبود كه پول اجاره خونه بشه،كه قسط بانك بشه،كه پول آب و برق و گوشت و مرغ بشه.چند ماهى رو با پس اندازم و خياطى و كمك هاى داداشام گذروندم ولى بازم كم بود.به همه جا بدهكار بودم.ديگه كسى نبود ازش پول قرض كنم.تا روزى رسيد كه آقا حبيب دم در اون حرف ها رو بهم زد و من با چشم گريون به شير باز حموم خيره بودم و روزگار تلخم و مرور ميكردم.فردا صبح اول وقت كه هستى رو گذاشتم مدرسه رفتم در خونه برادرام.زن برادر بزرگم چشمش و دوخت به زمين و گفت-ببين سميه جون ميدونم گرفتارى ولى خودت كه وضع ما رو هم ميدونى با دوتا بچه.دخل و خرج نميرسه.جواب اون برادر هم بهتر ازين نبود.حق با اونا بود.تا همونجا هم كلى از سهم سفره خانم و بچشون به من كمك كرده بودن.از اونجا كه نا اميد شدم،رفتم سراغ سمسار.فرش و ماشين لباسشويى و تخت و يكم خرت و پرت ديگه رو كه از جهازم مونده بود فروختم،ديگه لازمشون نداشتم،يه مدت لباسارو با دست ميشستم و رو زمين ميخوابيديم تا من كار پيدا كنم.اين پول واسه قسط كافى بود ولى هنوز كرايه خونه مونده بود.از خدام بود قسط بانك و ندم و برم زندان.كجا بهتر از زندانآب و غذا مجانى،يجاى گرم و نرم هم بهت ميدن بخوابى.ولى هستى چى ميشد؟دختر نازنينم يا بايد آواره خونه دایی بيغيرتش ميشد يا يتيم خونه.خسته از پایان اين درموندگى ها و دوندگى هاى صبح تا حالا ،رفتم سراغ يخچال كه يچيزى واسه ناهار حاضر كنم.طبق معمول خبر خاصى نبود،ديدم با خرت و پرتايى كه دارم ميتونم يچيزى درست كنم ولى روغن ندارم.چادرم و سر كردم و رفتم سوپر آقا نويد.نويد سالها پيش تو عالم بچگى و هم محلى بودن عاشق من بود.دوبار اومد خواستگاريم ولى خانواده هامون به توافق نرسيدن و پدرم صلاح دونست من خانم سعيد بشم.تو اين سالها نويد كارش خوب گرفته بود و چند تا سوپر خوب داشت و با هم ادارشون ميكرد.هميشه سعى ميكردم نرم مغازه اش ،چون ميدونستم هنوز بهم چشم داره و از وقتى كه فهميده بود طلاق گرفتم،هر بار ميديدم يه حرفى بهم ميپروند.ولى با اين حال مجبور بودم،چون تنها كسى بود كه با وجود فهرست طولانى بدهى،باز بهم قسطى جنس ميداد.رفتم تو مغازه،كسى نبود.نويد تنها نشسته بود پشت صندوق.تو دلم يه لعنت فرستادم،چون بيشتر وقت ها خودش نبود و كارگراش بودن.سلام كردم و گفتم يه روغن ميخوام لطفا.روغن و كه داشت برام مياورد گفت-سميه خانم داريد تشريف ميبريد از اين محل؟-نه،چطور؟-آخه چند دقيقه پيش ديدم وانت اومد وسايلتون و برد.خودم متوجه شدم صورتم رنگ به رنگ شد از خجالت.-راستش و بخواين يسرى وسايل و دادم رفت،يمقدار شرايطم سخت شده،به شما هم ميدونم بدهى ام زياد شده،ولى قول ميدم سر ماه كه يارانه بياد تسويه كنم.-نه سميه مگه من حرف تسويه زدم.كسى از تو پول نخواست.جور ديگه تسويه كن.باز حس كردم رنگ صورتم عوض شده.گر گرفته بودم از عصبانيت،دلم ميخواست تف كنم تو صورتش و برم پى كارم،از طرفى هم دلم ميخواست بمونم يه جواب دندان شكن بهش بدم.ولى دهنم خشك شده بود و پاهام حركت نميكرد.صداش و آورد پايين و ادامه داد-خودت ميدونى من هنوزم ميخوامت.اون موقع كه طلاق گرفتى بهت پيغام پسغوم دادم و جواب ندادى.بخدا كه اگه خانم و بچه نداشتم و تو خانم اون سعيدِ حرومى نشده بودى ميگرفتمت.ميبينى اين مدت كم هواتو نداشتم،تو هم هواى ما رو داشته باش.چشمام داشت از عصبانيت از كاسه ميزد بيرون.آب دهن نداشتم و قورت دادم و بدون روغن راه افتادم به سمت در.سريع خودش و بهم رسوند و از رو چادر بازوم رو گرفت.اومدم داد بزنم كه انگشتش و به علامت سكوت گذاشت رو لبش و گفت-الان بالاى پونصد اينجا فاكتور دارى،فكر ميكنى اگه دلم باهات نبود ميشد سه چهار ماه بياى هر چى ميخواى بردارى و بذارى به حساب؟سميه من ده سالِ تو رو ميخوام.ده دقيقه مال من باش.بازوم و با قيض از دستش كشيدم و از مغازه اومدم بيرون.قدم هام و دوتا يكى كردم و رفتم خونه.تو راه همش با خودم ميگفتم اينهمه كلفتى خونه مردم و كردم كه آخرش اين و بشنوم،بايدم بشنوم،دير و زود داره،سوخت و سوز نداره.ديگه از كجا بيارم.چقدر گشنه بمونيم.وسايلم كه فروختم.كرايه آقا حبيب و چيكار كنم.مغزم داشت ميتركيد.رفتم يه آب به صورتم زدم و تو آينه به خودم نگاه كردم.من بايد اين كار و ميكردم.اجتناب ناپذير بود.اگه ميخواستم بالا سر بچم باشم بايد يه راه واسه پول در آوردن پيدا ميكردم.چادرم و سرم كشيدم و دوباره رفتم مغازه.هنوز خلوت بود.نويد همچنان داشت با موبايلش ور ميرفت.سرش و كه آورد بالا و چشمش به من افتاد يه لبخند موزيانه گوشه اون صورت سبزه اش نشست.-سلام،باشه.-چى باشه؟-هرچى تو بگى.كجا بيام؟لبخند نويد همه صورتش و پوشوند.-مممم…شماره ات و بده غروب زنگ ميزنم باهات هماهنگ ميكنم.شماره رو دادم و داشتم ميومدم بيرون كه دوباره صدام زد.سميه جان،سميه جان…نه نرو.بيا بريم بالامثل سربازى كه دستور مافوغش و اطاعت ميكنه پشت سرش سوار بالا بر شدم و رفتيم طبقه بالا،همه جا پر بود از كارتون هاى چيپس و پفك و مواد خوراكى.يه كاناپه كهنه و ميز هم گوشه انبار بود.-همينجا بشين عزيزم.من ميرم پايين تا شاگردم بياد.زنگ زدم سريع خودش و ميرسونه.اين و گفت رفت پايين.من موندم و نور مورب آفتاب كه از پنجره پشت كارتون ها بهم ميتابيد،نويد فهميده بود ديوونه شدم كه اومدم.فهميده بود هر لحظه ممكنه پشيمون بشم،واسه همين اينطور عجله كرد.نميدونست من ديگه آب از سرم گذشته.ديگه همه چى رو باختم.مثل گوشت قربونى منتظر جلاد بودم.نشسته بودم به انتظار خراب كردن زندگى يه خانم ديگه،مگه فرقى هم ميكرداون روز كه قرعه سياه بختى بنام من افتاد كسى برام دل سوزوند كه الان من دل بسوزونمچند دقيقه بعد نويد با دوتا آبميوه تو دستش برگشت.اومد پيشم نشست و محكم بغلم كرد.شروع كرد به بوسيدنم.با ولع ميبوسيدم و تو بغلش فشارم ميداد.هيچ حسى نداشتم.اون مثل پسر بچه ها ذوق زده بود و من مثل يه تيكه چوب تو بغلش بودم.بهم آبميوه تعارف كرد،نميتونستم بخورم.حالت تهوع داشتم و هر لحظه شديد تر ميشد.دلم ميخواست همه چى و بالا بيارم.كل زندگيم و بالا بيارم و با يه آفتابه آب همش و روانه چاه مستراح كنم.-نميخورم نويد.زودتر كارت و بكن بايد برم دخترم و از مدرسه بيارم.-جون.چشممممحكم تر بغلم كرد و شروع كرد به خوردن لب و گردنم.همينطور دگمه ها مو باز ميكرد و نفهميدم چطور سينه هامو گرفت تو دستش.خودمم كمكش كردم و لباسام و درآوردم.نويد فقط قربون صدقه ام ميرفت و ميبوسيدم.كمر شلوارش و كه باز كرد يه كير بزرگِ سياه افتاد بيرون.بدون اينكه بهم اجازه بده كيرش و لمس كنم سريع انداختم رو كاناپه و پاهام و داد بالا.آب از لب و لوچه اش سرازير بود.ولى من خشكِ خشك بودم و با ديدن كيرش ترسيده بودم كه با اين وضعيت حتما جر ميخورم.پاهامو بالا نگه داشته بود و با لذت به كسم نگاه ميكرد.يه تف به كيرش زده و گذاشتش رو سوراخم.يكم كه باهاش ور رفت نصفش رفت تو و شروع كرد به عقب جلو كردن.تو اون انبار هر صدايى ميپيچيد و صداى نفس نفس زدن هاى نويد و جيغ من از ديوارها منعكس ميشد.يكم كه كيرش جا وا كرد افتاد روم و شروع كرد به تلمبه زدن.رد كير داغش تا زير نافم حس ميكردم.ديگه آب منم راه افتاده بود و با هر تلمبه صداى شالاپ شولوپ تو انبار ميپيچيد.خيلى طول نكشيد كه آبش اومد.تا اومد كيرش و بكشه بيرون آبش اومد و تو كسم خالى شد.بازم بوسيدم و بغلم كرد و گفت اين اولين بار بود اينقدر هول شدما،دفعات ديگه اگه بخواى بيشتر بهت حال ميدم.از رو خودم كنارش زدم و لباسام و با عجله پوشيدم.-نويد-جانِ نويد-حالا چى ميشه،منظورم دفتر حساب و…-اِ اِ اِ.ديگه حرفش و نزن.دست كرد تو جيب شلوارش دوتا پنجاه تومنى درآورد و گذاشت تو دستم.-اين و داشته باش،وسيله هم هرچى ميخواى بردار واسه خونه.قابلت رو ندارهبه كف دستم و صد تومنى كه از تن فروشى كاسب شده بودم نگاه كردم،بازم كم بود.-نويد-جانم-من پول لازم دارم.ميتونى من و به دوستات معرفى كنى-چيكار كنم؟؟؟مثل برق از رو كاناپه پاشد و زد تو گوشم.از شدت ضربه تلو تلو خوردم و دو قدم اونطرف تر ايستادم.چند لحظه به صورت خشمگين نويد خيره شدم و زدم زير گريه.مگه تن فروشى همون فاحشگى نيست؟مگه يكبار و چند بار فرقى هم داره؟مگه فرق ميكنه با كى ميخوابى؟صورتم و با دستام پوشونده بودم و مثل بچه ها زار زار گريه ميكردم.دستاى نويد دوباره دورم حلقه شد و من و تو آغوشش گرفت.ميدونم تو اينكاره نيستى سميه،ديگه اين حرف و نزن.دستام و كه از صورتم برداشتم،ديدم تو چشمهاى نويد هم اشك جمع شده.من تو رو واسه خودم ميخوام فقط.بخدا قسم بفهمم با كس ديگه رفتى ،ميرم همه جا آبروت رو ميبرم.كارى ميكنم بيان بچه ات رو ازت بگيرن.حالا هم خودت و ناراحت نكن.پاشو برو خونه تا شب يه فكرى ميكنيم.ادامه دارد…نوشته Sadafy
0 views
Date: February 8, 2020