سلاماین داستان که میگم کاملا واقعی هست. حتی یک کلمه ش هم دروغ نیست.من الان 30 سالم هست. تقریبا 6 سال پیش بود که یه همسایه جدید اومد. اینم بگم که خونه ما تقریبا منطقه متوسط شهر هست (تهران نیستم) و خونه های کوچه ما همشون ویلایی. آپارتمان نیست. این همسایه ما یه خانم قد بلند خوشگل بود. با یه شوهر واقعا کیری. ازش فک کنم 15 سال بزرگتره و بدریخت و بدهیکل. خلاصه … اولا که اومدن من اصلا کاری نداشتم تقریبا یک سال میشد که اومده بودن. خونه ما بزرگه بیشترش هم حیاط هست و پر درخت. از تو کوچه که وارد حیاط میشی قشنگ از در خونه ما میشد جلوی در اونها رو دید، در حال. یعنی اگه کسی جلو در حال وایمیساد تقریبا بالاتنش رو میشه دید. از بالای سینه به بالا. یه روز همینجوری با زنگ در ور می رفتم که یهو چشمم به خانم همسایه افتاد که با یه تاپ قرمز وایساده جلو در حواسش هم نیست. وایسادم نگاش کردم چند دیقه بعد منو که دید زود خم شد پایین رفت. از اون روز به بعد یکم کنجکاو شدم. یعنی هر وقت میومدم خونه اول خونه اونارو نگا می کردم یکم منتظر می شدم بعد میرفتم. چند بار همینجوری من نگاش می کردم اون خودشو مخفی میکرد یا زود میرفت خونه. یا مثلا بعضی وقت ها که میخاست شیشه های خونه رو تمیز کنه من وایمیسادم اونجا تکون نمی خوردم. اونم بهم بد و بیراه میگفت ولی من گوش نمی کردم. اینم بگم که تو خونه ما فقط من هستم و مادرم. یعنی همه ازدواج کردن رفتن فقط منو مادرم موندیم. قشنگ میتونستم تو حیاط دید بزنم بدون اینکه کسی شک کنه.بگذریم … تا اون موقع من با کسی دوس نشده بودم. دوس دختر و اینا نداشتم و رابطه هم نداشتم. شاید باورتون نشه ولی من نزدیک سه سال همش اینو نگاه کردم بدون اینکه حتی یک بار بهش مثلا متلکی، حرفی، چیزی بگم. دیگه قشنگ شده بود یه قسمتی از زندگیم. بعضی وقت ها 4 ساعت، 5 ساعت منتظرش میشدم تا بیاد بیرون تا یه لحظه ببینمش این خانم همسایمون هم کم کم حس میکردم که داره از من خوشش میاد. چون اولاش بهم قیافه میگرفت بد و بیراه میگفت. دیگه خودشم قشنگ به من عادت کرده بود. چون موقعی که میومد خونه قبل از اینکه کفشاشو دربیاره میومد جلو در، سمت خونه ما رو نگاه می کرد منو میدید بعد می رفت داخل. یا قبلا که با تاپ میومد حیاط منو میدید زود قایم میشد دیگه اون کار رو نمی کرد بعضی وقت ها 10 دیقه وایمیساد جلو در با بچه هاش حرف میزد منم نگاش میکردم. اونم یجوری رفتار می کرد که مثلا منو نمیبینه …گذشت. من همش نگاش میکردم اونم منو نگا می کرد. بخدا 3 سال فقط نگاش کردم آخرش خودش منو به حرف آورد از تو حیاطشون بهم گفت تو خسته نمیشی این همه منتظر من میشی (اینم بگم که منو نگاه میکرد مثلا این حرف رو به بچه هاش میزد. چون باید یکم با صدای بلند میگفت تا من بشنوم. اینجوری می کرد که تابلو نشه) من سرخ شدم بخدا گلوم خشک شد. یکم خوشحال شدم بعدش گفتم من اگه تو رو نبینم خوابم نمی بره. و راست هم گفتم. بعدش دیگه یکم راحت شدیم. چند بار از تو حیاطشون بهم یه چیزایی میگفت منم جوابشو می دادم. بعدش من سمت دیوار اونا یه چهارپایه گذاشتم. میرفتم بالای اون. اونم میومد کنار دیوار خودشون با هم حرف میزدیم. البته موقعی که شوهرش بیرون بود و بچه ها توی خونه بازی می کردن میومد. خیلی مراقب بودیم .که البته چند بار بچه ها منو دیدن که از رو دیوار آویزونم. بماند که چجوری بچه هاشو دست به سر کرد. خلاصه. ما با هم دوس شدیم اونم چجوری … از روی دیوار. خنده داره. یکم که راحت شدیم بهم گفت دستتو بیار این طرف دیوار یه چیزی میخام بهت بدم بعد من آوردم اون دست منو گرفت . وااای بخدا مردم زود دستمو کشیدم گفتم چرا اینجوری میکنی؟؟ تعجب کرد گفت خب دستتو گرفتم بخدا من حس کردم دستمو رفت رو آتیش. تا یه هفته حس درد داشتم. اولین بار بود جنس مخالف دستمو میگیرفت. کم کم به همدیگه نزدیک شدیم. دیگه خودم دستشو می گرفتم. از روی دیوار میمالیدمش. چه حس خوبی بود. قدش 170- وزنش 65- سبزه. واقعا خوش هیکل هست و زیبا. بدون اغراق. فقط یکم سینه هاش کوچیک هستن. منم قدم 174-وزن 70- بور هستم. قیافم هم متوسط به بالا. و تقریبا خوش تیپم. گذشت ما همینجوری از روی دیوار حرف میزدیم در حد چند دقیقه. چون خونشون شلوغ بود زیاد نمی تونستیم بحرفیم. همش بچه هاش میومدن حیاط صداش میکردن. دو سه تا بچه داره. کوچیکن. تقریبا 7، 8 ماه از دوستیمون میگذشت که شوهرش رفت ماموریت. (البته اینم بگم که من بعدا شماره خونشون رو گرفتم صبح ها که شوهرش می رفت سرکار می رفتم از تلفن عمومی زنگ می زدم با هم نیم ساعت، 40 دیقه ای حرف میزدیم. به هم نزدیک شده بودیم منم آدم شوخ طبعی هستم همش میخندوندمش خوشش میومد. از من 8 سال بزرگتره.) از اینجا به بعد یکم نحوه ی دوستمیون فرق کرد. چون تا اون روز فقط دست همو گرفته بودیم. اونم از بالای دیوار. شوهرش که رفت ماموریت قرار گذاشتیم ساعت 1 شب بیاییم کنار دیوار. مادر من هم زود میخابید اونم بچه هاشو خابوند اومد کنار دیوار. مثل من یه چهارپایه گذاشت قشنگ اومد بالای دیوار. مثل این بود که کنار هم وایسادیم فقط یه دیوار آجری بینمون بود. وای چه حس عجیبی بود. اولین بار بود که میتونستم اینقدر از نزدیک ببینمش. قشنگ هم به خودش رسیده بود آرایش زده بود خیلی خوشگل شده بود. تقریبا یکی دو ساعت حرف زدیم بین حرف زدن هم دستشو میبوسیدم اونم دست منو میبوسید. آخرش بهم گفت بیا ببوسمت واای مردم. لبمو بردم جلو (اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم) خودش لباش رو گذاشت روی لب من آآآخ. الان هم میتونم قشنگ حسش کنم. سرد بود. رژ لبش رفت دهن من. اصلا نمیدونم چجوری بوسیدمش. ولی خیلی حال داد. خوشحال بودم داشتم میخندیدم اونم میخندید. بعد باز همدیگه رو بوسیدیم. بهش میگفتم بهم یاد بده چجوری ببوسمش من بلد نیستم… اونم قشنگ منو میبوسید. یهو این بوسه فرانسوی یادم افتاد گفتم در حین بوسیدن زبونم بکنم دهنش ببینم چیکار میکنه. من که اینکارو کردم اون حشری شد قشنگ زبونشو کامل کرد دهن من آخ چه خوب بود. رنگ لباش پرید چشماش قرمز شد تند تند نفس زد (بعدا فهمیدم که داشته ارضا میشده). منو محکم بغل کرد لبمو میبوسید و به خودش فشار میداد.خاستم سینشو بگیرم نزاشت. یکم خواهش و التماس کردم گذاشتم از رو تاپ بمالم. بعد زود دستمو کشید. اون شب تموم شد. تا صبح نخابیدم همش تو ذهم لبای اون بود. شوهرش 4 روز رفته بود ماموریت. باز شب دوم اومدیم همون کارهای قبلی رو کردیم با این تفاوت که راضیش کردم سینشو بگیرم. گذاشت دستمو کردم تو تاپش از تو سوتین مالوندمش. خیلی حال داد. و اینکه بهم گفت کیرتو در بیار ببینم وای خجالت کشیدم. واقعا میگم. ولی چون حشری شده بودم و اونم همش اصرار کرد درش آوردم. داشت نگا میکرد بهم میگفت بمالون منم میکردم. بعدش بهم گفت اگه پیشم بودی برات میخوردمش اینو گفت من گفتم شوخی میکنی. گفت بخدا میخورم. ولی من باور نکردم گفتم الکی میگه. به هر حال اون شب هم تموم شد. شد شب سوم. آخرین شب. چون فردای اون روز شوهرش برمیگشت دیگه نمیتونستیم شب حرف بزنیم. این بار دیگه اولش که اومد همش لب می گرفتیم و سینشو میمالوندم. راحت شده بودیم. تو اون حال یه چیزی زد به مغزم. بهش گفتم بزار بیام حیاط شما بغلت کنم بعد برم. گفت نه نمیشه یه وقت بچه ها بیدار میشن میان حیاط آبرومون میره و از این حرفا… ولی من داغ کرده بودم. همش اصرار میکردم. آخرش راضی شد. بهم گفت میای حیاط ولی قول بده به پایین تنه دست نزنی منم قبول کردم. رفت یدونه چادر آورد. چند تا طناب هم توی حیاطشون بود برای آویزون کردن لباس و اینا. چادر رو از یکی از اون طناب ها آویزون کرد تا جلوی پنجرشون رو بگیره که یه وخ اگه بچه هاش از پنجره نگا کردن چیزی معلوم نشه. قلبم داشت از جاش کنده میشد. بهم گفت بیا. وای مردم. از رو دیوار خودمو غلط دادم سمت دیوار اونا پام رو گذاش رو چهارپایه افتادم حیاطشون درست روبروم بود. اولین بار. یه تاپ پوشیده بود و یه شلوار سفید. داشتم میمردم اومد بغلم کرد منم محکم بغلش کردم. بوسیدمش بعد همش کیرمو میمالوندم به کسش. از رو شلوار. دیونه شده بودم. آخ چه حالی داشت. بعدش گفتم حالا چیکار کنیم؟ گفت میخای برات بخورمش؟ گفتم واقعا؟ گفت آره. حول شده بودم گفتم چیکار کنم شلوارمو در بیارم؟؟ من سرپا وایساده بودم نشست جلوم شلوار و شورتمو درآرود. واااای کیرم داشت منفجر میشد. کیرمو گرفت دستش لباش رو گذاشت سر کیرم بعد آروم کرد دهنش. وااااااای مردم. حس کردم کیرمو کردم توی تنور. داشت میسوخت و اینکه لذت می بردم. فک کنم سه بار یا چهار بار توی دهنش عقب جلو کرد آبم اومد. گفتم آبم داره میاد دهنشو برد عقب آبم ریخت تو حیاطشون. وای داشتم می مردم. حس میکردم رو زمین نیستم.بیحال بودم. خودش بلند شد بوسم کردم بغلم کرد. زود شلوارمو کشیدم بالا و افتادم تو حیاطمون. کلا فک کنم 10 دیقه طول نکشید. اومدم زود خونه رو نگا کردم ببینم مادرم بیدار هست یا نه. گفتم یه وقت میاد میبینه من تو اتاق خودم نیستم شک می کنه. باز دوباره برگشتم پیشش. یکم حرف زدیم. همدیگه رو بغل کردیم بوسیدیم و رفتیم. از اون روز به بعد چجوری بگم … خیلی به همدیگه نزدیک شدیم. خیلی … دیگه شده بود زندگیم . به هچکس دیگه نه فکر میکردم نه نگاه می کردم …این داستان من ادامه هم داره. اگه خوشتون بیاد باز براتون میگم. نوشته deadlockk
0 views
Date: July 19, 2019