ترم پنج دانشگاه بودم توی دانشگاه آزاد مرکز استانمون از همون روز اولی که دانشگاهم شروع شد دگ نمیرفتم شهر خودمون همون شهر دانشگاه خونوادم اومدن یه خونه برام گرفتن چون به مجرد خونه نمیدادن البته خونه ی خوب نمیدادن و هرموقع دلشون میخواست میومدن میموندن پیش من. ترم پنج دانشگاه بودم ورودی های مهر 90 اومدن و موقع بچاپون بود یه دختری قبولیه معماری بود ، با یه تیپ ساده چطوری بگم شیک بود خوب بود و یه استایل نرمال نه زیاد تپل نه لاغر رفتم تو نخش حالا از من مخ زنی از اون فرار تا موفق شدم وسطای ترم دگ قشنگ رومون بهم باز شد و دگ کمتر خوابگاه میموند یه اتاق تو خوابگاهای خودگردان گرفته بود ، تو خونه ی من با هم میموندیم . از قبل باشگاه میرفت و تقریبا همون ایام ما هم این شهری که میموندیم ثبت نام کرد برا باشگاه بدنش قشنگ بود راضی بودم قصدم بود دانشگاه که تموم شد نامزد کنم بعد سربازی عروسی کنیم شدم ترم هشت دانشگاه .اسم من وحید و اسم اون نازنین زهرا بود نازی صداش میکردم اینم بگم همشهری بود ولی من نگفته بودم چون شهرستانمون کوچیکه همون اول بخاطر اینکه مخشو بزنم و نترس که تو شهر خودمون همه میفهمن یه شهر دیگه رو گفتم و بعدا هم نیاز ندیدم بگم همشهری هستیم.اقا شدم ترم هشت خونوادش فهمیده بودن این خوابگاه نمیمونه نگو تولدش میان سورپرایزش کنن نگه میدارن برا شب میرسن میبینن خوابگاه نیست داشتیم تو خونه شام میخوردیم براش تولد گرفته بودم باباش زنگ زد که کجایی گفت خوابگاه گفت ماهم الان تو اتاقتیم لابد رفتی دستشویی پاشو بیا منم صدای باباشو میشنیدم رنگ جفتمون شد مثه گچ سفید هرکاری کردم باهم بریم قبول نکرد و اژانس گرفت و سریع رفت منم نتونستم طاقت بیارم پابندش ماشین ورداشتم رفتم ببینم چی شده .جلو خوابگاهشون واستاده بودم دیدم همه وسایلشو جمع کردن خودشم ورداشتن و روندن رفتن یه ماه هیچ خبری ازش نشد ، بعد ی ماه زنگ زدم به خونشون خانومی جواب داد مامانش بود ، سیر تا پیاز همه چی رو بهش گفتم اولش خیلی فحش شنیدم و تهدید شدم ولی اروم شد پرسید دوسش داری گفتم اره گفت اونم دوست داره بزار با باباش حرف بزنم ، باباش روزگارشو سیاه کرده نمیتونستین مثه ادم خواستگار بیاین فردای اون روز زنگ زدم بهم گف باباش بهت دختر نمیده سعی کن فراموش کنی تو نظر باباش من ادم کثیفی بودم.یه مدت بعدش بود دیگه کامل ازش بی خبر شده بودم مادرم زنگ زد پاشو بیا گفتم واس چی گفت برا داییت میریم خواستگاری گفتم حالا اوکی بشه فردا میام ، خبرشو بهم دادن که اوکی شد و فردای اون روز برا تبریک رفتم شهرمون که داییم اینا دنبال ازمایشات و اینا بودن فقط شنیدم اسمش زهراس ، چه میدونستم کدوم زهراس فکرم پیش خودم و عشقم بود به من چه اخه داییم دختر کی رو گرفته .موند تا روز عقدشون که دیدم این زهرا همون نازی خودمه وقتی دیدمش ماتم برد حرفی نداشتم اب دهنم خشک شده بود دنیا رو سرم میچرخید تا داییم صدام زد وحید بی معرفت نمیای به خانم داییت سلام بدی گفتم چرا ببخشید میام ولی اینجا خجالتم میشه بعد مراسم که زدم بیرون و مستقیم برگشتم خونه خودم فردای اون روز صبح بود شماره داییم افتاد رو گوشیم جواب ندادم که مثلا نشنیدم ظهر مادرم زنگ زد و ازون ور صدای داییم دیدم شاکین ازم پاشدم رفتم شهرمون تا برسم وقت شام شده بود نمیدونم چطوری روندم فکرم فقط پیش این بود چطوری جمع کنم خودمو از در اتاق که رفتم تو همین که نازی منو دید خشکش زد ولی خیلی صمیمی خیلی گرم رفتم حال و احوال پرسی که چه دایی خوش سلیقه ای دارم و فلان و نازی فقط نگا میکرد معلوم بود یه کلمه حرف بزنه میزنه زیر گریه زاری یه ربی بود نشسته بودم داشتم دیوونه میشدم اس دادم به رفیقم گفتم نیم ساعت دیگه بم زنگ بزن ، زنگ زد جواب دادم الو جانم برادر چی ؟ کجا ؟ کدوم بیمارستان واااای باشه باشه میام الان راه میوفتم خدافظ و پاشدم مادر من میرم داییم گف بشین سرجات گفتم رفیقم تصادف کرده حالش خیلی بده و نذاشتم کسی حرف بزنه داشتم از در میزدم بیرون نازی گفت آقا وحید مراقب خودتون باشید یه لحظه واستادم نگاش کردم و گفتم لطف داری مرسی خودم میدونستم نگاهم پر از غم و نفرته سه ماه بود نمیرفتم شهرمون تا داییم نامزدش اورده بود خرید اومدن خونم ،یعنی خودم رفتم دنبالشون شب که رفتن بخوابن منم نشسته بودم تو حال دیدم نازی با همون لباس خوابش اومد پیشم و نشست رو پاهام گفتم زده به سرت گف خوابه گفتم نمرده که خوابیده گفت بهش خواب اور دادم خوابه گفتم پاشو برو گفت اسمم فقط رو شناسنامه شه بدنم هنو برا شوهر دلمه گفتم جمع کن خودتو پدر گفت وحید پدرم میگفت یا با همین خواستگارت ازدواج میکنی یا جفت جنده لاشی های خونمو مینذازم بیرون فکر میکرد مادرم میدونست و بهش نگفته.خلاصه از اون شب عشق بازیامون دوباره شروع شد . اون شب از رو دلتنگی طوری همدیگه رو میخوردیم که انگار قحطی زده ایم طوری چند بار ارضا شدیم شاد بودیم عالی بود شبمونبعد عروسیش از جلو سکس میکنیم ولی دلم باز نمیشه دیگه. یه غصه ی خاصی تو روانمه الان باهاش سکس میکنم نمیدونم شاید عادت کردم .سکس با عشقت عالیه اگه فقط برا خودت باشه.میتونید تا دلتون بخواد فحش بدینمیتونید باور نکنید من نوشتم تا خودم سبکتر شم وگرنه منتقدان به تخمم هستندنوشته وحید
0 views
Date: December 9, 2019