سلام اسم من كيوان است البته نام مستعار م است ماجراي كه مي خوام تعريف كنم مربوط مي شه به پنج ساله پيش موقعه اي كه من 15 ساله بودم .خانواده ما متشكل است از سه خواهر و چهار برادرهستيم كه من پنجومین خونه بودم پدرم كه خدا رحمتش كنه عمرش را داد به شما وما مونديم و مادرمان كه روزگار مي گذارنديم .مادرم رباب كه سنش حدوداً 43 بود وداداش بزرگم اميرخان هم 28 ساله بود. از خواهرام پري شوهر كرده بود ولي دوتاش خونه بودند كه يكي از خواهرام مهنوش18 ساله و ديگري افسانه 14 ساله بودند برادر ديگرم 22 ساله وكوچكتره 10 ساله بود .بريم اصل ماجرا خوانواده ما كلاً يه حالت صميمي و خودماني تر بود يعني همه اعضاي خانواده خيلي با هم رفيق و دوست بودند اما در مورد مسائل جنسي يا سكس بي معني بود يعني كلاً به اين موضوع كسي فكر نمي كردند ويا توجهي نمي كردند.مثلاوقتي كه خواهرام لباس راحتي و باز مي پوشيدند خيلي معمولي وفكرهاي منفي اصلاً نمي شد كرد .يك روز همچون روزهاي معمولي توي خونه منو برادر بزرگم و خواهرام بوديم و مادر و برادرام رفته بودند بيرون ومن كمي كسل بودم وتواتاقم نيمه خواب نيمه بيدار بودم .خواهرام هم يك ترانه رقص گذاشته بودند و با هم مي رقصينددر طبقه پايين خيلي معمولي، در ضمن خونه ما دو طبقه است و اتاق من هم طبقه دوم بود صداي موزيك كمي زياد بود خوابم نبرد و همين طور توي تخت خواب لم داده بودم كه صداي خنده با موزيك مي اومد ديگه حوصلم سر رفته بود يه تكوني به خودم دادم اتاق من يه پنجره به طرف حال نشمين داره در ضمن نزديك هاي غروب بود كمي هوا تاريك شده و چراغهاي پايين همه روشن بودندوقتي به پايين نگاه كردم ديدم كه خواهرام دارن مي رقصند و مي خندند يكي دودقيقه اي همين طور گذشت كه برادر بزرگم آمد و خواهرام هم همين طور مي رقصيدند كه اون هم قاطي اونها شدو باهم مي رقصيدند و دست مهنوش را مي گرفت و دانس مي زدند يا افسانه را . و بغلشون مي كرد و بوس شون مي كرد و اونها هم مي خنديدند و مي رقصيدند اما بغلها و بوسه هاي برادر همين طور ادامه داشت طوري كه ديگه من خودم حس كردم كه باهاشوم داره ور مي ره چون يكي دوباره كه روشون طرف من بود ولي منو نمي ديدند كه. داره سينه هاي مهنوش را مي ماله وبوسه ها هم به بوسه لب ختم مي شد افسانه هم همين طور و خواهرام هم فقط دور برادر مي رقصيدند وبوس لب ميدادند وداداشم مثلا بغل شون مي كرد از سينه هاشونمي گرفت و بلند مي كرد بعد مادرم اومدو كمي صحبت ديگه آروم آروم موزيك قطع شد و همه رفتند به كارهاي خود برسند .كه داداشا ديدم كه رنگش پريده بود . وكمي كلافه البته اون موقع نمي تونسته م براي چي ولي الان ميدنم اون تو كف بود مادر اومد و كنارش نشست و گفت كه كيوان كجاست .داداش -كفت خوابه .مامان – چه زود .نميدونم مثل اين كه كسل بود ولي وقتي اون جريان راديدم ديگه كسل نبودم كمي گرمم شده بود وكوچلوم هم بزرگ شده بود.داشتم به مادر وداداش نگاه مي كردم كه داداشه دسته را انداخت دور گردن مامي و سرش را آورد جلو بوسش كرد و در عين بوس كردن هم يه جوري مادر را مي ماليد ومامانم دست را انداخت روي شونهاش وگفت كه چته خيلي حشري شدي در عين صحبتهاي مادر با برادر . برادر همين طوربازو وصورت مادر را مي گرفت ويه حالت نوازش ماند ادامه مي داد حس كردم كه مادر هم داره پا ميده چون به رونهاي داداشي ضربه مي زد و گاهي محكم مي گرفت .در ضمن اين را هم بگم كه وضع مالي خوبي داشتيم چند تا مغازه در بازار وسه تا خونه در اجاره و و خدا رحمتش كند پدرم خيلي زحمت كش و خانواده دوست بود . بعد از اون جريان يه دو سه روزي گذشته بود كه همه مشغول كار هاي شخصي خود بودند از تكاليف مدرسه گرفته تا حساب كتابهاي مخارجمون كه ديدم مهنوش نيست . يه لحظه حدس زدم كه كجاست . شايد تو اتاق برادر ولي اونجا نبود . رفتم به اتاق خودم كه از پنجره به حياط كه نگاه كردم ديدم داداشه با مهنوش دارن صحبت مي كنن زياد واضح ديده نمي شده اند ولي مي شد فهميد كه از درخت دارن ميوه مي چينند و خيلي معمولي بود كه يك دفعه جريان اون روز داداشه با مهنوش يادم افتاد كه شايد تكرار بشه .رفتم پايين و از اشپزخانه رفتم به زير زمين و از اون جا مي تونستم را حت ديدشون بزنم و حرفاشون را بشنوم وخيلي نزديك بودم حدسم كاملاً درست بود برادرم با يه شگرد خاص مثلاً بازي با هم توت مي خوردند چه جوري دونفر هر كي زياد بخوره برنده است . يعني توت را مي چيد و و توهوا بايد مي خورند كه وقتي دونفر اين كار بكنن لباشون به هممي خوره . چون توتها بالاتر بودند داداشه مهنوش رو شونه اش نشوند و بلندش كرد و مهنوش هم توت مي چيد و خودش مي خورد وداداش هم دستش رو روناش بود ومي ماليد واين كارش 15 دقيقه ادامه داشت تا اين كه مهنوش مي خواست بياره پايين كه مهنوش از درخت خودش را آويزون كردو برادرم بغلش كرد مثل اون روز و از سينه مهنوش محكم گفت و كونش را به جلوش چسبوند مهنوش هم خيلي خوشش مي اومد و همين طور آويزون بود وامير هم دستش روسينه اش بود ومي ماليد. من هم شق كرده بودم و مي خواستم جق بزنم كه مهنوش درخت را رها كرد وامير هم كه دلش نمي اومد رهاش كنه ولش كرد دو تا شون هم حشري شده بودند ولي نمي تونستند به روي هم بيارون با اين كه دوتاشون هم توي عالم ديگه بودند به داخل ساختمون حركت كردند كه نمي دونم امير عمدي به كون مهنوش يه دستي زد يا نه يا همين طوري خورد رفتند توي خونه .من هم سريع رفتم داخل تونه كه وقتي از كنار مهنوش رد شدم گرماي شديدي به صورت و شهوت به هم خورد بعداز نيم ساعت مهنوش كه تو اتاقش بود اتاقش هم طبقه بالابود اما كمي دور تر وبدون ديد ولي يه ديد داشت از روشنايي پشت بام كل اتاقش ديده مي شد به دلم برات شد يه اتفاقاتي بايد بيفته سريع رفتم پشت بام ونزديك شدم يه روشنايي ديدم و تونستم باور كنم مهنوش همه لباسشا در آورده بود و لخت رو تخت دراز كشيده بود و داشت با خودش ور مي رفت عجب چيزي بود روشنايي طوري بود كه كل اتاق را مي شد ديد وچون داخل روشن بود وبيرون تاريك اصلاً ديده نمي شدم. بلاخره اون روز هم گذشت تا اين كه يه روز امير با افسانه توي اتاقش داشتند مثلاً رياضي كار مي كردند. امير شده بود پليس و افسان هم دزد و يه چيزي هم مثلاً شي گرانبها دزده ور داشته و پليس هم دزد وگرفته وداره بازرسي بدني مي كنه .تجسم كنيد كه امير بدن افسانه را داره بازرسي مي كنه ديگه يه مدت چند دقيقه اي هم فرصت داره كه شي را پيدا كنه وگر نه مي بازه و اگر دزده شي را پيش خودش قايم نكنه پليس مي بازه و دزده مي بره .وچون افسانه كوجك بود و ريز ميزه بود بازي اونها بازي بچه گانه حساب مي شدومن هم از جاكليد در ديدشون مي زدم .فكر كنم بار سوم بود كه افسانه حساب كاره ديگه دستش اومد بود و امير هم به همه جاي افسان دستش را مي كشيد كه مثلاً دنبال شي مي گردم و چون افسانه دختر 14 ساله بود و به بلوغ رسيد بود با اين كه قد كوتاه مونده بود ديگه يه چيزهايي حاليش بود وقتي امير به بهانه شي سينه هاشو مي ماليد حال مي كرد امير هم فكركنم با افسانه راحت تر كارش را انجام مي داد به طوري به كس كونش كاملاً دستش را مي كشيد و مي گفت واي اين بارم باختم دفعه ديگه حتماً پيدا مي كنم .اينكار ادامه داشت تااين كه بار دهم بود يا يازدم كه وقتم ديگه زيادتر شده بود بازرسي( ماليدن ) بيشتر شده بودامير ديگه دستش كاملاً همه جا را مي گشت و لمس مي كرد وبه شوخي گفت حالا دونستم كجا گذاشتي اين طوري نمي شه من بايد همه جات را ببينم وگر نه من هي مي بازم ومن بازي نمي كنم . ( امير خوش مي دونست كه افسانه شي پيش خود قايم نمي كنه فقط مي خواست كه با اون بيشترحال كنه ) افسانه همين طور نيمه خمار امير هر چي مي گفت يه چشم مي گفت امير آروم دستش را كه روي كسش بود برد به داخل شورت و آروم كس افسانه را مالش مي داد افسانه ديگه كاملاً توي عالم ديگه بود ونفس تند تند مي زد از پستونهاي كوجيكش كه به اندازه كمي بزرگنر از گردو مي گرفت مي ماليد و امير شلوار و شورتش را پايين تر كشيد و نگاه مي كرد و آب دهنش را ه افتاده بود و افسانه هم در عالم خماري مي خنديد معلوم بود كه خيلي خوش اومد بودولي هنوز درفكر بازي بود چون امير هي دولاش مي كرد و به كونش كسش انگشت مالي مي كرد و مي گفت نمي تووني پيداش كني و هر چه قدر همه جاما بگردي باز هم نمي توني پيدا كني اين حرفش ديگه باعث تحرك امير شد و آروم دستاش را ليزمي كرد و به كس كونش كاملامي ماليد دو سه مرحله هم گذشت ديگه شي مهم نبود فقط كسو كون واسه امير مهم بود ديگه دولاكه مي كرد انگشت داخل سوراخش مي كرد و افسانه هم مي گفت باز هم نمي توني پيدا ش كني انقدر انگشت توي كونش كرده بود كه كونش كاملا باز مي شد يكي دوبارهم محكم بغلش مي كرد و از سينه هاش مي گرفت و يه تكوني مي داد شبه بالا پايين خيلي ملايم ومي گفت آخرش نگفتي كجاست و افسانه با چشمان بسته و خمار مي گفت باز نمي گم اما راستش از اولش تودستم بود بعد امير گفت خيلي بازي خوبي بود خيلي خوش گذشت مي خواي آخره بازي خيلي خيلي خوش بگذره .افسانه بايه صداي ها ها جواب داد امير سريع افسانه را روي لبه لختش خوابند ويه بوسه كرد حالا فهميديم كه چرا افسانه درست حرف نمي زنه چون امير افسانه كاملابه حال آورده بود واصلاً توحال خودش نبودو اون تكونها ها وماله اين بود كه سر پايي كيربه داخل كونش مي كرد ولي حلا ديگه مستقيم داشت كيرش را به كونش وارد مي كرد كيرش هم بزرگ بود ولي ديگه انقدر كونش را دستكاري كرده بود كه كاملاً باز شده بودكه فقط يه چيزي مي خواست كه بره داخلش اون هم كير امير بود در عين رفت برگشت يه صداي ظريف و نازك افسانه در مي اومد به نظرم مي گفت بكن بكن . برادرم از شونه هاش گرفته و محكم مي كردش تا اينكه همه آبشو داخل كونش ريخت همونطور روش 10 دقيقه خوابيد بعد كه به هوش آومدن امير به افسانه مي گه كه دفعه ديگه پيداش مي كنم خاطر جمع باش خوب خواهر خوشگلم وافسانه مي گفت فكر نمي كنم بعد شلوارش را بالا كشيد و گفت برو بقيه تمرينات را خود ت انجام بده بعداً مي اييم نگاه مي كنم .بعد دو روز دقيقاً روز پنج شنبه بود كه منو مادرم و خواهرم با هم رفته بوديم خونه پدربزرگ باباي مادرم كه موقع پياده شدن در جلوي خونه يه موتوري با سرعت از كنار ما رد شد يه مقدار لجن و آب بود پاشيد به سر و صورت افسانه و امير و دوتاي لجني شده بوده اند خيلي حالشون گرفته شده بود مادر گفت سريع دوتايي بريد حموم خودتون را بشوريت .افسانه دومين بچه از آخر بود فرقي بين ته تغاري نداشت و همه اون و برادر كوچكما بجه مي دونستند حتي بعضي اوقات منو هم قاطي اون دو مي كردند وبه حساب نمي آوردند امير وقتي اين حرفا شنيد برقي تو چشماش ديدم و با يه حالت مثلا ناراضي نق مي زد ومي گفت كي حال داره اين موقع شب بره حموم .(من مي دونستم كه اون داره فيلم بازي مي كنه كه مادر بيشتر به اون اصرار نكه كه اينطور هم شد ) با يه حالت نق مانند رفت به طرف داخل خونه مادر هم گفت افسانه مادر توهم برو كه اگه لجن بمونه بوي بدي مي گيري افسانه هم گفت باشه و سريع رفت داخل اتاقش و لباس خشك ور داشت كه ديدم امير ميگه افسانه كوجلو زود باش خيلي خوابم مي ايد همه رفتند توي اتاقشون وفكركنم مادر مهنوش خوابيدن .شيطون توي جلدم رفت گفت كه حتما بايد يه خبرهايي باشه وآروم در اتاقما را باز كردم و رفتم به جلوي در حموم فقط صداي آب مي اومد هر چي فكر كردم كه از كجا مي تونم ديدشون بزنم راهي پيدا نكردم نا اميد شده بودم كه كيشم اومد رفتم توي دستشویی كه يهو پنجره تهويه را ديديم كه با حموم يك راه دارند سريع رقتم و يه چيزي چهارپايه مانند پيدا كردم و آوردم داخل و رفتم بالا كه هنوز هم صداي آب مي اومد و نمي تونسته م ببينمشون وكمي زور وتقلا تونستم خودم را به محفظه مشترك برسونم و آروم به پنجره حموم فشار دادم كه شايد قفل نباشه كه قفل نبود ناگهان چشم به افسانه و امير افتاد كه افسانه دولاشده بود و امير داشت از كون مي كردش و صداشون را مي شنيدم كه امير مي گفت افسانه عجب كوني داري . افسانه هم مي گفت مال توي بكن بكن بكن كه مردم.شنيدم افسانه مي گفت كه چرا مهنوش را نمي كنه امير هم مي گفت خجالت مي كشم مي ترسم نگذاره . افسانه گفت از خداشه برو بكن هر شب لخت مي خوابه كه شايد توي بياي وبكنيش تازه فهميدم كه افسانه تازه راه امد اون روز كه من ديدشون مي زدم اول كارشون بود ولي مثل اين كه همون شب جندين بار امير از كون كرده بودش چون افسانه يه جوري شده بود صورت ش جوش زده بود بعد كونش سينه هاش هم كمي بزرگتر شده بود .يه فكري به سرم زد گفتم شاید عملي بشه اومدم پايين و چهار پايه خارج كردم و رفتم برون امير همينطور داشت افسانه از كونش مي كرد.من سريع رفتم سراغ مهنوش آروم در اتاقش را باز كردم و ديدم افسانه راست مي گفت لخت خوابيده آروم كنارش دراز كشيدم بااينكه خيلي مي ترسيدم باديدن بدن لختش حشرتر هم شدم گفتم هر چه بادا باد دستما را كشيدم به كونش ديدم حركتي نكرد لمسش كردم حس كردم كه بيداره ولي خودش را به خواب زده از سينه هاش گرفتم باز هم حركتي نكرد برام قطعي شد كه ميتونم بكونمش آروم كيرم را در آورم و به لاي كونش چسبندم كه ديدم نفسش تند تند شده ديگه نمي تونستم تحمل كنم هولش دادم فكركنم خودش عمدي كاملاًدراز كشيد منهم بدون معطلي سوارش شدم و كيرم را آروم به داخل كونش فشار دادم اونقدر گرم بود كه همين كه وارد كونش كردم همون جا خالي كردم وفكركنم مهنوش هم ارگاسم شد چون اون هم مي لرزيد و خيلي گرم شده بود خيلي محكم بهش فشار مي اوردم كه يه صداي ناله مانند مي شنيدم بعدش رفتم خوابيدم فردا از خواب بيدار شدم خيلي سر حال بودم دلم مي خواست كه بازم مهنوش را مي كردم مهنوش ديدم ديگه به يه چشم ديگه نگاهش مي كردم باز هم شب شد و همه خوابيدن وبلند شدم و آروم رفتم به اتاق مهنوش مثل ديروز بود لخت لخت حتي يه چيزي هم زير شكم ش گذاشته بود و كونش كمي بالاتر آومد ه بود باز هم آروم دستما گذاشتم روي كونش تمون نخورد كاملامشخص بود كه بيدار و خواب نيست من هم همه لباسها ما همه را د ر اوردم و از پشت مهنوش را بغلش كردم و كيرم را آروم فشار دادم داغ داغ بود فكر كردم كه الان كيرم مي سوزه يه تكوني به خودم دادم حين تكونها گاهي حس مي كردم كه مهنوش هم منو تكون مي ده مهنوش هم ديگه كاملا ناله مي كرد آما خيلي اورم يه لحظه فكركردم كه روده هام داره به دهنم مي ايد يه لحظه خودما كمي تكون دادم كيرم اومد برون و آبمو خالي كردم اصلاً دلم نمي خواست كه تموم بشه ولي شد .باز هم روش دراز كشيدم و خودما به صورتش رسوندم و بوسش كردم وآروم نوازش مي كردم مهنوش هم اصلاً توي حاله خودش نبود حتي اگه از كسش هم مي كردم چيزي نمي گفت كه يه لحظه يادم امد كه ديروز كه مي كردم كونش لجز نبود ولي امروز خيلي لجز و داغ بود شكم بيشتر شد و بلند شدم از نزديك نگاه كردم ديدم واي من از كس مهنوش كرده بودم يه كمي ترسيدم ولي مي خواستم باز هم بكنمشس چون چيزي نگفته بود باز هم كيرم را به داخل كسش فرستادم اين بار خيلي محكمتر و جدي تر مي كردمش ومهنوش هم ديگه ناله هاش بلندتر شده بود و گاهي هم مي گفت محكمتر بكن بكن در ضمن اين را هم بگم كه مهنوش فكر مي كرد كه من اميرم و اصلاض فكر نمي كرد كه منم بازهم آبم اومد و ريختم داخل كونش .ويه بوش كردم و رفتم به اتاقم توي راه رفتن به اتاقم كمي تشنه شده بودم رفتم از آشپزخانه آبخورم آب كه خوردم صورتم را شوستم كه حالم جا بياد كه نا خواسته به نظرم يه صداي خفيف از اتاق مادر شنيدم رفتم نزيك تر و گوشما چسبیدم به در مثل اينكه دونفر داشتند با هم خيلي آروم صحبت مي كردند كمي مشكوك شدم كه چه خبر .در ضمن اين را هم بگم كه اتاق مادر خيلي بزرگ و به صورت تپانچه اي آروم دررا باز ش كردم ورفتم داخل نور خيلي ضعفي بود ولي مي شد يه چيزايي را ديده ديدم كه مثل اينكه دونفر زير لحاف هستش وكمي ورجورجه مي كند و خيلي آروم حرف مي زنند كنجكاو شدم كه كي مي توانه به اتاق مادر بياد و اون هم زير لحافش شنيدم كه صداي يه مرد بود كه مي گفت مي خوام امشب هم جر ت بدم كمي همونطور ديدشون مي زدم كه كه ناگهان ديدم كه تحركشون بيشتر شد و لحاف هم كمي كنار رفت و اون قسمتهاييكه مي ديدم كاملالخت بودند ديگه صداشون هم بلندتر شده بود اما نه انقدر كه همه بشنوند همون قدر كه توي اتاق مشخص بود كه چه خبره ديگه لحاف كنار رفته بود و يه مرد افتاد بود روي مادر چناي از كس مي كردش ومحكم بهش ضرب مي زد ومي گفت اين كس من صداش يه جوري برام خيلي آشنا بود ولي به ياد نمي اوردم كه صداي كه .ناگهان ديدم پدر اين امير ه وداره مامانش را مي كنه .شنيدم كه مادر مگفت جرم بده محكمتر جون جون آه آه همين طوري ادامه بده قربونت برم به من قول بده كه با خواهرات كاري نداشته باشي هر خواستي من مال توام خوب .امير گفت حتي به پري هم .مامان گفت اون كه شوهر داره خودش مي دونه ، شايد اون هم كردي .امير ، راستش يه دوباري شوهرش خونه نبود تا جون داشتم كردمش حالا هر وقت كه خونه خالي هستش سريع به من ميگه كه بروم خونشون . مادر اما راستش را بگي عجب كسي و كوني داره .پس مهنوش و افسانه نمي شه .مامان گفت بعد از اين كه شوهر كردن باشه .دويونه تو اگه تونسي منو راضي كني شاهكار كردي .تند تند بكن بكن .بعد مامانو برش گردوند و كيرش را دم سوارخه كونش گذاشت و ارو م حولش داد مادر گفت واي درد داره از كس بكنم ولي امير مي گفت ولي كونت يه چيزه ديگه است ( درضمن اين را بگم كه چند ين بار ديده بودم كه وقتي من صبح مي روم مدرسه امير از اتاق مادر برون مي اومد ) حلا فهميدم كه اون پنج شش ماه بعد از فوت پدرم داره با مادر سكس مي كنه اون هم با چه شدتي .بعد ها كه من هم مادر را كردم توي حموم از خودش پرسيدم كه مي گفت بعدشش ماه فوت بابات يه روزي من خيلي دلم كير مي خواست و توي خونه منو امير تنها بوديم امير هم در اتاق خودش بود كه ديگه نمي تونستم خودما نگه دارم به نزديك در اتاق امير رسيدم خاستم بروم تو كه صداي اوف اوف يه خانم شنيدم آروم در كه باز كردم ديدم امير داره يه فيلم سكسی نگاه مي كنه و خودش هم كيرش را دار آورده وداره باهاش ور مي ره اون منا نمي ديد چون پشتش به طرف من بود منهم فقط داشتم امير و هم فيلم را نگاه مي كردم امير هم خيلي حشري شده بود من هم همين طور .ناگهان امير برگشت و منو ديد كه دستم يكي روي كسم بود وديگري روي پستونم بدون معطلي آومد ومنو آروم روي تختش خوابوند كيرش را كرد توي كسم وديگه هچي نمي فهميديم اميرهم همينطور ،فقط اين را مي دونستيم كه از هم ،حال بيشتری كنيم امير هم همه آبشو توي كسم خال كرد همون شب هم سه بار ديگه هم سكس كرديم ودوروز بعد ديگه امير توي اتاق من مي خوابيد مثل خانم و شوهر ها حالاهم كه ازدواج كرده ولي بازهم مي گه كس فقط كس من.نظر بدینفرستنده رضا
0 views
Date: November 25, 2018