خاکستر عشق (قسمت آخر)

0 views
0%

قسمت قبلبا سلام و درود به همه دوستان خوب خودماینم از آخرین قسمت داستان که میدونم همتون خوشحال شدینببخشین که تو این مدت خیلی اذیت شدین و چشمهای قشنگتون رو به درد آوردمبا صدا و تكونهاي دست مهدي از خواب پريدمم- ندا…… ندا؟ ….. پاشو ببينم چي شده؟ چرا اینجا افتادی؟به زور چشامو باز كردم، نور چنان چشام رو زد كه دستمو روي چشمام گذاشتمن- ترو خدا خاموشش كنچشام از گريه ميسوخت، سرم طوري درد ميكرد که حس میکردم انگار مغزم به دیواره های جمجمه ام میخوره. تنم خسته و خرد بود، استخونام انگار زیر آوار شکسته و له شده بودن. همه جام درد میکرد و تنم کوفته بود، بدتر از همه قلبم انگار یکی در میون میزد و نمیذاشت نفسم درست بالا بیاد. زمان رو گم کرده بودم…….دستمو روی شکمم گذاشتم، چرا خالی بود؟ با وحشت به طرف مهدی نگاه کردمن- دوقلوها؟….. دوقلوهام چی شدن؟م- ببخشین؟ …. دوقلوهاتون؟؟….. یعنی چی؟دستمو روی شقیقه هام گذاشتم و با قدرت پایان فشار دادم، یه چیزایی جور در نمیومد مهدی کنارم نشست و به آرامی دستشو روی دستم گذاشتم- چی شده؟ داری با خودت چی میگی؟ ….. تو چرا زنگ نزدی به من بگی حالت خوب نیست تا بیام دنبالت؟بهش نگاه کردمم- اون طرف هم که مریم بیچاره از دلهره مرد و زنده شد. میدونی چند بار تا حالا زنگ زده؟ بیچاره دیده تو دیر کردی، رفته درمونگاه اونجا هم نبودی، هر چی منتظر شده خبری ازت نشده، با چه حالی به من زنگ زد، آخه دختر خوب اضطراب واسه خانم حامله خوب نیست.هنوز نمیدونستم ماجرا چیه؟ من باید الان بیمارستان بودم …..دستشو جلوی صورتم تکون دادم- ندا؟ مثل اینکه جدا حالت خوش نیست، پاشو بریم دکتر…..ن- من چرا اینجام؟م- خوب پس باید کجا باشی؟ن- نمیدونم …. من باید بیمارستان باشمم- بیمارستان برای چی؟ن- یه عالمه قرص خوردمم- قرص؟ قرص چی؟ واسه چی؟ن- نمیدونمخدای من چه بلایی سرم اومده بود؟ چرا چیزی یادم نمیومد؟ن- از اول بگو چی شده؟م- من توی شرکت بودم که مریم به من زنگ زد گفت از ندا خبر داری؟ منم گفتم نه چطوز مگه؟ گفت صبح رفتی دفتر اما حالت خوب نبوده، گفتی میری درمونگاه پیش دکتر و بعدش هم حاجی کسکش حروم زاده حاجی کسکش حروم زاده مکه. منم که توی این ترافیک کوفتی تا بیام مردم، بعدش اومدم خونه و دیدم تو اینجا افتادیاز جام بلند شدم، سرم گیج میرفت. خودمو به پنجره رسوندم، صورتم رو بیرون گرفتم. نسیم گرم اون شب برای صورت من که مثل کوره میسوخت، چقدر خنک بود توی مغزم هیاهو و جنجالی به پا بود. چقدر فکرام درهم و برهم بود، چقدر حالم مزخرف بود. از سرسام و سردرگمی انگار یکی گلومو فشار میداد، حالت خفقان داشتم، رعشه عجیبی از اضطراب و دلهره تنم رو لرزوند.م- ندا؟صورتم رو به طرفش برگردوندم، با چشمهاش یه دنیا سوال داشتن- هیچ جوابی ندارم بهت بدم، چون خودم هم نمیدونم چی شده؟دستاشو بطرفم دراز کرد، خودمو توی بغلش جا دادم. سرمو روی سینه اش گذاشتم ، روی سینه ای که پناه تن خسته و رنجورم بود و آغوشی که گرماش همیشه برام آشنا، نفس عمیقی کشیدم و ادکلن تنش رو بلعیدم، اشکهام آهسته شروع به ریختن کردن. یه کم موهامو نوازش کرد، آخر طاقت نیاوردم- خوب الان گریه زاری ات واسه چیه؟ …. تو چت شده؟ن- نمیدونم ….. خواب بود یا …….م- عزیز دل من خواب بوده، هر چی که دیدیدستشو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو آورد بالا. توی چشمام خیره شد، نگاهش پر از مهر و اقتدار بود. لبخند گرمی زد، لبخندش احساسی به من میداد که توی این دنیا و در کنار اون هیچ کسی و هیچ قدرتی برام مهم نبود. دستمو گرفت و لبهاشو روی لبام گذاشت. برای چند لحظه چشامو بستم، فشار خفیفی به انگشتام دادم- میخوام وقتی لبام روی لباته چشماتو ببینمچشامو باز کردم و بهش خیره شدمم- یه مسافرت دو سه روزه حالتو سرجاش میاره…..ن- مسافرت؟ پس کارت چی؟م- گور بابای کار…. خانومی خودم مهمتره. میگم حمید چند روز به جای من وایستهن- هر چی تو بخوایم- من ترو میخوام…… ترو که داشته باشم همه دنیا رو دارمن- منو که داریم- میخوام بهم قول بدی که همیشه پیشم بمونین- خیالت راحت من تا آخر عمر بیخ ریش خودتم.م- خوب…. پس دوقلو میخوای؟دستامو دور بازوش حلقه کردم و سرمو به شونه اش تکیه دادمم- دو تا رو قول نمیدم بهت اما میتونی روی یه قل روم حساب کنی.چشامو بستمن- مهدی؟م- جونم؟ن- خیلی دوستت دارمخندید و منو بیشتر به خودش فشار دادم- دوسم داری من بیشتر خاطر خوامی من بیشتر- خدایا شکرت که همش کابوس بود…..من خوشبخت ترین خانم دنیامنوشته mimi joon

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *