خاکستر عشق (۱)

0 views
0%

فکرم مثل یه جنگل تاریک و پر از شک و تردید بود. اونقدر سوال توی ذهنم داشتم که میدونستم تلاش واسه پیدا کردن جواب یعنی بیشتر غرق شدن توی مردابی که خودم ناخواسته اونو درست کرده بودم. سهم من از زندگی این بود؟فکرای مختلفی به ذهنم حمله میکردن، سر درد عجیبی داشتم، ضربان ناآروم قلبم رو حس میکردم، دستام میلرزید، اشکم آروم سر خورد و چشمامو سوزوند، صورتم رو توی بالش خیس از اشکم فرو بردم.اتاقم که توی بچگی امنیت، توی نوجوونی آرامش و توی جوونی عشق رو بهم هدیه میداد حالا منو بین دیورهاش گرفته و له میکرد. صورت عروسکهام دیگه لبخند نداشت، همشون ترس و وحشت رو بهم منتقل میکردن. رختخوابی که سالها با رویاها و آرزوهای طلائی شبها تا صبح کنارم بود، حالا دیگه گرمای قبل رو نداشت. نه رویایی بود، نه آرزویی، حتی خواب هم نبود….. قطره های بارون که توی دریاچه میریخت، قوهای سفید سر به آسمون فریاد میزدن، گرداب توی دریاچه با وجود همه تلاشها و تقلاهای من، منو به سمت خودش میکشید. یه نیروی مرموز و پر قدرت توان حرکت رو ازم گرفته بود. همه سعی و تلاشم بی نتیجه بود و من داشتم توی گرداب فرو می رفتم……از خواب پریدم، همه جا تاریک و سیاه بود. عرق سردی روی تنم نشسته بود، بی اختیار میلرزیدم. روانداز رو بیشتر به خودم پیچیدم و سر جام نشستم. ساعت اتاق 4 صبح رو نشون میداد، فقط یه لحظه خوابم برده بود و همون کابوس همیشگی……دهنم تلخ و بدمزه، گلوم خشک مثل چوب شده بود. با همه توانی که داشتم به زحمت خودم رو به حموم رسوندم. دولا شدم و کمی آب از شیر دستشویی خوردم، مشتی هم به صورتم زدم.بیدرنگ سرم رو بلند کردم و به آیینه خیره شدم. زنی که به من زل زده بود هیچ شباهتی به ندا نداشت. صورت سفید مسخ شده و مات که بدون هیچ احساسی بود، چشمهایی که دو حلقه سیاه و گود افتاده داشت. دو خط عمیق روی گونه های استخوونی و برجسته، موهای نامرتب و آشفته که دور صورتم ریخته بودن، لبای کبود رنگی که با حالتی عصبی میلرزید. این چهره خالی از شور زندگی و پر ناامیدی، واقعا من بودم؟ چه به روزم اومده بود؟ حالم از خودم بهم خورد.روی سرامیکهای سفید و سرد حموم نشستم، تا اون زمان انقدر حس بدبختی نکرده بودم. صدای چیک چیک شیرآب فکرمو بهم زد. چشمم به جعبه داروها افتاد. مثل کسایی که تو خواب راه میرن، به سمتش رفتم. یه عالمه قرص و پماد و داروهای مختلف ساکت نگام میکردن. از داروهای سرماخوردگی و دل درد تا آرامبخش و قرص اعصاب و قلب. مثل یه بچه فضول بدون توجه به نوع قرصها، از هر رنگی که خوشم میومد چند تا توی دستم ریختم. در حموم رو از داخل قفل کردم و روی سکو نشستم. قرصها رو تکتک با آب می بلعیدم. همه چیز بعد از دفنم تموم میشد، همه چیز فراموش میشد و همه خیالشون راحتنمیدونم چرا تا حالا این کارو نکرده بودم؟ یه قرص آبی… دیگه نمیخواستم باشم. زجر بکشم. یه قرص سبز…. زندگی من مردن تدریجی یه. چند تا قرص قرمز….. وقتی کاری از دستم بر نمیاد، همون بهتر که نباشم.خسته بودم، خسته و وامونده خسته از نگاه پر سوال اطرافیا، خسته از دیدن اشکای بیصدا و آروم مامان، خسته از چشمهای نگران بابا. دلم آرامش میخواست، فقط آرامش. خسته ای بودم که حتی نمیتونست بخوابه، باید میمرد تا استراحت کنهبا سستی بلند شدم، مطمئن شدم که در حموم قفله، به تصویر توی آیینه لبخند زدم- خداحافظ بی عرضههیچ آدمی شروع زندگیش رو یادش نمیاد اما حالا من تموم شدن زندگیم رو میدیدم. چشمامو بستم، زانوهام دیگه تحمل سنگینی وزنم رو نداشتن، کف حموم نشستم. جلوی چشمام پرده سینما ظاهر شد، نگاه خیره ام روی پرده ذهنم ثابت موند.سستی و رخوت مرگ تموم تنم رو گرفته بود، آرامش واسم آغوش باز کرد، باید دوباره مرور میکردم- کجای کارم اشتباه بود؟؟؟؟؟ چی شد که به اینجا رسیدم؟؟؟؟دیگه دردی نداشتم، دیگه نگران نبودم، آرامشی که شش ماه قبل منو ترک کرده بود به سراغم اومد……ادامه …نوشته mimi joon

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *