خاکستر عشق (۲)

0 views
0%

قسمت قبلنور خورشید چشمامو نوازش میکرد، با یه دنیا امید و شادی سرمو از روی بالش برداشتم. به ساعت نگاه کردم، با عجله ملافه رو کنار زدم و جیغ بنفشی (جیغ خیلی خیلی بلند) کشیدمن- مهدییییییی…… خواب موندمدر اتاقو باز کردم و جیغ زنان و با سرعت از پله ها پائین رفتم. چند جایی پام پیچید، شانس آوردم مغزم نیومد توی دهنم. مهدی با خونسردی مشغول خوردن صبحونه و گوش دادن به رادیو بودن- من خواب موندم، چرا بیدارم نکردی؟م- علیک سلام، صبح شما هم بخیر. اگه انقدر گشنته بشین تا همه چی حاضره صبحونه ات رو بخور.ن- ببخشید سلام، صبح بخیر. مهدی خواب موندم این امتحان آخرم بود.مهدی در حالیکه ظرف مربا رو جلوم میذاشت، نگاهی کرد و گفتم- میگن زیاد درس خوندن آدمو کس خل میکنه…. ایناهاشبا دست اشاره ای به من کردم- آخه دیوونه تو دیروز آخریش رو دادی و تازه به منم ندادیاینو با یه حالت با مزه ای گفت و مثل بچه ها لب ورچید. تازه یادم افتاد که دیروز امتحان زبان تخصصی آخرین امتحان دانشگاه بود. روی پاهاش نشستم، یه نفس عمیق کشیدم و سرمو روی شونه هاش گذاشتمن- وای مهدی داشتم سکته میکردم.م- من از این شانس ها ندارمبا مشت به سینه اش کوبیدمن- بدجنسبه آرومی دستی به سرم کشیدم- اگه دوست داری برو استراحت کن…. تو این مدت خیلی به خودت فشار آوردی.ن- نه دیگه خواب از سرم پرید، بلند شم یه ذره به وضع خونه برسم.م- دکتر بعد از این یه کم هم به وضع خودت و من برس…. امروز برننامه خاصی داری؟همونطور که برای شستن دست و صورتم به سمت دستشویی می رفتمن- نه چطور مگه؟م- حالا برو به کارت برسکارم نسبتا طول کشید، کلی با موهام ور رفتم. وقتی اومدم بیرون، مهدی توی آشپزخونه نبود. چند بار صداش کردم و جواب نداد. فکر کردم رفته سرکار، میز صبحونه رو جمع کردم و به سمت اتاق خواب حرکت کردم، صدامو انداخته بودم روی سرم و از پله ها میرفتم بالاتوی یک دیوار سنگیدو تا پنجره اسیرندو تا خسته، دو تا تنهایکیشون تو، یکیشون من…..دیوار از سنگ سیاههسنگ سرد و سخت خارازده قفل بیصداییبه لبایم- مممممم خفتت کردم، همین الان باید بدیلباشو از روی لبام برداشتن- کی میخوای دست از این کارات برداری، قلبم ریختم- ا ببینم کجا ریخت؟ توی شورتت؟؟؟؟؟با گفتن این حرف توی دو ثانیه شورتم رو کشید پائینم- جوووووووووووونکسم رو گرفته بود توی دستش و فشار میداد. انگشتش رو روی چاک کسم میکشید و لباش توی گردنم بود. دست و پام شل شد، حق داشت طفلی الان سه هفته بود که بخاطر امتحانام کاری به کارم نداشت. بعد چند لحظه لبامون توی هم قفل شد و دستامون توی بدن هم مشغول مالش…. همونجور که لبامون توی هم بود، منو توی بغلش گرفت و به سمت اتاق رفت. دستامو دور گردنش حلقه کرده بودم و محکم لباشو میخوردم. به اتاق که رسیدیم منو روی تخت گذاشت و خودشم آروم روم خوابید، لباش توی گردنم حرکت میکرد و دستاش روی بدنم… داغ شده بودم.غلطی زدیم و من اومدم روش، شورتش رو در آوردم – شاید بد باشه اما واسه ما خوبه، ما دو تا عادت داریم که توی خونه با یه لباس و یه شورت می چرخیم- با دستم کیرش رو می مالیدم و مثل آدمای قحطی زده لباشو میخوردم. اونم با دستش چوچولم رو میمالید. حس میکردم که کسم خیس شده، از گردنش شروع کردم و با بوسهای کوچولو آروم آروم رفتم پائین. مثل همیشه کیرش به احترام من خبردار بود، یه بوس کوچولو ازش گرفتم و رفتم وسط پاهاش دمر خوابیدم، با دستم کیرش رو گرفتم و افتادم به جون تخمهاش. هر کدوم رو توی دهنم میکردم و با زبون نازشون میکردم، صدای ناله های مهدی در اومده بودم- آههههههه ……زبونم رو به سر کیرش کشیدم و با سوراخ سرش بازی میکردم، مهدی سرم رو با دستاش گرفت و بطرف کیرش بردم- آروم آروم بخورشکیرش رو تا آخرش کردم توی دهنم و میخوردم. با دستم هم تخمهاشو می مالیدم. نفسهاش تندتر شده بود و با دستاش ملافه رو چنگ میزد. حالا وقت شیطنت بود، تند تند کیرش رو می مکیدم، صدای دادش بلند شدم- کیرم دهنت…… بسه نداخودم خوب میدونستم که با این کار دیوونه میشه، توی چشماش خیره شدم، بهم اشاره کرد که بخوابمن- نوچچچچچچچچم- نچ یعنی چی بچه پررو…. بیا بخواب بهت بگمهر کاری کردم از دستش فرار کنم نشد، من کشید بالا و خوابوند روی تخت، آروم خوابید روم و مشغول خوردن لبای هم شدیم. کیرش داغ داغ بود و لای کسم جا خوش کرده بود. دستم رو بردم پائین و گذاشتمش دم سوراخ کسم، توی چشماش نگاه کردمم- الان بره تو؟؟؟؟ من که هنوز کست رو نخوردمن- الان آماده ستلباش رو روی لبم گذاشت و با یه حرکت کیرش رو فرستاد تو. چقدر دلم واسه کیرش، واسهتکونهای با مزه ای که وقتی توی کسم وایستاده بود بهش میداد تنگ شده بود، گرماشو حس میکردم. عاشق صدای تخمهاش بودم وقتی محکم میخورد به کسم…..بعد سه هفته بلاخره بهش رسیدم آرامش. حدود 10 دقیقه ای آروم تلنبه میزد، چشمهامو بسته بودم و لبخند میزدم. ضربه هاش یواش یواش تندتر و محکمتر شد…..ن- آییییییداغی آبش رو روی سینه هام حس کردم، چشامو باز کردمن- زود اومدشرمنده به خدا این بچه طاقتش همین بود…. آخه اول صبحی شکم ناشتا وقتی انقدر تکون تکونش بدی معلومه حالش بهم میخوره. با دستمال آب روی سینه م رو پاک کردم و لباشو بوسیدمم- مرسی خانومین- کاری نکردم، خوابیدم و دادم. شما خسته شدی…..مهدی رفت حموم و من روی تخت دراز کشیدم. همیشه بعد از سکس از خدا تشکر میکردم بخدا بدن سالم و آرامشی که خدا بهمون داده بود. خیلی از دوستها و فامیل میگفتن که این عشق بین ما افسانه ست و ما داریم فیلم بازی میکنیم. بیشتر وقتا به این حرف میخندیدم و خودم خوب میدونستم که اگه آرامشی توی خونه دارم مدیون محبتهای پدر و مادرم هستم.توی این 27 سالی که از خدا عمر گرفته بودم تا حالا بخاطر نداشتم که مادر و پدر با هم دعوا کرده باشن یا حتی با صدای بلند همدیگه رو صدا کرده باشن. در مقابل من و برادرم متحد بودن و حرفشون آیه. نگاه کردن به زندگی والدینم ، کمکها و نصیحتهای مادرم باعث میشد که منم زندگیم رو با صبر و آرامش و عشق به مهدی بسازم.مادر من زنی زیبا و نجیب از یک خانواده اصل و نسب دار تهرانی بود. اصولا خانم خودداری بود که نه زیاد میخندید و نه زیاد ناراحت میشد، حتی در بدترین شرایط مقاوم و خونسرد بود و در برابر مشکلات خم به ابرو نمی آورد و این بخاطر تربیت و مقررات خشک پدرش بود. تحت هیچ شرایطی دروغ نمیگفت. قدی بلند و چشمها و موهای روشنی داشت که از مامانش به ارث برده بود.پدرم از خانواده های اصیل و قدیمی شیراز بود که از ده سالگی بخاطر کار پدرش به تهران اومده و ساکن شده بودن. قد بلند و چشمهای سیاه و پر جذبه ای داشت که هیچکس جرات خیره نگاه کردن بهش رو نداشت. صداش گرم و پر محبت و پوست گندمی اش به جذابیتش افزوده بود.تنها برادرم بابک که شباهت بی نظیری به پدرم داشت، حدود سه سالی از من بزرگتر بود و در رشته عمران تدریس میکرد. شوخ طبعی اش رو از دایی ام به ارث برده بود و به هر مجلسی که وارد میشد موجی از انرژی و شادی رو با خودش میبرد. همیشه سر به سر من میذاشت و اذیتم میکرد. اما با این حال بعد پدر و مادر و مهدی یک تکیه گاه محکم و یه دوسنت خیلی خوب برای من بود.از نظر اقتصادی خانواده ما همیشه وضع خوب و حتی عالی داشت. خونه بزرگ و دوبلکسی با سه خواب و پذیرایی بزرگی که با چند پله از اتاق مهمون و آشپزخونه قرار داشت، استخر سرپوشیده و حیاط بزرگی که انتهاش پیدا نبود، تو یکی از بهترین نقاط شمالی شهر حاصل زحمتهای شبانه روزی پدر و تدبیر مادرم بود. در مقابل همه این نعمتها پدرم از ما فقط توقع درس خوندن داشت که با وجود اون همه امکانات و فضای امن و آروم خونه توقع بیجایی نبود.من و بابک هم نهایت سعی خودمون رو میکردیم تا طبق خواسته پدر و مادر درس بخونیم شاید اینجوری گوشه ای از زحمتهای اونا رو جبران میکردیم. هر دو توی مدرسه تیزهوشان درس خونده و حتی دو سال را هم جهشی سپری کرده بودیم.م- نداااااااا …… جیگر خوابیدی؟آروم چشمهامو باز کردم و دستامو بطرفش دراز کردمم- پاشو خجالت بکش، خرس گنده من که نباید بغلت کنمن- ممممممم من ببل (بغل) میخوام.دولا شد و لبامو بوس کردم- هانی بخدا دیرم شده، شب قول میدم بکنمت خوب؟خندیدم و لباشو بوسیدمن- مواظب خودت باشم- شب میبینمتاز روی تخت بلند شدم، بعد از پوشیدن شورتم با کلافگی به دور و برم نگاه کردمن- خدای من چقدر کار دارم.یه کم اتاق رو مرتب کردم و روی تخت دراز کشیده، با یادآوری سکس صبحمون چشمامو بستم و خوابم برد.با صدای تلفن از خواب بیدار شدم، ساعت 11 ظهر بود. مادر بود که میخواست حالم رو بپرسه و شام دعوتمون کنه. حدود نیم ساعتی با مادر گپ زدم و قرار شد که شب بریم خونشون. بعد تلفن مادر یه زنگ به مهدی زدم و برنامه شب رو باهاش هماهنگ کردم.دیگه باید یه سر و سامونی به خونه میدادم……ادامه…نوشته mimi joon

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *