خجالت

0 views
0%

وقت شام بود كه بلند شدم و سرايدار رو صدا كردم و بهش پول دادم و گفتم دو بطري آبجو با يه خورده كالباس و گوجه فرنگي بگير.پرسيد نون هم بگيرم؟گفتم نون هم بگيرچه نوني بگيرم؟هر نوني كه شد.از اطاق رفت بيرون و من لباسم را دراوردم و با شلوارك رفتم روي تخت كنار پنجره افتادم .. بعد از مدتي سرايدار با بطريهاي ابجو و خوراك اومد تو و انها رو گذاشت روي ميز كوچك و رفت. با تنبلي از تخت امدم پايين رفتم كنار ميز مشغول خوردن شدم.هوا گرم بود ميل نداشتم. با زور ابجو و كمي نونو كالباس خوردم و بعد بطري دوم ابجو رو باز كردم تو دستم گرفتم اومدم سمت پنجره و بيرون رو نگاه كردم. كسي نبود. سيگاري اتش زدم و ابجو رو مزه مزه ميكردم. حوصله نداشتم. يه سالنامه عكاسي رو برداشتم ورق ميزدم بعد برگشتم از پنجره اطاق همسايه رو پاييدم. چراغ اتاق خواب خاموش بود داشتم سرم رو برميگردوندم كه لكه نور ضعيفي به چشمم خورد. اون در تاريكي بود و من در روشنايي. چند لحظه به تاريكي نگاه كردم و بعد خجالت كشيدم و رويم رو برگرداندم و مشغول تماشاي سالنامه شدم.وقت ميگذشت. از نگاه كردن به تاريكي خسته شده بودم. بيرون رو فراموش كردم. ساعت در حدود ده و نيم شب بود كه زنگ به صدا درامد. فوري بلند شدم و رفتم در رو باز كردم. كسي نبود. نميخواهستم سرايدار بيدار بشه. دوباره اومدم تو تخت. داشتم با خوردم فكر ميكردم كه كي بود زنگ زد. سيگار ديگه ايي اتش زدم. چند دقيقه نگذشت كه دوباره صداي زنگ بلند شد. با تعجب از تخت اومدم پايين و رفتم درو باز كردم . كسي نبود. از پله ها دادم زدم كيه ؟. جوابي نشنيدم.سرايدار بلند شده بود گفت؟ ميرم پايين ببينم كيه … گفتم برو.. چند لحظه بعد برگشت و گفت ؟ يه خانومه با شما كار داره ..با من؟بله..شلوارمو پام كردم و پيراهنمو انداختم سر شونه ام رفتم دم در . ديدم خانم همسايه با يه لباس راحت خونگي و دمپايي در راهرو ايستاده. سرم رو با تعجب و سلام اوردم پايين. جواب سلام منو داد و گفت اجازه ميدي از اينجا يه تلفن كنم؟خواهش ميكنم بفرماييد..راهنمايش كردم به اطاقي كه تلفن بود.. چراغ رو روشن كردم و وامدم بيرون ديدم سرايدار وسط راهرو ايستاده و چمشش رو با انگشتت ميمالونه. تا چمشش به من افتاد خنده احمقانه ايي كرد. زير شلوار بلند و راه راه كثيفش با يه زير پيرهني عرق كرده و رنگ رو رفته بدجوري تو ذوق ادم ميزد.گفتم برو بخواب من خودم در رو ميبندماز جاش تكون نخورد و نيشش بيشتر باز شد و گفت شما بخوابين من خودم درو ميبندم.نخير لازم نكرده برو بخواببازم از جاش تكون نخورد. به صورتش نگاه كردم و گفتم خوب نيست ادم با اين ريخت قيافه بره پيش مردم ماشاالله ديگه بزرگ شدي.نگاهي به سر تا پاي خودش كرد اهسته رفت توي اتاق خودش.صدايي اومد. سرمو كه بلند كردم همسايه خوشگلمون رو ديدم كه روبروي خودم دم در اتاق ايستاده بود. دستپاچه از جام پريدم. لبخند زيبايي زد و گفت جواب نميده اشغاله..با خجالت گفتم خب پس بفرماييد بشينيت تا خط آزاد بشه..صندلي رو جلو كشيدم و تعارف كردم . نشست. اول پاهاشو را روي هم انداخت و بعد از از روي هم برداشت و آزاد كرد. رانهاي سفيد و گوشتاالودش از وسط چاك لباس نازكش افتاده بود بيرون. چشمهام از وسط پاهاش به صورتش رسيد. لبخندي رو تو صورتش ديدم. خجالت كشيدم و ديگه به پاهاش نگاه نكردم. ولي نتوستم مقاوت كنم و در حين پك زدن به سيگارم زير چشمي به پاهاي خوش تراشش نگاه ميكردم.پرسيد شما تنهايي؟گفتم بلهدو مرتبه ازم پرسيد شما هميشه تنهاييد؟بله چطور مگه ؟هيچي همينطوري پرسيدم.تنها بودن عيبي داره؟نه چه عيبي ؟ تازه به نظر من راحت تر هستيد.جوابي ندادم. يعني جوابي به ذهنم نرسيد كه بدم. سرمو پايين اندختم و پك محكمي به سيگارم زدم.سكوتو شكست و پرسيد سيگار داري؟ها ؟ بله بله عقب سيگار گشتم. از لب پنجره پاكت سيگارمو برداشتم و به طرفش گرفتم. يه سيگار برداشت و براش كبريت كشيدم. روشنش كرد و دودش رو بطرف طاق فرستاد. متوجه مجله هاي رو ميز شد . خم شد كه يكيشون رو برداره كه قسمتي از بدن قشنگش از زير لباسش مشخص شد. مجله رو كه برداشت كنار نشست و به سيگار پك ميزد. منم محو تماشاي اون شده بودم. به قسمتهاي عكسهاي سكسي مجله كه رسيد سرمو برگردوندم و سيگارمو ميكشيدم. خواهستم يواشكي نگاهش كنم كه ديدم داره منو نگاه ميكنه. اتاق داغ بود هزار جور فكر از سرم ميگذشت. بند لباسشو كه دور كمرش بسته بود باز كرد و خودشو باد زد. حالا ديگه سينه هاش و قسمت جلوي بدنش رو كاملا ميتونستم راحت ببينم. به صورتش نگاه كردم . چشمهاش بدون پلك زدن باز و نيم باز ميشد. لبهاش خشك شده بود. بدجوري به من خيره شده بود و خجالت كشيدم و بيخودي با خودم ور ميرفتم. اهسته از روي تخت بلند شد و رفت سمت در خروجي.ناراحت شدم. خيال كردم ميخواهد بره. و لي نرفت. درو بست و برگشت سمت پنجره و ته سيگاروش پرت كرد بيرون. اهسته بهم نزديك شد و روبروم ايستاد. فقط پاهاي لختش رو ميديدم. دستش اومد رو سرم و موهامو نوازش كرد. پایان موهاي تنم سيخ شد و تموم بدنم به مور مور افتاده بود. خوشم اومده بود. با هر دوتا دستش سرمو گرفت و مكم به شكم نرم و گرمش چسبوند. دستهامو بي اختيار بردم پشت باسنش و لبه شورتش رو به سمت پايين كشيدم . جوري كه دستهامو لطافت پوست رانهاشو حس ميكرد. ديوانه وار پيراهنم رو از تنم دراوردم و بعد لباس نازك تنش رو از شونه اهش افتاد پايين روي زمين. و من حالا زير نور چراغ خواب اتاقم يك فرشته كه عريا عريان بود رو ميديدم.همان طور ايستاده سنگيني اش رو انداخت رويم. به پشت افتادم روي تخت و اون هم افتاد رويم.ديگه خجالت نميكشيدم.خيس عرق با موهاي بهم ريخته و گره خورده از تخت اومد پايين.ميشنيدم با ميديدم خودشو ميپوشوند. بعد رفت سمت پنجره و سيگار و كبريت رو برداشت . منم شلوارمو پام كردم. دوتا سيگار اتيش زد يكي براي خودش و يكي هم گذاشت لب من.. با دستهاش موهاشو مرتب كرد و منم شيرين نگاهش ميكردم. لخندي زد و لبم رو بوسيد و راه افتاد منم به دنبالش راه افتادم و در رو براش باز كردم . دم در ايستاد و لحظه ايي به چشمهام نگاه كرد . و با لحن محبت انگيزي گفتشب بخيرخوشحال و ممنون جواب دادم شب بخير.نوشته ذکریا هاشم (از کتاب طوطیا)

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *