خدا رو کشتم!

0 views
0%

درود دوستانخیلی کوتاه عرض می کنم،بعد از محبتی که دوستان در داستان اولم،افسون،زنی با موهای شرابی، به بنده داشتند،تصمیم به ارسال داستان دیگه ای گرفتم،با فضایی متفاوت و روایتی از جنس دیگه.فقط با اینکه پیشتر به یکی از دوستان قول داده بودم دیگه توضیحی در ابتدای اثارم ننویسم،از اونجا که حس می کنم این موضوع برای بعضی از مخاطبین سایت ،بسیار مهمه،باید بگماین داستان کاملا خیالی ست.امیدوارم خوشتون بیاد.من هنوزم، نگرانمکه تو حرفامو ندونیاین دیگه یه التماسهمن می خوام بیای،بمونیباشه زهرا..واست میگم…مادر بزرگ همینطور که عینک ته استکانیش رو با روسری گلدار سورمه ایش پاک می کرد،منو مینشوند روی پاهای لاغر و استخونیش ،آروم در گوشم زمزمه می کردمریم، قربونت بشم،برو با علیرضا بازی کن،شماها مثل آسمون و زمین همیشه چشاتون تو چشای همه،الهی…علیرضا پسرخالم..آه..شاید اگه درست یادم بیاد دوازده سالم بود و اون 16 سال داشت. موهای روشنش..چشای همیشه شیطونش و از همه بیشتر،موهای بور روی دستاشو خوب یادم مونده..وقتی پاهامونو توی حوض خونه مادر بزرگ،لخت توی آب رها می کردیم،انگشتای پاشو آروم میمالید به انگشتای پام و نخودی می خندید- مریم،بخند دیگه، چرا همیشه لپات آویزونه؟همه جا با هم بودیم،خیلی با هم راحت بودیم،همه میدونستن اگه به من چپ نگاه کنن،علیرضا با چشمای سرخ پیداش می شه. اما نمیدونم چرا هیچوقت نمی تونستم بهش بگم، دوست داشتم یه بار،فقط یه بار حجاب سکوتمو بزنم کنار و بغلش کنم و یه دل سیر گریه زاری کنم.نمیدونم،شاید به خاطر این بود که علیرضا عاشق لبخند من بود و شاید چون بهرحال، ما از خانواده ای مذهبی بودیم، بهرحال از علیرضا یه خاطره پررنگ دارم که خیلی دوست داشتم تو بغلش گریه زاری کنم. دلیلش رو هم هنوز نفهمیدم.علیرضا که رفت سربازی من چهارده سالم شده بود،بابام رو هرگز ندیده بودم،مامانم می گفت رفته خارج کار کنه،اما چه فایده وقتی حتی سوپری محلمون منو میدید میگفتخدا رحمت کنه بابای خدابیامرزتومن هیچ وقت هیچ حسی نسبت به پدرم نداشتم.به قول مهسا خواهرم،از پسر پسرتر بودم،یاد گرفته بودم زندگی مثل آینه ست و باید باورش کنی.روزی که علیرضا داشت واسه سربازی میرفت،اومد خونه ما واسه خداحافظی،وقتی از همه خداحافظی کرد اود سراغ من،توی دالون خونه قدیمیمون روبری من ایستاد،مثل همیشه سرم پایین بود و با پایین پیرهن آبیم که خودش واسه تولدم واسم خریده بود بازی می کردم.واسه اولین بار یه لحن تازه تو صداش موج میزد-مریم-هوم..-من دارم میرم-آره-مراقب خودت باش-باشه-مریم-هوم..-یه چیزی ازت می خوام-چی؟-خوب مراقب خودت باشی-اینو یه بار گفتی-نه،منظورم اینه که..-…لبخند زد و دوباره گفت-دیگه اونقدر بزرگ شدی که نمیشه واسه خداحافظی باهت دست داد یا…بغلت کنماین کلمه رو که گفت،انگار دمپایی سبزم رو که همیشه سرشون با مهسا دعوا داشتیم، دیگه حس نمی کردم، پاهام کف زمین نم و سرد زمستون اون سال بود..بغلت کنم..-آره،بزرگ شدم-پس مراقب خودت باش-چندبار اینو میگی؟-منظور من اینه که،مراقب خودت باش تا برگردم-باشه علیرضا،دیرت نشه-نه ،اما امیدوارم واسه برگشتن پیشت دیر نکنم،این بار اگه برگردم،دیگه از کنارت نمیرم..با هم..اینو گفت و رفت..اینو گفت و من آسمون صورتی نوجوونیم آتیش گرفت..اینو گفت و واسه اولین بار فهمیدم یه نفس بدون علیرضا یعنی چی..همون علیرضا که توی نصف آلبوم عکسای ما همیشه پشت من مکانش ثابت بود..اینو گفت و من واسه اولین بار نصف روز رو توی راه پله های پشت بوم خونمون گریه زاری کردم..اونقدر سخت و وحشی بزرگ شده بودم که این حس جدیدو خوب درک نکنم، اونقدر تنها با خودم نشسته بودم که نفهمم با هم یعنی چی.روزا پشت سر هم میگذشتن و من یه هوای تازه رو بیرون پنجره استنشاق می کردم، مردم یه چیزیشون شده بود دوباره، آخه می دونی، دیگه فهمیده بودم که کلا مردم ما یه چیزیشون می شه،آخه هنوز یک سال نگذشته بود که یه چیزیشون شده بود و شاه را انداخته بودن بیرون، حالا هم یه چیزیشون شده بود و شب و روز بلندگوی مسجد داشت وزوز میکرد، اما مادرم مثل همیشه بهترین رادیو بود، یه چیزایی راجع به یه چیز بد و ترسناک تعریف می کرد، وقتی با زنای محلمون توی حیاط مینشستن واسه سبزی پاک کنی یا همون درواقع غیبت و کسب اطلاعات روز و البته شوهر دادن دختراشون، راجع به اون تعریف که می کرد،زنا مثل مار دوبار می چرخیدن روی ستون فقراتشون و آروم روی روناشنون می زدن..بعد از یک هفته فهمیدم اسم این موجودیت هولناک، جنگهجنگ همه جا بود،توی صف نونوایی ،توی چشمای همکلاسی هام،تو تلوزیون،روی دیوار،همه جا..هرکی رو که میدیدم راجع به اون حرف می زد،اما من توی دنیای خودم بودم،یه جایی روی همون تاب که روش میشستم و علیرضا همیشه وقتی هولم میداد که تاب بخورم روش داد می زدبرو بالا…مریم، بالاتر…هنوزم بعضی وقتا سراغ اون پارک و اون تاب میرفتم،اما بدون علیرضا نه تابی تکون می خورد و نه پارکی سبز بود.یک سالی میشد که رفته بود،یه روز که داشتم از مدرسه برمیگشتم دیدم در خونه خالم اینه غوغاست،انگار هزار تا اسب عربی کس کش با هم اونجا شیهه می کشیدن و سم می کوبیدن، مادرم تو بغلش یکی رو گرفته بود و داشت صورت خودش و چنگ می کشید، با پاهای لرزون رفتم جلو دیدم خالمو گرفته تو بغلش،خالم انگار مرده بود..نه واقعا مرده بود،اینو میشد از مادرم که با مشت می کوبید توی چشمای خودش فهمید،اما من نفهمیدم،چرا مادرم همش خواهرشو صدا که میکنه،علیرضا رو هم صدا می زنه، عین کولی های آشفته نشستم کنج دیوار خونه خالم اینا و فقط نگاه میکردم، تا اینکه مهسا رسید و منو مثل بچگیا که بغل می کرد و میخوابوند بغل خودش ،کشید تو بغلش،یه چیزایی در گوشم ناله می کرد که نا مفهوم بود..علیرضا…شهید…خاله…سکته…دیگه نفهمیدم چی شد..دیگه هیچی خودش نبود. همه چی سیاه شده بود،لباسای ما،رنگ دیوارای خونمون، رنگ چایی هامون..شش ماه حرف نزدم، همه فکر میکردن لال شدم، اگه از غصه مادرم و ترس از مردنش نبود،بعد از اونم حرف نمیزدم، اما بعد از شش ماه گفتم-مامان..گریه نکن..دیپلمم رو با یک سال تاخیر گرفتم،دیگه حتی کسی راجع به علیرضا و خالم حرف نمی زد،من اما هنوز توی تلاطم اون حرف آخر و هزار حرفی که نزدم بودم..بازم مردم یه چیزیشون می شد، من دیگه از این کار مردم بدم میومد، خاطره خوبی ازش نداشتم،هرجا بیرون می رفتیم به من و مهسا یه جوری نگاه می کردن،مهسا رو که شوهر دادن یکم کرم مردم خوابیددیگه علنا تنها شده بودم، مادرم دیگه نمیتونست کار کنه، من توی یه مخابرات کوچولو توی محل خودمون یه چیزی تو مایه های منشی بودم و مهسا توی یه بیمارستان کار می کرد، البته شوهر مهسا،مجید که 15 سال ازش بزرگ تر بود،به حق آدم خوبی بود، با وجودی که وضع خودشونم تعریفی نداشت،همیشه به ما کمک میکرد، یه تاکسی داشت که به قول خودش آب باریکش بود.طبق معمول توی همون جلسات زنای محلمون، توی حیاط خونمون فهمیدم قراره نوبت من بشه،شب خواستگاری فهمیدم خواستگارم همون حاجی،معتمد محل خودمونه، گویا از قرار معلوم ایشون با وجودی که 50 سال سن داشتن،از روی ترحم و واسه اینکه زیر پر و بال مارو بگیرن پا پیش گذاشته بودن ،زن اولش سه سال پیش فوت کرده بود.بیست و پنج سالم بود،اما با وجود چهره خوبی که داشتم خواستگار چندانی نداشتم، آخه همه ورد زبونشون بود-کی میره خواستگاری دختری که از مرد بودن فقط یه سبیل کم داره تازه این دختره کلا دیوانست حرفم بزور می زنه خونوادشم که هشتشون گرو نه شونه.واسم شوهر کردن یه چیزی تو مایه های خونه عوض کردن بود،واسه همین هم وقتی مادرم با خجالت بهم ماجرای حاجی کسکش حروم زاده رو گفت، دستاشو گرفتم و گفتم-اینم قسمت منه، من راضی ام مادر جان.مراسم دفتری انجام شد،آخه حاجی کسکش حروم زاده می گفت واسه اون صورت خوبی نداره که با دبدبه و کبکبه عروس ببره توی خونه ای که توش سه تا بچه زندگی می کنن سه تا بچه که بزرگترینش پسرش بود که هم سن خود من بودروز عروسیم یه مانتو سفید تنم بود که مجید واسم خریده بود.توی خونه حاجی کسکش حروم زاده همه چی مثل خونه خودمون بود، با این تفاوت که دیگه دستم به دهنم می رسید و البته بچه های حاجی کسکش حروم زاده محل سگ بهم نمی دادن، حتی نمیزاشتن برم تو اتاقشون،منم سر به سرشون نمی ذاشتم.حاجی تا دو ماه کاری به کارم نداشت،اما یواش یواش رفتارش عوض شد،یک شب در میون میومد تو اتاق من جاشو مینداخت و می خوابید، تا آخرش یه شب اومد سراغم و منی که حتی نمی دونستم خانم بودن یعنی چی، از دنیای دختریم جدا کرد، یادمه مثل یه مجسمه زیر پاش بودم و فقط دندونامو از شدت درد به هم فشار میدادم، وقتی فشار داد داخل یه چیزی بین پاهامو خیس کرد و حاجی کسکش حروم زاده آروم با لحنی که ازش شهوت می بارید در گوشم گفت-پس واقعا دختر بودی..صورتمو لیس می زد، این کارش حالمو بهم می زد اما حس خاصی نداشتم،من جدن از حس تهی بودم.دیگه شده بود کار هر شبش، هر دفعه هم یه چیز جدید ازم می خواست-مریم،کیرم و بکن تو دهنت ،دوست دارم خوب لیسش بزنی-مریم،این بار میخوام بریزم روی بدنت-مریم سینه هاتو بمال بهش-مریم صورتتو بیار جلو میخوام بشورمت با آبشمن اما یه برده بودم،نه ،همون مجسمه،واقعا تو کما بودم،واسم مهم نبود چیکارم میکنه، تا اینکه اون شب با اون چشمای دریدش گفتبرگرد می خوام یه کاری بکنم،برگشتم،مثل یه سگ منو چهار دست و پا نگه داشت،دستشو با یه چیز لزج خوب چرب کرده بود و آروم انگشتشو کرد توی سوراخ کونم،دیگه اینو نتونستم تحمل کنم، جیغ کشیدم التماس کردم.. داد زدم..کمک خواستم..اما گوشش بدهکار نبود،یه انگشت،دو انگشت ،سه انگشت..بعد از یه ربه هر 4تا انگشتش توی کونم بود و داشت دستشو می چرخود،دیگه از شدت درد و ضعف نا نداشتم جیغ بکشم،یه دفعه در اورد و پا شد و بی مقدمه پایان کیرشو جا داد توی کونم، مویرگ های چشمم داشت می زد بیرون،با دستام ساقای پاشو چنگ می زدم اما فایده نداشت، از بخت بد با اون سن و سال و با اون همه قرص و کوفت و زهرمارم که می خورد،حد اقل چهل دقیقه هر دفعه طول می کشید تا ارضا بشه، این دفعه هم از همیشه وحشی تر شده بود،حتی چند دفعه با مشت زد تو کمرم که درست وایسم تا کارش پایان شه.هر بار که کیرش رو تا ته توی کونم حس می کردم من هق میزدم و اون ناله میکرد-جوووووووووونننننننبعد از نیم ساعت سرعتش رو بیشتر کرد و موهامو از پشت چنگ زد و می کشید سمت خودش،فهمیدم داره آبش میاد،اما اونقدر دردم اومد که بی اختیار داد کشیدم..خدااااا…خداااااحاجی هم با سیلی از پشت خوابوند توی گوشم-خفه شو بی شرف، اینجا خدات منم، منمممممممممممممم،می فهمی؟دیگه چیزی نگفتم و به علامت تسلیم،سرم و خوابوندم روی زمین، بی مروت کف پاشو گذاشت روی صورتم و همینجور که هنوز از عقب داشت با شدت میکوبید به من،توی کونم خودشو خالی کرد و بعدم جاشو جمع کرد و رفت توی پذیرایی خوابید،من همونجور و با همون حالت،لخت تا خود صبح اونجا موندم،از اون روز همه چی واسم عوض شد،دیگه مرده بودم،حتی بی احساسم نبودم،مرده بودم..حاجی هم یه عادت جدید پیدا کرده بود،موقع سکس می گفت منوباید خدا کنی ،بگو تو خدای منو،منو پاره کن،هرکاری دوست داری بام بکن..جررررم بده..اما یه چیز دیگه هم عوض شده بود،اونم نگاهای آرش،پسر بزرگ حاجی کسکش حروم زاده بود،دیگه واسه من رو ترش نمی کرد، گاهی دورو ورمم می گشت، تا اینکه یه روز واسم یه شلوار خرید و گفت، تو این لباسا بهت نمیاد،هنوز جوونی ،چرا مثل مادر خدابیامرز من لباس می پوشی؟من اما واسم اهمیت نداشت چی میگه،نمیتونستم واسش مادر بازی در بیارم، روح و روحیه اش رو نداشتم. اما اون دست بردار نبود،تا حاجی کسکش حروم زاده می رفت بیرون میومد سراغ من،این کاراش یک سالی ادامه داشت،تا اینکه یه روز که روی تختم تو اتاق خوابیده بودم،احساس کردم یه چیزی بغلمه ،چشامو که باز کردم دیدم کنارم خوابیده زل زده تو چشام،جا خوردم و از جام پریدم،تازه فهمیدم، دامنم از پشت گیر کرده توی شرتم و رون پام بیرونه،آرش با حرص خیره شده بود به رون من،تازه فهمیدم این حروم زاده هم مثل باباش که خانم نمی خواست و دنبال برده جنسی بود،دنبال مادر نیست و دنبال یه چیر دیگست.داد زدم سرش که اینجا چکار میکنه، تا اومدم حرف بزنم دیدم بدتر شد و حمله کرد بهم،با اون هیکلی که اون داشت من هیچ شانسی نداشتم،می غرید و داشت سوتینم رو پاره می کرد، زیر پاش داد کشیدم-چه مرگته عوضی ،من جای مادرتم،زن باباتم-خفه شو جنده، تو نه خانم بابامی نه مادر منشبا که از کون جررت می ده فکر میکنی من نمی دونم خانوم کسه؟ فکر کردی من کیر ندارم که یه هلویی مثل تو اینجا جندگی کنه و من جررش ندم؟کس کش تو آب بابامم می خوری،بعد واسه من سجاده آب میکشی؟ بگیر که می خوام از عقب و جلو پارت کنمهمینطور که با هم کلنجار می رفتیم، زیپشو وا کرد و کیرشو کشید بیرون،نمی دونم از بزرگی کیرش بود که ترسیدم یا از خوف عملی که قرار بود انجام بگیره، نیروی عجیبی دوید توی عضلاتم، یک لحظه دستمو آزاد کردم و از روی صندلی سشوارم ورداشتم و کوبیدم توی سرش، سرش رو گرفت و مثل سگ داد کشید، خودمو آزد کردم و دویدم سمت آشپزخونه،اونم دنبالم افتاد،به آشپزخونه که رسیدم، به خودم که اومدم توی دستم چاقو بود، تا اومد باز بپره روم داد کشیدماگه نزدیکم بیای، خودمو میزنم-تو وجودشو نداریبا نوک چاقو جوری که خودمم باورش رو نمی کردم روزی جراتشو پیدا کنم، یه خط روی دستم انداختم، وقتی که خونو دید،انگار سرخی چشماش پرید، دو قدم رفت عقب و آروم گفتاگه چیزی به حاجی کسکش حروم زاده بگی ،شارگتو می برماینو گفت و از خونه زد بیرون، من اما دیگه از هیچی ترسی نداشتم،همینجور که هنوز از شدت هیجان اتفاقی که افتاده بود،چاقو توی دستم می لرزید، رفتم سمت اتاقم،نشستم روی صندلی و پایان عمرمو مرور کردم.. به جایی رسیده بودم که ای کاش نمی رسیدم..غروب حاجی کسکش حروم زاده اومد خونه، بی مقدمه اومد سراغ من،تا درو وا کرد جا خود،از سر و وضع آشفته من و لباسای پارمو چاقویی که تو دستم بود،فهمید یه خبرایی بوده، چند بار پرسید چی شده؟ این چه وضعیه؟ من جواب ندادم،تصمیم خودم و گرفته بودم..اومد جلو که چاقو رو از دستم بگیره،همینکه خم شد، دستم و سریع اوردم بالا و چاقو رو فرو بردم توی شونش، خون مثل فواره از بین شونه و گردنش می پاشید بیرون،دستشو گذشته بود روی برش چاقو،من اما فقط زل زده بودم تو چشماش..چشاش کمرنگ..کمرنگ..و کمرنگ تر شد تا اینکه…..یک ماه پایان فراری بودم، رفته بودم شهرستان خودمون، اما آخرش یه روز توی خونه مادربزرگم ریختن و دستگیرم کردن، البته واسه من فرقی هم نمی کرد،من خدارو کشته بودم… الانم که اینجا پیش توام.آره زهرا جون،اینم داستان زندگی ما بود که دوست داشتی بدونی..ادامه داستان از زبان زهرامریم هم سلولی من بود، داستان زندگیش با همه ماها فرق می کرد،بعد از یک ماه حکم اعدامش اومد،اما هیچ فرقی نکرد،همون مریم سابق بود،هنوز ساعت ها خیره می شد به یه عکس سه در چهار که از همه ماها قایمش می کرد،شب آخر معمولا همه اعدامی ها یه حالی ان،اما مریم بازم مریم بود، همونجور ساکت، همون جور معصوم و کم حرف.صبحش که مامورای زندان اومدن ببرنش، دست کرد توی جیب کاپشن کهنه شو یه چیزی گذاشت کف دستم و صورتمو بوسید و بردنش.یه عکس بود، از یه پسر 16 ساله با موهای روشن و چشمای پر نوری که چقدر به نگاه مهربونش میومد..توی راهرو که داشتن می بردنش، من دیگه مریمو ندیدم..یه دختر کوچولوی زیبا،با گونه های برآمده رو دیدم که دوون دوون داشت می دوید به سمت چوبه دار، اما دیگه چوبه داری در کار نبود،زندانی نبود..یه پارک محلی کوچک ،پر از درختای سیب بود،که وسطش، یه دختر بچه روی یه تاب نشسته بود، یه پسر نوجوون داشت آروم هلش می داد..خنده هاشون مثل کفتر توی آسمون زندون پر می کشید..بهم گفتن وقتی صندلی رو از زیر پای مریم کشیدن مثل باقی اعدامیا توی هوا چرخ نمی خورد..انگار یکی سفت بغلش کرده بود..یکی..بغلش کرده بود..نوشته داویچکا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *