خدا لعنتت کنه کامبیز

0 views
0%

این یک داستان واقعی هست.من الان ۲۸ سالمه و سه ساله قبل برای اولین بار با این اقا اشنا شدم که تا اون موقع اولین تجربه ام بود.باهزار کلک و کس و شعر و حرف رومانتیک تا صبح این ادم تونست مخ منو بزنه و منم که ساده بودم و بی تجربه ولی راستش خیلی ادعا نترس بودن داشتم واسه خودم بعد از دو هفته این اقا امدن دیدن من البته از کرمان وقتی رسید صصبح زود بود و یک کم قدم زدیم البته ظاهرش اصلا جالب نبود و یک کم پای چپش لنگ میزد ولی خیلی زبون باز بود چندین بار خواستم با بهانه مختلفی عکس بگیره اما من دستمو گرفتم جلوصورتم بعد از کمی صحبت به بهانه اینکه بارش سنگینه گفت بریم خونه پدرش و وسایل رو بذاره بعد بریم بگردیم منم خر و ساده رفتم باهاش که یک اپارتمان خیلی بزرگ بود با طبقات زیاد وقتی رفتیم بالا هم میترسیدم هم خواستم کم نیارم مثلا که ای کاش مرده بودم و نرفته بودم بعد وارد خونه شدیم من با کفش رفتم همه جا رو نگاه کردم که کسی نباشه بعد امدم کفشامو در اوردم و نشستم بعد امد نشست کنارم یک کم حرف زد و خودش نزدیک کرد بهم و یهو افتاد روم و شروع کرد لبامو خوردن من اینقدر تو شک رفته بودم که نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و بعد از چند ثانیه تازه فهمیدم داره چی میشه و شروع کردم به تقلا کردن که بتونم در برم ولی چاق بود و سنگین و من هم هرکار میکردم تکون نمیخورد از روم و به شدت ترسیده بودم حتی توان جیغ زدن هم نداشتم و فقط گریه زاری میکردم و التماس که ولم کن اما اون نامرد کار خودشو میکردبعد بلندشو و لباسمو در اورد و من میخواستم فرار کنم دستمو کشید انداختم زمین و افتاد رو و با پایان قدرتی که داشت بدنمو نگه داشته بود و من دیگه از شدت شک بی جون شده بودم و حتی نمیتونستم نفس بکشم و فقط گریه زاری میکردم و شاید بگید دروغه یا باورتون نشه اما هیچ دردی حس نمیکردم و هیچ توانی برای تکون خوردن نداشتم مثل اینکه فلج بودم یهو دیدم نگاه کرد بهم و گفت خون امد من مثل اینکه برق گرفته باشه ام بلند شدم دیدم پایان رونم و تشک خونیه دو دستی کوبیدم تو سر خودم و موهامو میکندم اون هم فکرشو نمیکرد من باکره باشم و خشکش زده بود بلند شد رفت دستمال بیاره من رفتم اشپزخونه کارد با دسته صورتی اونجا بود برداشت بردم بالا بزنم تو شکمم از پشت دستم رو گرفت و برم گردند و یک سیلی زد تو صورتم که انگار تازه از شوک خارج شدم و مثل گندم رو اتیش خودمو میزدم و میگفتم خدا لعنتت کنه بدبختم کردی و اون مدام میگفت میخوامت و میام خواستگاری اما میدونستم دروغ میگه بعد مثل جنازه لباس پوشیدم و ازانس گرفتم مجبورش کردم ببردم دکتر سه تا دکتر معاینه کردن و گفتن اسیب دیدی و من بعد اورد منو پیاده کرد سرخیابونمون موقع رفتن بهش گفتم میدونم برنمیگردی ولی خدا لعنتت کنه و رفتم الان سه ساله از ترس و از شوک اون حادثه ارامش ندارم و از همه مردها بیزارم بعد از اون ماجرا فهمید خانم داشته و یک دختر کوچیک امیدوارم روزی این بلا سر دختر خودش بیاد تا دردمنو بفهمه.من به خاطر این موضوع دیگه نمیتونم ازدواج کنم چون خانواده سنتی دارم واون هم جسم من و هم روح من و هم اینده من رو تباه کرد .خدا لعنتت کننه کامبیز خدا لعنتت کنهنوشته بهار۹۲

Date: January 21, 2022

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *