خدا کمکم کرد

0 views
0%

سلام دوستان عزیز من آرام 22ساله هستم از تهران خاطره ای که براتون به تصویر میکشم مربوط به 1سال پیشه یادمه اونشب سرد زمستونی فقط من و مادرم خونه بودیم سر یه چیز بیخود با مادرم بحثم شد و اونم یه سیلی به گوش من نواخت منم دختر بسیار مغروریم اونشبم بخاطر جریحه دار شدن غرورم واسه اولین بار و آخرینبار ساعت 1شب از خونه زدم بیرون تا به خونه ی پدربزرگم برم از خونه ی ما تا خونه ی پدربزرگ پیاده نیم ساعت راهه انقد عصبی بودم که وقتی به خودم اومدم دیدم کوچه پدربزرگ و رد کردم و دو کوچه اونورترم قصد داشتم تغییر مسیر بدم و برگردم که یهو متوجه یه موتور سوار و یه پژو پرشیا شدم که با دیدنم شروع به پچ پچ کردن منم که متوجه نیت شومشون شده بودم قدمهامو تند تر کردم و تقریبا دویدم اوناهم افتادن دنبالم منم از ترس وارد اولین کوچه شدم و بدون توجه به ساعت زنگ یکی از خونه هارو به صدا دراوردم پژو پرشیا به آرومی از کنارم رد شد و لاک پشت وار به آخر کوچه نزدیک میشد انقد سرعتش پایین بود که راه رفتن آروم من بصورت معمول از ماشینه تندتر بود مطمءن بودم آروم میرن تا مطمءن شن من ساکن اون خونه هستم از یه طرفم صدای یه پسر جوون پشت آیفون که میپرسید کیه کیه من و به شک انداخته بود که ازش کمک بخوام یا اینکه نه میترسیدم اونم یه بلایی سرم بیاره وقتی منو بی پناه تو اون سیاهیه شب ببینه آخه اگه تعریف از خود نباشه من دختر زیبا و خوش استیلیم هستم که خیلی پسرا و مردا با دیدنم تو خیابون رد میشن و کارای زننده ای میکنن و …تا از اصل ماجرا دور نشدیم بذارید ادامه ی این داستان حقیقی و بگم همونطور که دودل بودم از پسر پشت آیفون کمک بخوام یا نه با نگاهی به ته کوچه و با توجه به فاصله ی ماشین تا من تصمیم گرفتم با سرعت هرچه تمامتر خودمو به کوچه ی بعدی که کوچه ی پدربزرگ بود برسونم قلبم از ترس مثل یه گنجیشک میزد خیلی ترسیده بودم و همش از خدا کمک میخواستم مطمءن بودم اگه گیر پسرای تو ماشین که 5نفر بودن بیفتم فاتحم خوندست و مرگ واسم بهتر از اون ذلت بود تا دیدن از کوچه زدم بیرون فوری دور زدن و با سرعت هرچه تمامتر اومدن دنبالم من و میگی گریم گرفته بود تنها شانسی که اوردم این بود که کوچه پدر بزرگ بن بست بود و این دفعه ترسیدن با ماشین بیان تو کوچه با گریه زاری و ترس شروع کردم محکم در خونه رو کوبیدن هرچی زنگ میزدم نمیشنیدن ظاهرا از بخت برگشته ی من زنگشون خراب بود نفهمید کی اینا اومدن تو کوچه هر 5تا پسر دورمو گرفتن بقدر بهم نزدیک بدن که با کوچکترین تکون با بدنشون در تماس بودم خیلی ناامید شده بودم با نا امیدی جیغ زدم و داییمو صدا زدم یادمه گریه زاری میکردم و میگفتم گم شید اینجا خونه ی پدربزرگمه ولم کنید یکیشون که سمت چپم وایساده بود با خونسردی لبخندی تحویل داد و گفت دروغ نگو خوشگل خانم اون بارم الکی رفتی دم خونه ی مردم با زبون خوش با ما بیا وگرنه…یهو زیباترین صدای زندگیمو شنیدم صدای داییم بود که میپرسید کیه با شنیدن این صدا اونا پا به فرار گذاشتن تا داییم درو باز کرد اونا کوچه و ترک گفته بودن داییم تا من و اونوقت شب اونم تنها با رنگ پریده و چشمای گریون دید شوکه شد و به داخل دعوتم کرد من همونجا تو حیات رو یه سکو نشستم زبونم بند اومده بوده و نمیتونستم حتی یه لحظه ی دیگه رو پاهام بایستم دایی که کمی از شوک دراومده بود پرسید آرام چت شده چرا رنگت پریده اینوقت شب اونم تنها اینجا چیکار میکنی همینجا بود که صدای گاز ماشینی آشنارو شنیدم که دقیقا دم خونه ی پدر بزرگ چندی توقف کرد وای هنوز نرفته بودن میخواستن مطمءن شن که اینبار مثل دفعه ی قبل برای پیچوندنشون یا در واقع بهتر بگم ترسوندنشون زنگ یه خونه و نزده باشم شنیدم که ماشین دور زدن و با سرعت از کوچه زد بیرون کم کم زبونم باز شدو داستان و واسه دایی تعریف کردم اونم فوری رفت تو کوچه تا اگه هنوزم بودن حسابشونو برسه آخه دایی سالها ورزشکاره خدارو شکر رفته بودن و درگیری پیش نیومد منم تنها راه نجاتمو بخشش و رحمت خدا میدونم چه بسا به قول بی افم بعد از اینکه حسابی ترتیبمو میدادن واسه اینکه شناسایی نشن میکشتنمو و جسدمو یه جا زیر پلی جایی مینداختن و میشدم تیتر حوادث روزنامه هدفم از نوشتن این خاطره این بود که ما جوونا هرچقدر که مغروریم مخصوصا ما دخترا که آسیب پذیر تریم نباید بخاطر یه کشیده یا سرزنش پدر مادرمون خونه و به هر دلیلی ترک کنیم چون مطمئنا اون بیرون پر از گرگاییه که منتظر یه اشتباه از طرف ما هستن تا با دیدن بی پناهینون مخصوصا تو دل سیاهی شب و خلوت بودن خیابونا بهمون حمله کنن و پاکدامنیمونو یا حتی جون و آبرومونو ازمون بگیرن.یا علی.نوشته‌ آرام.ر

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *