خدا کنه بهش نرسی – ۱

0 views
0%

قسمت اول داستان سکسی نیست و شاید هم تا آخر داستان ریزه کاری سکسش را نتوانم بازگو کنم اما واقعیت شیرین وتلخی است که به خواندنش می ارزد -سهت و سقم داستان را هم میگذارم به تشخیص خوانندگان محترم سایت شهوانیسال 1385 حدودا مردادماه بود سوار پراید بودم از خیابان شریعتی خواستم بپیچم تو خواجه عبدالله که دیدم دوتا از این راننده ماشین خطی ها با هم درگیر بودند یک خانم حدود چهل ساله خیلی محجبه هم ایستاده بود و همش التماس میکرد آقا تو را بخدا دعوا نکنید سرعتی نداشتم از روی کنجکاوی توقف کردم بلافاصله خانمه سوار شد و گفت آقا تو را بخدا سریع حرکت کن . حرکت کردم و پرسیدم دعوا سر چی بود گفت سر مسافر دعوا میکردند . در آن لحظه من غیر این خانوم مسافری ندیدم پرسیدم یعنی دعوا سر شما بود گفت آرهگفتم کجا تشریف میبرید گفت میدون هروی دیگر حرفی نزدم .خانمه پرسید ببخشید بعداز اینکه رفتیم هروی من و پسرم را میتونید ببرید راه آهن چون امشب ما بلیط مشهد داریم من هم بدون هیچگونه واکنشی قبول کردم و گفت کرایه اش مهم نیست فقط به موقع ما را برسانید پسرش حدود دوازده سال داشت ولی حس کردم از این بچه منگولهاست و کمی هم عقب مانده بچه اش را سوار کرد و چمدانی هم داشت که گذاشتم صندوق عقب .حرکت کردیم بعد از چند دقیقه موبایل من زنگ خورد تا گفتم الو خانمه پشت سرم گفت خدا کنه بهش نرسی. یکی از همکارانم از کارگاه بود مکالمه که پایان شد با عصبانیت گفتم خانم این چه کاریه چی گفتی دوباره با چهره ی خندان گفت خدا کنه بهش نرسی .گفتم خانم محترم از همکارانم بود و من متاسفانه باید برم کارگاه گفت پس من چکار کنم گفتم الان یه ماشین دربست برات میگیرم خودم هم کرایه شو میدم چون حتما باید به کارگاه برم.تشکر کرد و گفت حالا که میری شماره تلفنتو به من بده که از حرم امام رضا برگشتم یه تبرک برات بیارم و بهت زنگ بزنم بیای ببری شماره را بهش دادم وبراش ماشین گرفتم و رفتمبعد 15 روز به من زنگ زد من کلا فراموش کرده بودم خودش را معرفی نکرد بعد از گفتن سلام گفت خدا کنه بهش نرسی فورا یادم آمد سلام سهیلا خانوم زیارت قبولساعت حدود 7 بعد از ظهر بود به سمت میدون هروی راه افتادم به در خونه شون رسیدنم زنگ در را زدم خودش اومد در را باز کرد و سلام کردم بلافاصله با من روبوسی کرد مثل یکی از فامیلهای نزدیکش بابت اینکه به موقع به راه آهن رسیده بود تشکر کرد از پسرش پرسیدم که گفت خونه خواهرش تو صادقیه است یک انگشتر عقیق و یک سجاده گران قیمت برام آورده بود تشکر کردم و در موقع رفتن گفت تا کجا میری گفتم من میرم تهران پارس خونه ام .گفت اگه زحمتی نیست تا زیر پل سید خندان منم مزاحم میشم میخام برم پسرم را بیارم خونه گفتم خواهش میکنم زخمتی نیست اگه اجازه بدی میریم صادقیه آقا پسرت را هم میاریم گفت راضی به زحمت نیستم گفتم زحمتی نیست . معلوم بود از خداشه چون وضع مالی خوبی نداشتن فقط با حقوق شوهر مرحومش زندگی را میگذراندند.در بین راه هر چند دقیقه یک بار میگفت خدا کنه بهش نرسی پرسیدم منظورت چیه از این جمله گفت اونروز با خانم حرف زدی کارگاه نبود الکی گفتی گفتم نه خدا را شاهد میگیرم عین واقعیت بود .ازش سوال کردم راجع به زندگی و شوهرش که گفت دو تا دختر دارم شوهر کردن و این پسرم چهار سالش بود که مردم مرحوم شد گفتم چرا شوهر نکردی گفت آدم درست حسابی گیرم نیومده .این را نگفتم من اون موقع 45 سالم بود. خانم و چهار تا بچه هم دارمالان هم حدود 52 سالمهمن اصلا در فکر پیدا کردن دوست و خانم گرفتن و صیغه و این حرفها نبودم ولی انگار یک حس درونی به من میگفت نزار این خانم از دستت بره با اینکه خیلی خانم محجبه ای بود ولی بدون آرایش و در عین سادگی خیلی هم زیبا بود.بحث ادامه پیدا کرد و از هر دری سخنی میگفتیم و کم کم کار به شوخی کشیده شد انگار دهها سال بود همدیگر را میشناختیمالبته اصلا شوخی ها رکیک و سکسی نبود شوخیهای عامیانه که هردو کروکر میخندیدیم.به نزدیک خونه خواهرش رسیدیم گفت شما اینجا پارک کن تا من محمد را بیارم و باز مزاحم بشم برگردیم .بعد ده دقیقه اومد اما محمد همراهش نبود گفتم چی شد پس آقا محمد گفت بچه م خواب بود خاله ش هم گفت نمیزارم بیدارش کنی و تازه میگفت خودت هم اینجا بخواب که من قبول نکردم و فردا ساعت 7 صبح باید درمانگاه پاسداران باشم برای آزمایش خون.در راه برگشت رویمان بیشتر به هم باز شد و شوخیها کم کم مزه تند تری به خودش میگرفت وقتی خواستم دنده ماشین را تعویض کنم دستش روی سردنده بود فورا دستم را پس کشیدم و با همون دنده ادامه دادم که برای اینکه صدای موتور ماشین در نیاد گاز را هم کم کردم گفت چرا اینقدر آهسته میری گفتم خوب باید دنده عوض کنم گفت مگه جای دنده را فراموش کردی من هم با یک حالت شرم گفتم عذر میخام دست شما روی دنده بود .خندید و گفت مگه بلد نیستی دنده را عوض کنی چکار به دست من داری گفتم نمیخواستم به شما جسارتی کنم گفت نه من بی تربیت بودم شما دنده را عوض کن صدای موتور ماشین تا آخر اتوبان میره همچنان دستش روی دنده بود که من هم دستم را گذاشم رو دستش و دنده را عوض کردمو او هم دستش را برداشت بعد چند لحظه دوباره دنده عوض کردم اینبار تا خواستم دنده عوض کنم او دستشو گذاشت روی دست من و بعد از تعوض دنده محکم دست منو فشرد و اونو ماساژداد و با انگشتام بازی کرد منم نا خودآگاه با دستهای او بازی کردم تا در خونه شون دستهای ما تو دست هم بود و فقط با دستهای هم بازی کردیم .ساعت حدود دوازده شب بود که به خونه شون رسیدیم نه من و نه او چیزی نخورده بودیم در حین خدا حافظی گفت تو که معرفت نداشتی ما را به شامی ساندویچی دعوت کنی لااقل بفرما با هم دو تا تخم مرغ نیمروکنیم که مدیون شکم شما نباشم خیلی اصرار کردم که مزاحم نمیشم قبول نکرد وقتی وارد خونه ش شدم خیلی دلم برای وضع زندگیش سوخت ولی به روی خودم نیاوردم اتفاقا بجای نیمرو دو تا رون مرغ را سرخ کرد و آورد با هم خوردیم .شام ساده خوشمزه و بیاد ماندنی بودبعد از خوردن غذا اومد پیشانی منو بوسید و بخاطر زحمت های من تشکر کرد و من هم پیشانی اونو بوسیدم خندید و گفت اگه پائین تر را هم ببوسی برق نمیگیردت که من گونه اش را بوسیدم.خدا حافظی کردم و رفتم بعد دودقیقه زنگ زد برگرد برگشتم گفت طاقت نیاوردم بهت نگم از مردانگی شما خوشم اومده باز هم به ما سر بزن حتی اگر بخاطر پسرم محمد بوده چون او طعم پدر را نچشیده گفتم چشم حتما باز شما را ملاقات میکنم قول میدم .حدود چهار ماه مرتب با خونه او رفت و آمد داشتم در حد وسعم از لحاظ مالی کمکش میکردم البته هیچگونه نیت بدی نداشتم مثل دو تا دوست اجتماعی شاید هم مثل دو تا مرد وفقط در حد یک روبوسی ساده و فامیلی با هم رابطه داشتیم . محمد که انگار من باباش بودم تا میرفتم خونه شون سرش را میزاشت روی زانوی من و اشکهاشو حس میکردم شاید اشک شوق شاید هم اشک نداشتن پدر شاید هم هردو.روزها گذشت و کم کم علاقه من و سهیلا بیشتر میشد حتی بعضی شبها خونه اونها میخوابیدم دو تا دخترش هم دیگر کاملا منو میشناختن و عادی بود حتی دختر بزرگش یک بار به شوخی گفت آقا مسعود نمیشه توبابای ما باشی .این جمله دخترش برای من و سهیلا بهانه ای شد که حرفهامان بوی دیگری بخود گرفت یک شب که من در خانه آنها خوابیدم ساعت حدود دو شب سهیلا اومد پیش من خوابید و بعد از عشق بازی زیاد برای اولین بار هر دو لخت شده بودیم و …..که در وسط کار از سر و صدای من و سهیلا محمد بیدار شده بود واومده بود روی سر ما – ساکت ما را نگاه میکرد که سهیلا اونو دید و گفت محمد عزیزم چیزی نیست آقا مسعود شوهرمه – سریع من پتو را به خودم پیچیدم اصلا دوست نداشتم همچو وضعی پیش بیاد اما کار از کار گذشته بود ومحمد ما را در آن وضع دیده بود . تا یکی دو هفته من از محمد خجالت میکشیدم اما او همچنان منو دوست داشت و روز به روز علاقه اش به من بیشتر میشد طوری که اگه یک رو نمیدیدمش یا بهش زنگ نمیزدم خیلی غمگین میشد …………..ادامه دارد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *