خرید با چاشنی بردگی

0 views
0%

«این نوشته دارای مضمون BDSM است؛اگر به آن علاقه ای ندارید مطالعه نفرمایید»قلاده ش رو دور گردنش محکم کردمصدای قفلش مثل همیشه گوش نواز بودزنجیر نقره ای رنگی که معمولا توی خونه به قلاده ش آویز بود رو با زنجیر طلایی براقی که انتهاش گیره داشت عوض کردمتلفیق طلایی زنجیر با چرم ضخیم قهوه ای دور گردنش چشامو نوازش دادبا دیدن زنجیر طلایی آروم خزید روی زمینشکمشو به کف زمین چسبوند و پاهاشو از هم فاصله دادآلتش تکون تکون خوردبا بندای زبر کتونی م محکم روی تخماش کشیدممیدونست که حوصله زر زر و ناله ندارم پس به جای ایجاد هر صدایی دستشو گاز گرفتپلاگ پر حجمشو از توی یخچال دراوردمباید موقع فرو رفتن توی معقدش پایان سرمای قطب رو توی وجودش میریختنبی هیچ مکثی گذاشتمش روی سوراخشطبق معمول یه بار بر داشتمشبا همین یه بار سوراخش به ضربان افتاده بودلبخند رضایت بخشی زدماین بار همزمان با گذاشتن روی سوراخش تا نیمه توی مقعدش فشار دادمبه خودش لرزیداز سرما،از لذت،از ترسکف کتونی م رو روش گذاشتمو با ضربه های آروم توی سوراخش لرزوندمشو با یه ضربه محکم اما نه چندان سریع تا انتها واردش کردمآروم و بی جون افتاد روی زمینلبخند پهنی زدمروی زانو هام کنارش خم شدمهمزمان با نوازش ضربه محکمی روی گونه ش نواختمگیره ی انتهایی زنجیرشو به انتهای پلاگی که حالا با نبض مقعدش حرکت میکرد وصل کردمصدامو صاف کردم+یالا،لباساتو بپوش،میریم خریدقبل از این که بخوام ازش جوابی بشنوم در اتاقو بستمبا خودم فکر کردم که واقعا خرید کردن بدون این توله زجر آور میشدموهامو جمع کردم پشت سرمچند تا از لباسامو کاندید کردم و جلوی آینه نگاهشون کردمیکیشونو تنم کردم و بقیه رو روی تخت ولو کردمنگران شلوغ شدن خونه م نموندموقتی برمیگشتیم مرتبشون میکردکیفمو توی دستم گرفتمعطرمو از فاصله خیلی دورتری نسبت به همیشه اسپری کردمتو آینه برای آخرین بار خودمو نگاه کردمفقط یه رژ کمرنگ روی لبام کشیدمدر اتاقو که باز کردم طبق معمول همیشه پشت در رو دو زانو منتظرم بودبا دیدنش خنده م گرفتبرای دیده نشدن قلاده ش مجبور بود یقه اسکی بپوشهاونم وسط مردادبی توجه به این که قراره چی کار کنه تا رسیدن به ماشین لبخند زدمرفت صندلی عقب و پایین صندلی ها خودشو جا دادقطعا با کشیده شدن گردنش پلاگش جا به جا میشد و علت نفسای عمیقش بودسعی میکردم ترمز های شدید تری داشته باشماینجوری گردنش بیشتر حرکت میکردتو پارکینگ دور و برش و نگاه کرد و وقتی مطمین شد که کسی نیست از ماشین پرید بیروندقیقا مث یه سگ حرف گوش کنوقتش بود روی پاهاش بلند شهبا چشمام بهش اجازه دادم و خودم جلو تر راه افتادمالبته که فقط یه خانوم و برده اون خانوم میتونه لذت شنیدن صدای تق تق پاشنه ی بلند رو حس کنهپشت سرم راه افتاداون همیشه جاش اونجا بودپشت سرمسبد بزرگی رو تو دستاش گرفتبا وجود این که نمیتونست گام های بلندی برداره -دقیقا به خاطر پلاگ داخل مقعدش- سعی میکرد از من عقب نمونهچهره ش در هم رفته بوددر هم رفته بود ولی از لذتو اینو فقط من میفهمیدماینو توی همون یه باری که در کل تایم خرید به عقب برگشتم تا ببینمش فهمیدمپشت سرم میومد و سعی میکرد بسته هایی که از تو قفسه ها با بی حوصلگی پایان توی سبد میندازمو مرتب کنهراستش اونقدرا هم خرید بدی نبودزود تر از چیزی که فکر میکردم تموم شدالبته نمیدونم واسه اونم زودتر تموم شد یا نهیا چندین ساعت با پلاگ راه رفتن و ایستادن چه حسی بهش داداز همونجا مستقیم و بی هیچ حرفی رفتم سمت رستوران و بهش گفتم که سریع و تا قبل از این که بخوام سفارش بدم خریدارو حساب کنه و بیادکارت اعتباریمو گذاشتم تو یقه اسکی ش و با لبخند کش داری چرخیدم سمت در اصلی رستورانزیاد منتظر نموندمسرمو که از گوشیم بالا اوردم چشمام روش خیره مونددیدنش وقتی یه عالمه کیسه خرید سنگین دستش بود و قدمای کوچولو برمیداشت انرژی بخش بودکیسه هارو کنار میز گذاشت و سعی کرد روی صندلی بشینههر چند که میدونست چقدر ممکنه به واسطه کشیده شدن زنجیر و فرو رفتن پلاگ براش دردآور باشهگذاشتم کامل بشینهآروم با ناخونام روی میز ضربه زدم+یه چیزی رو یادت نرفت کوچولو؟بعد منو رو به سمتش هل دادم و با چشمام اشاره کردم«سفارش»انگار که یادش بیوفته که وقتی دوباره برگرده باید به سختی بشینه نفس عمیقی کشید و من لبخند عمیق تری زدم_چی میل میکنید؟+ یه دو تیکه برای منیکم مکث کردم+استخوناشم برای توو سرمو توی گوشیم فرو بردماز سرعت اینترنت کلافه پرتش کردم توی کیفمچشمام روی پسر میز روبروییم موندتنها و با اخم نشسته بود و با تیکه های سیب زمینی جلوش بازی میکردگاها بین موهاشو با انگشتاش باز میکرد و چنگ مینداختغذا رو که خوردم تیکه های باقی مونده -که اکثرا استخون بود- رو تو ظرف کوچیکی گذاشتمخب راستش من بدجنس نیستم فقط غذای اون استخونهتمام طول مدت غذا خوردنم به من زل زده بودبا خودم گفتم حتما گرسنه ست و میزارم از داخل ماشین شروع کنه غذاشوباید ازم ممنون میبود بابت این که اجازه دادم جایی به جز ظرف آب و غذاش که گوشه ای ترین قسمت خونه روی زمین جا خوش کرده بود غذا بخورهاز جاش بلند شد تا کیسه ها رو بردارهبرگه صورتی خوشرنگی رو که از دفترچه م جدا کرده بودم دستش دادم+اینو بده به اون آقا«آقا» رو با تشدید گفتم که چشماش برق زدچشم محکمی گفت و به سمت میز راه افتادصداشو میشنیدم-این شماره خانوممه،ممنون میشم تماس بگیرین باهاشون.پسر مات نگاهم کردابروهام بی اراده گره خورد و با تکون دادن سرم تایید کردم و بی توجه به هردوشون کیفمو تو دستم گرفتم و راه افتادم سمت پارکینگ…ادامه دارد…نوشته هستی

Date: March 3, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *