از تمامی دوستانی که صرفاً منتظر خوندن داستان پایان سکسی هستن میخوام که نخونن. این یه خاطره کاملاً احساسیه…وقتی توی اون تاریکی مطلق، صدای جریان آب رودخونه ای که کنار چادرهامون رد میشد، وقتی مثل همیشه و عادت مهربونش بغلم کرد، وقتی خواست مثل همیشه با مهربونیش و صداقتش بوسم کنه. لباشو به طرفم آورد تا منو ببوسه. بغلش کردم. این بار دستامو دور شونه هاش حلقه کردم. وقتی که لبای شیرینشو رولبام حس کردم، تموم حسم درگیر شد. دیگه رو زمین نبودم. با فشار دادن شونه هاش، لباش از هم باز شد. اونوقت بود که لبهای تشنه من، تونستن شربتی رو که سالها بود در حسرت چشیدن جرعه ای از اون بودن رو بچشه. اونجا بود که میون اون تاریکی که حتی نمیستونستم چهره کسی رو که از ته دلم دوست داشتم رو ببینم، زمان متوقف شد. همه جا روشن شد…9 سال قبل…اولین باری که دیدمش یه دختر بچه دبستانی بود. اگه اشتباه نکنم 10 یا 11 ساله. با چهره ای معصوم. اون روز واسه بار اول بود که میدیدمش.چند سال قبل…وقتی حس میکردم که منو مثل برادرش دوست داره، از حسی که بهش داشتم خجالت میکشیدم. هر روز بزرگ بزرگتر میشد. میتونستم پایان تغییراتشو ببینم. روز به روز زیبا تر. روز به روز جذاب تر. میتونستم پایان تغییرات دخترونشو با چشام لمس کنم. کلاً با اون دختر بچه دبستانی کلی فرق کرده بود و هر روز توجه من رو بیشتر به خودش جلب میکرد. ولی این حس که دارم با این افکارم به انسانیت خودم خیانت میکنم باعث میشد احساسی رو که روز به روز بیشتر در وجودم ریشه میدووند رو هر روز بیشتر و بیشتر سرکوبش کنم. علی الخصوص با رفتارهایی که داشت همیشه باعث میشد حسرت چیزی را که حاضر بودم جونم رو برای داشتن یک لحظش بدم رو در وجودم بیشتر شعله ور کنه. همیشه خودم رو به نوعی ازش فراری نشون میدادم. نمیدونم شایدم ازش فرار میکردم. چون حس میکردم که اگه میخوام چیزی را که این همه برام با ارزشه کنار خودم داشته باشم، پس باید از خواسته هام بگذرم.چند روز قبل…وقتی قرار شد واسه تعطیلات 3 روزه همه با هم بریم به دل دشت و طبیعت و شب و چادر بزنیم و بمونیم فکر نمیکردم به لحظه ای میرسم که حتی اگه در همون لحظه حضرت عزرائیل بخواد این دم ناقابل منو بگیره با پایان وجودم بهش تقدیم کنم.آره. اون شب نمیدونم چه قسمتی بود که میون اون همه کم جایی و تو هم بودن کسایی که مجبور بودیم تو چادر بخوابیم، کنار من دراز کشید. بازم مثل همیشه با همون ادکلن بدنش که همیشه منو مست و بی اختیار میکرد. باز هم همون حس سرکوب و باز هم و باز هم.نمیتونست بخوابه. عادت داره همیشه زیاد جابجا بشه تا خوابش ببره. حالا هم جای خوابش تنگ بود و حرکاتش توی بغل من بود. گر چه همیشه عادت داشت تو بغل من باشه و از سر و کول من بالا بره. ولی اون شب اول حال من چیز دیگه ای بود. ادکلن تنش داشت منو روانی میکرد. گرمی تنش منو تا نقطه ذوب انسانیتم برد. بغلش کردم. دستم رو انداختم دور کمرش. با حرکت انگشتام بدنشو نوازش کردم. انگار اصلاً توی این دنیای فانی نبودم. داشتم روی ابرا راه میرفتم. هر چقدر بیشتر تنش رو لمس میکردم بیشتر تشنه لمس کردنش میشدم. دستم روی اون بدنی که کار دست خود اوستا کریم بود که با نهایت دقت و سر فرصت و آخر ظرافت تراشیده بوده میلغزید و بالاتر میرفت. گرچه فاصله نافش تا زیر سینه هاش با دستای من کمتر از یک وجب بود. ولی مثل صخره نوردی که میخواد بلندترین قله ها رو فتح کنه جون کندم و عرق ریختم تا دستم رو روی اون سینه های سفتش بذارم. سینه هایی که هر وقت در آغوشش میگرفتم سفتیشون قلبم رو خورد میکرد و پایین میریخت و بعد از جدا شدنش از بدنم، من میموندم یه قلب پاره پاره شده. حالا اون صخره زیر دستم بود. میدونستم بیداره، ولی نمیدونستم که میدونه من بیدارم یا نه. بعضی وقتها تکون میخورد که باعث میشد از زیر دستم در بره. ولی منم از این فرصت استفاده میکردم و سرم و میبردم نزدیکتر و لبام میداشتم رو گردنش یا بالای سینه هاش. بعد چند لحظه دستمو برداشتم. چرخید. لبهاش جسبید به بازوهام. نفسهاش تند شده بود. گرمی نفسش داشت پوستمو سوراخ میکرد. میدونستم که تحریک شده. هم خوشحال بودم هم نگران. بازم چرخیدم طرفش که آروم در گوشم گفت من زنت نیستما. درست بخواب. منم که مثلاً خواب بودم با یه اوهوم گفتن دوباره خوابیدم. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که دیدم داره صدام میکنه. بلند شدم گفتم چیه؟ چی شده؟گفت دستشویی دارم. بیرونم تاریکه. بقیه هم که خوابن. اگه بخوام برم باید از روشون رد شم. یه نگاه به ساعت موبایلم کردم. حدود سه و نیم بود. از تعجب داشت مخم میترکید. فکر نمیکردم اینقدر طول کشیده باشه. بلند شدم دنبال چراغ قوه بگردم که پیدا نکردم. گفتم بیا با همین نور موبایل برو. منم باهات میام که نترسیاومدم زیپ چادر رو باز کنم که بیایم بیرون دیدم خواهرم هم که جلو ورودی خوابیده بود بیدار شد گفت منم میخوام برم دستشویی. بذارید منم بیام. با هم اومدیم از چادر بیرون. تاریک تاریک بود. فقط صدای باد بود که تو درختا میپیچید و صدای شرشر رودخونه ای که با ما کمتر از 10 متر فاصله داشت. اول اون رفت. وقتی اومد من رفتم. وقتی برگشتم که خواهرم بره دیدم هنوز وایساده. خواهرم که با اون نور کم تو سیاهی گم شد، اومد طرفم و بغلم کرد. آروم تو گوشم گفت اینقدر بهم دست زدی که مجبور شدم بیدارت کنم بهت بگم من زنت نیستم. درست بخواب. حالا تو بغلم بود سرمو بردم سمت گوش چپش و آروم پرسیدم ناراحت شدی؟ گفت نه. خواب بودی خوب. منم با یک لبخند اومدم ببوسمش که لبامو رو لباش حس کردم. دستم دور شونه هاش بود. میخواست لباش جدا کنه که من اجاره ندادم. با دستام پشتشو فشار دادم تا شاید داغی دلم کمی خنک شه. باورم نمیشد. لبای همچون گلش از هم باز شد و پذیرای لبها و زبون من شد.زمان حال….وقتی که زبونش رو باز زبونم حس کردم و طعم شیرین لباش رو چشیدم دیگه آرزویی نداشتم. فقط دلم میخواست توی همین حالت زمان متوقف بشه یا حداقل من بمیرم که با شیرین ترین مرگ دنیا مرده باشم. نمیدونم چند لحظه طول کشید. ولی وقتی ازم جدا شد و چند قدمی از من فاصله گرفت منم مثل اینکه از بالای کوه در عرض کمتر از 1 ثانیه با زمین برخورد کرده باشم حاج و واج به اطرافم نگاه میکردم. تو عمرم هیچ جایی رو اینقدر تاریک ندیده بودم. چند ثانیه ای طول کشید تا تونستم اون بدن پری وارشو تو تاریکی تشخیص بدم. خواستم ازش عذر خواهی کنم. دستمو دراز کردم طرف سرش. سرش رو به طرف خودم هدایت کردم. مثل یه کبوتر زیبا که تو لونش فرود میاد تو بغلم جا شد. با همون دستم موهای لَخت خوش بوشو از روی صورتش زدم کنار. باز اون لبها جلوم بودن. اینبار بدون هیچ حرفی لبهامون به هم گره خورد و زبونمون رو هم میچرخید و من از اون شهد شیرین همچنان مینوشیدم. ابن بار با لذت فراوان دستهامو به اون سینه های سفتش رسوندم و میمالیدمشون. اونم منو بغل گرفته بود و من فکر میکردم که از پر کاه هم سبک تر شدم.فکر نمیکنم از لحظه اولین برخورد بوسه تا زمانی که نور موبایلی که دست خواهرم بود که داشت به ما نزدیک میشد بیشتر از 3 یا 4 دقیقه طول کشیده باشه. ولی برای من آغاز یک زندگی جدید بود. مرگ و تولدی دوباره. تولدی از سر لذت و خوشبختی. تولدی از جنس عشق.خواهرم که به ما نزدیک شد اجباراً آخرین قطره هاش شیرین لبش رو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم. وقتی به داخل چادر برگشتیم، دیگه بهش دست نزدم. تا وقتی که اشعه خورشید چشمهامو بست فقط این آهنگ تو گوشم زمزمه میشد. با اجرای گروه کُر باد و رودخانه….خوابم یا بیدارم، تو با منی با منهمراه و همسایه، نزدیک تر از پیرهنباور کنم یا نه، حُرم نفسهاتوایثار تن سوز، نجیب دستاتوخوابم یا بیدارم، لمس تنت خواب نیستاین روشنی از ماست، بگو از آفتاب نیستبگو که بیدارم، بگو که رویا نیستبگو که بعد از این، جدایی با ما نیستاگر این فقط یه خوابه، تا ابد بذار بخوابمبذار آفتاب شم و تو خواب، از تو چشم تو بتابمبذار اون پرنده باشم، که تو تن زخمی اسیرهعاشق مرگ که شاید، توی دست تو بمیرهخوابم یا بیدارم، ای اومده از خوابآغوشتو وا کن، قلب منو دریاببرای خواب من، ای بهترین تعبیربا من مدارا کن، ای عشق دامن گیرمن بی تو اندوه، سرد زمستونمپرنده ای زخمی، اسیر بارونمای مثل من عاشق، همتای من محجوببمون بمون با من، ای بهترین، ای خوب
0 views
Date: November 25, 2018