ساعت چهار بعد از ظهر یه روز تابستونی بودروی تختم که رو به پنجره بود دراز کشیده بودم، صدای جیغ و داد بچه های توی کوچه می اومد، واسم عجیب بود که این وقت روز زیر اون آفتاب چطور دارن بازی میکنن؟یکم هم بهشون حسودیم شد که چرا من انقد داغونم و اون ها انقد بیخیال…وقتی که دوباره حرفای صبح روژین یادم افتاد داغون تر شدم و با خودم گفتم یعنی من انقد باهاش سرد بودم که اون تونسته به همین راحتی حرف از جدایی بزنه؟ یعنی من انقد واسش بی ارزش بودم؟ ولی نه شایدهم سیمین کاری کرده که باعث شده من توی ذهن روژین به یه آدم سنگ دل تبدیل شده باشم.این حس خیلی بدیه که آدم ندونه به خاطر چه گناهی داره مجازات میشه. توی همین فکرا بودم که با بلند تر شدن صدای جیغ بچه ها من به خودم اومدم…به ساعت نگاه کردم ساعت چهار و ربع بود، باید یکم میخوابیدم تا برای قرار عصر با روژین آماده باشم. چشمام رو بستم ولی درد حرفای صبح روژین روی وجودم سنگینی میکرد و نمیذاشت خوابم ببره ولی بالاخره حس کردم چشمام داره گرم میشه،گرم و گرم تر…با صدای زنگ موبایل از خواب پریدم،یه نگاه به ساعت کردم،انگار یه دو ساعتی خواب بودم،گوشیمو برداشتم که جواب بدم،سیمین بود،خواستم جواب ندم ولی…من بله؟سیمین سلام چطوری بهرام جان؟من خوبم مرسی.سیمین چرا صدات گرفته؟من خواب بودم و البته یکمی هم ناراحت.سیمین ناراحت؟؟؟ نکنه به خاطر اینکه روژین میخواد بره ناراحتی؟ باید خوشحال باشی که داری از دست این عجوزه راحت میشی (و بعد خنده ای شیطانی کرد)من پس کار تو بوده، من چطور باید به تو بفهمونم که من هیچ حسی نسبت به تو ندارم؟سیمین ببین اون دیگه کاراشو کرده حتی با ویزاش هم موافقت شده،اون داره میره…بعد از این حرفش گوشی رو قطع کردم،به ساعت گوشی نگاه کردم، نیم ساعت دیگه قرار دارم،سریع دوش گرفتم و اصلاح کردم و آماده شدم،ماشین رو از توی پارکینگ بیرون آوردم و سوار شدم،و تا وقتی که رسیدم بغض سنگینی منو داشت خفه میکرد.قرارمون توی پارک بود،ماشین رو جلوی ورودی پارک کردم و رفتم توی پارک، همیشه یه نیمکت بود که من و روژین اونجا قرار میذاشتیم و شاید این آخرین قرارمون باشه…از دور داشتم میدیدم که روژین با شلوار و مانتوی کاملا سفید نشسته بود روی نیمکت و دستش رو تکیه داده بود به دسته ی نیمکت و گذاشته بود زیر چونش،بهش که نزدیک شدم بلند شد و باهام دست داد،هنوز اون بغض لعنتی توی گلوم بود و به خاطرش به زور سلام گفتم،با هم نشستیم روی نیمکت،با خودم گفتم فکر نکنم این دیگه روژین قدیمی باشه و داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یه دفعه روژین بی مقدمه گفت زندگیه سختیهمن گفتم آره ولی برای من سخت تر هم میشهروژین [با خنده ای که بوی شوخی میداد] برای تو چرا؟ من که دارم میرم،تو میمونی و سیمین جووون [و باز هم خنده ای شیطنت آمیز کرد]من گفتم روژین باور کن سیمین به تو دروغ گفته،اون میخواد رابطه ی ما رو خراب کنه تا منو به چنگ بیاره، یادته از همون موقع که سه نفری دانشجو بودیم سیمین چقد از من پیش تو بد میگفت؟ [هنوز صدای من پر از هق هق های کوچیک و بچگانه است،گویی کودکی پنج ساله از هم بازی اش پیش مامانش شکایت میکند]، روژین به خودت بیا، فکر کن ببین من چطور میتونم تو خونه ی سیمین بوده باشم چه برسه به تختش؟ منی که این همه واهمه دارم از دوز و کلک بازی-های سیمین. این رو گفتم و گریه زاری ام شدید شد.روژین سرم رو روی شونش گذاشت و با اون انگشت های کشیده اش موهام رو نوازش کرد و بوسه ای روی گونه ی خیس و اشک آلودم گذاشت وآروم در گوشم گفت میدونم که روژین دروغ میگه، همه چیز رو میدونم، توهم میدونی که من بی تو جایی نمیرم چون قرارمون این نبوده، من هم عمدابه سیمین این دروغ رو گفتم که دارم میرم تا یکم دست از این کاراش برداره و یه مدت توی این خیال باشه که دیگه به تو رسیده، بعدش هم به تو زنگ زدم و اون حرفای تلخ رو زدم تا یکم ناراحت بشی و وقتی با سیمین در این باره حرف میزنی جلوی سیمین سوتی ندی، در ضمن آخر کار هم من و تو پرواز میکنیم بدون این که به سیمین بگیم و سیمین رو دست میخوره [و بعد هم یه پوزخندی زد که صداشو کنار گوشم شنیدم]حالا من آروم تر شده بودم، سرم رو از روی شونش برداشتم و مثل بچه ها با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم راست میگی؟؟روژین هم آرو لبامو بوسید و گفت آره بهرامم. و بعد بلند شد و دستم رو گرفت و گفت حالا بیا با هم بریم یه دوری بزنیم،همونطور که نشسته بودم دستشو گرفتم و گفتم من ماشین آوردم و بلند شدم و بعد دست تو دست قدم زنان رفتیم تا سوار ماشین شدیم،تا شب توی خیابونای زیبای شیراز میگشتیم و از آیندمون با هم حرف میزدیم و بعد به یه رستوران شیک رفتیم و شام خوردیم،و بعد رسوندمش به خونش، جلوی خونه وقتی خواست پیاده بشه،سرشو روی شونم گذاشت و گفت میشه امشب تنهام نذاری؟ و بعد رو به من کرد و توی اون تاریکی لبای منو پیدا کرد و آروم لب پایینمو بین لباش گرفت و بوسید، بعد دستمو گرفت و گفت پیاده شو، پیاده شدیم و اون دست کرد تو کیفش و کلیدشو درآورد و همین طور که داشت درو باز میکرد گفت مادرم رفته اصفهان خونه ی خواهرش، درو باز کرد و از زاه پله ها بالا رفتیم وبه واحدشون که رسیدیم کلیدو از جا کفشی درآورد و در آپارتمانشون رو باز کرد، قبل از فوت پدرش اومده بودم خونشون ولی حالا خیلی دکورش عوض شده بود، کفش هامون رو در آوردیم و رفتیم تو،روژین کیفش رو پرت کرد رو مبل و مانتوش رو باز کرد و گفت چیزی میخوری؟ من که مبهوت تغییرات خونه بودم یه دفعه جا خوردم و گفتم چی؟ روژین خندید و اومد دست انداخت دور گردنم و با همون خنده گفت تو فکر چی بودی عشقم؟ نکنه یه وقت فکر بد کنی؟ و دوباره خندید، بعد رو پنجه هاش ایستاد تا بتونه برسه به لبام، آروم لباشو روی لبام گذاشت و لبامو غرق در بوسه کرد، زبونشو به زبونم میزد و توی دهنم میچرخوند و هر چند لحظه یکبار صدای اوووممم به گوش میرسید، همینطور که لباش رو لبام بود دستاش رو از دور گردنم برداشت و دکمه های پیرهنمو یکی یکی باز کرد، من هم پیرهنمو کمکش در آوردم، دست کشید روی سینه ها و شکم کمی ماهیچه ای من، من لبامو از رو لباش بر داشتمو دهنمو گذاشتم روی گردنش، سرش رو داد عقب و ناله های کوچیک میکرد، منم کمی بالاتر رفتم و زیر گوشش رو زبون میکشیدم، تنش مثل شومینه داغ شده بود ،هنوز اون شلوار سفیدی که واسه بیرون پوشیده بود پاش بود، اون تاپ قرمز و شلوار سفید و موهای بلند قهوه ای ازش یه روژین فوق جذاب ساخته بود، همینطور که درحال خوردن گردنش بودم دست کردم و تاپش رو یه جا از تنش بیرون آوردم، زیر تاپش چیزی جز سینه هایی که از شدت شهوت مثل سنگ شده بود نداشت، بغلش کردم و بردمش روی تختش درازش کردم و منم روش دراز کشیدم و مثل یه بچه که تازه تولد شده شروع کردم از سینه ی چپش خوردن و همینطور سینه ی راستشو با پایان وجود چنگ میزدم،اونم دست میکشید روی کمرم و با صدایی لرزون میگفت بخور بهرامم بخور رفتم پایین تر و دکمه ی اون شلوار سفیدشو باز کردم، دستام خیلی میلرزید، دوست داشتم وحشیانه رفتار کنم اما خودمو کنترل میکردم، دکمه ی شلوارشو که باز کردم خودش شلوارو شورتشو یه جا داد پایین و با چشمای بسته گفت زودتر،آروم سرمو بین پاهاش گذاشتمو شروع کردم به خوردن، از بالا تا پایین لیس می زدم و اون گفت اوووووه، زبونم رو یکم داخل کردم و توش چرخوندم اون هم دست میکرد لای موهای من، آروم و قرار نداشت، منم هر از گاهی محکم سوراخشو مک میزدم، و باز با صدایی لرزون گفت بیشترعشقم بیشتر…من هنوز شلوارم پام بود چون به خودم اجازه نمیدادم زیادی جلو برم، واسه همین تصمیم گرفتم به کارم ادامه بدم و همینطوری ارضاش کنم، سرعت زبون زدنم رو خیلی زیاد کردم، طوری که زبونم درد گرفته بود، اون هم ناله های بلندی میکرد آآآه، بیشتر، اوه، وااای دارم میمیرم، و با لحنی که انگار میخواست گریه زاری کنه گفت محکم تر همش ماله خودته؛ من هم با پایان وجودم از بالا تا پایین لیس میزدم و با دست تند تند میمالیدم، تا یه دفعه با دستش سر من رو خیلی محکم روی کوسش فشار داد و جیغ زد و روناش لرزید و پایان صورت من خیس شد، خیلی بی صدا رو تخت موند، معلوم شد کاملا آروم شده،منم واسه ی این که آرامش عشقمو به هم نزنم از نیاز خودم گذشتم و آروم کنارش دراز کشیدم و گوشیمو از توی جیب شلوارم درآوردم و به پدرم که فکر میکردم دیگه الان برگشته خونه و تنهاستاس ام اس دادم که من فردا صبح برمیگردم، خونه ی دوستمم، و بعد سرمو کنار سر روژین گذاشتم و اون هم دستش رو گذاشت روی سینه ی من و رو به من خوابید.من کل روزم رو مرور کردم و فهمیدم داستان امروز من چقدر به این کس و شعر شبیههآبی بلند را می اندیشم و هیاهوی سبز پایینترسان از سایه ی هیچ به نی زار آمده امتهی بالا میترساند و خنجر برگ ها به روان فرو میروددشمنی کو تا مرا از من برکند؟پایان قسمت اولنوشته انوش
0 views
Date: November 25, 2018