…قسمت قبل…نور آفتابی که از پنجره به داخل اتاق می تابید باعث شد چشمای بسته ی من روشن بشه،خیلی آروم از خواب بیدار شدم ولی چشمام هنوز بسته بود و دراز کشیده بودم،دستم رو روی تخت دراز کردم تا روژین رو به آغوش بکشم اما چیزی جز پتو و ملحفه نصیبم نشد،چشمامو باز کردم و دیدم روژین نیست،آروم بلند شدم و روی تخت نشستم برگه ی کوچیکی که روی میز کنار تخت بود توجهم رو جلب کرد،با چشمایی که به خاطر خواب نیمه باز بود به زور سعی کردم یادداشت رو بخونم سلام بهرامم،من رفتم تا برای ناهار خرید کنم،صبحانه روی میز آشپزخونه آماده است،بوووس…یادم افتاد به دیشب که به پدرم اس داده بودم که صبح برمیگردم،پس نمیتونستم واسه ناهار بمونم.هنوز شلوار بیرون پام بود،هنوز گوشیم تو جیبم بود،گوشیمو درآوردم و به روژین اس دادم که سلام عشقم من به پدرم گفتم که صبح برمیگردم، نمیتونم واسه ناهار پیشت باشم،ببخش عزیزم…گوشی رو انداختم روی تخت و رفتم که دوش بگیرم. آب گرم دوش منو یاد حرارت تن دیشب روژین مینداخت، دوباره پایان لحظات دیشب رو مرور کردم و از یادآوری ثانیه ثانیه اش لذت پایان وجودم رو فرا میگرفت. توی همین فکرا بودم که یه دفعه یادم افتاد که حوله ندارم، چون کسی خونه نبود بدون لباس از حموم به اتاق روژین اومدم تا از حوله ی اون استفاده کنم،داشتم دنبال حوله میگشتم که صدای کلید انداختن روی در اومد، فکر کردم روژینه واسه ی همین از توی اتاق بلند صدا زدم، سلام عزیزم من لباس تنم نیست لطفا توی اتاق نیا…اما جوابی نشنیدم، بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد… وای خدای من چی میدیدم… کی جلوی تن برهنه ی من ایستاده بود؟؟؟ سیمین؟؟؟داد زدم و گفتم برو بیرون… یه ذره ترسید و با عجله اتاق رو ترک کرد،منم بدون اینکه خودم رو خشک کنم لباسام رو پوشیدم. موهای خیسم یه ذره ریخته بود روی صورتم، پیرهن سفیدم چسبیده بود به تن خیسم، بیرون اومدم،سیمین روی مبل نشسته بود و صورتش رو بین دستاش گذاشته بود…تا منو دید گفت تو اینجا چکار میکنی؟ منم با عصبانیت گفتم خودت اینجا چکار میکنی؟؟خندید و گفت اینجا خونه ی دوست صمیمی منه روژین هم خودش به من کلید داده و بعد دوباره پوزخندی زد…من هم بدون خداحافطی رفتم سمت در که برم بیرون،همین که درو باز کردم سیمین دستم رو گرفت و با صدایی که از ته گلوش می اومد گفتاین همه سردی به خاطر چیه؟؟اومدم که بگم چون حالم ازت بهم میخوره اما وقتی قطره ای اشک رو دیدم که از اون گوشه ی چشمش سرازیر شد و اومد روی گونش از همه چیز پشیمون شدم. هنوز دستم رو گرفته بود،دستم رو کشیدم و بدون جواب زدم بیرون، اواخر تابستون بود و باد خنکی به تن خیسم میخورد، نور طلایی خورشید و موهای خیس من فضایی نستالژیک ایجاد کرده بود، سوار ماشین شدم و عینک آفتابیمو از توی داشبورد درآوردم و روی چشمام گذاشتم، یه سیگار هم روشن کردم،هنوز پوک اول رو نزده بودم که یه نفر مثه دیوونه ها پرید تو ماشین. بازم سیمین… وقتی اومده بود خونه ی روژین لباسهاشو عوض نکرده بود و با همون لباسها اومد توی ماشین…سیگارو از روی لبم ورداشتم و شیشه رو دادم پایین و انداختمش بیرون، یه نفس عمیقی کشیدمو خیلی ریلکس گفتم لطفا پیاده شو…با اون چشمای سیاه و درشت و آهووییش فقط بهم خیره شد و بعد آروم دست کرد توی جیب مانتوش و گوشیم رو داد. پیش خودم گفتم وااای آره جاش گذاشته بودم روی تخت روژین، گوشیو گرفتم و گذاشتم توی داشبورد، دست کردم توی موهام و دوباره آروم گفتم خب مرسی پیاده شو دیگه. باز نگاهم کرد، گفتم چی میخوای؟ با صدایی بغض آلود گفت میدونم که منو نمیخوای، میدونم که حالت ازم بهم میخوره، اما یکبار فقط یکبار مال من باش. و بعد چشماشو بست و آروم لبامو بوسید.من فهمیدم که چی میخواست واسه همین گفتم اگه اینکارو بکنیم راحتم میذاری؟؟گفت قول میدم، باور کن، و بعد دستشو به نشونه ی قول گرفت کنار صورتش…چون دوست داشتم زودتر دست از سرم برداره گفتم حاضری همین الان بریم و انجامش بدیم؟ لبخندی زد و سرش رو تکون داد.ماشین رو روشن کردم و رفتم به سمت خونه ی قدیمیمون که خیلی وقت بود خالی بود و هروقت افسرده میشدم اونجا میرفتم و با خودم خلوت میکردم.رسیدیم جلوی خونه. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم و باهم اومدیم جلوی در ورودی، درو باز کردم و وقتی خواستیم بریم تو سیمین کفشاشو با پاش درآورد و خیلی عجولانه هل زد تو…تا درو بستم و اومدم تو سیمین پرید توی بغلم، بغلش کردم و دستام رو زیر پاهاش گرفتم. با پایان وجود لبامو مک میزد، از بغلم اومد پایینو منو چسبوند به دیوار، لباشو قفل کرد به لبامو داشت با حرص و ولع میخورد که یه دفعه حس کردم پایان دندوناش توی زبونم فرو رفته، محکم هلش دادم عقب، سرش خورد به لبه ی میز و بی صدا بی هوش افتاد، تا اومدم برم بالای سرش دیدم خون از گوش راستش سرازیر داره میشه، رفتم جلو و دست گذاشتم روی گردنش… وای نه… ضربان نداشت، از دستام عرق میچکید، ضربان قلبمو میشنیدم، پاهام میلرزید، اونقدر محو سیمین بودم که نفهمیدم چقدر خون از زبون خودم سرازیر شده، خیلی سریع و بی معطلی اومدم بیرون و در خونه رو قفل کردم، ماشین رو برداشتم و تا گاز میخورد گاز دادم، نفهمیدم چطوری رسیدم خونه، آیفون زدم و در باز شد، ماشین رو آوردم گذاشتم توی حیاط و رفتم داخل خونه، پدرم داشت تلویزیون میدید، بدون سلام به پدرم رفتم توی اتاقم،هنوز لباسام یه ذره خیس بود، نشستم روی همون تخت رو به پنجره ام و زانوهام رو بغل کردم، سردم شده بود،قطره های عرق رو روی پیشونیم حس میکردم، سوزش زبونم این کلکسیون تراژدی رو کامل میکرد، یه دستمال از روی میز کنار تختم برداشتم و هل دادم توی دهنم، یه دفعه پدرم سر زده اومد توی اتاق، دستمالو از دهنم درآوردموبه خاطر درد زبونم به زحمت گفتم پدر لطفا بذار تنها باشم، پدرم هم بدون حرفی سرش رو انداخت پایین و رفت. دراز کشیدم رو به پنجره و به غلطی که کرده بودم فکر میکردم، من یه نفرو کشتم؟؟؟ مگه آخه میشه؟؟؟ بهرام کوچولوی پدر قاتل شده؟؟ خدا رو شکر که مادرم زنده نیست تا ببینه…وقتی اون چشمای درشت سیمین یادم می افته قلبم درد میگیره، اون عشوه های زنونه اش که برای به دست آوردن دل من داشت…ولی حالا دیگه…به همین چیزا داشتم فکر میکردم که کم کم خوابم برد…با صدای آیفون از خواب پریدم، پدرم بلند از توی سالن پذیرایی گفت من جواب میدم، من که تازه از خواب بیدار شده بودم هنوز یادم نیومده بود که صبح چکار کردم، ساعت رو نگاه کردم، ساعت پنج عصر بود، باورم نمیشد که انقدر خوابیده باشم، یه دفعه پدرم اومد توی اتاق و با یه جور نگرانی خاص گفت از آگاهی اومدن میگن با تو کار دارن…چشمام تار شد و این کس و شعر فروغ یادم اومدزندگی شایدیک خیابان درازست که هرروز زنی با زنبیلی از آن میگذردزندگی شایدریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزدزندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگرددیا عبور گیج رهگذریکه کلاه از سر برمیداردو به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید (( صبح بخیر))…حالا با کلی استرس روی صندلی های لجنی رنگ کلانتری نشسته بودم،دست چپم دستبندی بود که به دست سربازی حدودا نوزده بیست ساله وصل بود و دست راستم هم به چونه ام گرفته بودم،غروب خورشید باعث شده بود فضای کلانتری کمی تاریک بشه،سر و صدای مردم گرفتار کلانتری فضای اونجا رو پر کرده بود. گهگاه صدای داد و بیداد به گوش میرسید.این سر و صدا ها ذهنم رو آشفته کرده بود…همش لحظه ای رو یادم میاد که سیمین روی زمین افتاده و خون گوشش آروم و روون از گردنش پایین میاد.وجدانم توی گوشم میگفت حتی اگه قانون تو رو ببخشه من تو رو نمی بخشم.داشتم دیوونه می شدم،احساس میکردم حتی مرگ هم چاره ساز این حال من نیست.صدای یه مرد جوون که ته ریش داشت و توی چارچوب در اتاق رو به روی من ایستاده بود من رو به خودم آورد…- بهرام حق جو، بیا داخل…آروم همراه با سرباز کنارم پا شدم،پاهام میلرزید،رفتم داخل نشستم جلوی مامور کلانتری.کف دستام خیس بود،زبونم هنوز سوزش داشت… انگار هنوز دندونای سیمین روش بود…مامور کلانتری گفت- امروز صبح شما در حالی که بسیار مضطرب بودید از خونه ای حوالی خیابان بهبهانی خارج شدید،و این توجه همسایه ها رو جلب کرده چرا که شما هنگام ورود همراه یک خانوم بودید اما در برگشت تنها و با ظاهری خون آلود بودید،یکی از همسایه ها از کنار پنجره ی شیشه ای نگاهی به داخل انداخته و زنی رو در حالی دیده که از سرش خون می اومده و به زمین افتاده بوده، به همین خاطر با ما و اورژانس تماس گرفتند…همینطوری که مامور حرف میزد سرم گیج میرفت،یادم افتاد به آقای ماجدی،همسایه ی همیشه فضول قدیمی ما. پدرم همیشه میگفت این مرد یه روزی واسه ما مشکل ساز میشه،راست میگفت…- آقای حق جو،شما امروز صبح کجا بودید؟- در حالی که صدام از شدت بغض در نمیومد گفتم درسته،من اونجا بودم،ولی حال سیمین چطوره؟- متاسفم…دنیا رو سرم خراب شده بود،مرگ خودمو حتمی میدیدم…یه دفعه در اتاق باز شد و پدر سیمین وحشیانه داخل اومد و طرف من حمله کرد ولی سرباز همراهم جلوشو گرفت،همینطور که سرباز گرفته بودش داد میزد ازت نمیگذرم،نمیگذرررررررررم…1ماه بعد…حالا حکم قصاص برام صادر شده،هفته ی دیگه پایان تابستان با پایان زندگی من همزمان میشه،ریشم خیلی بلند شده،این روزها کاری به جز مرور زندگی کوتاهم توی زندان ندارم…- بهرام حق جو، ملاقاتی داری…پیش خودم گفتم حتما بابامه ولی وقتی وارد اتاق ملاقات شدم کسی رو که اونجا بود رو نشناختم،چون خیلی پیر شده بود،چون قلبش شکسته بود،… روژین بود،کسی که به خاطرش آدم کشتم،کسی که به خاطرش قراره بمیرم…نشستم روی صندلی رو به روش… همون مانتو و شلوار سفیدی رو پوشیده بود که روز قبل از اون اتفاق توی قرارمون توی پارک پوشیده بود…بی مقدمه گفت آدم یه دنده ای بود،میدونم به خاطر خودمون اینکارو کردی…من ولی عمدی نبودروژین میدونم،همه چیز رو از بابای سیمین پرسیدم…من روژین باور کن من باهاش رفتم اونجا تا شاید با داشتن سکس ازم سیر بشه اما…اینو گفتم و جفتمون زدیم زیر گریه،دستشو گرفتم و فشار دادمسربازی که اونجا بود بلند گفت وقت ملاقات تمومه…چقد زود گذشت…به روژین نگاه کردم و گفتم روژین اینارو بگیر،توی بازداشتگاه به هزار زحمت تونستم کاغذ و خودکار بگیرم تا این خاطره ی تلخو برات بنویسم تا هروقت دلت واسم تنگ شد با خوندنشون حس کنی که پیشتم… ورقه ها رو گرفت و گریه زاری اش شدید تر شد و رفت…ادامه داستان از دید روژینروز موعود فرا رسیده بود، ساعت 4 صبح 31 شهریور ماه قراربود که بهرام رو قصاص کنن…آفتاب هنور طلوع نکرده بود،یکم باد می اومد و طناب دار آویزون شده از چوبه رو یکم تکون میداد. یه ریز گریه زاری میکردم،همه توی حیاط زندان منتظر بودیم،بابای بهرام اونقدر شکسته شده بود که دیگه قابل تشخیص نبود،بابای سیمین هم معلوم بود حس خوبی داره…بهرام رو آوردن،میلرزید،سردش بود،کاش میشد بغلش کنم تا گرم شه،کاش دوباره میشد سرشو رو پام بذارم و لالایی واسش بگم،کاش اون لحظه میتونستم موهاشو از تو صورتش کنار بزنم و با پشت دست اشکاشو پاک کنم و مثله همیشه بهش بگم اشکالی نداره عزیزم پیش میاد دیگه، ولی الان دیگه واقعا راه جبرانی وجود نداشتبهرام همینطور که رد کی شد نگاه آرومی به من کرد و سرشو پایین انداخت،بردنش بالای چوبه،داشت هق هق میکرد، حکم رو خوندن،سربازی که صورتش پوشیده شده بود با قدرت هرچه پایان تر به پایه ی زیر پای بهرام ضربه زد و…بهرام رفت…اونقدر جیغ زدم که دیگه صدای خودم رو نمیشنیدم…افتادم روی زمین همونجا گریه زاری میکردم و کس و شعر مورد علاقه ی بهرامم رو زیر لب زمزمه میکردم که میگفتنگاه زنی، چون خوابی گوارا، به چشمانم مینشیندترس بی سلاح مرا از پا میفكند دشمن زیبا شبنم نوازش میافشاندمن نیزه زار کهن آتش می شومدستم را میگیردو ما دو مردم روزگاران كهن میگذریمبه نیها تن میساییم، و به لالایی سبزشان گهواره ی روانرا نوسان میدهیمآبی بلند و هیاهوی سبز خلوت ما را میآراید…پایان نوشته انوش
0 views
Date: November 25, 2018