چشامو باز کردم . وای خدااا ساعت ۶ عصر شدههنوز منگِ گًل ( ماریجوانا ) و مشروبهای دیشب بودم ، گلهای زرد که یکی از رفیقام تخمشو از کوبا آورد بود و خودش میکاشتبغل تختم هنوز یکم هنسی توی بطری مونده بود ، یه قلپ خوردم و یه نخ سیگار از پاکت ورداشتم و رفتم سمت پنجرهفندکو زدم زیر سیگار و اولین کام و گرفتم ، یه نگاه به شهر انداختم ، مثل همیشه مردم در حال رفت و آمد بودنرو زمین کلی برف نشسته بود و بیشتر جاها یخ زده بود ، ولی بازم مردم بیخیال نمیشدن و با همین وضعیت بده آب و هوا خیابونا شلوغه بودداشتم به همین چیزا فک میکردم که گوشیم زنگ خورد-بله ؟-چرا جواب نمیدی ؟ میدونی چند بار زنگ زدم؟-خوب چیکارت کنم حالا ؟ چته ؟-کجایی؟-پیش عمهٔ جندتم ، خوب خونهام دیگه دکتر-نیم ساعت دیگه اونجام ، فعلاقابل از اینکه بذاره من حرفی بزنم گوشیو قطع کرد ، سالار بود ، بهترین رفیقم قدش یکم از من کوتاهتر بود ( ۱۸۲-۳ ) ولی به جاش کل عمرشو تو باشگاه بدنسازی گذرونده بود ، ۱ سال بود برگشته بود ایران توی ایتالیا پزشکی میخوند ، تک بچه بود با یه بابای میلیاردرلپتاپ رو روشن کردم و موزیکِ اینت امری از یاهل رو پلی کردم ، هر کیکی که میزد منو بیشتر میبرد تو خلسه و تنهایی خودممنو یاد روزای مینداخت که آرزو ( عشقم ) کنارم تو ماشین نیشسته بود و این موزیک که موزیکه مورد علاقش بود رو با صدای زیاد گوش میدادیمیاد روزایی افتادم که حس میکردم خوشبختترین مردِ دنیا امتو همین فکرا بودم که صدای زنگ خونه منو از اون حالت در آورد ، در رو باز کردم و سالار اومد بالامثل همیشه پر از هیجان و شاد بود-تو که هنوز حاضر نشدی-مگه گفتی حاضر شو ؟ تورو خدا بیخیاله من شو ، حوصلهٔ این برنامه های قشنگ تورو ندارم-زر نزن عزیز من ، مگه من تاحالا تورو جای بد بردم ؟الکی داشتم میپیچندمش ، وگرنه خودم هم حوصلم سر رفته بود و دلم میخواست یه برنامه شاد بچینیم-کجا میخوای ببریمون حالا ؟-اول اون موزیکتو کم کن و پاشو لباس بپوش ، بد بت میگمبدون اینکه صدای موزیک و کم کنم شروع کردم به لباس پوشیدنیه شلوار جین آبی پر رنگ یه پیرهنِ مشکی که با کفشای مشکیم ست میشد۱۰ دیقه بعد تو ماشین سالار بودیم و معلوم نبود کجا داریم میریم-حالا میگی برنامت چیه ؟-میخوام ببرمت یه جا یه شمِ خوب بهت بدم ، داری میمیری تواین یون خونه از بس مس بوفِ کور تنها نشستی و غذا نمیخوری تو که جنبه نداری مثل بچهٔ آدم پاشو وسایلتو جمع کن برو پیش مادر بابت زندگی کن ، اصلاوفت خانم گرفتنته راستی نمیخوای خانم بگیری ؟-چرا اتفاقا ، با بابت صحبت کن بگو آخر هفته میایم که من عمتو خواستگاری کنم-از خداتم باشه ، حالا زیاد حرف نزن موزیکو گوش بدهسالار دست کرد تو جیبش و یه جعبهٔ فلزی بم داد که توش گًل و جوینت میذاشت ، بازش کردم مثل همیشه ۳ تا جوینت توش بودرسیدیم به اتوبان که من اولین نخ ماریجوانا رو آتیش زدمرفتیم و شام و خوردیم و هنوز سالار نمیگفت کجا میخواد ببره منو ، داشتم دیونه میشودم از عصبانیت-داداش میگی کجا میخوای بری ؟-آره عزیزم میگم ، میخوایم بریم لواسون باغِ ما-مریضیم مگه ؟ چه خبر اونجا ؟-ریما و ریحانه هم دارن میانریما دوست دخترِ سالار بود ، یه بیوه خانم که البته سنی نداشت حدوداً ۲۵ ۶ سالش بود و ۲ سال بود به دلیل اختلاف با شوهرش جدا شده بودن ، ولی حقیقتا خیلی خوشگل بودریحانه هم خواهر کوچیک ریما بود ، یکی دو سال از ریما کوچکتر بود ولی اینقد به خودش میرسید که فک میکردی از ریما بزرگترهمیشه سولار میرفت و پوستش دقیقا رنگی بود که من عاشقشم بودم ( قهوهای ) قدش از ریما بلند تر بود ( حدود ۱۷۰ بود ) با چشای آبیِ کمرنگ و موهای مشکیمن فقط این ۲ تارو ۱ بار توی یه مهمونی با سالار دیده بودم و فقط در حد سلام و احوال پرسی باهاشون آشنایی داشتم-میشه منو بذاری دم خونه ؟ خیلی کشیدم ، آسان حالم خوش نیست-نخیر ، تازه میخوام تو باغ بهت یه بطری هنسی بدم که حالت بدتر هم بشهسالار بدون اینکه به حرفای من توجهی کنه رفت سمت خونه ریما و ریحان ، و حدوداً ۱ ساعت بعدش ما نزدیک باغِ سالار اینا بودیم ( ریما و ریحان با ماشین خودشون پشت ما اومدن )سالار دارو باز کرد و ماشینرو بردیم تو و وختی پیاده شدیم ما تازه فهمیدم چرا اینقدر سالار خودشو برا ریما میکشه ، واقعا حق داشت ، جفتشون با اینکه قدشون خیلی بلند نبود ولی حقیقتا خیلی ناز و تو دل برو بودنرفتیم توی ساختمون باغ و دخترا رفتن که لباسشونو عوض کنن ، سالار هم زود رفت یه بطری مشروب آورد با مزه ( سالار چون زیاد مشروب میخورد همیشه تو خونه و باغشون مشروب بود )دخترا از اتاق اومدن بیرون ، ریما با یه شلوار جین و یه تاپِ دکلته بود ، ریحانه که من حدس میزدم از ریما سکسی تر باشه با یه شلوارِ کتون سفید با یه نیم تنهٔ مشکی بودریما رفت رو مبل تو بغل سالار نشست و ریحانه کنار من روی مبلسالار یه عاتی داشت که همیشه یه نفری سر ۱۰۰ نفرو با حرفاش گرم میکرد و مهلت نمیداد کسی حرف بزنه ، اون شب هم داشت همینطوری چرت و پرت میگفت و ما فقط میخندیدیم ، خودش ساقی شده بود و داشت واسمون مشروب میریختمن نفهمیدم کی ساعت ۱ شد و یه نگاه به بطری که انداختم دیدم فقط یه ذره ته شیشه مونده ، من که بالای بالا بودم ولو شده بودم روی مبل سالار و ریما هم که انگار نه انگار من و ریحان هم بودیم روی همون مبل داشتن باهم لب بازی میکردن و ریحان هم داشت با گوشیش ور میرفتیه سیگار آتیش زدم و هنوز ۳ تا کام نگرفته بودم که سالار ریما رو بغل کرد و گفت همگی خداحافظ و با لبخند رفت سمت اتاقمن موندم و ریحانه ، من که تو فاز خودم غرق بودم و داشتم به ۴-۵ سال پیش فکر میکردم و ریحانه هم هنوز داشت اساماس میدادآخرین کامِ سیگارو گرفتم و تا اومدم خاموشش کنم ، ریحانه گفت-تو چرا اینقدر ساکتی ؟ چرا هیچی نمیگی ؟ بر عکس سالار-آخه من چی بگم وقتی سالار اینقدر حرف میزنه ؟-نمیدونم ، آخه حسّ کردم از ما خوشت نمیاد که ساکت نشستی-نه پدر ، من کلا اینطوریم بیشتر فکر میکنم و سیگار میکشم تا حرف بزنم-نکنه عاشقی ؟-ای پدر ، من چند ساله پیش دلمو کندم و انداختم دور-مگه میشه ؟-حالا که شده ، میبینی که هیچ حسی نمونده برام-اسمت امیر علی بود دیگه ؟-آره ، چطور ؟-اسمت هم مثل خودت قشنگ-مرسیبرقِ شهوت رو تو چشاش میتونستم بخونم ، مطمئن بودم خیلی دوس داشت که جای ریما الان توی اتاق باشه ، مست مست بود چشمش و به زور باز نگاه داشته بود-امیر ؟ دوس دختر داری ؟-نه-چرا ؟-چون ندارم دیگه ، این چه سوال هایی که تو میپرسی ؟-همینطوری ، آخه مگه میشه یه پسری مثل تو دوس دختر نداشته باشه ؟-حالا که شده-دوس داری یه دوس دختر خوشگل داشته باشی ؟-نوچخیلی خورد توی ذوقش ، ولی پر رو تر از این حرفا بود دراز کشید روی مبل و سرشو گذشت روی پای من من هم بدون اینکه بش توجه کنم از پاکتِ فلزیِ سالار یه نخ ماریجوانا برداشتم و فندک و گرفتم زیرشهنوز ۳ تا کام نگرفته بودم که دیدم ریحان پاشد و از دستم گرفت و شروع کرد به کشیدنمنم فقط نگاهش کردم و وقتی خاموش کرد چشماش سرخ سرخ شده بود ، حسّ کردم فاز هاش قاطی شده ، مشروب و گًلیهو لبشو آورد جلو و چشاشو بست و گفت ببوس منومن یه ماچ از لبش کردم و بطری مشروب رو ورداشتم و یه ذرهٔ آخرشو خوردم و یه سیگار دیگه روشن کردمریحان که شهوت تو چشمش موج میزد معلوم بود از اینکه آسان بش توجه نکردم خیلی بهش برخوردهزیر لب گفت عوضیِ بیشعورمن هیچی نگفتم ، گوشیمو در آوردم و آهنگ دنیای این روزی من داریوش رو پلی کردمروی مبل ولو شدم و چشامو بستم و فقط صدای داریوش و میشنیدمنفهمیدم کی خوابم برد ، وقتی از خواب پاشدم دیدم سالار داره داد میزنه پاشو جم کن تن لشتو میخوایم بریم تهراندورو ورمو نیگا کردم ، دیدم اونا در میز ناهار خوری نشستن و دارن صبحونه میخورنریما بم صبح بخیر گفت ، ولی ریحان با نفرت منو نگاه میکرد و هیچی نگقتسالار یکم جم و جور کرد و با ریما و ریحان خدافظی کردیم و سوار شدیم که بیایم سمت تهرانتو راه سالار گفت -مرتیکه بیشعور چرا ریدی به دختر مردم ؟ خاک تو سرت کنن دختر میخواسته بت بده خودتو گوه میکنی؟-تو که میدونی من حوصله هیشکی و هیچیو ندارم ، دیشب هم آسان حالم خوش نبود همش فکر آرزو تو سرم بود-برو گمشو توام دهن مارو گاییدی با این آرزو ، اصلا حقّته بشینی به اون فکر کنی جای اینکه یه دافِ توپ بیاد پیشت بخوابهسالار همینطوری داشت غر میزد و من رو صندلی ماشین ولو شده بودم و اصلا گوش نمیدادم چی میگهرسیدیم دم خونه من ، خداحافظی کردم از سالار و رفتم بالااینقد عصبی بودم که حد نداشت ، آهنگ بانوی خیال مازیار فلاحی رو گذشتم یه سیگار کشیدم و یه والیم ۱۰ خوردم و ولو شدم روی تخت ( من چون مشکل عصبی و مشکل خواب دارم با والیم میخوابم و وقتایی که حالم خوش نیست بیشتر روز رو خوابم )از خواب پریدم ، ساعت ۱۱ شب بودتا چشامو باز کردم ، چشام افتاد به عکس آرزو که روی میز کنار تختم بوددلم اینقد براش تنگ شده بود که حد نداشتگوشیمو ورداشتم ، ۱ اساماس داشتم از یه شمارهٔ ناشناس چطوری بد اخلاقِ خوابالو ؟ حدس زدم که ریحان باشه ولی جواب ندادم ، تا اینکه ۱۰ دقیقه بعدش از همون شماره گوشیم زنگ خوردادامه داردنوشته amir khan
0 views
Date: November 25, 2018