سلام اسم من سعید هستش و 28 سالمه من توی یه خونه پر جمعیت زندگی میکردم و یک سال و نیم پیش ازدواج کردم سه تا خواهر دارم که یکی از اونا نسرین 1 سال قبل از من ازدواج کرده بود و مونا و ندا هنوز مجردند . متاسفانه مادرم از دنیا رفته و خواهرای من با پدرم زندگی میکنند چند وقت پیش که رفتم خونه پدری دیدم خواهرم نسرین اومده خونه اما دامادمون نیومده ازش پرسیدم که گفت بخاطر مشغله کاری نرسید بیاد . اون شب حس کردم اتفاقی افتاده اما چیزی نگفتم تا اینکه هفته بعد دوباره دیدم نسرین خونه ماست این بار بیشتر پرسیدم و متوجه شدم که گویا با محسن دامادمون کمی حرفشون شده خواستم دخالت کنم اما خواهش کرد که خودشون مسئلشونو حل میکنند . دلش نمیخواست که موضوع پخش بشه منم گفتم اشکالی نداره هفته ها از این قضایا می گذشت ولی اختلاف اینها روز بروز بیشتر میشد و مشکل اونجایی بود که ما نمیخواستیم اقوام خودمون از این قضیه با خبر بشن و سعی میکردیم مهمونی نریم و اگه مهمونی میومد نسرین آفتابی نشه اما گاهی وقتا مشکل میشد که قضیه رو پنهون کنیم چون اتاق خالی اونقدر نداشتیم که یکیشو همیشه اختصاص بدیم به نسرین . اما موضوع من از اونجا شروع شد که یه بار با همسرم سر صحبتای مامانش حرفمون شد و اونم به حالت قهر رفت خونه پدرش منم که حوصله منت کشی نداشتم با خودم گفتم بهتره امشب منم برم خونه پدری و هم شام بخورم هم با بچه ها با هم باشیم اما وقتی رسیدم دیدم همه ناراحتند و بگو مگو دارن موضوع این بود که دایی و خونوادش قرار شده بود بیان برای خواستگاری مونا و چون دو بار نسرین رو تنها دیده بودند نمی خواستیم که دوباره به این موضوع مشکوک بشن . نسرین ازم خواست که امشب رو بیاد خونه ما و منم که نمیخواستم ناراحتش کنم گفتم باشه . توی راه موضوع خودمم گفتم که گفتخیلی برام متاسفه. و از این که همه داریم بد میاریم ناراحت بود .اون شب شام درست کرد و خوردیم و من گفتم که توی حال میخوابم پای تلوزیون و تو روی تخت بخواب همینطور هم شد اما نیمه های شب یهو از خواب بیدار شدم و با صدای من نسرین هم از خواب پرید و گفت برادر چی شده که گفتم خواب دیدم . برام آب آورد و اومد بالای سرم بهم گفت جات عوض شده و خواب دیدنت از اونه و برو تو روی تختخواب بخواب من تو حال میخوابم . اما حال سرد بود و بخاری هنوز روشن نکرده بودیم . بهش گفتم نه اما خیلی اصرار کرد من قبول نکردم گفتم سرده اینجا . بعد اون گفت منم توی اتاق خواب میخوابم روی زمین گفتم باشه اما بازم دلم نیومد و گفتم نیازی نیست تو هم بیا روی تخت جا زیاده. قبول کرد و اومد پیشم خوابید منم که خواب از سرم پریده بود کمی باهاش حرف زدم اما دیدم خوابش برده همینجور داشتم نگاش میکردم که نمیدونم چرا دستمو بردم گذاشتم روی پهلوش . نمیدونم از خواب بیدار شد یا بیدار بود تا دستمو گذاشتم اونم دستشو گذاشت روی دستم . حس عجیبی داشتم اما به خودم اومدم و گفتم خوب این طبیعیه و این حس خواهر و برادریه . دیگه دستمو برنداشتم و تا اینکه صبح بیدارشدم و دیدم صبحونه آمادست و اون رفته سر کارش . آخه کارمند مخابرات بود . عصر بهم زنگ زد و بابت شب گذشته ازم تشکر کرد و از این حرفا منم گفتم اینجا هم فرقی با اونجا نداره هر وقت خواستی بیا . یک هفته از این جریان نگذشته بود که بازم قرار شد دایی اینا برای صحبتای نهایی بیان خونه ما . ظهر بود که نسرین زنگ زد و از حال همسرم پرسید و من گفتم هنوز شکرابیم باهم بعد گفت که اگه مشکلی نیست من امشب هم بیام خونه شما تا دایی اینا برن . گفتم باشه و گفت شام درست نکن من میام خودم درست میکنم منم گفتم باشه اما ساعت 8 شب شده بود و هنوز نرسیده بود زنگ زدم بگم اگه نمیای من شام درست کنم که گفت تو راهه داره میرسه . وقتی رسید 9 شب شده بود و کمی اخم کردم که الان چه وقته اومدنه . اونم گفت باوذ کن رفتم خرید لباس و بعدش آرایشگاه و بعدشم رستوران باعث شد دیر کنم . دوتا پیتزا گرفته بود و راست میگفت موهاشم رنگ کرده بود و حسابی خوشگل شده بود شام و خوردیم و توی صحبتا گفتم حالا چه کاری بود بری آرایشگاه ؟ اصلا منظوری نداشتم اما اون فکر کرد بخاطر دامادمون گفتم و گفت مگه محسن نباشه من باید کپک بزنم ؟ منم گفتم منظوذی نداشتم و منظورم اینه تو همینجوریشم خوشگلی . واقعا هم خوشگل بود اما من میخواستم ماله بکشم حرف قبلیمو اونم گفت همینکه تو خوشگل ببینی از صد تا محسن برام شیرینتره و گفت تازه چند تا لباسم خریدم . گفتم چی خریدی ؟ فقط از بابت اینکه حرفی زده باشم پرسیدم . برگشت گفت بعد شام نشونت میدم . تو دلم گفتم چشه این امشب من به چه دردم میخوره لباسات . بعد شام رفت توی اتاقم و دیدم لباساشو پوشید . چی میدیدم یه دامن کوتاه مشکی با یه تاب کوتاه که کمی از نافشم دیده میشد . ولی مهمتر از همه اینکه شلوار هم نداشت . گفتم نسرین این چه وضعشه اینو کجا میخوای بپوشی ؟ یهو دیدم بغض کرد و گفت واقعا چه بی ذوقی تو . چرا ضد حال میزنی؟؟ و خودشو سرزنش کرد و گفت محسن که نیست بودنی هم هیچ اهمیتی نمیداد . خوب من فقط خواستم امشب تیپ بزنم .داداشم ازم تعریف کنه . من دیگه داشتم کلافه میشدم آخه دختر تو داری برای دادشت تیپ سکسی میزنی . اما چیزی نگفتم و حرفو عوض کردم گفتم حالا چند خریدی که شروع کرد به توضیح دادن . اما من فقط داشتم اون پاهای سفید و که با یه دامن تنگ تا نیمه پوشیده بود دید میزدم . که یهو دیدم نسرین متوجه نگاهم شده اما فقط خندید . بعد ازم پرسید راستی اولش چرا گفتی این چه لباسیه منم گفتم خوب یه جوریه آخه . گفت چجوریه گفتم همه چی معلومه – خندید و گفت تو همه چیو مگه دیدی . یه نگاه معنا داری کردم و دیگه حرفی نزدیم . شب من رفتم سر جام خوابیدمو واقعا نمیدونستم چی داره اتفاق میوفته و توی فکر بودم که نسرین اومد گفت اگه اذیت میشی من روی زمین بخوابم گفتم نه چه اذیتی . چراغو خاموش کرد و توی تاریکی متوجه شدم لباسای نو رو در آورد. و همینجوری یه شلوارک پوشید و یه تاب که تنش بود اومد خوابید اولین بار براش راست کرده بودم اما خودمو کنترل کردم .چیزی نگفتم تا اینکه یهو برگشت رو به من و گفت صبحونه چی درست کنم توی اون لحضه کاملا با من تماس پیدا کرد نمیدونم چی گفتم بهش اما بی اراده دستمو گذاشتم روی پهلوش . کمی گذشت اونم دوباره دستشو گذاشت روی دستم اما این بار آروم آروم دستمو لمس میکرد داشتم دیونه میشدم . نمیدونستم چیکار کنم کمی پهلوشو فشار دادم که متوجه شد دلم میخواد بمالم پهلوشو و آروم گفت از بس نشستم روی صندلی کمرم خشک شده ٰتو رو خدا کمی همونجا رو بمال برام منم همینکا رو کردم . در حین ماساژ از همه چی حرف میزدیم که دیدم دستمو آروم کشید به سمت بالا . دیگه یه انگشت با سینش فاصله داشتم و من میمالیدم اما دیگه حرفی نمیزدیم گاهی هم دستم به سوتینش میخورد اما عین سنگ خشکش زده بود . کمی بعد آروم گفت سعید ؟ گفتم جانم اما حرفی نزد خودمم حال خوشی نداشتم و شهوتم زده بود بالا هر لحظه میترسیدم متوجه راست شدن کیرم بشه دوباره اسممو صدا زد و جواب نداد بار سوم که صدا زد سینشو گرفتمو گفتم مگه مرض داری و با شوخی گفت گمونم دارم و دستمو با دستش روی سینش نگه داشت منم حرکتی نکردم اما وقتی دستمو روی سینش دوباره فشار داد فهمیدم باید سینشو بمالم . دیگه برام یقین شده بود امشب اون ازم سکس میخواد اما همینجور با خودم کلنجار میرفتم که دیدم نسرین گفت سعید به نظرت من اشتباه میکنم گفتم راجع به چی و حرفی نزد گفت مهم نیست اگه نمیخوای جواب بدی جواب نده. شهوتم بالا زده بود و دلم میخواست از پشت بچسبم به باسنش اما نمیدونستم چطور دلمو زدم به دریا و از پشت چسبیدم بهش و طوری وانمود کردم که انگار میخوام سوال بپرسم و برای همین نزدیک شدم و گفتم تو چی میخواستی بگی؟ اما اون متوجه شده بود و باسنشو بهم فشار داد و گفت هیچی – چند ثانیه نگذشته بود که متوجه راست شدن کیرم شد و با تکونی که به کونش داد گفت تو چی حرفی نداشتی ؟ بعد خنده کوچیکیی کرد و دستمو بوسید.نرمی کونش حیا رو از من کامل گرفته بود و بدنم گلوله آتیش شده بود به آهستگی باسنش رو به سمت خودم میکشیدم و هر لحظه شهوتم بیشتر میشد . چند دقیقه ای میشد ساکت بودیم که نسرین سکوت رو شکست و گفت سعید جان آخرین باری که خواهرتو بوسیدی کی بود. گفتم یادم نمیاد شاید عید بود . گفت آره دلم میخواد ببوسمت کمی مکس کردم بعد گفتم خوب ببوس اشکالی نداره . برگشت سمت من و خواست ببوسه که دیدم نگاش به نگاهم گره خورد و گفت نه دلم میخواد چشاتو ببندی . گفتم ادا در نیار . ببوس بخوابیم . گفت جون نسرین چشاتو ببند و تا نگفتم باز نکن . گفتم مگه چقدر می خوای ببوسی که گفت تو چشاتو ببند تا بگم . چشامو بستم و متوجه شدم نسرین لباشو گداشت روی لبم چند ثانیه نگذشته بود که دیگه من داشتم لباشو میک میزدم و اون خوابیده بود روی سینم . دستم رو بردم روی باسنش و شروع کردم به مالیدنش اما دیگه جرات باز کردن چشمامو نداشتم. کمی بعد حس کردم نسرین خودشو به طرز خیلی شهوتناک میماله به کیرم . آروم آروم چشمامو باز کردم اما دیدم چشمای نسرین بستست و داره مثل دیوونه ها از روی لباس تلمبه میزنه. وقتی یه لحظه چشاشو باز کزد دید من نگاه میکنم کامل افتاد روم و چشاشو ازم دزدید . خجالت توی حرکاتش معلوم بود اما نه راه برگشتی برای اون بود نه من . با کمی مکث گفتم نسرین نکنه برامون عادت بشه ؟؟ که سریع گفت نه برادر به جون خودت دیگه اذیتت نمیکنم . کمی نگاش کردم و گفتم میخوای لباساتو دربیاری ؟؟ گفت آره اگه میخوای لباسای تو رو هم در بیارم . گفتم امشب هر کاری دوست داری بکن .گفت اگه به دوست داشتن منه من دوست دارم تو لباسامو در بیاری . گفتم باشه و رفتم سراغ تابش بعد سوتین همینکه سوتینو باز کردم و لرزش سینشو دیدم ناخودآگاه شروع کردم به خوردنشون و دیدم ناله نسرین در اومد و داشت منو با پایان وجود لمس میکرد آروم باسنشو با دستام میمالیدم یه حسی داشتم که انگار تا حالا تجربه نکرده بودم . همه مدت دلم میلرزید اما شدت شهوت بقدری زیاد شده بود که همه چیزو تحت کنترل خودش داشت میدونستم ک هنوز خیلی چسزا رو نمیتونیم به هم بگیم . بهش گفتم اگه میخوای از این شب بیشترین لدت رو ببریم باید رومون کامل به هم باز شه . گفت میدونم چی میگی اما باید چی کار کنم ؟ بهش گفتم باید هر کدوم چند بار سایت داستان سکسی ترین کلمه و سکسی ترین کارو به هم بگیم تا دیگه جین سکس چیزی نباشه که نتونیم بگیم . گفت مثلا چی ؟ بگم میخوام بچسبی به من؟ گفتم بیشتر . گفت منو بکن . گفتم سکسی تر . گفت کیرتو بزار توش . گفتم توی چی ؟ گفت کسمممممممم. گفتم چیو بزارم ؟ گفت کیرتو. و دستشو برد و کیرمو از توی شرت درآورد . گفت این کیرتو . کیر کلفتتو . دوست دارم تا ته بزاری توش . و شروع کرد به خوردنش . چنان با ولع میخورد که حتی توی فیلم ها هم اینجوری نمیخورن. دیگه از حالت خماری چشاش معلوم بود طاقت نداره یه نگاه بهم کرد واز چشای نیمه بازش فهمیدم میخواد بزاره توش . گفتم هرکاری میخوای بکن اونم نشست روی کیرم و با دستاش گذاشت توی کسش . خیلی زود تلمبه زدناشو شروع کرد انگاری شهوت دیونش کرده بود تلمبه میزدو سینه هاشو چنگ میزد . شدت ظرباتش اونثدر زیاد بود که کمتر از دو دقیقه آبم باشدت ریخت توی کسش و با ریختنش یه آه کشداری کشید اما ادامه داد شاید بیست بار بعد از اونم غقب جلو کرد و افتاد روی من . نه اون نای حرف زدن داشت و نه من . فردا ساعت 11 شبح با اولین بوسه نسرین بیدار شدم اما دیگه نسرین اونی نبود که همیشه میدیدم و منو دیگه فقط به چشم یه پارتنر سکسی میدید همون روز دونستم که رابطه خواهر و برادری ما از هم ریخت.نوشته سعید
0 views
Date: November 25, 2018