خواهر حشری من (۱)

0 views
0%

سلام به همگی دوستان.امیدوارم حال همتون خوب باشه.دوستان من به تازگی عضو سایت داستان سکسی شدم و این اولین داستانیه که مینویسم.ممنون میشم که با ارسال نظراتتون منو تو نوشتن داستانهای بعدیم کمک کنید.من عرشیا هستم 26 سالمه و مجردم.پدرم سالهاست که بازنشسته شده و برای گذروندن وقتش از صبح میره تو پارک محلمون و با دوستای پیر پاتالش کس موش چال میکنه.ظهر میاد ناهار میخوره یه چرت میزنه و دوباره میره پارک با دوستاش میگردن دنبال کس موشهایی که چال کردنو هرکی تا شب بیشتر پیدا کنه(کس موش)برنده میشه.خلاصه داستانی داره واسه خودش.مادرمم که بواسطه پول کتو کلفتی که من از نتورک درآوردم یا سوریه است یا مکه یا کربلا.حسابی واسه خودش مارکو پولویی شده.لازم به ذکره که مادرم اصلا آدم خشکه مذهبی نیستو تنها هدفش از اینهمه سفر زیارتی به گا دادن پولای من بدبخته.چون تمومی ندارهشوخی کردما.دنیارم بخواد به پاش میریزم.مادرم ویژنمه……………………………………………………….و امایه خواهر دارم به اسم هستی که 28 سالشههستی هیکل متناسبی داره وهمیشه مواظبه که چاق نشه.ولی این خواهر خانوم ما به قول قزوینیا یه سلاح کشتار جمعی داره.باسنش واقعا زیبا ست و با سینه های نسبتا درشتی که داره هر مردی رو خونه خراب میکنه.منو هستی رابطه نسبتا خوبی داریمو با هم راحتیم.اون تو خونه یه شلوارک و تاپ چسبون میپوشه بطوریکه کونش و سینه هاش میخواد جرشون بده.یه بار به شوخی گفتم هستی پیاده روی میری کمر درد نمیشی؟گفت واسه چی؟گفتم اگه کون من اندازه کون تو بود از پا میوفتادم.زدم زیر خنده و افتاد دنبالم منم سریع رفتم تو اتاقم درو بستم.میگفت دارم واست.منو مسخره میکنی؟بعد که اومدم بیرون یه نگاه به هم کردیمو زدیم زیرخنده.خلاصه که باهم زیاد شوخی میکنیم اما با پایان این وجود من اصلا با دیدن این صحنه ها و شوخیها هیچ حسی بهم دست نمیده و یه لحظم فکر سکس با هستی به کلم نمیاد.بیشتر به این خاطر باهاش شوخی میکنم که از فکر سیامک(شوهر سابقش که دو ماه پیش طلاق گرفتن از هم)بیاد بیرون.خلاصه زدو هستی دانشگاه قبول شد.یکی دو ماهی از دانشگاه رفتنش میگذشت که یروز تو خونه تنها بودیم.نزدیکای غروب بودو من تو اتاقم پای کامپیوتر داشتم سیگار میکشیدم(سیگار کشیدنم علنیه ولی هیچ موقع بیرون اتاقم نمیکشم).دیدم هستی داره در میزنه.گفت عرشیا بیام تو؟ سیگارمو خاموش کردمو یکم ادکلن به خودم زدمو(از بو سیگار بدش میاد)گفتم بیا تو.درو باز کردو اومد.خدای من چی داشتم میدیدم.مات مونده بودم که با صدای هستی به خودم اومدم.گفت میدونستم قیافت این شکلی میشهگفتم آخه تاحالا با چادر مشکی ندیده بودمت.یکم جا خوردم ولی خیلی بهت میاد(مثل سگ دروغ میگفتم مثل اسکلا شده بود)اومد نشست رو تختم گفت عرشیا میخوام از فردا با چادر برم دانشگاه(چادرش از این چادر عربیا بود که آستین داره و یه سره است.جلوشم سرتاسر زیپ داشت).دو زاریم افتاد واسه چی میخواد چادر بپوشه.خودمو زدم کوچه علی چپ گفتم چی شد این تصمیمو گرفتی؟گفت با مانتو راحت نیستمبا یه نیشخند گفتم چطوووووورر؟؟؟؟گفت یعنی نمیدونی؟گفتم نهبا حالت ناراحتیو عصبانیت گفت چقدر تو خری.تو دانشگاه هر جا میرم به کونم نیگا میکنن.انگار سینماست.رفتم بغلش نشستمو پیشونیشو ماچ کردمو گفتم خوب کاری میکنی اگه چادر بپوشی ولی اینجا که دانشگاه نیست.پاشو چادرتو در بیار.اینو گفتمو زیپ چادرشو یهو کشیدم پایین.همینکه چادرش باز شد چشمام چارتا شد.زیر چادر فقط یه سوتین تنش بود.اما بیشترین چیزیکه منو متعجب کرد خونسردی هستی بود.انگار نه انگار سینه هاش ریخته بیرون.منم زیاد به رو خودم نیاوردم که تابلو بشهگفتم برو لباستو بپوش میخوام سیگار بکشم.گفت میخوام برم دوش بگیرم(در حموم تو اتاق منه)اینو گفتو جلو من وایستاد چادرشو در آورد.یه شلوار مشکی پارچه ای پاش بود.خدای من.تا حالا هستی جلو من این تیپی نگشته بود.زمانیکه نشسته بود من فقط یه قسمت از سوتین با چاک سینشو میدیدم.اما وقتی چادرشو درآورد دیدم کرستش حریره و به خاطر سفید رنگ بودنش به راحتی نوک سینه شو میشد دید.من واسه اینکه نفهمه ازین صحنه جا خوردم به شوخی گفتم هستی تا دیروز فکر میکردم موقع راه رفتن فقط کمر درد میشی.ولی مطمعنم تا الان آرتروز گردنم گرفتی.خنده ای کردو دستاشو برد زیر سینه هاش به هم فشار دادو(با این کارش قلبم داشت وایمیستاد. چاک سینه هاش کسسخلم کرده بود.دلم میخواست همونجا پاشم کیر کلفتمو بذارم لاش)گفت این سینه و باسنم حسرت پوشیدن یه مانتوی تنگو به دلم گذاشته.اگه مادر پدر ازین خشکه مذهبا بودنو تو خونه ام نمیذاشتن یکم راحت لباس بپوشم تا الان دق کرده بودم.منم گفتم عزیزم هرجور راحتی تو خونه لباس بپوش.مامان پدرم چیزی بگن من میزنم تو پرشونو میگم هروقت خواهرم بیرون از خونه خواست لباس نافرم بپوشه حق دارید گیر بدید(انصافا حرفم تو خونه خیلی برش داره.حتی بابامم رو حرفم حرف نمیزنه).اینو گفتمو هستی رفت حمومهمونجا رو تختم دراز کشیدمو یه سیگار روشن کردم.فکرم مشغول بود.ولی بازم جرات فکر کردن به سکس با هستیو نمیکردم.به خودم گفتم خیر سرم داداششم.از رو اعتماد انقدر راحت با یه سوتین جلوم وایستاده.خلاصه درگیر همین افکار بودم که هستی صدام زدو گفت داداشی حولمو از تو اتاقم میاری؟گفتم باشه.حولشو بهش دادمو گفتم من دارم میرم بیرون.گفت زود بیا.کسی خونه نیست میترسم(ننه پدرم رفته بودن کرمان.دایی پدرم مرده بود)رفتم بیرون دوستم آرمانو دیدم.خلاصه یکم باهم حرف زدیم یهو آرمان گفت عرشیا فیلم اسپارتاکوس رو دیدی؟گفتم چی هست؟گفت سبک گلادیاتوریه.سریاله.فصل یکش 13 قسمته.منم عاشق اینجور فیلمام.گفتم بده ببینم.(توصیه میکنم شما هم اگه ندیدید این فیلمو حتما ببینیدش)خلاصه فیلمو گرفتمو رفتم یکم خرت و پرت خریدمو رفتم خونه که بعد شام با هستی ببینیمهمینکه رفتم تو دیدم هستی داره با تلفن صحبت میکنه یه دامن کوتاه پاش کرده بود با یه پیرهن نیم تنه که یکم پایین تر از کرستس بود.دکمه هاشو نبسته بود و از پایین به هم گره زده بود.پای چپشم انداخته بود رو پای راستش.فکرشم نمیکردم هستی انقدر سکسی باشه.از حرفاش فهمیدم مادرم زنگ زده.رفتم آشپزخونه دلسترو گذاشتم تو یخچال برگشتم تو هال و رفتم نشستم جلوی ال سی دی که فیلمو بذارم تو دستگاه.هستی با مادرم خدافظی کردو ازم پرسید فیلم گرفتی؟گفتم آره گلادیاتوریه.گفت آخ جون.چون من جلو ال سی دی بودم هستی که پشتم رو میز تلفن نشسته بودو نمیدیدم.از پشتم رفت سمت آشپزخونه و گفت سالاد ماکارونی داریم.بیارم میخوری یا شام چیزه دیگه درست کنم؟گفتم همون خوبه دلسترم بیار.خلاصه فیلمو گذاشتمو نشستم رو کاناپه روبروی ال سی دی و منتظر شدم هستی بیاد.وقتی داشت میومد سمت من اولین باری بود که با دیدنش کیرم راست شد.با هر قدمی که بر میداشت بخاطر کوتاهی دامنش لرزش رون هاش رو میدیدم.پستوناشم بخاطر گره پیرهنش چسبیده بود به همو با راه رفتن تو اون سوتین خوشکلش که از پیرهن زده بود بیرون بالا پایین میپرید.رسید به منو سینی غذا رو گذاشت رو میزو سمت راست من نشست رو کاناپه و گفت مادر زنگ زده بود که بگه 3 روز دیگه میان.فیلمو گذاشتمو در حین فیلم دیدن سالاد هم میخوردیم.تقریبا 20 دقیقه از فیلم گذشتو دیدم دارن لبو لب بازی میکنن.خب این عادی بود چون ازین صحنه ها تو ماهواره باهم دیده بودیم.یهو دیدم ای دل غافل اسپارتاکوس خوابید رو زنشو آماده تلنبه زدنه که حس کردم هستی یه نفس عمیق کشیدو تو سینش حبس کرد.پای راستشم انداخت رو پاشو محکم به هم فشار میداد.بشقاب سالادم رو پاش بودیهو گفت چند تا از لامپها رو خاموش کن.تصویر چشمو میزنه.خلاصه صحنش گذشتو من رفتم لامپو خاموش کردم اومدم نشستم.همینکه نشستم چشمم افتاد به لای پای هستی.بشقابو از رو پاش ورداشته بود گذاشته بود رو میز.برجستگی کسش رو از روی اون شرت لاجوردی رنگش حس میکردم.خلاصه قسمت اولش تموم شد و تو همون وسطای قسمت اول چند بار هستی ناخودآگاه دستش میرفت رو کسش…..ادامه دارد…نظر بدید تا ادامه اش رو بذارماگه هر نقصی داشت لطفا تو نظراتتون بنویسد تا در داستانهای بعدیم اصلاح کنم

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *