خواهر مهربان و برادر … (۲)

0 views
0%

قسمت قبلداستان جدیدی که تو قسمت قبل اشاره کردم بر می گرده به بهار همین سال(89).اول یه کم از وضعیت خودم و شیرین بگم که بیشتر تو حال و هوای داستانمون باشین.بعد از اینکه درسمو تموم کردم چون پایان خدمت داشتم بلافاصله کارو شروع کردمو چون همه زندگیم کارم بود و جز این تفریح دیگه ای نداشتم به سرعت تو کارم پیشرفت کردمو تو پروژه های بزرگ زیادی دعوت می شدمو و به چیز دیگه ای فکر نمی کردم فقط جمعه ها می رفتم خونه پدری که پدر مامانمو ببینم چون اونا هم بعد از من و شیرین کس دیگه ای رو نداشتن و خیلی تنها بودن شیرینم هفته ای یه بار همونجا می دیدم.همه از اختلاف من و شیرین اطلاع داشتن ولی هیشکی نمی دونست که دلیل این اختلاف چیه.و اما شیرین… همون طور که گفته بودم شیرینم ازدواج کرده بود اما با کی ؟ یه بیشعور چرت که بعدا معتاد از آب در اومد از این بابت ناراحت بودم چون زندگی شیرین به هم می پاشید ولی اصلا به روی خودم نمی آوردم که یه چند ماه قبل با گریه زاری و زاری اومد خونه و گفت که می خوام طلاق بگیرم.چون شوهرش معتاد بود سریع طلاق گرفت ولی دیگه بر نگشت خونه چون خجالت می کشید واسه همین یه خونه واسه خودش خرید و رفت اونجا.فروردین ماه بود که پدر و مادرو فرستادم مسافرت که برن یه حال و هوایی تازه کنن چون خونه من آپارتمان بود یه کم از خرت و پرت هامو جمع کردمو آمدم خونه پدر اینا که خونه خالی نمونه چون بزرگ بود امنیت نداشت. هر روز صبح پا می شدم و گلدونارو آب می دادمو می رفتم سر کار.یه روز طرفای عصر داشتم بر می گشدم خونه. سر کوچه ماشینو نگه داشتم و رفتم در خونه رو باز کردم که دیدم ماشین شیرین خونه هست درو یه کم محکم بستم که متوجه اومدنم بشه بعله شیرین خانوم زحمت کشیده بود حیاط و جارو کرده بود حوضو پر کرده بود و حسابی به سر و وضع خونه رسیده بود. درو باز کردمو رفتم تو دیدم داره جارو می کشهب سلام خانوم دکتر.خوش گورموشوخ.ش سلام آقا یورولمیسنگفتم شما کجا اینجا کجا که گفت دلم واست تنگ شده بود اومدم یه سری بهت بزنم دیدم بله غذا هم درست کرده و رو گازه ولی نمی دونستم ناهاره یا شامه . تا نشستم اومد سفره رو باز کرد گفت حتما گشنه ای بعد از خوردن بهش گفتم نمی خوای بری خونتون (یعنی دیگه پاشو برو) گفت بیژن یه چیزی بگم نه نمی گی؟ گفتم چیه گفت تنهایی می ترسم لطفا شما هم با من بیا ولی من مخالفت می کردم بعد یه چند بار خواهش پا شدم و باهم رفتیم به طرف خونه شیرین.باز غروب بود باز بارون می بارید باز منو شیرین تنها بودیم… خدایا قراره چی بشه مغزم پر شده بود از سوالای جورواجور. راه خونه شیرین زیاد بود و تو راه حتا یه کلمه هم حرف نزدیمو من فقط پشت سر هم سیگار می کشیدم رسیدیم خونه شیرینو رفتیم بالا.شیرین منو به پذیرایی راهنمایی کرد و منم رفتم رو یه مبل نشستم.شیرین اولش به طرف ضبط رفت و یه آهنگ از بیژن مرتضوی باز کرد (میون خواب و بداری تو رو می دیدم انگاری بهم گفتی نشو عاشق که عشق داره گرفتاری…..) رفت تو یه اتاق دیگه که لباس عوض که بعد چند لحظه با یه تاب سفید و شلوارک کشی اومد و کنارم نشست ( نا کس میدونست عاشق رنگ سیاه و سفیدم) اومد بغلم روی مبل نشست و گفت بیژن جون می تونم یه سوالی ازت بپرسم. گفتم بفرما.گفت چرا اون روز گذاشتی رفتی چرا دیگه بر نگشتی ؟… برگشتم به طرفش و گفتم مگه خودت نمی خواستی… تو همون حین دست کردم تو جیبم و بسته سیگارم و در آوردم واااای خدا اینم خالی بود عجب بد شانسییم من بسته سیگارو مچاله کردمو پرتش کردم یه گوشه ای هنوز داشت به چشمام نیگا می کرد که بلند شد اومد روی پاهام نشست و یه کشیده محکم توی گوشم. یه لحظه چنان عصبانی شدم که خواستم بازو هاشو بگیرم و پرتش کنم یه گوشه ای ولی خودمو کنترل کردمو به جای اون با فشار دسته ی مبل و داشتم از جاش می کندم. یه سیلی دیگه… سیلی ها بیشتر شدو حالت رگباری گرفته بود با مشت و سیلی و …سر و صورت منو میزد و خودش داشت گریه زاری می کرد که دیوونه منم تو رو دوس داشتم منم عاشقت بودم با اون نامه فقط می خواستم یه کمی ناز کنم واست. من عاشقت بودم… (آهنگم به اینجا رسیده بود که چرا گفتی که خواب عشقمو تو سادگی دیدمچرا عاشقترین بودم تو رو عاشق نمی دیدمعجب خواب پریشونی تو رویای تو می دیدم که حتی آرزو کردم تو رو هرگز نمی دیدم …) شیرین سرشو رو شونم گذاشته بودو همین طور گریه زاری می کرد و آروم با هق هق می گفت منده سنی سویردیم.حالا اون شیرین بود و من فرهاد ولی من که همون بیژن بودم شاید اون منیژه شده بود بهش گفتم پس چرا با اون یارو ازدواج کردی؟ گفت بی وجدان دیگه روز و شب کارم شده بود گریه. بخاطر تو حس گناه می کردم. با اون ابله ازدواج کردم که شاید تو رو فراموش کنم ولی افسوس که اون یه ذره ای از احساسات تو رو هم نداشت. با ازدواج با اون تازه تو رو شناختم…….. اون گریه زاری می کرد ولی من بدون هیچ حرکتی نشسته بودم منم دوست داشتم گریه زاری کنم ولی الان یه چند سالی می شد که چشمه ی اشکم خشک شده بود.دستمو گذاشتم روی کتف شیرین. سرشو بلند کردو یه نگاهی به صورتم کرد تو یه لحظه لبهاشو روی لبم حس کردم در حین گریه زاری داشت بوسه بارانم می کرد طعم عسل لبهاش با شوری اشک چشمهاش قاطی شده بودو یه طعم و حس عجیبی می داد یه ربعی می شد که همین طور ازم لب می گرفت چنان با ولع خاصی لب می گرفت که فرصتی برای درست نفس کشیدن نداشت در همون حال شروع به باز کردن دکمه های پیرهنم کرد پیراهنمو از تنم کند و انداخت یه گوشه ای از روم بلند شد تاب خودشو در آورد و شلوارک و شورت خودش با هم کشید پایین دوباره اومد طرف منو این بار کمربندمو باز کرد و شلوار منو به زور کشید از پام بیرون. اومد روی من و کیر نیمه خواب من رو با در بهشتش تنظیم کردو شروع به بالا پایین شد تو همه این مدت کوچکترین حرکتی نداشتم مثل یک برده ثابت نشسته بودم و شیرین هم تو همه این حالات یه لحظه هم از لب گرفتن غافل نشد. تا آب من بیاد شیرین چند بار به اوج لذت رسیده بود . دیگه نزدیک بود آبم بیاد خواستم از روم بلندش کنم ولی چنان بغلم کرد که نزدیک بود گردنم بشکنه.بعد از این که آبم اومد شیرینم دیگه بی خیال شد و پاهاشو انداخت رو دسته مبل و سرشو گذاشت رو شونم با صدای خیلی آروم قربون صدقم می رفت و ماچ های کوچکی از گردنم می کرد.بعد از چند دقیقه شیرین خوابش برد بغلش کردمو بردم تو اتاق خوابش و روی تخت گذاشتمش و یه ملافه نازک رو تن لختش کشیدم. اومدم از اتاق بیرون لباسامو پوشیدمو اومدم بیرون تا یه هوایی به سرم بخوره. بارون تازه قطع شده بودو هوا عالی بود.چندتا نفس عمیق کشیدم و تخته رسممو با قلم هام از ماشین برداشتمو اومدم داخل.رفتم تو اتاق خواب دیدم شیرین خوابه خوابه.یه گوشه ای نشستم و شروع به نقاشی از تن لختش کردم یه چیزی تو مایه های عکس رز تو فیلم تایتانیک در اومده بود ولی شیرین من با اون سینه های گرد و نسبتا بزرگ با نوک کوچیک و صورتی رنگ و بدن سفید و پرش با موهای سیاه و بلندی که حتی گیس سیاه شب هم به پاش نمی رسید صد برابر زیبا تر از رز بود عکسشو کشیدم و گذاشتم روی میز باز از خونه اومدم بیرون ماشینو روشن کردم و زدم بیرون ساعت 2 شب بود من در به در دنبال یه سیگار فروش می گشتم که ازش سیگار بخرم بعد از کلی گشت زدن رسیده بودم دروازه تهران با خودم می گفتم حتما اینجا پیدا می کنم اگرم نباشه تا خود پلیسراه می رونم.تا رسیدم هتل مرمر دیدم بعله یه پیرمرد با یه حلبی که توش آتیش روشن کرده بود نشسته بغل خیابون آروم رفتم کنارش که خودش پا شد و اومد کنار پنجره که حاجی کسکش حروم زاده نه ایستیسن؟ گفتم ماربورو داری گفت آره گفتم پس یه بوکس بده یه نگاه با تعجب بهم انداخت و گفت 4 بسته بیشتر ندارم اونارو گرفتم و روندم خونه شیرین آروم درو باز کردم و رفتم تو هر چه قدر غلت زدم خوابم نبرد که نبرد. در بالکنو باز کردم یه چارپایه گذاشتم زیر پامو تا صبح سیگار می کشیدم و پرت می کردم تو پیاده رو سر صبح رفتم نون خریدم تا برگردم شیرینم از خواب بیدار شده بود یه لباس خواب توری پوشیده بود که همه چیش معلوم بود. بعد خوردن صبحانه شیرین بازم پرید تو بغلمو از بابت عکس کلی ازم تشکر کرد و لب تو لب سکس شروع شد این دفعه خود من هم همراهیش می کردمو عشقبازیمون دو طرفه بود بعد از کلی کشتی گرفتن شیرین گفت عزیزم بریم یه دوری بزنیم. با هم اومدیم بیرونو روندم شاهگلی. دست به دست هم دور حوض قدم می زدیم و خاطراتو اتفاقات این چند سالو واسه هم تعریف می کردیم شاید باورتون نشه ولی نزدیک به 50 دور دور استخر چرخیده بودیمو ثانیه به ثانیه عاشق تر می شدیم.هوا کم کم تاریک می شد خواستیم بریم یه شامی بخوریم و برگردیم. به خونه خودمون رسیده بودیم درختای آلبالو و گیلاس حیاط با شکوفه های سفید و صورتیشون اردک هایی که تو حوض وسط حیاط با هم دیگه شنا می کردند و تخت زیر درخت گردو ما رو دوباره به عشقبازی و دلبری دعوت می کرد ……پ.ناز همه دوستانی که با نظراتشون تشویقم کردن ممنونم.همش می ترسیدم که بعضی ها خوششون نیاد و فحش بدن….تا امروز اتفاقات متفاوت و مختلفی با منو شیرینم پیش اومده که اگه بخواین واستون تعریف می کنم . راستی دوست دارم تو نظراتتون درباره سبک نوشتن و بالو پر دادن به جریانات دیگه واسم بگین.نوشته بیژن

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *