دانلود

خوشگل ترین چشم رو این جنده داره

0 views
0%

خوشگل ترین چشم رو این جنده داره

همسر عاشقی
سلام من انسی هستم 22 سالمه دانشجوی ارشد معماری . داستان من با همه فرق داره نه اهل خیانتم نه این مزخرفات . تازه برای ارشد قبول شده بودم حدود یه سال پیش توی یکی از کلانشهرهای ایران عزیزم. اما مشکل بزرگم پدرم بود که میگفت دختر تنها رو اجازه نمیدم بره شهر غریب . و من دستم تو سرم که چیکار کنم.
یه همسایه داشتیم که خیلی ادمای خوبی بودن . یه تک پسر داشتند به نام مصطفی که اللهی قربونش برم . اون زمان من بهش توجه نداشتم . آخه دختر لارج و خوشگل شهرمون بودم . و برام افت داشت دست به دامن یه پسر باشم.
کلی خاستگار رد کرده بودم و روزگار بر وفق مرادم بود .
راستی من یه دختر چادری بودم که فانتزیهام خیلی وسیع بود . اما از مصطفی بگم و پیشاپیش چشم حسود کور. مصطفی یه پسر 26 ساله با 180 قد و حدود 70 کیلو وزن و خیلی جذاب و خوشگل بود. اصل قشنگی مصطفی من چشاش بود . چشمای سبز کمرنگ مایل به ابی و قهوه ای و همیشه سر به زیر و چشم پاک . مصطفی دانشجوی پایان دوره دانشگاه شهید ستاری ارتش بود. و برای پرواز عملیاتی با یه هواپیمای خفن جنگی به یکی از پایگاهای نیرو هوایی مامور شده بود . اوایل من اصلا این چیزا برام جذاب نبود چون هم پولدار و متمول بودم هم خوشگل و ناز .
تا اینکه مساله خوندن ارشد پیش اومد و بابام نمیزاشت برم خوابگاه . تا اینکه یه روز خیلی گریه کردم و اصرارررر که بابا اجازه بده . اما اون حرف عجیبی زد . اجازه میدم به شرطی که شوهر کنی و با شوهرت بری . برام خیلی سخت بود تو اوج عشق و حال و تحصیل یه سر خر داشته باشم . اما اگرم قبول میکردم من تو اون شهر کسی رو نداشتم زنش شم . تا اینکه یه روز ابجیم بهم نخ داد که خره مصطفی پسر همسایه ساکن اون شهر هست . اون موقع مصطفی به همه گفته بود درجه دار ارتشه و اونجا باغبونی میکنه و نمیگفت که افسر خلبان هست . تا کسی بخاطر سربازی بچه بهش گیر نده . خوب طبیعی بود من نخوام زن یه باغبون بشم. اما تنها راه مصطفی بود .
خلاصه مامانم با مامانش حرف زد که دختر ما همچین مشکلی داره و اگه ممکنه یه صیغه محرمیت بخونیم تا اینا کنار هم زندگی کنن . انسیه نهار و شام برا اقا مصطفی بپزه و مصطفی هم سایه اش بالا سر انسی باشه . هزینه خورد و خوراک و کرایه خونه رو هم میدیم . بعد از اتمام دوره هم از هم جدا بشن و هر کس بره راه خودش . مادر اقا مصطفی قبول کرد . پدرشم که دوست بچگی بابام بود قبول کرد و همه به مصطفی اعتماد داشتیم که اگه سنگ وا بره اون مردونه وایمیسه و واقعانم همین بود . اما وقتی به مصطفی گفتن اول از ترس فاش شدن حقیقت و ابروش که فردا بگن زن عقد کرده ول کرده قبول نکرد . اما باالتماسای من و خانواده پذیرفت . ولی گفت چون توی پایگاه زندگی میکنه نمیتونه بدون عقد رسمی محضری من رو ببره تو و اسکان بده . منم از خدام بود برم توپایگاه ارتش و اهالیش رو ببینم قبول کردم . خلاصه شد و من و اقا مصطفی ام با خانواده رفتیم محضر و عقد سوری رو انجام دادیم . مهریه ام فقط قران و اینه شمعدون بود . چون ازدواج موقت بود . و قرار بود جداشیم مهریه نزدیم. بابام بعد تنظیم سند بهمون گفت شما دست هم امانتی هستین . اگر این امانتی رو باز کردین دیگه مال همید و باید تا اخر عمر با هم باشید . مصطفی درجا قبول کرد منم اجبارا قبول کردم . خلاصه بعد عقد ده روز بعد که فقط دوبار همرو دیدیم با ماشین شخصی عازم شدیم . مصطفی قبلا مسائل حفاظتی و حضورم تو پایگاه رو ردیف کرده بود . و چون خونه خالی زیاد بود زود بهمون دادن و تو سهمینه نموندیم . بعد از بردن لوازم منزل و استقرار اقا مصطفی بهترین اتاق روبه من داد و خودشم یه اتاق کوچیک گرفت و فرداش برای کارای دانشگاه رفتیم و من مشغول تحصیل شدم . دو سه ماه میگذشت . و ما هنوز دوتا غریبه بودیم . توی خونه کاملا پوشیده جلو مصطفی راه میرفتم و اونم همینطور . بعد دو ماه تازه فهمیدم اقامون خلبانه و اینو زن همسایه لو داد . چون وقتی تو جمع گفتن ستوان دوم خلبان مصطفی … من شاخ دراوردم اما رو خودم نیاوردم . مصطفی خیلی شیرین بود . دائم در حال عبادت و نماز و روزه بود . برا کوچکترین کارها ازم تشکر میکرد . پول واریزی بابام رو نمیگرفت و کلا به خودم میداد . همیشه ازم تعریف میکرد . حتی خرجم میکرد و خرجیمو میداد . گاهی برام هدیه میگرفت و لباس و … این دیگه برام عادت شده بود . یه روز میومد هدیه نگرفته بود با لوس بازی میگفتم امروز کوپن هدیه ندارم؟ اونم میخندید اللهی قربونش برم . یا میداد یا میگفت بعدا میگیرم . زندگی با مصطفی برا من بهشت بود . صد دل عاشقش بودم . خوب مودب و با وقار و مهربون و مومن و خوشگل با موقعیت شغلی عالی و همه چیز تموم . اما مشکل این بود من هنوز دختر بودم و بدتر اینکه نمیتونستم مصطفی رو تو آغوش بکشم . چون امانت بودم دستش . و این جهنم بود . تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم به دستش بیارم . هوا گرم بود ماه چهارم زندگی مشترک یه روز خیلی تو اشپزخونه گرمم بود . وقتی غذا رو اوردم مصطفی هم دید عرق کردم و پوستمم حساسه و سرخ میشم . گفت انسیه خانم ؟ با عشق گفتم بله ؟ گفت مگه ما محرم نیستم ؟ گفتم چرا چطور مگه ؟ گفت تو خونه با این گرما که اکثرا هم برق میره با لباس راحت باش . نمیخواد اینجوری باشین . ظلمه به خودت . ما محرمیم و پوشش توجیه نداره . منم از خدا خواسته حیا رو انداختم دور و گفتم با هر لباسی دلم بخواد اشکال نداره ؟ رو سری هم نداشته باشم مشکلی نیست؟ مصطفی متوجه شیطونیم شد و اروم خندید و گفت نه یه پیرهن و شلوار کافیه . خوب من خیلی شیطون بودم و چهارماه شیطونی رو دلم مونده بود . چندتا لقمه نهار خوردم و رفتم اتاقم . یه شلوارک و پیرهن تاپ پوشیدم موهامم باز کردم اومد جلوش . داشت غذا میخورد گفتم این خوبه؟ همینکه منو دید اول غذا پرید تو گلوش بعدم یه خنده ناز کرد و گفت عقده ای شدیا . یکم بم برخورد . اما افسر بود دیگه . غرورشو داشت . خیلی تیز و بز بود . متوجه شد ناراحت شدم گفت انسی؟ خودمو زدم به لوس بازی و با اخم گفتم بله ؟ گفت اینقدر ناز شدی فکر دل ما هم باش . دل تو دلم نبود . براش یه چرخ زدم گفتم خوشگلم . گفت حوری بهشتی شدی . وای میخواستم بخورمش . خلاصه شب شد . و شب تنهایی تو تختم به یاد مصطفی شیطونی شدم . و ارضاع شدم.
دوهفته بعد دیدم براش با وجود یه لباس نازک جذابیت ندارم . دلمو زدم به دریا و بهش پیامک دادم . در حالی که رو به روش نشسته بودم . بعد جواب سلامم گفتم یه چیز بگم ناراحت نمیشی اقاییم؟ گفت مگه کسی از خانمش ناراحت میشه . حالا چرا پیامک خو سه متر فاصله داریم حرفتو بزن . نوشتم اخه روم نمیشه . گفت خو بفرما در خدمتم . گفتم مصطفی میدونم زشته و تو اهلش نیستی اما منم دل دارم . گفت اهل چی نیستم ؟ نوشتم عشق و حال و با خجالت نگاهش کردم . گوشیشو گذاشت و گفت . فکر نکن من ببوام انسی . منم دل دارم و از روز اول دلم تو رو میخواست اما پناه بردم به خدا چون تو مهمون من و امانتی دست منی . الانم همینه . با ناز گفتم . ولی بابام گفت میتونید امانتی رو باز کنید اخه . باشوخی گفت انسی خیلی بی حیایی . خندیدم و رفتم کنارش نشستم . گفت صبر کن بینم . حاظری تا اخر عمر با من باشی ؟ گفتم بعد از مردن هم دوست دارم مال تو باشم . و دیگه صبر حماقت بود .
محکم چسبیدن به لباش و وحشیانه میخوردم و میبوسیدم و گریه میکردم و از خدا شاکر بودم که همچین فرشته و مردی بهم داده . با خنده گفت . چته حالا عه . پیشتم که. تو بغلمی چرا گریه میکنی . ولی دست خودم نبود . مصطفی یه پرفیوم بلک افگانو زده بود و بوش منو میکشت . ته ریشاش صورتمو جر میداد . و صبوری و مردانگی و عضلاتش نفسم رو میبرید از بوسیدن چشای قشنگش خسته نمیشدم . با اجازه خودش پیرهنشو در اوردم . وااای قابل باور نبود یه هیکل خشک و پاک رفتم سراغ کمربندش که دستمو گرفت . گفت انسی مطمعنی؟ اروم یکی زد تو گوشم گفت سر عقل بیا . مطمعنی ؟ با گریه گفتم اره اره اره تو رو خدا بزارم مانع نشو . گفت چقدر دوسم داری . گفتم اندازه تک تک سلولای بدنم .اروم دستاشو گذاشت رو سینه هام . گفت حالا شد . پشتم قرار گرفت . انگار هزار سال اینکاره بود . موهامو زد کنار و مشغول خوردن گردنم و گوشم شد و بعد چن دقه که من دیگه رسما مرده بودم. دم گوشم گفت میخوای خانمم بشی؟ حرف نمیتونستم بزنم فقط چشامو براش باز کردم و بستم . یه دست زیر پاهام و یه دست زیر کمرم بلندم کرد برد رو تختم . و اروم با بوس و هوس تاپ و کرست رو در اورد و با قدرت تمام چسبید به خوردن سینه هام . دیگه من داشتم از خود بی خود میشدم . و شدم وقتی بعد چند دقیقه خوردن سینه هام اروم شکممو بوسید تا کش شلوارکم و اونو با شزتم کشید پایین . یکم خجالت کشید . خوب هرچی باشه پسر همسایه بود . همیشه منو چادری دیده بود . و شوهرمم بود . بعد چهار ماه این لحظه برام شب زفاف بود. شروع کرد به بوسیدن قسمتای شرمگاهی کسم . محکم بو میکرد منم همیشه به عشق اون بهش روغن دارچین میزدم و اخرشم جواب داد. وااای عزیزترین کسم همنفسم . جیگرم داشت وحشینانه بام حال میکرد . کوسم خییس بود و مصطفی اینو میدونست به شکم برم گردوند . و شروع کرد بوسیدن قمبل هام . همینطوری ستون فقراتم رو بوسید و لیس زد تا پشت گردم . دیگه رسما آه میکشیدم . اروم خوابید روم و کمی گردن و گوشامو خورد . و اروم گفت . شلوارمو برام در میاری یا خودم در بیارم . گفتم خودم در میارم . جون بلند شدن نداشتم. براش کشیدم پایین شرت رو هم در اوردم . اونچه میدیدم معجزه بود . یه کیر 20 سانتی کلفت و لاغر و تر تمیز و انکاد . بی اختیار خوردمش . لذتش قابل وصف نیست وقتی تو چشاش نگاه میکردم و میخوردمش . مث میلگرد بود . لذت از چهره اقام میریخت و اون خجالت تو وجودش تبدیل به هوس شده بود . بعد از ساک برم گردوند و شکمم رو تخت و کف پاهام رو زمین با بوسه و ناز و قولای قشنگ . و خیسی کوسم اروم کیرشو مالید دم کوسم خوب که لیزش کرد . حین حرف زدن از قشنگیام و تعریف از بدنم که دیوونم میکرد یهو کیرشو تا دسته تو کوسم فرو کرد و درد عشق تو تمام وجودم پیچید . شیرین ترین درد عمرم بود چون میدونستم پاره جیگرم اقا مصطفام تو اوج لذته. کمی نگه داشت یه جیغ زدم و اونم خوابید روم و بوسه هاشو هدیه کرد بهم . درد کلا یادم رفت اولین باری بود که کیر حس میکردم . میدیدم . میخوردم و اولین سکسم بود . فیلم زیاد دیده بودم اما تجربه واقعیت نداشتم.مصطفی کیرشو در اورد . خونها رو پاک کرد . و پارچه رو گره زد قایم کرد . بعد طاق باز خوابوندم و کیر محشرش رو کم کم تا خایه کرد تو کوسم و اروم و ریز شروع کرد تلنبه زدن . دو دقیقه بعد من ارضاء شدم . ولی مصطفی با گرفتنم محکم تو بغل مردونش مانع از تکون خوردنم میشد و وارد ارگاسم بعدی شدم . نفسم همینطور تلنبه میزد . اون یه خلبان ورزیده 26 تا 27 ساله بود که نصف روز رو با دویدن و ورزشهای استقامتی برای مدت شش سال سپری کرده بود یه جور لوکوموتیو سکسی بود که متوقف نمیشد . بعد دو بار ارگاسم من و حدود سیزده دقیقه تلنبه متوالی در حالی که یا لبام دهنش بود یاسینه هام . یهو روم ثابت شد و حس کردم انرژی اتمی تو کوسم خالی شد . چنان داغ که از سوختنش تمام ارگاسم و بی حالیم پرید و محکم جیغ کشیدم . اقا مصطفی ام ارضا شد و بعد تزریق ابش تا قطره اخر تو کوسم . روم خوابید بعد دو سه دقیقه . کیرش از کوسم افتاد بیرون . بلند شد محکم بغلم کرد و بوسه و ناز و تعریف از زیبایی هام رو استارت زد . در حالی که سرم رو شونه هاش بود و صورتم چسبیده به صورتش در حال نفس کشیدن نفساش . اروم خوابم برد .
از اون روز حدود شش ماه میگذره ما موضوع رو گفتیم و الان من رسما خانم اقا مصطفی ام . و حرارت و عشق این مرد بزرگ که شاهزاده ارزوهامه از روز اول کمتر که نشده هیچ بیشترم شده . تنها چیزی که برام جهنمه پرواز کردنشه . با بلند شدنش از زمین روح و جون منم میبره و با نشستنش میارتشون . خیلی از همکاراش سقوط کردن و… الان تمام وحشت و کابوس من صدای هواپیمای لعنتیه که اوج میگیره و میدونم همه دنیا و عقبی من توش نشسته .

Date: January 7, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *