خونه دانشجویی دختران

0 views
0%

سلام من مرجانم 23سالمه ودانشجوی یکی ازشهرهای شمالی بودم.من با3تاازدوستام یه خونه ای اجاره کردیم واونجازندگی میکردیم این خاطره واسه 3سال پیش که من 20ساله بودم روبه روی خونمون یه خانواده ای زندگی میکردن که پسرشون یه مدت طولانی کلیدمن بودهمه جادنبالم می اومدتااینکه بلاخره من قبول کردم باهاش دوست شم مردادماه بودودوستام هیچ کدوم ترم تابستون نداشتن امامن برداشته بودم صاحبخونه یه خانم بودکه شوهرش فوت شده بودوبادختراش زندگی میکردامایه روزظهراومدوبه من گفت که قراره واسه عروسی خواهرزاده اش برن کرج طبقه ی دوم یه پدرشوهرصابخونه تنهازندگی میکردکه حسابی پیربودوصاحبخونه گفت مرجان جان من به پدرشوهرم سپردم وخلاصه رفت من قضیه روبه مهیارهمون دوست پسرم گفتم واونم گفت نه نمیشه توبایه مردتویه ساختمون هرچقدرگفتم بابااین بدبخت پیره توسرش نرفت وبااون زبونش منوراضی کردکه بیادوپیشم بمونه.خلاصه مهیارنزدیکای ساعت 11بودکه اومدحسابی به خودش رسیده بودوقشنگ شده بودگفتم می بینم به خودت رسیدی مهیارخان؟گفت بله دیگه همیشه که ازاین فرصت هاپیش نمیادکنارخانوم باشیمبعداومدنزدیک وبغلم کردوگفت توچراانقدرخوشگل کردی؟ازجونت سیرشدی گفتم توازاین پیرمردخطرناک تری برواونورببینم بیشترخودشوبهم فشاردادوگفت قشنگترهم هستم مگه نه؟توچشماش نگاه کردم واقعاقشنگ بودآروم گفتم خیلی قشنگیهمون لحظه لباشوگذاشت رولبام وبوسیدیه حس خوبی بهم دست داددوست داشتم همینطوری به بوسیدنش ادامه بده دستاش روروی سینه هام حس میکردم یه لحظه به خودم اومدم وخواستم ازش جداشم اماوقتی توچشماش نگاه کردم یه خواهشی دیدم گفت مرجان من تورودوستت دارم توهم داری پس بزارامشب به هردومون خوش بگذره گفتم من میترسم مهیارگفت نترس عزیزم من مواظبتم باشه سرم وتکون دادم واونم ازفرصت استفاده کردومن روبلندکردوبردتواتاق البته مااونجاتخت نداشتیم ومنوبردگذاشت رورختخوابی که اونجاپهن بودعادت نداشتم رختخوابموجمع کنم مجبورم کرددرازبکشم وخودش هم روم خم شدنزدیک چنددقیقه لباموبوسیدوبعدبلندم کردوتاپ وسوتینموازتنم درآوردشروع کرد به مالیدن سینه هام وخوردنشون واقعادیگه اختیارموازدست داده بودم بادستش ازروی شلوارکسمومیمالیدتنم داغ شده بودآروم گردنمومیخوردبعدازمدتی رفت سمت شلوارودرش آوردوبعدهم شرتمودرآوردبادستش مالیدش سرشوبردبین 2تاپاهام وزبونشوچندباربردداخل کسم وبیرون آوردصدام حسابی دراومده بودآخ واوووووخ میکردم بلندشدوشلواروشورتشودرآوردوکیرشوآوردبیرون خیلی بزرگ بودالبته باهیکلی که اون داشت بایدهم انقدربزرگ میشدآوردنزدیک دهنم وگفت میخوری برام گفتم آخه من بلدنیستم گفت کاری نداره فقط تودهنت عقب جلوکن کیرشوکردتودهنم اولش نزدیک چندبارعق زدم نمیتونستم تودهنم تحملش کنم خیلی بزرگ بوداماتمام سعیموکردم وگاهی هم دندونم روش کشیده میشدودردش میگرفت فهمیدخسته شدم وازدهنم بیرونش کشیدوگفت میخوام بهت بندازم گفتم نه مهیارمنپرده دارم نمیتونم بزارم گفت ازپشت گفتم شنیدم خیلی دردداره گفت نگران نباش کرم داریگفتم آره همونجاروزمین توکیفمه رفت وآوردمالیدبه سوراخ کونم وکیرخودش بعدبهم گفت خم شم وشدم کیرشوگذاشت دم سوراخم که یکم که فروکردصدای جیغم بلندشدخیلی میسوخت درآورددوباره خواست امتحان کنه که بازم دردم گرفت واینبارگریه ام گرفت منوخوابوندوازم لب گرفت وخودش هم خوابیدروم وبعدازیکم وررفتن باهام وتویه حرکت ناگهانی کیرشوکردتوکسم ودوباره من جیغ کشیدم وآروم عقب وجلومیکردوبعدازچنددقیقوه حالت صورتش عوض شدفهمیدم داره آبش میادکه کیرشوبیرون کشیدوآبشوریخت روسینه هام بعدبی حال کنارم درازکشیدوگفت حالادیگه مال خودمی خانوم جون فقط یادت نره که روی این تشک روحتمابشوری زودازجام بلندشدم ودیدم بله دنیای دخترونه ام تموم شده وهمون جیغ وسوزش کارخودشوکرده وحسابی گریه زاری کردم واونشب مهیارکلی بهم امیددادکه باهام میمونه والان هم بعداز3سال زیرقولش نزده هنوزباهم هستیم.نوشته مرجان

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *