خون بس (1)

0 views
0%

با عرض پوزش از دوستان عزیز ، بخاطر نزدیکی مخاطب به حال و هوای داستان ، محاوره های داستان رو با لهجه ی کردی کرمانشاهی نوشتم …-شاهو ؟؟؟ شاهو ؟؟؟ میدانم پشت او تخته سنگ قایم شدی … بیا بیرون … مگه نمیدانی پام درد میکنه نمیتانم بیام بالا … بیا بیرون دیه …شاهو از پشت تخته سنگ سرک کشید ، چشمش به گلاره افتاد که با پای پانسمان شده زیر درخت بلوط قدیمی ایستاده بود و سرش رو خم کرده بود به سمت شونه اش و با معصومیت خاصی به تخته سنگ چشم دوخته بود … موهای طلائی رنگش مثل اینکه از زر ناب درست شده باشه تحت تاثیر پرتوهای خورشید میدرخشید و پولک های لباس بلند محلیش اونو شبیه ماهی طلائی رنگ کوچیکی کرده بود که معصومانه در تنگ بلورین خودش راهی به دریا میجست … طاقت نیاورد از روزی که مچ پای گلاره در رفته بود ندیده بودش … از پشت تخته سنگ در اومد …-چیزه ؟؟؟ چه خبرته ؟؟ چرا هوار میکشی ؟؟؟جستی زد و از بلندی پرید جلوی گلاره … گلاره در حالیکه با دستش جلوی دهنشو میپوشوند گفت -سر و صدای من بدتره یا گرد و خاک تو ؟؟؟و در حالیکه دستشو به سمت صورت شاهو میبرد گفت -دلت چقدر برام تنگ شده بود ؟؟؟؟شاهو بادی به غبغب انداخت و گفت -هیچی ….-دروغ نگو … تو بدون من جانت در میره …-اصلا هم ایجوری نیس … بیخودی دل خودته خوش نکن …قیافه ی گلاره در هم شد … دستشو گذاشت کنار صورت شاهو … در حالیکه به آرومی دستشو به صورت شاهو میکشید گفت -بگو به شاهزاده محمد دلت برام تنگ نشده بود …شاهو زل زد توی چشمهای گلاره … با جدیت خاصی گفت -به شاهزاده محمد قسم داشتم می مردم برات … خدا میدانه نفسم برات میرفت …و بعد گلاره رو محکم در آغوش گرفت … در حالیکه اونو محکم به سینه اش میفشرد گفت -عزیز دلم پات خوب شده ؟؟؟-نه … هنوز درد موکونه اما دردش خیلی کمتر از درد دلمه … بخدا داشتم شیت میشدم برات …حس خوبی داشت … هر موقع توی بغل شاهو بود حس امنیت میکرد … دستاشو محکم به پشت شاهو فشار داد … دلش میخواست اینقدر محکم بغلش کنه تا هردوشون یکی بشن … چند لحظه تامل کرد و سرشو از روی سینه ی شاهو کنار کشید . زل زد به صورتش … در نظر گلاره شاهو همون شاهزاده ی رویاهاش بود . تنها چیزی که اجازه نداده بود گلاره و شاهو به هم برسن ، مجرد بودن خواهر بزرگتر گلاره بود و حالا که کژال ازدواج کرده بود ، دیگه مانعی سر راهشون نبود . نگاهی به صورت مردونه ی شاهو انداخت … چشماش برقی زد وبا هیجان خاصی گفت -به خاله فانوس گفتی ؟؟؟؟-آری … گفتم … ولی او هنوز به پدرم نگفته … شاید امشب بهش بگه …-اگه بگه کی میاین خواستگاری ؟؟؟-توکه میدانی من از خدامه همین امشب بشه … ولی باید پدرم وقتشه تعئین بکنه …-شاهو تورو خدا نذار طول بکشه … دلم طاقت نمیاره … نمیدانم چه مرگمه … دلم چند روزیه عجیب شور میزنه …-نگران نباش جان شیرینم … طوری نمیشه … دیگه چیزی نمانده به هم برسیم …و بعد در حالیکه موهای گلاره رو نوازش میکرد لبشو گذاشت روی لبهای نرم گلاره … حس خوبی داشتن … حسی شیرین و رومانتیک لحظه به لحظه به هم نزدیکترشون میکرد … هرچند که این نزدیکی تابحال از حد بوسه ای محبت آمیز و لبی رومانتیک تجاوز نکرده بود … هنوز از لبهای هم سیر نشده بودن که صدای روژین اونها رو به خودشون آورد -گلاره … گلاره … یکی داره میاد …گلاره و شاهو سریع از هم جدا شدن … گلاره سرشو به سمت صدا چرخوند و گفت -باید برم … مثل اینکه یکی داره میاد …-باشه گلم برو …گلاره لنگ لنگان به سمت روژین رفت که دورتر مراقب اوضاع بود … در حین رفتن سرشو چرخوند وگفت -شاهو زود بیاین … نکنه بندازی پشت گوش -نه شیرینم … برو خیالت راحت …فاصله ی باغ مشهدی عبداله تا خونه ی گلاره خیلی زیاد نبود … توی راه حرفهای کوتاهی رو که بین خودش و شاهو رد و بدل شده بود با آب و تاب برای روژین تعریف کرد …گلاره کوچکترین دختر رشید بود … مردی که پدرش بزرگ ده بود وبه واسطه ی این نسبت نه تنها مردم ده بلکه مردم آبادی های اطراف هم احترام ویژه ای براش قائل بودن … 6 تا خواهر بزرگتر از خودش داشت که همه ازدواج کرده بودن و تنها برادرش کیخسرو یار و همراه همیشگی پدرش بود … جمع خانوادگی گرم و پر محبتی داشتن و خدا هم از نظر مال و مکنت بهشون کم نداده بود … مامانش هم خانم خونه بود و هم مدیری توانا برای اداره ی امور زندگیشون … زنی که مثل کوه پشت رشید ایستاده بود و سقفی از محبت رو روی سر خانواده اش بر پا کرده بود …عشق گلاره و شاهو ، معمولی نبود … از بچگی به هم علاقه داشتن … بخاطر هم قید خیلی چیزا رو زدن … حتی شاهو علیرغم اینکه درس خون وبا هوش بود قید درس و دانشگاه رو زد چون تحمل دوری از گلاره رو نداشت …. شاهو و گلاره پسرخاله و دختر خاله بودن … همبازی های قدیم و عشاق بی تاب امروز …آفتاب بهاری وسط آسمون وایساده بود و با نزدیک شدن به ظهر هوا رفته رفته گرم تر میشد … گلاره مثل بچه آهوئی بازیگوش با شیطنت و حرارتی زیاد ، بی توجه به اطراف با روژین صحبت میکرد که صدای روژین درحالیکه با دست خونه ی رشید رو نشون میداد ، حرفشو قطع کرد -گلاره …در خانه تان چه خبره ؟؟ چرا اینقدر شلوغه … ؟نگاه گلاره به جمعیتی افتاد که جلوی در خونه اشون ازدحام کرده بودن و داد و فریاد میکردن … دلش ریخت ، به سرعت به سمت خونه دوید که خانم همسایه جلوشو گرفت و اونو کشید توی خونه ی خودش ….-بیا اینجا دختر مگه از جانت سیر شدی ؟؟؟؟رنگ وروی گلاره از شدت نگرانی سفید شده بود … با ترس پرسید -چه شده خاله ؟؟؟ اتفاقی افتاده ؟؟؟ مادرم طوری شده ؟؟؟؟در حالیکه از لای در سرک میکشید و میخواست خونشونو ببینه پرسید -اینا کی هستن که با تفنگ و چوب دم در خانه وایسادن ؟؟؟؟زن همسایه نگاهی به صورت گلاره انداخت … غمی آمیخته با نگرانی توی صورتش بود …-منصور پسر کوچیکه ی شهباز مرده ….ضربان قلب گلاره تند تر شد ، با ترس گفت -خب به ما چه ؟؟؟ چرا آمدن در خانه ی ما ؟؟؟؟خاله زهرا سرشو پائین انداخت … شاید تحمل دیدن واکنش گلاره رو نداشت …-میگن کیخسرو …..مکث کرد … ادامه ی حرفشو خورد … گلاره دستشو گرفت …-خاله مردم از نگرانی … کیخسرو چه ؟؟؟گفتنش برای خاله زهرا خیلی سخت بود … پایان توانشو جمع کرد توی زبونش -میگن کیخسرو اونو کشته …هضم گفته ی خاله زهرا برای گلاره خیلی سخت بود …با ناباوری پرسید -شوخی میکنی خاله مگه نه ؟؟؟ کیخسرو آزارش به مورچه هم نمیرسه …چطور میتانه آدم بکشه ؟؟؟؟خاله با درموندگی سری تکون داد و گفت -میگن امروز سر زمین بخاطر آب با منصور دعواش شده … هولش داده ، سرش خورده به سنگ و پایان کرده …گلاره حس ضعف میکرد … دنیا جلوی چشمش تیره و تار بود … تکیه داد به دیوار دالون خونه ی خاله زهرا … روژین زیر بغلشو گرفت …-خوبی گلاره ؟؟؟گلاره نگاهی آمیخته با ترس و ناباوری به روژین انداخت …-خاله چه میگه روژین ؟؟؟؟ میگه کیخسرو آدم کشته …قطره های اشک از گوشه ی چشمش پائین غلطید …. با هق هق گفت -کیخسرو دست پرورده ی پدر رشیده … آزارش به مورچه هم نمی رسه … مگه میشه آدم بکشه ؟؟؟؟صدای ناله و هق هقش لحظه به لحظه بلند تر میشد …. پاهاش سست شد ، پای دیوار نشست … خاله زهرا دوید به سمت خونه تا براش آب بیاره … روژین هم تاب نیاورد … اشکش ریخت … کنار گلاره نشست و بغلش کرد …-آرام باش گلاره … عزیزم آرام باش …-چجوری آرام باشم ؟؟؟ نمیتانم … کاشکی یکی بیاد بگه اینائی که میبینم خوابه … یکی بیاد بگه اینا دروغه …هق هق اجازه نداد بیش از این حرفی بزنه …چند متر اونطرف تر از خونه ی خاله زهرا ، جلوی در خونه ی رشید قیامتی به پا بود … چند تا ماشین جیپ و سی چهل نفر مرد مسلح جلوی در خونه ایستاده بودن … مادر گلاره در حالیکه جلوی در ایستاده بود و دستاشو به دو طرف در تکیه داده بود برای هر بیننده ای کوه رو تداعی میکرد … یکی که از همه هیکلی تر بود رفت جلو و داد کشید -از جلوی در برو کنار …. برو کنار نذار به زور برم تو …مادر گلاره مصمم تر شد … صداشو انداخت ته گلو و مثل شیر غرید …-فکر کردی مردانگی به هیکل گنده کردن و سبیل گذاشتنه ؟؟؟؟ خجالت نمیکشی که میخوای زور بازوتو به خانم نشان بدی ؟؟؟؟ چرا مردانگیتو نشان نمیدی ؟؟؟؟ خجالت نکش بیا بزن تو گوشم …..در حالیکه صداشو بلند تر میکرد گفت -ایها الناس …. پسر من آدم کشته و توی خانه ام پناه گرفته دین و قانون هر دو میگن مجازات قاتل قصاصه … من هم منکرش نیستم ، اما پسرمو نمیدم دست شما که بکشیدش …. میدمش دست قانون …. اگه میخواین بریزین توی خانه ام و به زور ببریدش حرفی نیست ، ولی اول باید از روی نعش من رد بشین …. حالا هرکس که فکر میکنه زورش خیلی زیاده و خیلی مرده بیاد جلو … دستشو به سمت دسته ی تبر برد و اونو محکم توی دستش فشرد ….مرد که مستاصل شده بود با عصبانیت به سمت ماشین رفت ، پاشو گذاشت روی سپر ماشین و بالای کاپوت ایستاد تفنگشو توی دستش گرفت و با صدای بلند گفت -چهل سال بود که ده ما با ده شما در صلح بود … نه خونی ریختیم و نه خونی ریختید … کاری به هم نداشتیم و با مدارا کنار هم زندگی میکردیم …. اما امروز کیخسرو نوه ی کدخدای شما ، پسر شهباز رو بی گناه به خون غلطاند … ما آمدیم که بگیم از این لحظه صلح تمامه ، حالا که نامردی و آدم کشی دوباره به قاموس شما برگشته ، ما هم خونو با خون میشوریم ….سرشو به سمت مادر گلاره چرخوند و گفت -در مرام و قاموس کرد نیست که روی خانم دست بلند کنه ، اما بدان نمیتانی پسرتو خیلی اون تو نگه داری … ما میریم ، ولی فقط تا فردا ظهر به شما وقت میدیم تا کیخسرو را به ما تحویل بدید …. اگه ای اتفاق نیفته ، مسئولیت جوی خونی که وسط دوتا ده راه میافته با شماست ……..هنوز حرفهای مرد تموم نشده بود که صدای فریاد رشید توجه همه رو جلب کرد ….-آهای بی غیرت … میدان خالی دیدی رجز میخوانی ؟؟؟؟رشید نفس نفس زنان بهمراه بیست سی نفر مرد مسلح خودشو به در خونه رسوند … نفس توی سینه ی اهالی ده حبس شده بود … هر لحظه ممکن بود جنگی پایان عیار به راه بیفته ، جنگی که اگه راه میافتاد ، جون خیلیا رو میگرفت ……ظاهر رشید و همراهانش نشون میداد که از سر زمین خودشونو رسوندن …. با صدای بلند گفت -تف به غیرت مردی که میخواد زورشو به رخ خانم بکشه اگه مردی دست به قبضه اسلحه ببر تا ببینی چه اتفاقی می افته با قدم های محکم جلو رفت و سینه به سینه مرد ایستاد -اگه مردی بزن … فکر میکنی بعد از شلیک اولین تیر ، زنده از اینجا بیرون میری ؟؟؟؟ میخوای بدم خودتو و رفیقاته همینجا زنده زنده چال کنن ؟؟؟ هیکلت گنده شده ایاز … اما عقلت هنوز کوچیکه … اگر پسر من آدم کشته باشه نیازی به داد و فریاد و رجز خوانی تو نیست ، خودم با همین برنو مغزشو میپاشم روی دیوار …با گفتن این جمله گلنگدن تفنگ رو محکم کشید … و سرشو چرخوند تا به سمت خونه بره که صدای کدخدا اونو به خودش آورد -صبر کن رشید …. ناپختگی نکن …صدای پدر رشید اونو سر جاش میخکوب کرد …کدخدا با عصبانیت به وسط جمعیت خودی رفت و داد کشید -باز هم میخواید آدم بکشید ؟؟؟؟ یه جوان کشته شده کافی نیست ؟؟؟ کدام احمقی گفته اسلحه دست بگیرید و بیاید اینجا ….در حالیکه با دست به مرد قوی هیکل اشاره میکرد گفت -ایاز و همراهاش اگه با تفنگ آمدن حق دارن … جوانشان مرده داغ به دلشان مانده جگرشان خون شده …. ما چه ؟؟؟؟در حالیکه به سر تا پای رشید با تاسف و به دید حقارت نگاه میکرد ادامه داد -بجای اینکه جلوشان سر پائین بندازیم و سکوت کنیم ، تفنگ دست گرفتیم و میخوایم زنده زنده چالشان کنیم روبروی رشید ایستاد و داد کشید -من اینجوری ادبت کردم ؟؟؟؟ من بهت گفتم قلدر باشی ؟؟؟؟ میخوای آخر عمری آبروی پدرتو ببری ؟؟؟؟؟و چنان کشیده ای به صورت رشید زد که تعادل خودشو از دست داد و نزدیک بود زمین بخوره …….رشید سر جاش ایستاد و چشم به زمین دوخت … کدخدا رو به جمعیت خودی کرد و داد زد – همین الان تفنگاتانو بذارید زمین ….هیچکس جرات نداشت با کدخدا مخالفت کنه … هرچند پیر شده بود اما همه ازش حساب میبردن …اسلحه ها یکی پس از دیگری به خاک افتادن …. کدخدا رفت و جلوی ایاز ایستاد … زل زد توی چشماش -تو دهتان از تو بزرگتر نبود که بیاد اینجا ؟؟؟؟ مگه تو کدخدای او ده هستی ؟؟؟؟ میدانی داری چه کار خطر ناکی انجام میدی ؟؟؟ چهل سال خون دل نخوردیم که تو و کیخسرو با حماقت به بادش بدین … همین الان افرادتو جمع کن و از اینجا ببر … من خودم یه راه حلی برای این مصیبت پیدا میکنم ……-ولی کدخدا …کدخدا داد زد -ولی بی ولی ……. شب میام پیش شهباز و با بزرگترا یه تصمیمی میگیریم …. برید خودتانه آماده بکنید برای خاکسپاری جوانتان …….. الان وقت ای کارا نیس ……..سکوت سنگینی حکمفرما شد … حضور کدخدا وزن خودشو نشون داد … همه سوار ماشین شدن ، گلاره از لای در به ماشین هائی که یکی یکی دور میشدن و گرد و خاک به پا میکردن نگاه میکرد … دلش کمی آروم شد و با وجود اونهمه نگرانی ، سعی کرد به فردا امیدوار باشه …ادامه دارد ……………توضیحات شاهزاده محمد = امامزاده ای بین استان ایلام و لرستانشیت = دیوانه – مجنونبرنو = نوعی تفنگ قدیمی که استفاده از آن در مناطق کرد و لر نشین بیشتر استادامه…نوشته دکتر کامران

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *