… قسمت قبلقبل از شروع قسمت دوم داستان ، از ابراز لطف دوستان ممنونم و خوشحالم که داستانم مورد توجهتون قرار گرفت . دوست خوبم بلانش کامنت گذاشته و مواردی رو مطرح کرده بود … واقعیت اینه که خودم بارها این داستان رو خوندم و خودمو جای خواننده ای گذاشتم که از شرقی ترین جای ایران میخواد داستانی رو با لهجه ی غربی ترین نقطه ی کشوربخونه … بارها عبارات رو ویرایش کردم و سعی کردم لهجه ی داستان رو ملایم و قابل درک کنم … بطور قطع عبارات سنگین ، غیر قابل فهم تر و کسل کننده میشد و به نوعی خواننده ادامه ی داستان رو با دلزدگی دنبال میکرد . در خصوص استفاده از گیومه برای اسامی ، حق باشماست و من سعی میکنم در ادامه این مورد رو اصلاح کنم . در خصوص شخصیت های دیگه داستان شکیبا باشید . در قسمت های بعدی این شخصیت ها بیشتر معرفی میشن . دوست عزیزم SEX AND LOVE هم در مورد زمان داستان پرسیده بود که باید بگم داستان مربوط به حال حاضر هست و هنوز هم نه تنها در مناطق کرد نشین بلکه در بسیاری از مناطق دیگه جنگهای قبیله ای وجود داره …توی دل کدخدا هیاهوئی به پا بود ولی سعی کرد محکم باشه . رو به جماعتی که دم در خونه ی رشید جمع شده بودن ایستاد و با صدای بلند گفت -آب رفته به جوی بر نمیگرده … حقیقت اینه که پسر رشید ، پسر شهبازو کشته … از این به بعد ممکنه هر وقت کسی رو از ده بالا دیدین ، برگرده و حرفی بزنه ، ممکنه جواناشان بخوان با جوانهای ما دعوا راه بندازن … ممکنه زنهاشان به زنهای ما متلک بگن و حرف نامربوط بزنن اما یادتان باشه ، هرکس از اونا ، هرچه گفت و هرکاری کرد ، ما نه چیزی میگیم و نه کاری میکنیم اگه بچه ی ده سالشان زد تو گوش مرد شصت ساله ، چیزی نمیگیم ، سرمانه میندازیم پائین و سکوت میکنیم … آتشی که امروز به پا شده ، انقدر خطرناکه ، که اگر غفلت کنیم ، دامن پنجاه پارچه آبادیه این اطرافه میگیره اگر بشنوم یا ببینم کسی به هر نحوی ، با مردم ده بالا بحث کرده یا درگیر شده ، به روح پدرم قسم از خونش نمیگذرم رو به مردهای مسلح کرد و گفت از امروز کسی حق نداره اسلحه دست بگیره … نبینم و نشنوم کسی اسلحشه از صندوقخانه بیرون آورده … اگر حس کنم کسی هوای گردن کلفتی به سرش زده ، گردنشو خرد میکنم … نگاه نکنید که پیر شدم و ریشم سفید شده ، هنوز هم یه تنه همتانه حریفم کمی مکث کرد و گفت -بجز ، تهمورث و همت و شاهمیر ، بقیه برن خانه هاشان … حرفم تمامه جماعت یکی پس از دیگری متفرق شدن … کدخدا نگاهی به رشید انداخت که مثل سنگ سر جاش خشکش زده بود ، جلو رفت و به آرومی بهش گفت -محکم باش … به هارت و پورت زنت نگاه نکن مثل چینی خرد شده … اگه توهم بشکنی ، داغان میشه محکم باش و از چیزی نترس هنوز هم کدخدا جمشید سابق هستم ، مطمئن باش نمیذارم اتفاق بدی بیفته حالا هم بیا بریم تو مبادا جلوی زنت زانوهات بلرزه خودش جلو راه افتاد و رشید هم پشت سرش … کدخدا رو به تهمورث و همت و شاهمیر گفت -بگین پدراتان بیان خانه ی من … کارشان دارم … خودتانم از طرف من مامور هستین نذارین کسی دست از پا خطا کنه هر سه نفر چشمی گفتن و به سرعت راه خونه ها رو پیش گرفتن تا پیغام کدخدا رو به پدران خودشون برسونن .گلاره هم از خونه ی خاله زهرا بیرون اومد … بدو بدو به سمت مامانش رفت و محکم بغلش کرد … صدای هق هق گلاره بلند شد … زینت ، سعی کرد بغضشو فرو بده . سعی کرد محکم باشه و به گلاره دلداری بده … پایان توانشو جمع کرد و با مهربونی گفت -گریه نکن روله (عزیز ، جگرگوشه )، چیزی نیست ، همه چیز پایان شد ، نگاه کن همشان رفتن … طوری نمیشه کدخدا به زینت گفت -کیخسرو کجاست ؟؟؟-رفته بالاخانه … خیلی ترسیده … کدخدا در حالیکه در رو باز میکرد گفت -برو صداش کن ، باهاش حرف دارم …زینت به تندی از پله ها بالا رفت ، کدخدا روی یکی از پله ها نشست از توی جیب کتش قوطی حلب تنباکو رو در آورد و با حوصله تنباکو رو لای کاغذ سیگار ریخت و بعد از لوله کردن کاغذ دو سرشو با آب دهن به هم چسبوند … سیگارشو روشن و کرد و زل زد به درخت وسط باغچه … رشید بلاتکلیف و درمونده تکیه به دیوار کاهگلی حیاط داد و گلاره هم جلوی دالون ورودی خونه ، با نگرانی چشم به بزرگترها دوخت … چند لحظه گذشت … کیخسرو از در بالاخانه ، آروم و منگ یکی یکی پله ها رو طی کرد و پائین اومد … لباس ودستاش خونی بودن … رشید با دیدن کیخسرو مثل برق از جاش پرید و به سمت پله ها دوید … هنوز از پله اول بالا نرفته بود که کد خدا مچ دستشو گرفت . سرشو به سمت رشید چرخوند و گفت -قرار شد محکم باشی … بر فرض الان بری سر پسرته گوش تا گوش ببری … آخرش که چه ؟؟؟؟ کمی آرام باش … اتفاق بدی افتاده ، ولی باید عاقل بود … نباید بدترش کرد …رشید دندوناشو محکم به هم فشار داد … رو به کیخسرو فریاد زد -میدانی چه کردی ؟؟؟؟ میدانی چه مصیبتی به سرمان آوردی ؟؟؟؟ بخدا اگه به حرمت پدر نبود الان سرت رو سینه ات بود …کیخسرو روی همون پله بالا نشست … انگار دیگه نائی توی پاهاش نبود … با درموندگی و بغض گفت -بابا ، به قرآن قسم ، من دعوا نکردم … منصور خودش به پای من پیچید … من داشتم زمینه آبیاری میکردم … دیدم منصور و اسد با هم پیداشان شد … گیر داد به من که امروز بیشتر از وقت قرارمان آبیاری کردم … بخدا دروغ میگفت … هنوز ربع ساعت مانده بود تا نوبت اونا بشه … بهش گفتم صبرکنه تا نوبتشان برسه … به حرفم توجه نکرد … رفت تا مسیر آبه عوض کنه … رفتم جلو که مانعش بشم … هولم داد … منم هولش دادم … پاش رفت تو جوی آب ، تلو تلو خورد ، با پشت سر افتاد روی زمین ، یه وقتی دیدم ، تخته سنگ زیر سرش با خون رنگ شد …در حالیکه کلمات آخر رو با بغض میگفت ادامه داد -انگار صد سال بود که مرده … هر چه بغلش کردم ، تکانش دادم ، صداش زدم … فایده نداشت … اسد کولش کرد که ببردش سمت ده … منم ترسیده بودم … فرار کردم آمدم خانه ….بغضش ترکید … با هق هق گفت -به خدا من اصلا قصد دعوا نداشتم ، چه برسه به اینکه بخوام بشم قاتلش ….سرشو توی دستاش گرفت و با صدای بلند گریه زاری کرد … زینت کنارش نشست سرشو گذاشت روی سینه اش و در حالیکه با دستش موهاشو نوازش میکرد به گلاره گفت -برو برای برارت (برادرت) آب بیار …نگاهی به کدخدا کرد و گفت -ببخش پدر … از بس کارها آشفته شده ، حواسم نبود چیزی بیارم تا گلوته تازه کنی …کدخدا پک عمیقی به سیگارش زد و گفت -چیزی نمیخورم …در حالیکه ته سیگارشو پرت میکرد از جاش بلند شد و گفت -باید برم خانه ، الان ریش سفیدا میان …رو به رشید گفت -راه بیفت بریم … باید ببینیم چه میشه کرد …رشید با درموندگی گفت -چه میخواد بشه ؟؟؟در حالیکه با سر به کیخسرو اشاره میکرد ادامه داد -یه نادان یه سنگی میندازه ته چاه ، هزار تا عاقل نمیتانن درش بیارن … پدر فکرکردی شهباز از خون جوانش میگذره ؟؟؟ من همشانه میشناسم … بخدا تا داغ نشانمان ندن ول نمیکنن اگه ایاز و دار و دسته اش الان ول کردن و رفتن ، بخاطر اینه که هنوز از طرف شهباز اجازه ی درگیری ندارن …. اگه شهباز لب تر بکنه ، تا زانو میریم توی خون … غیر از اینه ؟؟؟کدخدا چشم تو چشم پسرش ایستاد وگفت -خوب به من نگاه کن … چه میبینی ؟؟؟؟ فکر کردی من موهامه توی آسیاب سفید کردم ؟؟؟ تو شهبازه بیشتر و بهتر از من میشناسی ؟؟؟؟ چرا حرف نامربوط میزنی ؟؟؟ چرا وقتی نمیدانی پشت سر مردم حرف میزنی ؟؟؟ شهباز هم ریش و هم سن منه … خوب میشناسمش .. مرد بدی نیست … درثانی ، اگه شهباز بد باشه ، خدا هم بده ؟؟؟ مگه خدا مرده ؟؟؟ چرا میخوای دل جوانته خالی کنی ؟؟؟ بجای اینکه مثل کوه پشتش باشی ، شدی سوهان روحش ……..و در حالیکه به رشید با غضب نگاه میکرد گفت -راه بیفت بریم …رشید سرشو پائین انداخت و پشت سر کدخدا از خونه خارج شد … گلاره لیوان آبو دست مامانش داد … دلش میخواست کاری بکنه ، اما چیزی به ذهنش نمیرسید ، دوست داشت حرف بزنه ، اما انگار لباش به هم چسبیده بودن … روی پله نشست و به فکر فرو رفت … چیز زیادی از شهباز و اهالی ده بالا نمیدونست … از زمانی که خودشو شناخت دنبال گشت و گذار توی صحرا و سر قرار رفتن با شاهو بود … تنها چیزی که از ده بالا میدونست این بود که مردم ده بالا و ده پائین از قدیم با هم دشمنی داشتن و سالی چند نفر هم بخاطر همین درگیری ها کشته میشدن … از مامانش شنیده بود که جنگ بین اهالی ده بالا و مردم ده پائین ، مشروط به رعایت یکسری قرارهائی که بین خودشون گذاشتن تموم شده بود … از مقررات چیزی نمیدونست ، تنها چیزی که میدونست این بود که آدم کشی خلاف توافق اهالی بوده و حالا کیخسرو ، بعد از گذشت اینهمه سال ، توافق رو به هم زده و از اهالی ده بالا کسی رو کشته ….یک لحظه دلش خالی شد … اتفاق هولناک بود و از اون بدتر ، بلائی بود که امکان داشت سر کیخسرو بیاد ….از ترس دلش خالی شد تنش یخ کرد و رعشه بدنشو فرا گرفت … زینت متوجه شرایط غیر عادی دخترش شد … حرفی نزد فقط دستشو گذاشت روی شونه ی گلاره و فشار داد … گلاره نگاهی به مامانش کرد … دلش قرص شد…چشمش به دست ولباس خونی کیخسرو افتاد …رو به برادرش گفت -داشی (داداشی) دست و لباست خونیه … تا تو بری تنی به آب بزنی ، منم میرم برات لباس و حوله میارم …کیخسرو واکنشی نشون نداد … سرشو بین دستاش گرفت و قوز کرده بود روی زانوهاش … گلاره چند تا پله بالا رفت … دستهای برادرشو گرفت و گفت -داشی ، به علی هیچ اتفاقی نمی افته … به دلم روشنه که همه چیز به خوبی پایان میشه … خدا خودش میدانه که تو مقصر نبودی … الانم بلند شو و برو یه آبی به تنت بزن …کیخسرو نگاهی به چهره گلاره انداخت و آروم از جاش بلند شد و به سمت حمام رفت …غروب ، کدخدا و چند نفر از ریش سفیدای ده ، راهی خونه ی شهباز شدن … مردم در حال ورود و خروج از در خونه ی شهباز بودن … در و دیوار خونه با پارچه های سیاه پوشونده شده بود… ولوله ای توی خونه حکمفرما بود … صدای ضجه های زنها و جیغ و نفرین هاشون به وضوح به گوش میرسید … جوانی با دیدن کدخدا سریع وارد خونه شد و بعد از چند لحظه به همراه چند مرد مسن بیرون اومد … کدخدا جلوی در رسید … سلامی کرد ودر حالیکه کلاه نمدیشو توی دستش گرفته بود ، چشم به زمین دوخت … یکی از مردها با عصبانیت جلو اومد وگفت -برای چه اینجا آمدی کدخدا جمشید ؟؟؟ به ای خانه نگاه کن … جوانی ازش رفته که عصای دست پدرش بود … صدای ضجه ها را میشنوی ؟؟؟؟ صدای مادرشه نمیتانه قبول کنه که پسرجوانش به دست یه نامرد کشته شده و رفته زیر خاک همین الان ، از راهی که آمدی برگرد وبرو … ما اینجا خونه با خون میشوریم … حرف ما همینه و بس کدخدا سرشو بالا آورد تا حرفی بزنه که صدای شهباز همه رو ساکت کرد -نصرت به ریشش نگاه کن … از ریش من وتو سفید تره پس احترامش واجبه … اگر هم احترام ریش سفید و سن و سالشه نداری ، لااقل به مجلس عزای پسر من احترام بذار …از وسط جمعیتی که در خونه جمع شده بود ، ویلچری راه خودشو باز کرد و شهباز جلو اومد روی ویلچر نشسته بود … پسر جوانی ویلچرشو هل میداد جلوی کدخدا رسید ، کدخدا دولا شد و روی شهباز رو بوسید ، اشک از چشمهاش جاری شد ، شهباز ، سعی کرد بغض خودشو کنترل کنه ، با صدای خش دارش گفت -خوش آمدی کدخدا … زحمت کشیدی کدخدا با دستمال اشکش رو پاک کرد و با صدائی لرزون گفت -بخدا قسم روی آمدن نداشتم … زبانم نمی چرخه بهت تسلیت بگم … فقط میتانم بگم شرمنده ام …اشک دوباره از گوشه ی چشمش لغزید روی ریشهای سفیدش … شهباز گفت -این چه حرفیه ؟؟؟ دشمنت شرمنده باشه تاوان بچه بازیه کیخسرو و منصور به پای شما نیست شما بزرگ همه هستی با دستش چرخ ویلچرو چرخوند تا رو به جمعیت خودی بشه ….-من از همه ی شما که در مراسم خاکسپاری منصور شرکت کردین ممنونم خیلی زحمت کشیدین … خدا میدانه که پشتم شکسته و ستون خانه ام خراب شده اما میذارمش به حساب تقدیر و خواست خدا …. تا چند روز دیگه ، همه یادشان میره که چه به سر منصور آمد و خانه ی من چجوری خراب شد این خاصیت خاکه … وقتی که عزیز آدمه توی دلش جا بده ، غبار فراموشی و صبر ، به دل همه میشینه اما اگر امروز هوشیار نباشیم و به قول نصرت خان ، خونه با خون بشوریم ، هرروز داغمان تازه و اضافه میشه …. من میدانم که نصرت دلش میسوزه که حرف میزنه ، ولی مگه پسر من پدر نداره ؟؟؟ درسته که روی ویلچر نشستم و از دوپا علیل شدم ، اما هنوز مغز و زبانم کار میکنه عزیزان … من وکیل وصی نمیخوام … دنبال این هم نیستم که خون با خون بشورم … پس لطفا بجای من حرف نزنین …. من نمیگم که از خون پسرم میگذرم … من میگم بذارید خودم برای این درد ، درمان پیدا کنم …. عرضم پایان شد …رو به کد خدا و کرد گفت -بفرما تو … زحمت کشیدی کدخدا …نصرت از شدت عصبانیت دندوناشو به هم فشرد و در حالیکه پشتشو به کدخدا میکرد ، راه خونه ی خودشو در پیش گرفت .ادامه داردنوشته دکتر کامران
0 views
Date: November 25, 2018