یه کوچه قبل از دانشگاه از ماشین پیاده شدم و از ماهان خداحافظی کردم و رفتم سمت دانشگاه.با ماهان توی دانشگاه اشنا شدم.اتفاقی نزدیک کتابخونه متوجه شدیم یه درس مشترک داریم با یه استاد ولی متوجه همتوی کلاس نشده بودیم.من عادت داشتم جلو بشینم و اون عقب. به نظرم جذاب بود،پوست سبزه ملایم،قد ۱۸۵،خیلی با حیا و اروم و زیاد هم صحبت نمیکرد.البته خجالتی نبود اما درکل ساکت و اروم بود همراه با یه تبسم ساده و دلنشین.دوسه بار دیگه هم توی دانشگاه همو دیدیم و سلام کردیم و یه صحبت کوچیک و خداحافظی. تا اینکه یه روز ازم خواست شماره تلفنم رو بهش بدم.منم تابحال دوست پسر نداشتمالبته دوست تلفنی و مجازی داشتم ولی واقعی نه.حقیقتش حوصله این بچه بازی هارو نداشتم پس خیلی رک بهش گفتم که علاقه ای به دوست شدن ندارم خصوصا به دوست شدن با یه پسر هم دانشگاهی که ابروم رو کل دانشگاه ببره.بالاخره تونست مخم رو بزنه و قول داد جوری رفتارکنه که هیچکس توی دانشگاه متوجه رابطمون نشه به شرط اینکه فقط با خودش باشم و ازم یه دوستی صادقانه و پاک رو میخواست.منم بهش این قول رو دادم به شرط اینکه حرف ازدواجرو پیش نکشه. چون دختر مغروری بودم دوست نداشتم چندوقت دیگه برای خر کردم بهم پیشنهاد ازدواج بده و وقتی رامش شدم تو دلش بهم بخنده. ماهان پسر خیلی خوب و با غیرتی بود،هرجا کمکی نیاز داشتم کنارم بود و کم کم دوستی ما عمیق و عمیق تر شد.دوست ماهان روزا سرکار بود و ماهان کلید خونش رو میگرفت ما وقتایی که کلاس نداشتیم باهم بودیم.وقتی اولین بار رفتیم تو بغل هم خیلی اروم و خواستنی من رو تو اغوشش گرفت.ههههه… یادمه اون اوایل با یه لب هم کلا هات میشدیم سریع عملیات انجام میشد ولی الان دیگه.قبلش نیم ساعت عشق ورزی و مالش مالی داشتیم بعد….البته این اعتماد یک سال طول کشید و تا یکسال ما فقط باهم بیرون میرفتیم و صحبت میکردیم و یجورایی دوست و محرم اسرار هم شده بودیم.حتی با اینکه خونه دوستش هم میرفتیم بیشتر از دست دادن بینمون نبود.و الان واقعا با پایان وجود عاشقش بودم.عاشق مردونگی و معرفت و ارامشش.اونم همیشه بهم میگه وقتی پیش توام انگار ارامش دنیارو بهم دادن.اما چند روزه فکری ذهنمو مشغول کرده. چند روزپیش که با دوستم نسیم و ماهان پارک بودیم رفتم سرویس بهداشتی.دختر جوونی هم همزمان بامن وارد سرویس شد. گفتم ااه،چرا این سرویس ها یه اینه ندارن. دختره خندید و گفت آجی همینکه اب داره برو خداروشکر کن.از حرفش خندم گرفت گفتم راست میگی بخدا،یهو نگام کرد گفت اون طرف دوست پسرته؟لبخند زدم و با خجالت گفتم بعله،یه اخمی به پیشونیش انداخت و گفت ببخشین من ادم فضولی نیستم ولی چرا دوست پسرتو با یه دختر تنها میزاری میگفتی دوستتم باهات بیاد.ندیدی دوستت با چه عشقی نگاش میکنه و چقدر تو نخشه.گفتم نه بابا،با نسیم یک ساله دوستم.خوب میشناسمش. با یک غمی گفت منم فکر میکردم دوست ۱۴ سالمو میشناسم که شوهرمو ازم گرفت.اون شوهرمو گرفت دوست پسر که دیگه کاری نداره.از کجا مطمینی الان باهم سر و سری ندارن.تو این روزگار باید گرگ باشی،آهو باشی میدرنت.از اون روز روی نسیم و ماهان خیلی حساس شدم.متوجه رفتار خاصی نشدم ولی خب من توی اینجورچیزا خیلی زرنگ نبودم.قطعا اون دختره بیشتر از من تجربه داشت. با ماهان سرسنگین بودم و نمیتونستم خیلی باهاش بگم و بخندم.باید کشف میکردم واقعا نسیم نسبت به ماهان حس خاصی داشت یا نه.وارد دانشگاه که شدم جای همیشگیمون نسیم رو دیدم برام دست تکون داد.یه لبخند ساختگی زدم و رفتم سمتش.گفتم مامانت یه ساعت پیش بهم زنگ زد،ازم خواست امشب بیام پیشت که خودشون نیستن. نسیم بطری ابش رو انداخت توی سطل و با اکراه گفت اره دارن میرن بله برون دخترخاله مامان.حوصله نداشتم برم.ولی تو نیازی نیست بیای.دوست دارم امشبو تنها باشم.با تعجب گفتم دیوونه شدی دختر،میخوای پایان شب رو تنها بخوابی؟ گفت اره مکه جیه،خونمون در داره،درهم قفل داره،مجتمع هم نگهبان داره.چه مشکلی پیش میاد. با شیطنت خندیدم و گفتم اخه روح ها که نیازی به نگهبان و در و قفل ندارن.اونم خندید گفت گفت برو پدر من همینکه با شیطان خبیثی مثل تو دوست شدم یعنی ته همچیو رفتم دیگه و شروع کرد به خندیدن. اصلا از شوخیش خوشم نیومد.چرا بهم گفت شیطان خبیث؟در همین حین شیوا رو جلومون دیدم،چشمکی به نسیم زد و با خنده ای متکبرانه که به سمت من بود از کنارمون گذشت.شیوا هم با لبخندی جوابش رو داد.اعصابم ریخت به هم،شیوا داف کلاسمون بود،یه دخترنی قلیون و به نظرخودش باربی با ارایش های تیره اما زیاد.البته یه نی قلیون با سینه های درشت. کلا این دختر سینه بود،مانتوهای تنگ و چسبانی هم میپوشید و وقتی از حراست رد میشد مقنعشو بالاتر میکشید که سینه هاش بیشتر تو دید باشن.حس میکردی میخواد اون سینه گاوی هاشو بکنه تو حلق همه،همیشه هم نصف موهای مشکی و براقش بیرون بود.یسری بقدری بد با یکی از پسرهای ساکت و مظلوم کلاس صحبت کرد که نتونستم طاقت بیارم جوابش رو دادم و دعوامون شد.انقدر دعوامون بالا گرفت که داشت به گیس و گیس کشی میرسید و بقیه جدامون کرد.از اون به بعد شدیم سگو گربه و سایه همو با تیر میزدیم.و حالا چندوقت بود میدیم نسیم و شیوا باهم سلام علیک داشتن. اصلا توقع نداشتم.نسیم میدونست من چقدر از این بدم میاد چطور میتونست جواب سلامشو بده؟احساس میکردم نسیم عمدا میخواد حرصمو در بیاره این مدت.رفتارش کاملا عوض شده بود.البته هنوزم مهربون و دلسوز بود ولی خیلی لجباز شده بود و من دلیلش رو نمیدونستم.با اخم گفتم خوب باهم رفیق شدینا،نسیم با اخم گفت خب که چی، به شوخی گفتم قحطی ادم بود اخه با این جنده لاشی دوست شدی.یهو پایان صورت نسیم سرخ شد و گفت اره فقط تو خوبی.خودت هر غلطی میخدای میکنی بعد به بقیه چیز میگی.همیشه میخوای همرو کنترل کنی،منم که انگار اوسکلم خودم نمیدونم چی درسته چی غلط تو باید بهم بگی.و با عصبانیت رفت.تابحال نسیم این مدلی باهام صحبت نکرده بود. یهو چیزی یادم اومد نکنه ایناهمش فیلمش بوده که مطمین بشه امشب نمیرم سمتش؟ اگه نسیم دوست پسر داشت حتما بهم میگفت.پس چرا انقدر با تاکید میخواست نرم خونشون؟سریع زنگ زدم ماهان صدای جانم گفتنش که اومد دلم لرزید گفتم ماهان دلم برات تنگ شده،خندید و گفت ماکه همین یک ربع پیش ازهم جدا شدیم.گفتم اره خب.چیکار کنم.میشه کلید دوستتو بگیری شب بریم اونجا بمونیم.با تعجب گفت خب خانوادت چی،گفتم به اونا میگم خونه نسیم هستم.میخوام امشب باهم باشیم لطفا.میتونستم چشمای گرد شدش رو از پشت تلفن هم ببینم،چون همیشه اون یکی دوساعتی بین کلاس هارو هم با کلی اصرار اون میرفتم حالا خودم داشتم پیشنهاد شب تا صبح باهم بودن میدادم.میدونستم از خوشحالی پس میفته.ولی یهو صدای بی تفاوت ماهان اومد که گفت من خوشم نمیاد به دوستم رو بزنم بگم شب بره خونه کسی بمونه که من میخوام دختر بیارم. اگه میخوای که از ماه اینده یه سوییت کرایه کنم براخودمون.اینو گفت نفسم گرفت.اگه سوییت میگرفت دیگه دستش باز بود هروقت میخواست هرکسیو ببره خونش. عصبی شده بودم.چرا ماهان نمیخواست شب باهم باشیم یه خداحافظی سرد گفتم و تلفن رو قطع کردم.نکنه واقعا ماهان و نسیم باهم بودن.باید کشف میکردم.اما چطوری؟تمام طول کلاس تو فکر بودم و نسیم حتی نگاهمم نمیکرد.گفتم میرم دم خونه نسیم کشیک میدم ولی مگه میشد نصف شب بیرون باشم.اصلا جراتشو نداشتم.یهو یه فکر عالی به ذهنم رسید.بعد از کلاس رفتم نسیم رو بغلش کردم و گفتم ببخشین عشقم،حق باتویه من نباید حتی به شوخی هم راجب فردی همچین واژه ای به کار میبردم.معذرت میخوام(البته اینو راست گفتم،چون خودمم خجالت کشیدم از رفتارم)، نسیم که کاملا در حالت گارد بود یهو اروم شد و با شرمندگی گفت نه عزیزم،این چه حرفیه.ببخشین منم خیلی تند برخورد کردم.تو بهترین دوست منی و من هیچوقت نمیخوام ناراحتت کنم.منو ببخش و اشکی از چشاش سر خورد.حس بدی داشتم وای اگه میفهمیدم بهترین دوستم بهم خیانت کرده.میمررردم،اگه ماهان رو از دست میدادم نسیم بود پیشم ولی اگه نسیم و ماهان رو باهم از دست میدادم کی میشد محرم ا سرارم،کی میشد دوست جون جونیماشکای جداییمو پیش کی میبردم.اروم گفتم نسیم بیا بعده کلاس بریم خونتون،یه یک ساعتی میمونم تا ماهان کلاسش تموم شه بیاد دنبالم منو برسونه خونه.نسیم کلافه و گیج نکاهم کرد و گفت باشه.بریم ادامه دارد…نوشته کبوتر سیاه
0 views
Date: February 17, 2020