نمیدونستم چیکار باید بکنم. چشمام روی صفحه لپتاپ بود اما انگار نمیتونستم دیگه چیزی رو ببینم. اگر چه از قبل حدسهایی زده بودم ولی حالا دیگه همه چیز عین روز برام روشن شده بود. فقط تونستم یک لحظه تمرکز کنم و یه تصمیم فوری بگیرم. فرصت زیادی باقی نمونده بود. سپهر بزودی میومد و ممکن بود بفهمه تلگرامشو از روی لپتاپ لاگ اوت نکرده و قبل از اینکه به خیال خودش دستش برام رو بشه صفحهشو ببنده و من دیگه دستم به جایی بند نباشه. تا جایی که تونستم پیامهاشونو تو یه فایل کپی کردم و فرستادم به ایمیل خودم و لپتاپ رو خاموش کردم. وقتی سپهر به خونه اومد اصلاً حال خوشی نداشتم. سعی میکردم همه چیز رو عادی جلوه بدم اما اون زرنگتر از اونی بود که نفهمه یه جای کار ایراد داره. کار سختی هم نبود. بعد از پنج سال زندگی مشترک دیگه کاملاً همدیگه رو میشناختیم. اصلاً به خاطر همین شناخت بود که از چند ماه پیش بهش شک کرده بودم. دیر اومدنهاش و تماسهای گاه و بیگاهش و حرف زدنهای آروم و عجیبش با تلفن و غرق شدنهاش توی گوشی و… همه و همه نشون میداد کاسهای زیر نیمکاسهست. اما تا اون روز از زنی که توی این رابطهست چیزی نمیدونستم. یعنی یقین نداشتم وگر نه شَکّم از همون روزهای اول به صدف بود.صدف دوست من بود و همکار سپهر. هر دوشون حسابدار یک شرکت بازرگانی بودن. اصلاً خود صدف واسطة آشنایی من و سپهر شده بود. هفت سال پیش صدف که نزدیکترین دوستم بود بهم گفت که یکی از همکاراش دنبال یه دختر خوب میگرده برای آشنایی و حتی ازدواج. یکی دو سالی میشد که درسم تموم شده بود و هنوز کاری پیدا نکرده بودم. روابطی هم که تا اون موقع داشتم همه سطحی بودن و هیچکدوم برام جدی نشده بودن. بدم نمیومد شانسمو اینبار با کسی که صدف معرفی کرده بود امتحان کنم. صدف سه چهار سالی از من بزرگتر بود و با پیمان که کار آزاد داشت ازدواج کرده بود. وضع مالی پیمان بد نبود اما هر چی که بود صدف از ازدواج با اون ناراضی بود. شاید به این دلیل که پیمان قیافه جذابی نداشت و هیکلش هم زیادی گنده بود رفیقباز هم بود و طرز حرف زدنش و خیلی از رفتاراش اغلب اوقات روی مخ بود. قید و بندی هم نداشت؛ حتی چند باری به بهانههای مختلف سعی کرده بود منو خام کنه که دور از چشم صدف عیش و نوشی بکنیم و با هم خوش باشیم. در مجموع دافعههاش خیلی خیلی بیشتر از جاذبههاش بود و اینها چیزی نبود که صدف براحتی بتونه تحمل کنه. همون موقعا هم میدونستم که صدف به تعهد ازدواجش چندان پایبند نیست و هر وقت موقعیتش پیش بیاد از زیرآبی رفتن ابایی نداره.یه روز پیمان و صدف یه مهمونی کوچیک خونهشون گرفتن و من و سپهر رو هم دعوت کردن که جرقة آشناییمون زده بشه. سپهر پسر خوشقیافه و خوشپوشی بود و خوب میدونست با یه دختر جوون چطور باید حرف بزنه تا اونو با خودش همراه کنه. هم عالی حرف میزد و هم لابلای حرفاش شوخیهای ظریف و سنجیدهای میکرد. از همون روز اول ازش خوشم اومد. بینمون شماره رد و بدل شد و ارتباطمون ادامه پیدا کرد و روز بروز به هم نزدیک و نزدیکتر شدیم. با اینکه سکس قبل از ازدواج همیشه برام تابو بود اما این تابو حدود سه ماه بعد از آشناییم با سپهر شکست دوستیمون مثل همه دوستیهای دیگه فراز و نشیبهایی داشت اما بالاخره بعد از دو سال به ازدواج منجر شد. زندگیمون عالی نبود اما راضیکننده بود. هیچکدوم شکایتی نداشتیم و از اینکه در کنار همدیگه هستیم خوشحال بودیم. صدف و پیمان هم با همدیگه کجدار و مریز میکردن. توی این مدت دو تا بچه هم به دنیا آورده بودن. روابطمون رو با هم حفظ کرده بودیم و گاهی به خونه همدیگه میرفتیم. با اینکه سپهر و صدف بیش از حد با هم گرم میگرفتن اما برای من جای نگرانی نبود؛ یا دست کم دلم میخواست که نگران نباشم. صمیمیتشون رو میذاشتم به پای اینکه سالهای ساله که با همدیگه همکار هستن و زیر یک سقف کار میکنن و با این اوصاف تصور میکردم همه چیز روبراهه.دقیقا یادم نیست ریشه شک از کی و کجا در من بوجود اومد. فکر میکنم هر خانم دیگهای هم جای من بود هر قدر هم اهل توجیه و آسونگیری بود بالاخره از یه جایی به بعد حس میکرد یه مشکلی در کار هست. چند بار که گوشی سپهر بیوقت زنگ خورده بود و ناخواسته چشمم به صفحه گوشی افتاده بود و اسم صدف رو دیده بودم از سپهر توضیح خواسته بودم و اونم هر بار توجیهی تراشیده بود و مسائل کاری رو پیش کشیده بود. روز بروز بهش بدبینتر میشدم و همین باعث شده بود روز بروز از هم دورتر بشیم. این اواخر دیگه مطمئن بودم داره بهم خیانت میشه اما نمیتونستم چیزی رو ثابت کنم. کاملاً مستأصل شده بودم. روزها عصبی بودم و شبها خواب به چشمم نمیومد. حس حماقت میکردم چون هنوز دوستش داشتم و با اینکه میدونستم داره بهم دروغ میگه و بهم خیانت میکنه نمیتونستم ازش دست بکشم. سختترین کار دنیا برام این بود که به خودم بقبولونم که دارم اشتباه میکنم. گاهی هم البته موفق میشدم اما به محض اینکه خودمو متقاعد میکردم که اشتباه میکنم نشونة بعدی از راه میرسید و دوباره همه چیز خراب میشد. گاهی به سرم میزد که به پیمان بگم بیشتر مراقب زنش باشه اما باز به این فکر میکردم که صدف مادر دو تا بچهس و اگر من اشتباه کرده باشم منصفانه نیست که زندگیشو به خاطر هیچ و پوچ خراب کنم. دیگه داشتم دیوونه میشدم. هیچ راه خلاصی از این وضعیت پیدا نمیکردم و با هیچکس هم نمیتونستم مشورت کنم. چندین ماه زندگیم توی برزخ گذشت. روز و شب افکارم از درون منو شکنجه میدادن و خوابهام تبدیل به کابوس شده بودن.همه چیز به بدترین شکل ممکن داشت پیش میرفت تا اینکه اون روز بطور تصادفی تلگرام سپهر رو توی لپتاپ باز کردم و پیامها و عکسهایی رو که با صدف رد و بدل کرده بودن دیدم. همة حدسهام درست بود. چشمام سیاهی میرفت اما وقتی از شوک اولیه بیرون اومدم پایان وجودم پر از خشم و نفرت شد و تنها حس خوبی که داشتم این بود که دیگه در برزخ نیستم و دیگه مجبور نیستم خودمو به احمق بودن وادار کنم. بعد از اون تا چندین روز کارم این شده بود که کپی پیامها رو که به ایمیل خودم فرستاده بودم بارها و بارها مرور کنم و به حماقت خودم در طول این همه مدت لعنت بفرستم. به این فکر میکردم که باید چه واکنشی نشون بدم. پیامها رو بگیرم جلو چشم سپهر که دیگه نتونه چیزی رو انکار کنه؟ یا برم همه چیزو برای پدر و مامانش تعریف کنم؟ یا تقاضای طلاق کنم و از این جهنم بیام بیرون؟ یا پیامها رو برای پیمان بفرستم و زندگی صدف رو به آتیش بکشم؟ بعد با خودم فکر میکردم که اگر هر کدوم از این کارها رو بکنم چه نتیجهای به دست میارم؟ اگر پیامها رو به سپهر نشون میدادم یا دوباره توجیه میتراشید و سعی میکرد متقاعدم کنه که اشتباه میکنم یا همه چیزو قبول میکرد و عذرخواهی میکرد و قول میداد که دیگه این اتفاقات تکرار نشه و من با اینکه مطمئنم اون هرگز به قولش پایبند نمیمونه هیچ راهی ندارم جز اینکه قولشو قبول کنم. یا اصلاً شاید نه توجیه میکرد و نه عذرخواهی؛ وقتی میدید دیگه چیزی برای پنهان کردن نداره جریتر میشد و کارهاشو اینبار با خیال راحت و بدون مخفیکاری ادامه میداد. به پدر و مامانش هم اگر میگفتم نهایتاً یه دعوایی راه میافتاد و آخرش هم میومدن و منو نصیحت میکردن که بشینم سر زندگیم چون سپهر دیگه سر عقل اومده. تقاضای طلاق هم اگر میکردم دستم به هیچ جا بند نبود؛ باید سالها به دادگاه میرفتم و میومدم و معلوم هم نبود به چه نتیجهای میرسم. به پیمان هم اگر میگفتم نهایتاً صدف رو طلاق میداد و کار رو برای سپهر راحتتر میکرد. از همة اینها گذشته هیچ کدوم این کارها نمیتونست جبران عذابی باشه که من توی این چند ماه تحمل کردم.تنها چیزی که میتونست منو تا حدی آروم کنه مقابله به مثل بود. باید ازش به سبک خودش انتقام میگرفتم. اما چه جوری؟ من هرگز با هیچ کس جز سپهر سکس نکرده بودم. اگر چه مذهبی نبودم اما تربیت خانوادگیم طوری نبود که به راحتی بتونم خودمو از چنین قید و بندی رها کنم. با خود سکس هیچ مشکلی نداشتم. سکس همیشه برام جذاب و لذتبخش بود و حتی فانتزیهای ممنوعهای هم در ذهنم داشتم اما در عمل هیچوقت از حد و مرزها نگذشته بودم. اگر میخواستم مقابله به مثل کنم باید پا روی خیلی چیزها میگذاشتم. شب و روز فکر و ذهنم درگیر همین موضوع شده بود. هر روز که میگذشت حس میکردم بند تازهای از پام باز میشه و فکر کردن به سکس با غریبه برام به سختی روز قبل نیست؛ بخصوص اینکه انگیزة محکمی هم برای این کار داشتم. برای اینکه جسارت جنسی خودم رو تقویت کنم به فیلمهای پورن پناه برده بودم و به مردهایی که میتونستن گزینة خوبی برای این کار باشن فکر میکردم؛ پسرهای دوران دانشگاهم که هنوز خبر از چندتاییشون داشتم؛ یا یکی از سه دانشجویی که طبقه دوم آپارتمان ما رو اجاره کرده بودن؛ یا حتی هر سه تاشون یا یکی از جوونای فامیل که معمولاً توی مهمونیها سر و گوششون میجنبید و منتظر اشارهای بودن که خودشونو برسونن تقریباً به هر مردی که میشناختم فکر میکردم و برای هر لحظة سکس با اونا برنامهریزی میکردم. دنیام پر از فانتزیهای سکسی رنگارنگ شده بود؛ اما همة فانتزیهام یک مضمون بیشتر نداشت خیانت با طعم انتقامهمة مردهایی که میشناختم و کمی برام جذابیت داشتن توی فانتزیهام شریک بودن؛ حتی مردهایی که نمیشناختم و خودم توی تخیلم خلقشون کرده بودم. قابلیتهای تازهای در من بیدار شده بود. به سکس حریص شده بودم و سیریناپذیر به نظر میرسیدم. بعد از مدتی نگاهم به مردها عوض شده بود؛ هر مردی رو که میدیدم ناخودآگاه فضای سکس با اون رو توی ذهنم شبیهسازی میکردم. در هر حالتی که بودم پسری یا مردی رو تصور میکردم که به سراغم میاد و باهام عشقبازی میکنه. در حال ظرف شستن مثلاً سینا همکلاسی قدیمیم رو تصور میکردم که از پشتم میاد و بغلم میکنه و خودشو به تنم میماله و سینههامو توی دستاش میگیره. گاهی اونقدر تصورم واقعی بود که ناخواسته روی سینک خم میشدم تا اون دامنمو بالا بزنه و کیر سفتشو از کنار شرتم بفرسته توی کسم. یا وقتی روی مبل به پهلو میخوابیدم و تلویزیون میدیدم شلوارمو درمیآوردم و فرزاد همکلاسی دیگهم رو تجسم میکردم که پشتم خوابیده و سر کیرشو روی کسم میماله. یا توی حموم که بودم به پسرای دانشجوی طبقه دوم فکر میکردم که یکی یکی به نوبت وارد حموم میشن و من کیر اولیشونو زیر دوش اونقدر میلیسم و میمکم که آبشو توی دهنم میریزه و دومی که میاد به دیوار تکیه میدم و اون روبروم میایسته و یک پامو بلند میکنه و کیرشو میذاره توی کسم و با سومی کف حموم میخوابم و عشقبازی میکنم. و توی رختخواب معمولاً به سکس گروهی با دو مرد و پنج مرد و حتی بیشتر فکر میکردم. همینطور زمان میگذشت و من غرق در این افکار بودم و هر روز هم سپهر و صدف رو در کنار هم توی تخت تصور میکردم. بعد از مدتی که به خودم اومدم حس کردم این توانایی رو دارم که با هر مردی بخوابم. گزینهها یکی یکی از جلو چشمم رد میشدن تا اینکه در نهایت روی یک گزینه توقف کردم؛ پیمانپیمان شاید پارتنر خوبی برای سکس کردن نبود؛ قیافة خوبی نداشت و هیکلش هم اگر چه ورزیده و قوی بود اما بطرز ترسناکی گنده بود و هیچ وقت هیچ جاذبهای برام نداشت و سکس با اون هیولای بیادب آخرین کاری بود که ممکن بود بخوام توی زندگیم انجام بدم اما برای انتقام گرفتن هیچ گزینهای بهتر از اون نبود. به هر دومون خیانت شده بود و خیانتکارها در یک جبهه بودند؛ طبیعی بود که ما هم در یک جبهه باشیم. هر چند پیمان چیزی از ماجرا نمیدونست و قرار هم نبود بدونه ولی من این حق رو براش قائل بودم که با خانم سپهر سکس کنه همونطور که سپهر با خانم اون سکس کرده بود و خودم هم این حق رو داشتم که با شوهر صدف بخوابم همونطور که اون با شوهر من خوابیده بود. با این کار علاوه بر سپهر از صدف هم میتونستم انتقام بگیرم. ضمن اینکه شکار کردن پیمان برای من از نفس کشیدن راحتتر بود. فقط کافی بود مانعش نشم وگر نه اون همیشه به هزار زبان بیزبانی خواستة دلشو به من فهمونده بود. تصمیممو گرفتم؛ با پیمان سکس میکنم؛ نه یک بار بلکه دو بار؛ یک بار توی خونة خودم و روی تخت سپهر و یک بار توی خونة پیمان و روی تخت صدف.نقشهای ریختم و مدتی بعد یک روز صبح به پیمان زنگ زدم و کمی باهاش گرم گرفتم. گفتم میخوام سفارش ساخت یک دراور بهت بدم ولی در مورد طرح و اندازهش زیاد مطمئن نیستم. ازش خواستم کسی رو بفرسته که بیاد و فضا رو اندازهگیری کنه. همونطور که انتظار داشتم گفت خودم میام و اندازه میگیرم. همون لحظه میخواست راه بیفته و بیاد اما در نهایت برای روز بعد ساعت 9 صبح قرار گذاشتیم. پایان شب از فرط هیجان خوابم نبرد. پایان وجودمو استرس گرفته بود و البته لابلای استرس کمی شهوت هم خودنمایی میکرد. هر چی به صبح نزدیکتر میشدیم هم استرسم شدیدتر میشد هم شهوتم. از صبح اول وقت که سپهر از خونه زد بیرون منم از رختخواب بیرون اومدم. تا دوشی گرفتم و لباس پوشیدم ساعت نزدیک به 9 شده بود. یه ست سفید پوشیدم و ساپورت سفید و یه پیرهن نازک سفید که به زحمت شاید میشد سوتینمو از زیرش دید. چند دقیقهای نگذشته بود که پیمان هم سر رسید.حسابی به خودش رسیده بود. خودشو دست کم برای احتمال سکس آماده کرده بود. هیچ وقت از من کاملاً ناامید نشده بود اما اینبار ظاهراً از همیشه امیدوارتر بود. بعد از سلام و احوالپرسی بردمش و محل قرار گرفتن دراور رو نشونش دادم و اونم مشغول اندازه زدن شد. کارش که تموم شد دعوتش کردم که روی مبل بشینه تا براش چای و میوه ببرم. وقتی برگشتم پیشش یه دفترچه از کیفش بیرون آورد و ازم خواست کنارش بشینم تا طرحهای متنوع رو نشونم بده. کنارش نشستم و اونم مشغول ورق زدن و توضیح دادن شد. وقتی کنارش نشستم حس کردم پایان راههای برگشت به روم بسته شده و تنها یک راه برام باقی مونده و اونم اینکه همین مسیر رو تا آخر برم. توضیحات پیمان که تموم شد شروع کرد به این شاخه و اون شاخه پریدن و مقدمهچینی برای باز کردن راه. منم ترجیح میدادم که اون خودش به تنهایی همه بار رو به دوش بکشه و همه چیز طوری پیش بره که اون تصور کنه داره مخ منو میزنه و البته نفهمه که خودش بخشی از نقشهایه که من کشیدم.گفت کم محبت شدی پروانه؛ دیگه ما رو تحویل نمیگیری؛ قدیما روابطمون صمیمانهتر بود ولی حالا شش ماه به شش ماه همدیگه رو نمیبینیم؛ بخصوص شما که از همون اول هم با ما غریبی میکردی.گفتم من غریبی نمیکردم؛ صدف که دوست نازنینمه و حسابش معلومه؛ تو هم همیشه برام عزیز بودی و هستی.گفت تو هم برای من عزیزی؛ خودتم خوب میدونی؛ ولی هیچوقت حاضر نشدی محبت منو بپذیری؛ هیچوقت منو واقعاً دوست خودت ندونستی.گفتم محبتت برام باارزشه اما صدف هم دوست صمیمی منه؛ دلم نمیخواد کاری کنم براش حساسیتی ایجاد بشه؛ تو با داشتن صدف نیازی به هیچکس نداری.گفت هر آدمی جایگاه خودشو داره؛ دوست بجای خود، همسر بجای خود.گفتم من که همیشه با تو دوست بودم و هستم.گفت تو پیش من جایگاه ویژهای داری؛ آرزوم اینه که منم همین جایگاهو پیش تو میداشتم.اینو که گفت دستشو گذاشت روی زانوم. وقتی دید هیچ تغییری در چهرة من ایجاد نشد و هیچ اعتراضی نکردم آروم آروم دستشو روی رونم تا سمت کسم کشید. صبر کردم تا کمی پیشروی کنه. وقتی به کسم رسید دستشو برداشتم و گذاشتم روی پای خودش و بهش گفتم دوستی منو برای همین میخواستی؟ منظورت از جایگاه ویژه همین بود؟گفت تو رو خدا در حق من مهربونتر باش؛ من که هیچوقت به تو بدی نکردم و بدتو نخواستم.گفتم ببین تو از من میخوای به بهترین دوستم خیانت کنم و شوهرشو از چنگش دربیارم؛ من حق ندارم زندگی صدفو خراب کنم.گفت به روح پدرم قسم میخورم زندگی صدف خراب نمیشه.گفتم پس زندگی خودم چی؟ مگه من شوهر ندارم؟گفت زندگی تو هم سر جاش میمونه؛ من گُه بخورم زندگی کسیو خراب کنم؛ اونم زندگی تو رو که خاطرت اینقدر برام عزیزه.گفتم حالا از من چی میخوای؟ میخوای برات چیکار کنم؟گفت میخوام برای یه بارم که شده با دلم راه بیای؛ تو خوشگلی، جذابی، من خیلی وقتا به تو فکر میکنم؛ خیلی وقتا نمیتونم بهت فکر نکنم.دوباره دستشو گذاشت روی پام و ادامه داد یعنی کسی که چندین ساله اینهمه به تو فکر کرده ارزش اینو نداره که یه بار از نزدیک لمست کنه؟ یک بار، فقط یک بار با تو سرشو روی یه بالش بذاره؟صداش از شهوت به لرزش افتاده بود و حالت چهرهش داشت تغییر میکرد. کمی پاهامو از هم بازتر کردم تا دستشو از لای رونم راحتتر به کسم برسونه. انگشتش تقریباً به کسم چسبیده بود اما حرکتش نمیداد.گفتم واقعاً به من فکر میکنی؟ هیچوقت اینو نگفته بودی؟احساس میکرد شکارش به دام افتاده. پای راستمو بلند کرد و گذاشت روی پای چپش و گفت آخه لامصب تو که همش از من فرار میکردی؛ چه جوری باید بهت میگفتم؟پاهام کاملاً باز شده بود و کسم به راحتی در دسترسش بود. بهزاد تقریباً شروع کرده بود به مالیدن کسم از روی ساپورت. موجهای شهوت شروع کرده بودن از کسم به پایان بدنم پخش شدن. حتی حالت چهره و لحن صدام هم داشت تغییر میکرد و من هیچ تلاشی نمیکردم که چیزی رو مخفی کنم. دیگه راه برگشتی نمونده بود. صادقانهتر اینکه اگر راه برگشتی هم بود دیگه دلم فقط میخواست ادامه بدم. اما هنوز با پیمان کار داشتم و باید آتیششو تندتر میکردم. کمی خودمو جمع و جور کردم و دوباره دستشو از روی کسم برداشتم و گفتم راستش من فکر نمیکردم اینقدر برات مهم باشم وگرنه شاید جور دیگهای رفتار میکردم؛ تو الان منو غافلگیر کردی؛ ازت میخوام چند روزی بهم فرصت بدی که بیشتر فکر کنم.اینو گفتم و خواستم که از روی مبل بلند بشم که دستمو گرفت و کشید تا دوباره بشینم. خودمو انداختم روی پاش. محکم منو تو بغلش گرفت و گفت تا چند روز دیگه من میمیرم؛ هیچوقت تا این اندازه بهت نزدیک نشده بودم؛ منو بکش اما وعدة سرِ خرمن نده.دقیقاً نشسته بودم روی کیرش و تکون خوردنش رو کاملاً حس میکردم. یه دستمو انداختم دور گردنش و گفتم یه سؤال ازت میپرسم؛ جوابمو بده و بعدش هر کاری خواستی بکن.گفت هر چی تو بگی.گفتم دوست داری لذت ببری یا دوست داری لذت ببریم؟گفت این چه حرفیه خب معلومه میخوام هر جفتمون حال کنیم.گفتم اگر میخوای هر دوتامون لذت ببریم باید چند روزی بهم فرصت بدی؛ ولی اگر اصرار داری که امروز به خواستهت برسی من کمکت میکنم؛ مثل یک دوست؛ تا تو لذت ببری.گفت چه جوری؟گفتم هر جور که تو بخوای؛ قراره تو لذت ببری.گفت اگر تو جای من بودی انتخابت چی بود؟ چند روز صبر میکردی یا نقد امروز رو میچسبیدی؟گفتم اگر بخوام صادقانه جوابتو بدم نقد امروز رو میچسبیدم؛ چون بعد از چند روز معلوم نیست تصمیمم چی باشهگفت منم از همین میترسم؛ ازم نخواه فرصتی رو که بعد از اینهمه سال به دست آوردم از دست بدم و از فردا تا آخر عمر بخاطرش خودمو لعنت کنم.گفتم یعنی انتخابت امروزه؟گفت حالا که بهم حق انتخاب دادی آره.کمی سکوت کردم و بعد گفتم بهتر بود بهم فرصت میدادی ولی من بهت حق میدم؛ تو امروز حق داری هر کاری که دلت خواست با من بکنی؛ در ازای این چند سال من امروز کاملاً در اختیار توام؛ ولی بعدش دیگه بیحساب میشیم؛ قبول؟گفت قبول.گفتم اجازه میدی از روی پات بلند شم؟دستاشو از دورم باز کرد و من آروم از روی پاش بلند شدم و گفتم دنبالم بیا؛ دوست دارم روی تخت خودم ازت پذیرایی کنم. رفتم توی اتاق خواب و اونم پشت سرم اومد. گفتم کسی حق نداره با لباس روی تخت من بخوابه.اونم که انگار منتظر شنیدن همچین حرفی از طرف من بود در چشم به هم زدنی تیشرتشو از سرش بیرون کشید و پرت کرد روی زمین. بدنش مردونه و پر از مو بود و وقتی که لخت شد من در برابرش بیشتر حس ضعف و بیپناهی کردم. مشغول باز کردن کمربند شلوارش شدم و اونم همزمان دکمههای پیرهنمو باز میکرد. به بهانة پایین کشیدن شلوارش جلوی پاش زانو زدم اما قصدم بیشتر این بود که حجم کیرشو از داخل شرت ارزیابی کنم. شرتش به طرز تحریککنندهای برجسته و برآمده بود. نمیدونم خجالت میکشیدم یا جرأت نمیکردم شرتشو پایین بکشم. شاید هم فکر میکردم هنوز برای این کار زوده. شلوارشو از پاش درآورد و به گوشهای انداخت. جلوش بلند شدم. پیرهنمو از سر شونههام پایین آورد. سینههام جلو چشمش بودن و دوست داشتم هر چی زودتر از سوتین بیاردشون بیرون. منو توی بغلش گرفت و شروع کردیم به لب گرفتن. هنوز کمی مردد به نظر میرسید. باور نمیکرد به این راحتی راضی شده باشم. دستشو از پشت روی کونم میکشید. وقتی میخواست دستشو بکنه توی ساپورتم ازم اجازه گرفت و گفت میتونم؟گفتم اگر آوردمت توی این اتاق یعنی دیگه هیچ چیزی برات ممنوع نیست؛ قراره بهت خوش بگذره.سینههام به بدن لختش چسبیده بود و دستش لای کونم بود و زبونش توی دهنم. ساپورتمو تا نیمههای رونم پایین کشید. نفسهاش هر لحظه تندتر و تندتر میشد. خودمو ازش جدا کردم و ازش خواستم روی تخت دراز بکشه. پیرهن و ساپورتمو درآوردم و با شرت و سوتین خوابیدم روی تنش. کیرش داخل شرت بیتابی میکرد و من هم عمداً رون و کسمو روش میکشیدم و بیتابترش میکردم. روی هم غلتیدیم و اون خودشو انداخت روی من. کیرشو روی کسم فشار میداد و لب و گردنمو میبوسید. سینههامو از سوتین بیرون کشید و بعد هم سوتین رو درآورد و انداخت کنار. در حالی که مشغول خوردن سینههام شده بود یک دستشو گذاشت زیر سرمو و دست دیگهشو از زیر شرت فرستاد سراغ کسم. من به سقف خیره شده بودم و حس دوگانهای از لذت انتقام و حس گناه داشتم. هر چی جلوتر میرفتیم اولی پررنگتر میشد و دومی کمرنگتر. میگفت نمیخوام هیچ لذتی رو از دست بدم.بهش گفتم بهتره از دست ندی چون ممکنه دفعة بعدی در کار نباشه.همینطور که سینههامو میخورد شرتمو کشید پایین و از پام درآورد. غلت دیگهای زدیم و من دوباره روی بدنش قرار گرفتم. نشستم روی کیرش که هنوز از شرت بیرون نیومده بود اما مثل سنگ، سفت و محکم شده بود. میخواستم بدنمو به رخش بکشم. از وقاحت خودم غافلگیر شده بودم. هرگز چنین حسی رو در مقابل هیچ مردی جز سپهر تجربه نکرده بودم. میخواستم بهش فرصت بدم که توی ذهنش سینههامو با سینههای صدف که اگر چه بزرگ بود اما تا حدی از شکل افتاده بود مقایسه کنه. میخواستم بدون محدودیت و با همة وجودش ازم لذت ببره؛ چون تنها در این صورت بود که انتقامم کامل میشد. اگر چه من هم لذت میبردم اما لذت خودم چندان برام مهم نبود. من تشنة چیز دیگهای بودم. هر کاری که به ذهنم میرسید برای تندتر کردن شهوتش انجام میدادم. چشماش التماس میکرد و صورتش پر از خواهش بود. شهوتش هیجانزدهم میکرد. مدام کمرش رو تکون میداد تا کیرشو محکمتر به کسم بماله. دیگه وقتش رسیده بود اون تیکه پارچة مزاحم رو از روی کیرش بردارم و حسرت چندین سالهشو براش جبران کنم. چنین سکسی رو نه تنها به اون بلکه به خودم هم بدهکار بودم. دیگه از پیمان و بدنش بدم نمیومد. توی همین چند دقیقه به همه چیزش عادت کرده بودم؛ به همه چیزش غیر از کیرش که هنوز برام تازگی داشت. دوست داشتم ازش حرف بکشم. اعترافش بهم حس پیروزی میداد.ازش پرسیدم دلت میخواد برات چیکار کنم؟بلافاصله گفت دلم میخواد بکنمت.با شنیدن این جمله لذت خلسهآوری پایان تنم رو فراگرفت. روی بدنش خم شدم و صورتم رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم دوباره بگو.گفت فقط میخوام بکنمت.گفتم تا اسممو نگی نمیتونی منو بکنی.با التماس گفت میخوام بکنمت پروانه بذار بکنمت.گفتم دوست داری پروانه شرتتو دربیاره؟گفت آرزومه.گفتم پس چرا ازش خواهش نمیکنی؟دیگه فهمیده بود از شنیدن اسمم توی سکس لذت میبرم. گفت شرتمو دربیار پروانه خواهش میکنم.توی چشماش زل زده بودم. زبونمو آروم دور لبام چرخوندم و خیسشون کردم. لبمو روی لباش گذاشتم و زبونمو فرستادم توی دهنش. زبونامونو با هم درگیر کرده بودیم؛ کاری که همیشه با سپهر میکردم و اون عاشقش بود و حالا دوست داشتم طعمشو به پیمان هم بچشونم. با این کار حس میکردم داشتههای سپهر رو دارم از چنگش درمیارم و به پیمان میبخشم. چند لحظه بعد خودمو عقب کشیدم و آروم به سمت شرتش رفتم. بین رونهای قطورش نشستم و دستمو روی کیرش گذاشتم. همچنان توی چشماش خیره شده بودم و دلم نمیخواست هیچکدوم از واکنشهای صورتشو از دست بدم. چشمامو فقط وقتی از چشماش برداشتم که شرتشو از روی کیرش پایین کشیده بودم و میخواستم برای اولین بار وراندازش کنم. کیرش همونقدر کلفت و بزرگ بود که همیشه تصور میکردم. با هیکل خود پیمان کاملاً تناسب داشت. رگهای قطور و برجستهش حسابی تحریکم میکرد بخصوص که میدونستم راست شدنش فقط بخاطر حسیه که از تن من بهش منتقل شده. گرفتمش توی مشتم و شروع کردم به مالیدنش روی صورتم. برای کردن من کاملاً آماده بود و نیازی به تحریک بیشتر نداشت. من هم برای خوردنش از قبل هیچ برنامهای نداشتم. اما حالا که جلوی چشمم بود حس میکردم اگر نخورمش کارمو کامل انجام ندادم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که سپهر این استحقاق رو داره که دهن زنش با کیر شوهر صدف کرده بشه. صدف هم این استحقاق رو داشت که کیر شوهرش توی دهن خانم سپهر فروبره. پیمان هم این حق رو داشت که دهن خانم سپهر رو بکنه. من هم این حق رو داشتم که کیر شوهر صدف رو بخورم. پیمان که دید هنوز زبونمو به کیرش نزدم حس کرد از این کار خوشم نمیاد. گفت مجبور نیستی این کار رو بکنی اگه دوست نداری.گفتم قرار نیست من دوست داشته باشم؛ قراره به تو خوش بگذره؛ امروز هیچ چیزی برای تو ممنوع نیست؛ نمیخوام بعد از اینهمه سال فکر کنی من اونقدرا هم که خیال میکردی خوب نیستم.اینو که گفتم منتظر جوابش نموندم و زبونمو از پایین کیرش تا بالا کشیدم و به سرش که رسیدم لبامو گذاشتم دورش و شروع به مکیدن کردم و همزمان زبونمو روش میلغزوندم. سر کیرش از ترشح اسپرم به شوری میزد و این برام خیلی جذاب بود. همة کیرش توی دهنم جا نمیشد اما تا جایی که در توانم بود باید سعیمو میکردم. همینطور که به کیرش اجازة ورود عمیقتر میدادم با دستم هم تخماشو میمالیدم. پیمان نشست روی تخت و ازم خواست پایین تخت روی زمین بشینم. شرتشو کامل از پاش درآورد و نشست لبة تخت. من دوزانو روی زمین نشسته بودم بین پاهای پیمان و کیرش جلوی صورتم ایستاده بود. فهمیدم که دوست داره کیرش در این حالت خورده بشه. برای من هم البته راحتتر بود. لبخند معنیداری زدم و با دست هلش دادم که روی تخت دراز بکشه. کیرشو توی مشتم گرفتم و با زبونم رفتم سراغ خایههاش. خایههاشو میلیسیدم و میکشیدم توی دهنم و دوباره میآوردمشون بیرون و از ته دل آرزو میکردم ای کاش سپهر الان توی اتاق بود و به یک صندلی طنابپیچ شده بود و این صحنهها رو از نزدیک میدید. دوباره کیرشو فرستادم توی دهنم و به محض اینکه کمی فروبردم تازه فهمیدم پیمان چه نقشهای برام کشیده بود. بلافاصله پاهاشو محکم دور گردنم حلقه کرد در حالی که کیرش تا نصفه داخل دهنم بود. سرم بین رونهای قوی و کلفتش گیر کرده بود و به هیچ سمتی نمیچرخید. فقط میتونستم روی کیرش بالا و پایین ببرمش. هم غافلگیر شده بودم هم هیجانزده. بخصوص وقتی دستشو روی سرم گذاشت تا خودش ریتم بالا و پایین رفتن سرم و عمق نفوذ کیرش رو تو دهنم تنظیم کنه حس کردم بین رونهای مردونه و دست نیرومندش و کیر بزرگش اسیر و کاملاً بیدفاع هستم و هیچ انتخابی جز لذت دادن ندارم و همین موضوع پایان تنم رو پر از موجهای شهوت کرده بود. دهنم با ریتم دست پیمان بیوقفه روی کیرش بالا و پایین میرفت و بزاقم هم بیوقفه در حال ترشح کردن بود. بزاقم همة کیرش رو غرق آب کرده بود و تا روی خایههاش پایین اومده بود و از اونجا میچکید روی پای خودم. پیمان روی تخت افتاده بود و ناله میکرد و اسم منو صدا میزد. کم کم داشت حس خفگی بهم دست میداد. با دستم دستشو از روی سرم برداشتم و بهش فهموندم که باید نفسی تازه کنم. پاهاشو از دور گردنم باز کرد و اجازه داد کیرشو از دهنم بیرون بیارم. همینطور که نفس میگرفتم همچنان کیرشو با دست و زبونم تحریک میکردم تا فکر نکنه کار کیرش با دهنم تموم شده. این پوزیشن اونقدر برام جذاب و دلچسب بود که تصمیم گرفتم اونقدر ادامهش بدم تا توی دهنم ارضا بشه. پیمان اما سعی کرد منو بکشه روی تخت تا کیرشو توی بدنم فروکنه. گفت پروانه هنوز باهات کلی کار دارم؛ اگه ادامه بدی آبم میاد.مقاومت کردم و نرفتم روی تخت. دوباره کیرشو کردم توی دهنم و ازش خواستم گردنمو بین رونهاش قفل کنه. اون هم اطاعت کرد و من باز مشغول خوردن شدم. اما پیمان اینبار دیگه دستشو روی سرم نگذاشت و اجازه داد با ریتم دلخواه خودم کیرشو بخورم. چند دقیقهای گذشت و از صدای نالههاش فهمیدم نزدیک ارضا شدنه. گفت پروانه دارم میام.پاهاشو از دور گردنم برداشت که بتونم کیرشو از دهنم بیرون بیارم. اما من چنین قصدی نداشتم. حرکتم رو تندتر کردم و خایهها و پایین کیرش رو با دستم شروع کردم به مالیدن. همزمان با بلندترین نالههای پیمان جهشهای آب کیرش رو که به سقف دهنم میپاشید حس کردم. آبش که کاملاً توی دهنم تخلیه شد کیرشو بیرون آوردم. دهنم پر از آب کیر شده بود. بیشترش رو با کمی سختی قورت دادم و بقیهش رو همراه با آب دهن خودم تف کردم روی کیرش. منظرة جذابی شده بود. قبل از اینکه از کیرش سُر بخوره و پایین بچکه با زبونم دوباره برش گردوندم توی دهنم و قورتش دادم. هر دومون حسابی خسته شده بودیم. حتی نای اینکه برم و دهنمو بشورم نداشتم. بلند شدم و خودمو انداختم روی تن پیمان و سرمو گذاشتم روی سینهش که حسابی عرق کرده بود. دستاشو دورم حلقه کرد. هیچ حرفی نمیزدیم و فقط صدای نفسهامون که هنوز تند و پرصدا بود شنیده میشد. چند لحظهای گذشت و کمی آرومتر شدیم. بهش گفتم حالا ازم راضی هستی؟میدونستم اون بیشتر از اینها میخواد ولی دلم میخواست حرف دلشو به زبون بیاره. گفت عاشقتم پروانه ولی کار من هنوز باهات تموم نشده.گفتم ولی تو که دیگه ارضا شدی.گفت ارضا شدم ولی راضی نشدم.گفتم فکر کنم دیگه برای امروز کافیه.گفت مگه قرار نبود امروز روز من باشه؟ مگه قرار نبود هیچ چی برام ممنوع نباشه؟گفتم خب امروز روز تو بود دیگه چیکار باید برات میکردم که نکردم؟دستشو از پشتم به کسم رسوند و گفت تا اینو به من ندی روز من کامل نمیشه.گفتم هیچ فرقی نمیکنه؛ با اونم آبت همینجوری میومد که الان اومد.گفت نذار با حسرت کست از این اتاق برم بیرون پروانه.سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش و گفتم اگه راست میگی یه بار دیگه حرفتو تکرار کن.کمی جا خورد و گفت ناراحت نشو پروانه خودت گفته بودی هر چی خواستم بهت بگم.گفتم نه چیزی رو که گفتی تکرار کن؛ دلم میخواد بشنوم.گفت نمیخوام حسرت کست به دلم بمونه.گفتم حق نداری با هیچ حسرتی از این اتاق بری بیرون.گفت یعنی بهم اجازه میدی؟گفتم کسی حق نداره با من بیاد روی این تخت اما وقتی اومد دیگه حق نداره برای هیچ کاری از من اجازه بگیره.همونطور که رو بدنش خوابیده بودم کمی جابجا شدم و کیرشو گرفتم بین رونهام و چسبیده به کسم. تقریباً هنوز آماده بود اما کمی به تحریک نیاز داشت. گفتم حسش میکنی؟ گرمیشو دوست داری؟گفت آره پروانه عاشقشم.سر کیرشو به لبههای کسم میمالیدم و گفتم سپهر همیشه دو بار آبش میاد؛ ولی مطمئن نیستم تو بتونی.گفت مطمئن باش عزیزم؛ منو دست کم گرفتی صبر کن حالا خودت میبینی.گفتم بهتره بتونی وگرنه حسابی ازت ناامید میشم.لبامو که هنوز از آب کیرش خیس بود گذاشتم روی لباش و زبونمو فرستادم توی دهنش. سفت شدن کیرشو لای رونهام حس میکردم. نفسهامون تندتر و تندتر میشد. روی تخت غلتیدیم و اون پایان وزنشو انداخت روی من. پاهامو از هم باز کرده بودم و کیرش روی کسم آزاد شده بود. دستامو محکم دور گردنش گره زده بودم و اجازه نمیدادم لباشو از روی لبام برداره. دوست داشتم وقتی کیرش وارد کسم میشه لباش روی لبام باشه. همیشه عشقبازی و بوسه برام جذابتر از سکس بوده اما اونجا و توی اون حالت تنها چیزی که دلم میخواست این بود که هر چه زودتر کیرشو با همة حجمش توی بدنم حس کنم. نفسام به صدا افتاده بود. پیمان دستشو به سمت کیرش برد و سر کیرشو چند بار به کسم مالید و انگشت کرد و جا انداختش توی سوراخ کسم. وقتی شروع کرد به فشار دادن تازه معنی قطر کیرشو فهمیدم. کسم انگار هنوز مقاومت میکرد. کیرشو درآورد و دوباره فروکرد. چند بار این کار رو تکرار کرد اما هر بار فقط سر کیرشو فرومیکرد و درمیآورد. بار هفتم یا هشتم بود که کیرشو تا نیمه در کسم فروکرد. همینطور که جلوتر میرفت دیوارههای کسم براش باز میشد و من کش اومدنش رو حس میکردم. نفسهام دیگه تبدیل به جیغهای کوتاه و بریده بریده شده بود. کیرش راه خودشو باز کرده بود و دیگه قصد بیرون اومدن نداشت. حرکت رفت و برگشتش رو شروع کرد و هر بار حرکتش نرمتر و نفوذش عمیقتر میشد. فروتر رفتن تدریجیش رو به وضوح حس میکردم. چند لحظه بعد با یک ضربة محکم پایان کیرشو در من فروکرد و همونجا متوقف شد.سینههامون از حرارت تن همدیگه عرق کرده بود. سرش رو کمی بالا برد. توی چشمای هم خیره شده بودیم. وقتی هیبت تنش رو روی تنم میدیدم در حالی که کیر بزرگش تا خایه توی کسم فرورفته بود هالهای از شهوت، غرور خانم بودنم رو فرامیگرفت. انگار پایان زنانگیم در وجودم آزاد شده بود؛ حسی که در طول این چند سال حتی با سپهر هم به این شدت و قوت حس نکرده بودم. درست یادم نمیاد اون موقع به چی فکر میکردم؛ همینقدر یادمه که دیگه به سپهر و انتقام از اون فکر نمیکردم. همه چیز برام از انتقام به لذت تبدیل شده بود. محکوم بودم به لذت بردن و لذت دادن. حس میکردم دارم مهیجترین سکس زندگیم رو تجربه میکنم. تنها چیزی که برام اهمیت داشت هر چه بالاتر و بالاتر بردن کیفیتش بود. اما در مورد پیمان شک داشتم. اون قطعاً با زنهای زیادی سکس کرده بود و من احتمالاً براش فقط یه تجربة تازه بودم نه بیشتر. ولی در هر حال یکبار با من ارضا شده بود و هنوز ده دقیقه نگذشته بود که داشت برای دومین بار تلاش میکرد.نیمتنهشو روی دستاش از بدنم بلند کرد تا راحتتر بتونه به کردنم ادامه بده. کسم اگر چه کیرشو هنوز به شدت در خودش میفشرد اما اونقدر خیس بود که به راحتی به کیرش اجازة حرکت بده. پیمان شروع کرد به عقب و جلو کردن کیرش توی کسم. سینههام هماهنگ با ضربههاش بالا و پایین میرفتن. من ناله میکردم و پیمان مدام اسممو صدا میزد. ریتم کیرش نه آروم بود و نه تند؛ دقیقاً همونی بود که در اون لحظه دوست داشتم باشه. نمیدونم چند دقیقه گذشت که اون رعشة لذتبخش دیوانهکننده مثل یک جریان خفیف الکتریکی از کسم توی پایان تنم پخش شد و روی کیر پیمان ارضا شدم. از جیغ کوتاهی که کشیدم و بیحسی بعدم فهمیده بود که ارضا شدم اما هنوز کیرش توی کسم در رفت و آمد بود. چند لحظه بعد حرکتشو کندتر کرد و در نهایت کیرشو توی کسم متوقف کرد و دوباره خودشو روی تنم انداخت و شروع کرد به بوسیدن لبام و همة صورتم. گفت حالا از کیرم راضی هستی؟من که بیحال زیر بدنش افتاده بودم فقط تونستم بگم اوهومگفت هنوز پای حرفت هستی؟فقط نفس نفس میزدم و چیزی نمیتونستم بگم. گفت راستی امروز روز منه و قرار نیست برای هیچ چیزی ازت اجازه بگیرممنظورشو حدس میزدم اما هیچ ارادهای از خودم نداشتم و هیچ تصیمی نمیتونستم بگیرم. کیرشو از کسم بیرون کشید و خودش کنارم به پهلو خوابید و منو هم که مثل مومی توی دستاش شده بودم پشت به خودش به پهلو خوابوند. پای راستمو و توی شکمم جمع کرد و کمرمو کمی به سمت خودش عقب کشید. کیرشو توی دست گرفت و سرشو چند بار روی کسم و لای شکاف کونم بالا و پایین برد. بعد از چند ثانیه سر کیرشو گذاشت روی سوراخ کونم و بلافاصله شروع کرد به فشار دادن. فریادم به آسمون بلند شد اما اون همچنان بیرحمانه فشار میداد. کمی بعد پایان بدنم پر از درد شده بود در حالیکه هنوز هیچی از کیرش توی کونم فرونرفته بود. ازش خواهش کردم کمی صبر کنه. با دستم سوراخ کونمو از تف خودم خیس کردم و چند ثانیه ماساژش دادم. کیرشو خودم گرفتم و گذاشتم دم سوراخم و بهش گفتم تو رو خدا آرومشروع کرد به آروم آروم فشار دادن. سعی میکردم هماهنگ با فشار کیرش با دستم و حرکت کمرم کمدردترین زاویة ورود رو پیدا کنم تا کیرشو از همون زاویه بفرستم توی کونم. پیمان لحظه به لحظه فشارشو بیشتر میکرد و من هنوز نتونسته بودم زاویه مناسبو پیدا کنم. عضلات کونم کمکم داشتن مقاومتشونو از دست میدادن اما چیزی از درد من کم نشده بود. پیمان اونقدر به فشارش ادامه داد که سر کیرش توی سوراخ کونم جا افتاد. ازش خواستم همونجا نگهش داره و ادامه نده. میگفت قسمت سختش تموم شده و بقیهش دیگه کاری نداره. اما من میدونستم بیشتر از این طاقت اون کیر حجیمشو ندارم. وقتی دیدم نمیتونم به حجم کیرش عادت کنم از کونم درش آوردم و گذاشتمش دم سوراخ کسم و به پیمان گفتم میخوام آبت با کسم بیاد.اونم معطل نکرد و کیرشو با فشار فروکرد توی کسم. دردم دوباره تبدیل به لذت شده بود. پیمان سینهمو توی مشتش گرفته بود و وحشیانه کسمو میکرد. بعد از چند لحظه عملاً به شکم خوابیده بودم و پیمان با همة وزنش پشتم خوابیده بود و با حرکات کمرش روی باسنم ضربه میزد و با هر ضربه کیرشو تا اعماق کسم فرومیکرد. حرکاتش لحظه به لحظه تندتر و تندتر میشد. صدای نالههامون بلندتر و بلندتر شده بود. ضربههای آخر کیرشو محکمتر به ته کوسم میکوبید. با آخرین ضربهها نالة بلندی کشید و کیرشو از کسم درآورد و گذاشت لای شکاف کونم و اونقدر فشارش داد و لای شکافم عقب و جلو کرد که آبش برای بار دوم اومد و سطح پوست کمرمو زیر شکمش خیس و لغزنده کرد. حرکت کیرش باعث میشد شکاف کونم کاملاً با آبش خیس بشه و عقب و جلو رفتنش برام خوشایندتر بشه. ضربان کیرشو برای دومین بار حس میکردم و این بهم حس اعتماد به نفس میداد. دیگه انتقام رو فراموش کرده بودم و به تنها چیزی که فکر میکردم تن دادن به لذت بی حد و مرز بود.پیمان بی حس و حال روی کمرم افتاده بود و هنوز نفس نفس میزد. من به گوشهای خیره شده بودم و کم کم داشتم از فضای تند و پررنگ سکس فاصله میگرفتم. ذهنم به گذشتهها برگشته بود و همة داستان رو از روز اول دوباره مرور میکرد. به این فکر میکردم که چطور به اینجا رسیدم کجای راه رو نباید میرفتم که رفتم یا کجا رو رفتم که نباید میرفتم؟ هر چی که بود وارد بازی ناخواسته و عجیبی شده بودم که هرگز انتظارش رو نداشتم. با چهرة تازهای از خودم روبرو شده بودم؛ انگار آدم دیگهای بودم. از مرزهای ممنوعه عبور کرده بودم و احساسی که داشتم هرگز شباهتی به پشیمونی نداشت. متأسف بودم بابت اتفاقاتی که خارج از اختیار من بود و در نهایت باعث شده بود ماجرا به اینجا کشیده بشه اما بابت کارهایی که با اختیار و انتخاب خودم انجام داده بودم هیچ تأسفی نداشتم. من تازه در نیمة راه بودم و کارم با سپهر هنوز تموم نشده بود؛ همینطور با صدف؛ و البته با پیمان حقیقتی رو به تازگی کشف کرده بودم؛ و اون این بود که خلاف همة دروغهایی که به ما گفته بودن لذتی که در انتقام هست در عفو نیست دست کم در این نوع خاص از انتقام.وقتی به خودم اومدم پیمان داشت لباساشو میپوشید و حرفهایی میزد که شبیه تشکر بود و تعریف از من. من سکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم و پیمان ظاهراً تصور کرده بود سکوت من نشونة پشیمونیمه. سعی میکرد با تعریف از من متقاعدم کنه که کارمون اشتباه نبوده. دلش نمیخواست این ماجراجویی همین جا به پایان برسه و تلاش میکرد با چاپلوسی کردن شانسش رو برای نوبت بعد زنده نگه داره. لباساشو که پوشید نشست لبة تخت و آروم لبمو بوسید و گفت من تازه تو رو پیدا کردم؛ دلم میخواد بیشتر از این با هم باشیم؛ ما تیم فوقالعادهای میشیم باور کن.بهش گفتم هیچی نگو پیمان؛ فقط زود برو؛ خواهش میکنم.روزهای بعد روزهای پرتلاطمی بودن. افکار ریز و درشت در مغزم رژه میرفتن؛ افکار ضد و نقیض. موقع آشپزی، زیر دوش، موقع قدم زدن توی خیابون، هر جا که بودم ذهنم درگیر این فکر و خیالات بود. گاهی خودم رو ملامت میکردم و گاهی دست به دامن انواع توجیهها میشدم تا خودم رو در دادگاهی که در ذهنم بر پا شده بود تبرئه کنم. گاهی به این سمت متمایل میشدم و گاهی به اون سمت؛ و هر بار که به سمتی کشیده میشدم جرقهای از اون سمت زده میشد و منو به سمت خودش میکشید. آیا خیانت سپهر ارزش اینو داشت که من خودم رو در چنین موقعیتی قرار بدم؟ آیا این تنها راهی بود که برام باقی مونده بود؟ اگر تنها راه نبود آیا بهترین راه بود؟ و اگر تنها راه بود آیا پیمان انتخاب مناسبی برای این کار بود؟ چرا به جای انتقام گرفتن سعی نکردم زندگیمو نجات بدم؟ چرا سعی نکردم مشکلمو با گفتگو حل کنم؟ چرا از همون اول از آخرین سلاحم استفاده کردم؟ چرا راههای سادهتر رو امتحان نکردم تا اگر جواب نگرفتم پله پله و مرحله به مرحله جلو رفته باشم؟ هر بار که این سؤالها رو در ذهنم مرور میکردم اتفاقی میفتاد و همة شکها رو کنار میزد. مثلاً گوشی سپهر زنگ میخورد و من ناخودآگاه به این فکر میکردم که پشت خط قطعاً کسی جز صدف نیست. یا پیمان پیام میفرستاد و سعی میکرد دلمو برای دفعة بعد راضی کنه.زمان میگذشت و تلخی ملامتها رفته رفته کمرنگ میشد. رفتار سپهر هم تغییری نکرده بود؛ یا من تصور میکردم تغییری نکرده. با ذهنیتی که ازش پیدا کرده بودم هیچ محبتی رو نمیتونستم ازش بپذیرم. به همة رفتارهاش شک داشتم حتی اگر برای آب خوردن به آشپزخونه میرفت. رشتهای که بینمون بود عملاً پاره شده بود و تنها چیزی که بینمون باقی مونده بود زندگی کردن زیر یک سقف بود. سکس با پیمان باعث شده بود تحمل سپهر و پنهانکاریهاش برام راحتتر بشه. حس میکردم دیگه نیازی به انتقام گرفتن ندارم. حس میکردم حتی ازش متنفر هم نیستم. بودن و نبودنش برام بیاهمیت شده بود. از مردی که روزی روزگاری پایان آمال و آرزوهام وابسته به اون بود تبدیل شده بود به یه آدم عادی یا یه رهگذر ناشناس که نه گذشتهش برام مهم بود نه آیندهش و نه رازهاش. هر روز که میگذشت سپهر برام محوتر و محوتر میشد. شاید گاهی حتی دلم براش میسوخت که با چه مشقتی تلاش میکرد رازهاشو از کسی مخفی کنه که هیچ اهمیتی برای خودش و رازهاش قائل نیست.پیمان اما دستبردار نبود. وقت و بیوقت پیام میداد و از خاطرة خوشی میگفت که از اون روز براش به جا مونده بود؛ خاطرهای که البته یادآوریش برای من هم خالی از شیرینی و لذت نبود؛ اما دیگه از اون روزهای جهنمی و فکر انتقام فاصله گرفته بودم. نقشهای که در سر داشتم هنوز کامل نشده بود اما ضرورتش رو از دست داده بود. دیگه مثل مار زخمی به خودم نمیپیچیدم و دنبال راهی نبودم که آتیش درونمو خاموش کنم اما حس میکردم اتفاق تازهای داره در درونم رخ میده؛ حس میکردم صورت مسأله داره برام تغییر میکنه. واقعیت این بود که سکس با پیمان لذتبخشتر از چیزی بود که انتظارشو داشتم و البته پیمان هم با پیامهاش مدام به ذهنم تلنگر میزد و اجازه نمیداد فراموش کنم. تازه من با پیمان در حالی خوابیدم که حس انتقام پایان وجودمو فراگرفته بود و مجال چندانی برای لذت بردن نداشتم. گاهی با خودم میگفتم کاش سکس من و پیمان فقط برای خود سکس بود نه چیز دیگه تا لذت خالص سکس رو بدون هیچ حس مزاحم دیگهای میچشیدم. تصمیم گرفتن کار سختی بود اما نه به سختی بار اول. همیشه عبور از مرزهای ممنوعه برای بار دوم آسونتر از بار اوله. حدود یک ماه از سکسمون میگذشت که پیشنهاد سکس دوم رو از پیمان پذیرفتم؛ با این شرط که همه چیز در خونة اون اتفاق بیفته و روی تخت صدف. به این ترتیب حسابمو با دوست نازنینم صدف هم تسویه میکردمادامه…نوشته arandoost
0 views
Date: August 12, 2019