سلام به بچه های عزیزاین داستانی که میخوام واستون تعریف کنم عین حقیقته و فقط و فقط برای عبرت گرفتن دیگران دارم مینویسمش نه چیز دیگهچون دوس ندارم هیچ کسی این شکلی ضربه بخوره.این داستان خیلی سکسی نیست پس هر کی دوست داشت بخونه و چون یه خاطره هستش تصمیم گرفتم کامل تعریف کنم …عید سال 91 بود و من( یاسر ) 20 سالم بود. پسری هستم که واقعن تو زیبایی چیزی کم ندارم غیر از بینیم که تو شمالی ها ارثیه یه چهره ی معصوم و شیرین که به دل همه میشینهاز بچگی تا خود الان همه ازم تعریف میکردن و میکنن و همین مسائل باعث شده بود که من خودم و از دیگران بالاتر ببینم و دچار غرور بشم.غروری که واقعن پشتم و به خاک مالید و انگشت کرد دخترای زیادی توی دانشگاه بهم نخ و پیشنهاد دوستی دادن ولی همیشه همشون و رد میکردم چون دوست داشتم مال خودم باشم و از تنهاییم لذت ببرم یکی از دلایلی که دوس نداشتم با جنس مخالف باشم این بود که نمیدونستم یه دختر منو به خاطر خودم میخواد یا بخاطر تیپ و ظاهرم ، منم اهل ریسک کردن نبودمزندگیم خلاصه شده بود تو اینترنت و es و باشگاه و بیرون رفتن با رفقا تا اینکه….من یه دختر دایی دارم ( فرانک )که 2 سال از خودم کوچیکتر بود و بچه ی تهران. یه بچه پولدار نازهیکلش واقعن سکسی بود. انقدر زبون باز بود که همه عاشقش بودن و از همه مهمتر چهره ی با نمکش بود که از خانم داییم به ارث برده بود. همیشه هم پیش یه روانشناس به صورت خصوصی میرفت و همین باعث شده بود طرز فکر و دیدش به اندازه ی یه دختر 22 ساله باشه و از سنش بیشتر نشون بدهولی اون برعکس من انقد دوس پسر داشت که فکر کنم حسابش از دست خودشم در رفته بود از بچگی ازش خوشم میومد و اونم همینطور.همیشه از سر و کوله همدیگه بالا میرفتیم و سر به سر هم میزاشتیم ولی هیچ وقت به این فکر نکرده بودیم چه زوج خوبی میشیم تا ابنکه عید اومد. روز اول عید بود و همه خونه دایی بزرگم جمع شده بودیم و شب ساعت 12 شب بود که داشتیم از اونجا میرفتیم که وقتی کسی هواسش به ما نبود من رفتم کنارش و واسه اینکه هرسش و در بیارم یواش زدم پس گردنش اونم که دید زورش بهم نمیرسه یه فحش ابدار نثارم کرد. من از تعجب چشام شده بود اندازه بشقاب ولی خوشم اومده بود و منم یه فحش درست و حسابی بارش کردم وقتی تو حیاط بودیم و دید سر همه گرمه یواش خودشو مالوند بهم و منم خوشم اومده بود ولی نمیخواستم روش باز شه واسه همین زودتر زده بودم بیرون چون دید دارم میرم و نمیخواست کم بیاره شمارمو از خواهرم گرفت و تو راه که بودم بهم اس داد چیزایی مینوشت که من و مجبور میکرد جوابشو بدم خلاصه اون شب گذشت و من فردا صبح که بلند شده بودم دیدم فرانک بهم اس داده نمیدونم چرا از اینکه با فرانک باشم امتناع نمیکردم و پا به پاش میرفتم.شب دوم همه خونه ی ما جمع شده بودن و منو فرانک بیشتر از قبل با هم بودیم و چرت و پرت میگفتیم.بعد از اینکه شام خوردیم رفتم تو اتاقم که یه اهنگ بزارم تا همه فیض ببرن ، دیدم فرانک اومد تو اتاقم و بهم گفت مزاحم تلفنی داره و منم غیرتم زد بالا و شمارشو دادم به رفیقای روانیم و کاری کردن که یارو به گوه خوردن افتاده بودهمون موقع که تو اتاق تنها بودیم دیدم درباره خودمون شروع کرد به صحبت کردن ولی زیاد طول نکشید چون کل خاندان ریخته بودن تو اتاقمخلاصه اون شبم گذشت ولی عادی نگذشت چون حس کردم یه حسی نسبت بهش دارم ولی مطمئن نبودم. شب سوم خونه خالم جمع شده بودیم.اینم بگم که چون داییم اینا تو تهران زندگی میکردن و فقط 4 روز اول عید میومدن شمال، همه تصمیم گرفته بودن تو این 4 روز دور هم باشنخونه خالم اتفاق خاصی نیوفتاده بود و فقط من و فرانک با هم اس بازی میکردیم ولی فردا شب که اخرین شبی بود که فرانک رو میدیدم اتفاقای زیادی افتاد موقعی که داشتیم شام میخوردیم و روی میز جا واسه همه نبود من و فرانک به صورت کاملن اتفاقی رفتیم روی یه میزه دیگه و شروع کردیم به غذا خوردن و هیچ کس حواسش به ما نبود جز دایی سومیم که میزبان بود شیطونیم گل کرده بود و یه قاشق غذا بردم سمتش و گذاشتم دهنش و اونم با یه ناز خاصی خورد ولی من یه کمی میترسیدم که کسی متوجه ما بشه اما فرانک بیخیال بود چون حتی اگه پدر و مامانش هم میدیدن زیاد گیر نمیدادن ولی من با این که پسر بودم اوضام متفاوت بود و همه از من انتظار یه پسر سر به زیر رو داشتن و همشم تقصیر خودم بود.همینطور که داشتیم غذا میخوردیم دیدم گوشیم زنگ خورد و دیدم یکی از همکلاسیای دانشگام بود(مهتاب) چون اسمش سیو نبود نمیدونستم کیه ولی بعد که گوشی و گرفتم فهمیدم کیه.میخواست عید رو بهم تبریک بگه اونم 4 روز بعد از گذشتنش میدونستم شمارم و یکی از بچه ها بهش داده بود چون خودم به کسی شماره نداده بودم و یه کم جلوی فرانک باهاش گرم گرفتم که واکنش فرانک و ببینم که حدسم درست بود و عین همه ی دخترا رگ حسادت و غیرتش با هم زده بود بالا.بعد از اینکه قطع کردم بهم گفت کی بود و منم فقط گفتم دوستم و مطمئن بودم این حسودی که من میبینم میره سر گوشیم و بخاطر همین اسم مهتاب و سیو کردم و حدسم درست از اب دراومد وقتی که رفته بودم موهام و تو اتاق درست کنم ، گوشیم و گذاشتم دم دستش که بتونه اسم و ببینه و خودم رفتم کشیک دادم وقتی برگشتم گفت این مهتاب کیه؟ منم گفتم گفتم که دوستمه- میدونم دوستته- پس چرا میپرسی؟- هیچی فقط میخوام بدونم تو دوس دختر داری و به ما نمیگی؟ از اونور با من تیک میزنی؟- منم گفتم اون دوست معمولیمهدیدم هیچی نگفت ولی از قیافش کاملن معلوم بود که از این حرفم خوشحال شده ولی ناز میکرد و باهام حرف نمیزد منم میخواستم از دلش در بیارم و رفتم تو اتاقی که دختر خالم و خواهرم و فرانک بودن.دیدم دارن میخندن و وقتی دیدمش یه چشمک واسش فرستادم و اشاره زدم بیا بیروناونم اومد ولی هیچ جای خالی ای تو این خونه 140 متری پیدا نمیشد چون تعداد فامیلا به 25 نفر میرسید رفتیم کنار در حموم که از همه جا خلوت تر بود و منم از دلش در اوردم . اینکه دیگه کاملن بهش حس داشتم و نمیتونستم انکار کنم و ولی از طرفیم نمیخواستم الان بگم اونم با اون غروری که داشتم خونه داییم طبقه ی چهارم بود و چون مال 12 سال پیش بود اسانسور نداشت و وقتی شب داشتیم میرفتیم از راه پله میرفتیم پائین و دیدم یه کم معطل میکنه تا من بیام و تو طبقه ی دوم با هم تنها بودیم و داشتم باهاش یه کم صحبت احساسی میکردم که دیدم یه دفعه وایساد و برگشت به سمتم و میدونستم تو فکرش چیه چون خودم حشریش کرده بودم و هر 2تا به لب هم خیره شده بودیم و وقتی صورتامون و اورده بودیم جلو که از هم لب بگیریم ، یه دفعه دیدم مادرم داره بهمون نزدیک میشه ولی هنوز ما رو ندیده بود و ما هم رفتیم پائین و منم افسوس فرصت از دست رفته رو میخوردم چون واقعن دیگه بهش علاقه داشتمبعد از اون شب ما تا مهر ماه که سالگرد فوت پسر داییم بود هم دیگه رو نمیدیدیم و این فکر خیلی عذابم میداد تا خرداد ماه با هم از طریق پیام و زنگ در رابطه بودیم ولی دیدم این اواخر سرد شده بود و مسائلی پیش اومده بود که دیگه به هم اس نمیدادیم ولی من هنوز بهش علاقه داشتم و هر روز بهش فکر میکردماواخر شهریور بود و دقیقن شب بازی یوونتوس و چلسی ما تصمیم گرفتیم بریم تهران و یه چند روزی خونه داییم بمونیم و منم که از خدام بود چون فرانک و میدیدمخلاصه رسیدیم خونشون و دیدم که پای فرانک تو گچههفته قبل پای خانوم تو بازی ضرب دیده بود اول که همدیگرو دیدیم یه سلام علیک گرم با هم داشتیم و من تعجب کرده بودم چون 3ماهی بود با هم در رابطه نبودیم(اینم بگم که فرانک تو اون مدتی که بهم اس میدادیم ابراز علاقه کرده بود)موقعی که داشت میومد بهم میوه تعارف کنه بهش گفتم باشه خوم میگیرم چون الان که پات شکسته هستش امکان داره بیفتی تو بغلم و حالا خر بیار و باقالی بارکناونم بهم کفت خیلی پررویی البته به شوخی. بعد از اینکه شام و خوردیم منم که عشق فوتبال داشتم بازی رو نگاه میکردم و پدرم و داییم داشتن با زنعموم و مادرم حکم بازی میکردن و خواهرمم داشت تو اینترنت میچرخید.فرانکم بغل دست من نشسته بود و داشت باهام فوتبال نگاه میکرد و یه کم سر به سر همدیگه میزاشتیم تا اینکه موقع خواب فرا رسید داییم و خانم داییم تو یه اتاق بودن و پدرم و مادرم تو یه اتاق دیگه و من و خاهرم و فرانک تو حال پذیرایی بودیم. یه کم داشتیم فیلم نگاه میکردیم که دیدم ساعت 4 صبحه خواهرم که سرشو گذاشت پایین خوابش برد و منم خیلی خسته بودم ولی فرانک تازه خواب از سرش پریده بود دیدم اومد پیشم و بهم گفت تو راه پله خونه دایی سومیم چه غلطی میخواستی بکنی؟ منم با این حرفش خواب از سرم پرید چون بدون هیچ مقدمه ای این حرف و زده بود و منم کم نیوردم و گفتم میخواستم ببوسمت اونم گفت چه غلطا ولی بدم نمیاد تو منو ببوسی منم زدم به سیم اخر و چون عاشقش بودم شروع کردم ازش لب گرفتن.( من به هیچ وجه ادمی نبودم که با هر کی حال کنم و خیلی جاها پیش اومده بود ولی هر بار به یه طریقی از زیر هوس دخترای فامیل و دوست و اشنا در میرفتم ولی وقتی عاشق کسی میشی تسلیم میشی)تو بغلم دراز کشیده بود و هیچ ترسی نداشت ولی من دروغ نگم میترسیدم که کسی متوجه بشه انقدر هوسی شده بود که با ور رفتن کسش البته از رو شلوار صدای اه اهش داشت میرفت بالا و منم که دیدم اوضاع خیس خیته به زور و زحمت از خودم جداش کردم و راضیش کردم که واسه امشب بسه و بخوابه اینم بگم هیچ چیزی شیرینتر از این نیست که کسی رو که عاشقشی ببوسی. فردا صبح همه بیدار شدیم و داشتیم صبحانه میخوردیم و منو فرانکم که گهگاهی زیر چشمی به هم نگاه میکردیم تا اینکه ساعت 11 بود که زنعموم و داییم رفتن خرید ولی مادر و پدرم نرفتن و داشتن فیلم جشن تولد پسرعموی خدابیامرزم و میدیدن و ما هم رفتیم ببینیم. یه کم که وایساده بودم دیدم پام خسته شده بود و رفتم واسه خودم صندلی بیارم که دیدم فرانک به بهانه اب خوردن اومد از اتاق بیرون و پرید تو بغلم و داشتیم لب میگرفتیم ولی هر بار باید به زور از خودم دورش میکردم چون اگه دست خودش بود همونجا بچمم به دنیا میاوردتا بعد از ظهر اتفاقی پیش نیومده بود و همه رفتیم بیرون خرید و من و فرانکم که همش سر به سر هم میزاشتیم. شب که شام و خوردیم یه خانواده دیگه هم به جمعمون اضافه شده بودن که دوست خانوادگی داییم بودن و به هیچ وجه من و فرانک نمیتونستیم با هم حال کنیم ولی یه بار وقتی کسی تو اتاق نبود ازش لب گرفتمشب قبل من فقط 2ساعت خوابیدم و چون اون روز حالمم زیاد خوب نبود ساعت 2 شب بود که خوابیدم خواهرم و فرانک داشتن فیلم میدیدن ولی من خواب بودم و یه دفعه دیدم یه چیزی رو لبمه بیدار شدم دیدم با اینکه خواب بودم فرانک داره منو میبوسه.جالبش اینه که خواهرم بیدار بود و رفته بود تو اشپزخونه اب بخوره ولی من فکر میکردم خوابه واسه همین زیاد اهمیت نداده بودم ولی وقتی دیدم صدای خواهرم از اشپزخونه اومد رنگ صورتم شده بود گچ شانس اوردم در حد تیم ملی که خواهرم منو و فرانک و ندیده بود و منم خیلی از دست فرانک عصبی بودم و 2تا داد زدم سرش البته نه بلند که کسی متوجه بشهاونم از دستم ناراحت بود و خوابید.البته یه 2تا تیکه هم بهم بنداخت ولی انقد خواب داشتم که نتونستم جوابشو بدمصبح متوجه شدم فرانک باهام قهره چون حرف نمیزد و منم اصلن حوصله ی منت کشی نداشتم چون حق با من بود ولی اون زسر بار نمیرفت بعد از ظهر بود که همه میخواستن برن یرون دور بزنن ولی مادرم فشارش رفته بود بالا و واسه همین موند و پدرمم مجبور شد بمونه دایی کوچیکمم( رامین ) که مجرده و تو تهران زندگی میکنه اومد پیشمون. پدرم به مادرم میگفت اگه بریم بیرون و سرت هوا بخوره حالت بهتر میشه و با اصرار دایی رامین راض ی شد که برن حالا فقط 4نفر تو خونه بودیم (من و خواهرم و فرانک و داییم رامین ). من رفتم تو اتاق پشت کامپیوتر و داشتم اهنگ گوش میدادم و داییم داشت حریم سلطان نگاه میکرد و فرانک و خواهرم با هم داشتن عکس میگرفتن گوشی خواهرم که زنگ خورده بود دید انتن نمیده واسه همین رفته بود تو حیاط صحبت کنه( اینم بگم وقتی رفیق صمیمی خواهرم باهاش صحبت میکنه یه نیم ساعتی حداقل صحبت میکنن ) دیدم فرانک اومد تو اتاق و گفت شربت میخوری که منم گفتم اره. اونم رفت واسم شربت اورد و زدم تو رگ ولی ازش تشکر نکردم که باعث دل خوریش شده بود و با حرص رفت اشپزخونهمنم که دیدم کارم بد بود رفتم از دلش در بیارم اونم با بوسیدنش داشتم ازش لب میگرفتم و با سینه هاش ور میرفتم که دیدم فرانک تکون نمیخوره و ازم فاصله گرفتمنم فقط دعا میکردم که خواهرم پشت سرم نباشه که دیدم دایی رامینم از جلوی اشپزخونه رد شده بود و متوجه ما شد ولی وانایستاد و به راهش ادامه داد من در رو بسته بودم ولی باد بازش کرده بود خلاصه از خجالت به داییم نگاه نمیکردم ولی داییم گیر داده بود بیاین 4نفری چشمک بازی کنیم( بازی ای که کلن باید تو چشم طرف نگاه کنی ) خلاصه اون شب شب اخری بود که اونجا میموندیم و قرار شد خوابیدن بریم خونه دایی رامین وقتی داشتیم میرفتیم دیدم فرانک اومد تو اتاق و منو بغل کرد و زیر گوشم گفت دوست دارم ولی باز من چیزی نگفتم وقتی که داشتم میرفتم تو چشماش اشک جمع شده بود ولی 2هفته دیگه سر سالگرد پسرعموم میدیدمش واسه همین گفتم ناراحت نباشروز سالگرد پسرعموم رسید و منم خیلی مشتاق دیدن فرانک بودماینم بگم چون فرانک قبلن مامانش فهمیده بود دوست پسر داره واسه همین گوشیش و بعضی مواقع کنترل میکرد و منم واسه این که تو دردسر نیافته بهش اس نمیدادم سر خاک پسرعموم دیدمش ولی با کارش خشکم زد از کنارم رد شد ولی انگار منو ندیده باشه بیخیال گذشت. فکرای زیادی تو سرم میچرخید ولی باید این مسئله رو حل میکردم ادمی بود که این اخلاقا ازش بعید نبود و خیلی ادم و سوپرایز میکرد ولی اون لحظه من به این چیزا فکر نمیکردم رفتیم خونه دایی بزرگم که سالگرد پسرش بود و شروع کردیم به چیدن میز و صندلی واسه شام دیدم هر بار که میخوام باهاش حرف بزنم ازم فرار میکنه پیش خودم گفتم چون روانشناسی خونده شاید بخواد کاری کنه که من بیافتم دنبالش جون تالا اون دنبال من بود که حدسم درست بود. موقعی که 200 نفر تو حیاط دایی ایرجم اینا مشغول خوردن غذا بودن اوردمش یه گوشه و بهش گفتم که باهام مشکلی داری؟ گفت نه گفتم پس این کارا چیه؟ گفت ندونی بهتره و رفت.من که کاملن گیج بودم نفهمیدم غذا چی خوردم همه مهمونا رفتن و فقط همون افرادی که عید با هم بودیم( نزدیکان ) مونده بویم ساعت 12 شب بود که تصمیم گرفتیم بریم بابلسر یه دوری بزینیم چون ششمین سالگرد پسرعموم بود واسمون عادی شده بود واسه همین بغیر از زنعموم کسی نااراحت نبود خلاصه رفتیم تو ماشین و بازم منو خواهرم و فرانک تو یه ماشین بودیم دیدم اصلن باهام حرف نمیزنه. رسیدیم بابلسر و رفتیم تو یه قهوه خونه و مشتی ها همه شروع کرده بودن به کشیدن قلیون و بازی کردن حکم منم یکی از معدود افرادی بودم که قلیون نمیکشیدم و با بچه ها رفتیم لب دریا. یه کم بازی کردیم و وقتی داشتیم میومدیم نگاهم تو نگاه فرانک افتاد و دیدم یه چشمک و یه بوس واسم فرستاد با این که میدونستم اینکاراش واسه چیه ولی از بیشتر گیج شده بودم اون شبم گذست و فرانک با خانوادش رفتن تهران و منم هر روز علاقم نسبت بهش 10 برابر میشد تا اینکه عید سال 92 رسید و …روز اول عید بود که دوباره همه خونه ی دایی بزرگم جمع شده بودیم اول رفته بودیم سر خاک مادربزرگ و پدربزرگم و پسرعموم که اونجا دیدمش و برخلاف انتظارم که الان حتمن باهام سرد برخورد میکنه تا برم تو کفش، گرم بود تعجب کردم ولی ته دلم اروم و قرار نداشتم دیدم برعکس همیشه این دفه خودش سر به سرم میذاشت و منم هنوز تو شوک بودم ولی همراهیش میکردم یه بار دیدم تو اتاق نشسته و داره با لب تاپش بازی میکنه و به بهانه درست کردن موهام رفتم تو اتاق تا باهاش حرف بزنم ولی تا وارد شدم ، اون از اتاق رفت بیرون گیج شده بودم ولی به روی خودم نمیاوردم. تا اینکه شب وقتی داشتیم میرفتیم بهش گفتم واسه تولدت یه نقشه دارم(تولدش 9فروردین بود و من میخواستم قبل از اینکه بره تهران سوپرایزش کنم) ولی….بعد از این حرفم بهم گفت برو تو حیاط کارت دارم وقتی رفتم دیدم اومد پیشم و گفت که پیامی که بهمن ماه واسش فرستادم و مهدی خوند منو دارین یه لحظه دنیا رو سرم خراب شده بود. هنگ کرده بودم به حدی عصبانی بودم که نمیدونم چی تو قیافم دید که هیچی نمیگفت و چند قدم رفته بود عقب و شانس اورد که همه اومده بودن تو حیاط ولی من تو یه عالم دیگه بودم و هی این حرفش تو ذهنم کوبیده میشد و از اینکه اون لحظه نمیتونسم باهاش صحبت کنم داغون بودم وقتی رفتم خونه از طریق اس باهاش حرف زدم و چیزایی گفت که تا مغز استخونم تیر کشیده بود اینکه هیچ وقت بهم علاقه نداشت و وقتی دیده بود انقدر ادم مغروریم که هیچ دختری رو محل نمیزارم میخواست تلافی اون دخترا رو سرم در بیاره و از همه مهمتر اینکه فقط میخواست باهام حال کنه فقط یه مقدار از این بابت خوشال بودم که سالگرد پسرعموم یا اون 3 روزی که تهران بودم باهاش سکس کامل نداشتم .قتی این حرفا رو بهم زد اولین چیزی که تو ذهنم اومده بود انتقام به هر شکلی بود و واسم هیچی مهم نبود جز اینکه پوزش و به خاک بمالمفرداش خونه دایی دومیم جمع شده بودیم و به هیچ وجه با هم حرف نمیزدیم ومن فقط به فکر انتقام بودم ولی نکته ی جالب این بود که 3بار متوجه شدم بد بهم نگاه میکنه و مطمئن بودم هنوز قصد داره باهام …. خلاصه اون روزم گذشت و یه نقشه عالی واسه تابستون کشیده بودم واقعن یک ماه اول بهم جوری گذشت که افت تحصیلی مشهودی داشتم و افسردگی هم گرفته بودم تا اینکه یه روز داشتم به این فکر میکردم که این شکست نبود یک پیروزی بود،پیروزی تلخ این ضربه باعث شد بفهم که غرور من بود که منو به این روز دراورد و همین مسئله باعث شد که تبدیل شدم به یه ادم خاکی اون نقشه ی انتقامم هم منتفیش کردم چون دیگه نمیخواستم به این موضوع فکر کنم.با فکر کردن به این موضوع فقط و فقط خودم و ازار میدادم و اونم که دنبال عشق و حالش بود و هست و خواهد بود الانم با یه دختر دوستم که هر 2مون دیوانه وار عاشق همدیگه هستیم و من به کل اون قضیه رو فراموش کردم و وارد یه دنیای عالی شدم.امیدوارم حالی که من اون یه ماه داشتم واسه هیچکدوم از شما اتفاق نیافتهخیلیاتون نمیتونید حس من و درک کنید مگه اینکه تجربش کرده باشین. به امید روزهای خوب….ضمنن این داستان کاملن واقعیه ولی اسم اشخاص خیالیستنوشته یاسر
0 views
Date: November 25, 2018