خیانت یا نیاز عاطفی

0 views
0%

با اینکه اواخر اسفند بود ولی هوای نسبتا خوبی بود، از صبح هوس پیاده روی زده بود به سرم. واسه همین تصمیم گرفتم تا خونه برادرم قدم زنون برم. به خاطر مسایل و مشکلات اخیرم خیلی تو فکر بودم و حواسم به اطرافم نبود. یهو از گوشه چشم دیدم یه azera سفید داره آروم آروم همقدمم میاد، خودم رو زدم به ندیدن. این صحنه واسم غریبه نبود، چون قیافه جذاب و تیپ خوبی هم دارم (تازه 27 سالم شده ولی چون قدوقامت ظریفی دارم همه فکرمیکنن نهایتا23 یا24 سالم باشه) زیاد پیش میومد که پسرای جوون و خوشتیپ بهم گیر بدن، اما چون همیشه خیلی سرد و خشک برخورد میکردم معمولا زود خسته میشدن و میرفتن، البته گاهی هم پیش میومد که بعضیاشون از سر لجبازی یا کشش واقعی بیشتر پاپیچم میشدن که معمولا با جمله ی آقای محترم، من متاهلم ردشون میکردم. جمله ای که دیگه خودم هیچ اعتقادی بهش نداشتم. مدتی بود که دیگه حلقه هم دستم نمیکردم، در واقع من وامیر، نامزدم، منتظر رسیدن حکم دادگاه بودیم واسه جدایی. دوسالی بود که عقد کرده بودیم، یه رابطه ی اشتباه که بلاخره باید تموم میشد.هنوز تو فکر بودم که صدای نسبتا جذابی گفت سلام. و ادامه داد افتخار میدید ؟ راننده ی همون azera بود. جوابی ندادم و انگار نه انگار که چیزی شنیدم راهم رو رفتم. همون طور که آروم آروم کنارم میروند گفت قصد مزاحمت ندارم بازم جوابی ندادم. فکر کردم الان میره چون معمولا اینجور پسرا که پشت ماشینای مدل بالا میشینن خیلی ازخودراضی تشریف دارن و فکرمیکنن همه دخترا باید بادیدنشون پاهاشون سست شه و باکوچکترین اشارشون از خداخواسته سوار ماشینشون بشن (البته بیراهم فکر نمیکنن،چون بیشتر دخترا این کارو میکنن). ولی این یکی از رو نرفت همچنان پا به پام میومد و آروم و با تواضع حرف میزد حالا شما یه نگاهی به ما بنداز شاید خوشتون اومد راست میگفت هنوز حتی یه نگاهم نکرده بودم بهش. چند دقیقه ای اصرار کرد، صدای گیرایی داشت و دروغ نگم شاید قشنگی ماشینش هم بی تاثیر نبودکه(البته خدایی نه زیاد،چون من از وقتی یادم میومد بااینکه زیادپولدارنبودیم ولی چشم ودل سیر بودم،واسه همینم موقع نامزدیم از نامزدم هیچی نخواسته بودم، نه ماشین، نه خونه، نه مهریه، نه عروسی آنچنانی، فقط مهر ومحبت وانصاف،اون موقع هم همه منو بیخیال یا ایده آلیست میدونستن، ولی فلسفه ی من تو زندگیم این بود که دل ِ خوش به آدم همه چی میده، بگذریم….) برگشتم و یه نگاه سریع بهش کردم، قیافش بد نبود، از چسبی که رودماغش بود معلوم بود دماغشو تازه عمل کرده، با یه لحن خشک و کمی تند گفتم بله؟ مودبانه و با یه لبخند دلنشین پیشنهاد داد برسوندم. جدی ولی کمی نرمتر جواب دادم نه ممنون. میشه تشریف ببرید چون با این کارتون دارید من و خودتون رو تابلو میکنید البته خیابون نسبتا خلوت بود ولی کمی پایینتر یه پژو ایستاده بود جلو در یه خونه و دوسه تا دختری که توش بودن نگاهمون میکردن، و اگه به حس زنانه اعتقاد دارید باور کنید که از همون فاصله هم بوی حسادت رو میشنیدم (البته اگه حسادت بو داشته باشه) و معذب شدم. دوباره ندیدش گرفتم و رفتم دورتر ازجلو یه خونه نیمه کاره رد شدم که دیدم یه کارگره واستاده جلو در و داره ما رو نگاه میکنه،منکه رد شدم برگشت و یه چیزی گفت که یادم نمونده ، دوباره این یکی مرده ماشینو آورد نزدیکم با عصبانیت به کارگره اشاره کردم و گفتم میبینی چه اعتماد به نفسی داره؟ خندید و گفت خب اونم دل داره دوباره بهش گفتم لطفا برید گفت به شرطی که شمارت رو بدی. با تمسخر گفتم حتما اونم رفت سراغ گزینه بعدی پس شماره من رو بگیر تا برم. خواهش میکنم راستش از سماجت محترمانش بدم نیومد، من همیشه واسه آدمای مودب یا باهوش و نکته سنج احترام خاصی قایلم. بلاخره قبول کردم. با خوشحالی گفت من سامانم و شمارش رو بهم گفت تا توی گوشیم سیو کنم و خواهش کرد که واقعا شمارشو سیو کنم و بعد از تاکید کردن که منتظر تماسمه با گرمی خدافظی کرد ورفت. اینجوری شد که من بعد از 4 سال دوستی و نامزدی با امیر از پسری شماره گرفتم. در ظاهر برای رد کردنش ولی در باطن… هنوزم دقیق نمیدونستم چرا، و حتی پیش خودمم جرات اعتراف نداشتم که ازین موضوع خوشم اومده. بعد این همه وقت با امیر بودن و تحمل اون همه سختی و آزار روحی فکر میکردم حالا حقمه که بخوام مثل هر دختر دیگه ای آزاد باشم ، من دیگه خودم رو یه دختر مجرد میدونستم و حتی اینو به خود امیر هم گفته بودم. البته نمیخوام بگم با امیر همه چی بد بود، گاهی، اوقات خیلی خوشی هم باهم داشتیم طوریکه مایه ی حسادت بقیه میشد ولی بعدها انقدر تعداد اوقات بد و خیلی بد بیشتر شده بود که دیگه هیچ خاطره ی خوشی به ذهنم نمونده و نمی موند. ما و مخصوصا او به هم وابسته بودیم، و بعد از هر دعوای وحشتناک که به تنهایی واسه تموم شدن یه رابطه کافی بود، بازم پیش هم برمیگشتیم و از حق نگذریم اکثراوقات اون بود که پیشقدم میشد البته اگه نخوام یادم بمونه که اکثر دعواها رو هم اون شروع میکرد اونم سر موضوعات فوق العاده پیش پاافتاده امیر 2 سال از من بزرگتر بود ولی بیشتر اوقات رفتارش چنان خودخواهانه و بی حوصله میشد که آدم یاد بچه های کوچیک میافتاد،درحالی که من اکثر اوقات آدم جدی و با فکری بودم که مراعات حال مردم جزو ثابت ترین رفتارهام بود برخلاف اون که اصلا به کسی اهمیت نمیداد، امیر مهندس الکترونیک بود و تازه بعد از کلی بیکاری و بیپولی، کار پیدا کرده بود و تازه داشت اوضاعش روبراه می شد. این روزای آخر انقدر اوضاع بینمون بد بود که اگه یه روزمون بی دعوا و خنثی میگذشت من شاکر خدا میشدم. انقدر تو خیابون و جلو چشم مردم دعواهای وحشتناک داشتیم که همیشه میترسیدم بلاخره یه نفر از فامیل ما رو ببینه و تهمونده ی آبرو و غرورم هم بره. دیگه از خدام بود که کمتر ببینمش، ولی اون همیشه اصرار داشت پیش هم باشیم حتی در بدترین شرایط (البته بدترین شرایط اون، وگرنه منکه اصلا حق نداشتم شرایط بدم داشته باشم ) توضیحش سخته و مفصله خلاصه بگم مادر امیر فوت کرده بود و با پدرش تنها زندگی میکردن و متاسفانه خواهر و برادریم نداشت که هواشو داشته باشن. همین کمبود محبت روی رفتارش تاثیر بدی گذاشته بود. با هیچکس سازگار نبود، حساس و زودرنج بود. فوت مامانش و اختلافات عمیقش با پدرش از اون یه آدم حساس و خودخواه و عجیب ساخته بود، البته در نهایت ذات فوق العاده پاکی داشت که فکر میکنم دلیل اصلی وابستگیم به اون بود، طوری که حتی حالا که درحال جدا شدن از هم بودیم و حتی با اینکه قبلا چندین بار متوجه خیانتش به خودم شدم بازم هیچوقت نتونستم اون رو یه آدم عوضی تصور کنم، به خیانتاش اسم شیطنت طبیعیه جوونی دادم و بخشیدمش. شاید مشکل این بود که عاشق هم نبودیم. همدیگرو دوست داشتیم ،وابسته بودیم، نگران هم بودیم،حتی شاید واسه هم جونمون رو هم میدادیم، ولی نمیتونستیم باهم زندگی کنیم… به همین سادگی اخلاقامون انقدر متفاوت بود که نمیتونستیم کنارهم به آرامش برسیم. اونکه دوسال بود مرتبا از جدایی حرف میزد من بیشتر اوقات میگفتم نه، ولی گاهی از سر عصبانیت یا لجبازی و غرور میگفتم باشه جداشیم و اونوقت اون بود که ناراحت میشد من هیچوقت کینه ای نبودم و هربار که بعد از هر ناراحتی یا دعوا میومد بغلم میکرد میبخشیدم و فراموش میکردم. البته منم بی تقصیر نبودم یه سری بی تجربگی و بی تدبیری ذاتی داشتم که نمیذاشت درست درمقابلش عکس العمل نشون بدم و رامش کنم. اما این اواخر دیگه حتی یه ذره هم بهم محبت نمیکرد منم که احساسی،کم کم روحم سرد سرد شد و بلاخره منم با جدایی موافقت کردم اونم قاطع. البته حالا که فهمیده بود منم اینو میخوام یهو انگار پشیمون شده بود، ولی من دیگه نمیخواستمش، بعد اون همه آزاراش ازش سرد شده بودم و به قول معروف عطایش رو به لقایش بخشیدم. مهریه من فقط 114 تا شاخه گل بود که اونم نمیخواستم فقط میخواستم دوباره آزاد شم و اینبار برای زندگیم بهتر تصمیم بگیرم و به آرزوهام برسم.انقدر با شخصیتم بازی شده بود که دیگه خودمم خودم رو گم کرده بودم به وقت و تنهایی نیاز داشتم که از نو خودم رو بشناسم و بسازم.دلم میخواست بتونم دوباره آزاد باشم و جوونی کنم، همون کاری که تا حالا نکرده بودم. منتظر حکم دادگاه بودیم برای طلاق توافقی (چون عقد کرده بودیم)، خاله ام که تو دادگاه کار میکرد گفته بود به زودی حکممون صادر میشه. من دیگه اصلا خودم رو نامزد امیر نمیدونستم. زندگیم خیلی سرد وخالی شده بود.خلاصه دو هفته ای ازاون جریان شماره گرفتنم گذشت، تو خونه برادرم مونده بودم قرار بود مدتی اونجا باشم تا اعصابم آرومتر شه چون با زنداداشم خیلی صمیمی بودم و وجود دوقلوهای4ساله ی اونا تنها چیزی بود که لبخند رو به لبم میاورد. خانوادمم هوامو داشتن و میدونستن که دیگه ادامه ی اون زندگی فایده نداره. جز برادر کوچیکم که به خاطر دوستیش با امیر چندان موافق نبود. پدر ومادر و خواهربزرگترم که تو یه شهر دیگه دانشجو بود و برادر بزرگم همه اعتراف کردن که خیلی زودتر از اینها منتظر بودن که این اتفاق بیفته چون راه دیگه ای وجودنداشت. تا اینکه یه روز برادرم و خانوادش رفتن مهمونی خونه مادرخانومش ولی من اصلا میلی به رفتن نداشتم و تنها موندم خونه. حوصلم سررفته بود و داشتم با گوشیم ور میرفتم که یهو اسم سامان رو دیدم. راستش چندباری وسوسه شده بودم که بهش اس بدم ولی هردفعه پشیمون میشدم. ولی اون روز دلم یه کم هیجان میخواست دلم میخواست با یکی حرف بزنم که امیر نباشه، دلم یکم حس میخواست ، یجورایی اون روز داغ بودم، مدت های زیادی بود که هیچکس با حس عمیقی بغلم نکرده بود، خیلی وقت بود که هیچ نگاه عاشقونه ای به چشام خیره نشده بود و این خلإ عمیق اونقدر دیوونم کرده بود که فکر کردم شاید کسی بتونه کمی ازاون رو بهم بده، پیش خودم گفتم تا وقتی اینجا نشستم و کاری نمیکنم پس قرار نیست چیزی هم بهم برسه ، پس باید خودم برم دنبالش.اینم باید بگم بعد از دوستی با امیر موقعیتهای خیلی بهتری واسم پیش اومد حتی گاهی خودمم تعجب میکردم که این مرده که داره اینجوری اصرار میکنه خیلی شاخه چرا انقدر به من گیر داده،بهتر از من زیاده واسش؟ اوایل که اصلا حتی ثانیه ای هم کسی رو حاضر نبودم حتی بهش فکرکنم و بعد بگم نه، یک ضرب جواب منفی میدادم، حتی بااینکه دوستای صمیمیم خودشون رو میکشتن که خاک بر سرت اینکه خیلی خیلی از امیر سرتره و ازین حرفا، و بعدا که دعواهامون روزبروز بیشتر شد و من روزبروز تنهاتر گاهی فکر میکردم که شاید میتونست کس دیگه…. ولی همینجا راه فکرم رو میبستم و جلوتر نمیرفتم. البته اون اوایل دوستی مون وقتی که حس کردم این زابطه زیاد جالب نیست من یه بار بهش خیانت کردم چون قصد ترک کردنش رو داشتم که نذاشت برم، و خودم هم بعدها این جریان رو پیشش اعتراف کردم چون دیگه طاقت عذاب وجدان رو نداشتم و هیچوقت یادم نمیره که چه زجری کشید و چقدرم به لحاظ روحی به من زجر داد،چون مجبورم کرد پیشش بمونم و زجر کشیدن و گریه زاری کردن و سر به دیوارکوبیدناش رو ببینم، الان که خوب فکرمیکنم حس میکنم بیشتر ازینکه خودش اذیت شه ناخودآگاه میخواست من رو هم اذیت کنه چون میدونست که در باطن آدم خوبیم و اینکه ببینم خیانت من چه بلایی سر اون میاره بیشتر زجرم میده.تمام همتم رو جمع کردم و یه اس ام اس فرستادم واسه ی پسری که خودش رو سامان معرفی کرده بود، و از اون جا که هنوزم اونقدرها بیحیا نشده بودم که آشکارا این کارو کنم وانمود کردم که اس ام اس رو اشتباهی سند کردم و میخواستم اون رو واسه یه دختر بفرستم (کلک قدیمی وکلیشه شده)، کمی منتظر موندم وبعد اس دادم ببخشید اشتباه فرستادم، یجورایی پشیمون شده بودم.. یادم نیست چقدر طول کشید تا جواب اس ام اس اومد نوشته بود زِرت… خیلی بهم برخورد اونقدر که با عصبانیت اس دادم خیلی بی ادبید منکه عذرخواهی کردم، اونم اس داد که آره باور کردم و یه شکلک گذاشته بود که یعنی خودتی دیگه کلا بیخیال شدم و دیگه چیزی نگفتم. تا اینکه دو روز گذشت و اون اس داد سلام. یه جورایی خوشحال شدم ولی ج ندادم. دوباره اس داد من سامانم. شما؟ باغرور گفتم همون بی ادبی که در ج عذرخواهیه من گفت زرت؟ عذرخواهی کرد که شرمنده اون روز سرموضوعی ناراحت بودم و اینا. و خواست که خودم رو معرفی کنم. اول خواستم به دروغم ادامه بدم که اس رو اشتباهی زدم و اینا ، ولی بعد پیش خودم گفتم یه بارم شده جرات کن و کاری که شروع کردی رو ادامه بده،مگه همین رو نمیخواستی؟ رابطه با یه پسر مناسب (لااقل در ظاهر که مناسب بود) پس الان وقتشه. بهش گفتم اسم شما تو گوشی من سیو بوده، ومن که میخواستم به دوستم اس بدم اشتباهی به شما دادم… تعجب کرد که چطور اسمم توگوشیتونه؟ توضیح دادم که راستش شما چندهفته پیش به من شماره داده بودید (میدونستم چون مدت نسبتا زیادی گذشته حرفم رو که اس رو اشتباهی دادم احتمالا باور میکنه، چون تاجاییکه من میدونم الان دخترا انقدر هول شدن که همون یکی دوروزه اول زنگ میزنن) خلاصه اسمم رو پرسید و منم یه اسم بیخودی گفتم و کمی اس بازی کردم. بعد دو سه ساعت گیر داد که قرار بذاریم با هم بیشتر آشنا شیم، البته هنوزم یادش نمیومد که من کی بودم و کی بهم شماره داده، و من که قبلا خیلی خیلی مغرور بودم و رواین مسائل حساس،الان دیگه اهمیت نمیدادم ،شاید چون دیگه اعتمادبنفسی واسم نمونده بود. اما آخرش طاقت نیاوردم و بعد چند تا اس گفتم راستش باید یه اعترافی کنم که فکرکنم بعدش دیگه خودتم علاقه ای به دیدنم نداشته باشی. پرسید چی؟ ج دادم من نامزد دارمولی چون مشکل داریم داریم ازهم جدا میشیم. بعد از چند دقیقه که پر از استرس بودم اس اومد از نظر من اشکالی نداره که، راستش شاخ درآوردم… اینم بگم یه دلیل اینکه تاحدی بهش اعتماد داشتم این بود که میدونستم پسری با اون قیافه و ماشین نمیتونه زیاد ندید بدید باشه، مسلما در طول روز زیاد بهش پامیدادن…بهش گفتم فعلا نمیتونم ببینمش و یه بهونه آوردم. دوباره تا شب چندتایی اس رد وبدل کردیم . یجورایی یه حس هیجانی داشتم که مدتها بود تو زندگی خالیم نبودش رو حس میکردم و دلم میخواست جلوتر برم…نوشته elena

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *