قسمت قبل… یه ترس غریب سر تا پای وجودمو گرفته بود. اما ترسی که ته دلم خودمم ازش خوشم میومد چون یکی اون ته دلم می گفت مگه می خواد چی بشه؟ نها یتا به یاد ایام دور یه حال اساسی می کنی و بعدش دیگه خلاص. اما چی دیگه خلاص؟ اگه این کارو کردمو باز ادامه پیدا کرد چی؟ اگه مثل همین اعتیاد به سایت سایت داستان سکسی شد چی؟ اوایل فقط عکسا رو می دیدم . بعد یکی دوتا داستانهایی که از روی اسمش میشد حدس زد که جالبند می خوندمو بعدشم که دیگه چیزی نبود که از قلم بیفته. اما خوب این کلنجارهای درونی نه تنها وضعو بهتر نمی کرد که روز به روزم بدتر میشد.چون بعضا کارم این شده بود که به خودم بگم خوب مگه مثلا اگه بخواد اتفاقی بیفته و من باز دست از پا خطا کنم چی امکان داره بشه؟ مثلا این اتفاق با کی و کی میفته؟ و بعد در جواب این سوال که بدمم نمیومد از خودم مدام تو خلوتم بپرسم ذهنم شروع می کرد پایان خانمهای درجه یک اطرافم رو تجزیه و تحلیل کردن و شرایط مختلف با اوها رو میسنجد . از منشی و کارمند و همکار گرفته تا مدیر و همسایه و حتی فامیل. و این برای من که حتی یکبارم به این موضوع فکر نکرده بودم گاهی خجالت آور بود اما بیشتر جذاب و هیجان انگیز. پایان نخ دادن هایی که توی این سالها از کنار اونها کاملا بی تفاوت رد شده بودم مرور میکردم و حسابی برام جذاب بود یادم میومد که چقدر اطرافیانم خصوصا فامیل جدیدم یعنی همون فامیل همسرم تو این مدت بهم نخ داده بودند و منم بی خیال از کنارشون رد شده بودم و در حالی که متوجه همه اونا می شدم خودمو به اون درا زده بودم . حتما پیش خودشون گفته بودند با با اینم یه پسر فوق مثبت هواس پرت . اما مثل اینکه شرایط داشت عوض میشد.روزها می گذشت و من در حال سنجیدن اوضاع و بیشتر از همه کلنجار رفتن با این موضوع و هضم خیانت بودم. توی همین ایام همزمان یکی دیگه از درگیرهای ذهنیم آماده شدن خونه جدیدمون بود که تازه خریده بودم و با سلیقه و وسواس خاصی اونو بازساری کرده بودم و کم کم آماده می شدیم که اسباب کشی کنیم. تا اینکه به هفته ای رسیدیم که چهار شنبه اون تعطیل بود و سه روز تعطیلات در پیش بود.بعد از ازدواجم عمده رفت و آمد و خوشگذرونی های خانوادگی ما با فامیل همسرم بود و توی اونها چند تا از خانواده ها فوق العاده ما رو دوست داشتند از دید اونها ما یه زوج موفق بودیم که در مسافرت دست و دلباز خوش برخورد و شوخو و بگو بخند . بنابر این همیشه مشتاق رفت و آمد با ما بودند و منم بدم نمیومد که می دیدم خانومم حس خوبی داره . و معمولا با مردا و پسرای فامیلشون وقت رو میگذروندم زیادم برام تفاوت نمی کردبا کدوم خانواده باشیم. اما این دفعه وقتی فکر یه مسافرت کوتاه آخر هفته برای از تن بدر کردن خستگیها به ذهنم رسیدو پیشنهادشو دادمو خانومم قبول کرد به غیر از پدر خانم و مادر خانومم و برادر خانومم که عضو همیشگی حساب میشن تو انتخاب خانواده سوم نا خود آگاه افکار شهوانیم به سراغم میومد با این فکر دوتا خانواده عالی بودند. یکی خانواده خاله خانومم به دلیل داشتن یه دختر فوق العاده که می دونم کلا سرو گوشش می جنبید و جزء جماعت نخ دهنده ها بود و یکی خانواده داییش با دو تا دختر و یک خانم دایی فوق العاده از دخترا بزرگه منو جذب نمی کردو تازم نامزد کرده بود. کوچیکه هم بنظرم کم تجربه میومد پس میموند خانم دایی که با اینکه کمی سنش داشت بالا می رفت اما فوق العاده خوش تیپ با کلاس ورزیده و جا افتاده بود از اونهایی که اغلب میدونم همه میپسندند. و واسه نزدیک به ذهن شدن کافیه شخصیت خانوم مشرقی توی فیل شام آخر با بازی کتایون ریاحی رو بیاد بیارید. رابطه من با دایی بد نبودو کل کل شطرنج داشتیم. یه لحظه بیاد این فیلم افتادم و خودمو جای هنر پیشه مردش تصور کردم. ولی وای اینچه فکری بودمیکردم درسته زند دایی هم استاد دانشگاه بودو شبیه اما اون یه زنه شوهر داره. سریع این افکارو از ذهنم بیرون میکردم. اما خوب …بگذریم بعد از کلی کلنجار و گول زدن وجدانم که بخاطر لاس زدن با همون دختر کوچیکس خانواده دایی کاندید شدند پیشنهادو دادمو بدون مخالفتی قبول شد. برنامه واسه سه روزو دو شب توی ویلای شمال من بود . با اینکه ویلای من از بقیه ویلاهای فامیل کوچیکتره اما منظره ؛ دسترسی به جنگل و دریا و امکاناتش از همه مناسبتره . سه شنبه خبر هماهنگیها رو از خانومم میگرفتم که در اوج ناباوری گفت داییش نمیتونه بیاد و بجا ش نامزد دختر بزرگه میاد. بشرطی که من قول بدم دایی نفهمه چون توی خانوادشون درست نمی دونستند قبل از عروسی دو سه روز دامادو ببرند مسافرت. من اوکی دادم در حالی که ته دلم لرزید. نمی دونم چه حسی بود ترسی همراه با اشتیاق شیطانی . میترسیدم نکنه بر نفسم نتونم غلبه کنم و عهدی که یه عمر حتی در حادترین روزهای مجردیم بهش پا بند بودم زیر پا بذارم و اون عهد چیزی نبود جز رابطه سکسی با خانم شوهر دار..همه امکانات تفریح و خوشگذرونی فراهم شد . با دو تا ماشین قرار شد بریم. ماشین من و ماشین پدر خانومم خانم دایی و دختر کوچیکه با ماشین اونا و ما دوتا زوج با هم. اصلا حوصله این دوتا به اصطلاح قناری تازه به هم رسیده رو نداشتم اما چاره ایی نبود صبح زود پس از هماهنگی در خونه دایی بودیم که خودش با دوستاش رفته بود مسافرت مجردی. شیک تر از همیشه با تیپ اسپرت و یه اصلاح سر و صورت جانانه که قبلش محتاط تر انجام میشدو این دعفه بی ملاحظه انجام شده بود پس از رسیدن و احوال پرسی های معمول و اظهار امید واری که وای چه خوش بگذره شروع کردیم وسایل اونهارو تو ماشینم جا دادن اولین لحظه ایی که خانم دایی رو دیدم نتونستم نگاهمو که دیگه اون نگاه قبل بود رو کنترل کنم و خریدارانه نگاهش کردم . عالییی . بیست….اون متوجه نگاهم نشد شاید چهار سالی میشد که از من قطع امید کرده بود توی سال اول دلبریی هایی سعی میکرد انجام بده. که مثل چند نفر دیگه با واکنش سرد من و یا توجه بیش از حد من به همسرم در مقابل اون نا امید شده بود . اما بار دومی که از درب اسانسور اومدم بیرن تا مجدد وسایلو ببرم. وسیله ای دم در روی زمین نبود چون آقای داماد و دختر خانوما مابقی رو برده بودند صدا زدم . خانم دایی چیزه دیگه ای نیست ببرم ؟ فقط این سبد اومد جلوی در مثل همیشه خوش لباس شیک با یه آرایش ملیح و مانتووی راحتی که هنوز دکمه هاش بسته نشده بود سبد رو گرفتمو در حالیکه نگاهم مستقیم تو صورتش بود به سرعت حسم به همون زمانی که قبلا شرحش رو براتون دادم بازگشت. ( حتما اغلب شخصیت شازده اسد ا.. میرزای دایی جان ناپلونو خوب میشناسید. نه اشتباه حدس نزنید نه من تیپم اونقد بده و نه به اون شدت دریده و بی حیا بودم اما اون زمانها دلبری و سر صحبت باز کردن با خانهای کمی سن بالا رو خوب میدونستم مثل شازده.) و حالا هم که بازگشته بودم به اون زمانبزنم به تخته زندایی چقدر جوون شدید.یه لبخند سردی زد و با تعجب گفت وا جدی میگید دکتر؟گفتم بله اگر نمی شناختمتون فکر میکردم خواهر شیما و شیلا باشید تا مادرشون.جالبه تا حالا اینطوری ندیده بودم نظر بدید نکنه شمام جوون تر شدیدو چشماتون دقیق تر می بینه و گرنه من هیچ تغییری نکردممیدونم وقتی این جمله رو میگفت حسابی تعجب کرده بود. اما خوب با زرنگی جواب منم داده بودسریع گفتم اینکه چی شده رو نمی دونم اما فوق العاده جذاب شدید جای دایی توی این مسافرت خالیه.اینو گفتمو در حالیکه سبد رو گرفته بودمو با پایان مهارت سعی کرده بودم دستشو خیلی اروم عمدا لمس کنم میخواستم برم که خیلی زیرکانه جواب داد جای دایی خیلی وقتا خالیهدر حالیکه توی اسانسو بودمو اون میرفت تو خونه که چک نهایی بکنه و بعد درو ببندو بیاد لبخند مصنوعی زدم که اونم در جواب همین کارو کرد این دفعه فکر می کردم اون با زیرکی جواب گستاخی منو داده. اما این چه معنی می داد یعنی اون با این حرفش از من خواست که این گستاخی رو ادامه بدم تا پر کردن جای خالی همسرش؟ یا نه اینا فقط تخیلات مغز من بود که دچار بیماری شده بود؟ این سئوالا و هزار تا فکر جور و واجور موضوعاتی بود که توی راه فکر منو مشغول کرده بود. اون مثل اسمش شباهت زیادی با کتایون ریاحی و نقشش در فیلو شام آخر داشت و شغلشم که تدریس توی دانشگاه بود این شباهت رو زیادتر میکرد و منو دیوونه تر. بعد از سد کرج یه قهوه خونه سمت راست هست که صبحانه هاش عالیه اونجا توقف کردیم واسه صبحانه و سر میز سعی کردم با تعارفام چک کنم ببینم چیزی توی رفتارش تغییر کرده یا نه اما سعی میکرد کاملا عادی باشه . شایدم واسه این بود که جلوی ما بقی نمیخواست چیزی مشخص بشه.رسیدیم ویلا. ویلای من دوتا خواب بیشتر نداره بعد از کلی تعارف قرار شد یه اتاق بدیم به دو تا قناری یعنی دختر دایی و نامزدش . چون دایی نبود این بهترین موقعیت بود که با هم راحت تنها باشند و همه با این کار موافق بودیم اتاقی که تخت دونفره داشت رو به اونا دادیم و اتاق دیگه که توی اون چهار تا تخت تکی بودو به اصطلاح واسه مهمون آماده کرده بودم اختصاص دادیم به خانوما و قرار شد ما ما سه تا مرد باقیمونده هم توی حال بخوابیم. همه چیز تا بعد از ظهر عادی پیش میرفت و من سعی می کردم این افکار و وسوسه ها رو از خودم دور کنم و مثل سابق با خانومم خوش باشمو به او ن توجه کنم .اما این حالت فقط تا وقتی میتونست ادامه پیدا کنه که من با اون یعنی زندایی تنها نمی شدم. بعد از نهار رفتیم چرخی توی شهر بزنیم با ماشین و این دفعه با تعارف من جاها عوض شد و زندایی با دختر کوچیکش اومدند توی ماشین ما پیاده شدیم و توی بازار قدم میزدیم که یه لحظه اون جدا موند ایستاده بود چیزی بخره که خودمو سریع رسوندم و حساب کردم . گفت ای وای چرا شما زحمت میکشید. اون حس شیطنتم اختیار جواب دادن عادی و سابقم رو ازم گرفت و گفتم شما دیگه الان مرد دارید نمیشه که خودتون حساب کنید.یه کوچولو ابروهاش رفت تو هم و گفت چطور ؟ گفتم هیچی همینطور ی اخه اومده بودید تو ماشین ما حس کردم مرد این گروه منم و ..اومد وسط حرفمو گفت یعنی از مرد یه نفر بودن خسته شدید و میخواید مرد یه گروه باشید. گفتم خسته که نه اما حس کردم توانم بیش از اینه. در حالیکه میرفتیم به سمت بقیه با لبخندی گفت منظورتون توان مالی دیگه؟ تو اون که شکی نیست. گستاخ شده بودم داشتیم میرسیدیم به بقیه که گروهی داشتند حرکت میکردند فاصله کم شده بود میشد با یه لبخند در جوابش صحبتمون تموم بشه اما به عمد خودمو کشیدم اون طرف توی شلوغی بازار به بهانه گرفتن پاکتی که دستش بود دستمو کشیدم به کناره رونش و گفتم در مورد توانم تو زمینه های دیگم اگه شکی هست میشه امتحان کرد.و بلافاصله گفتم بدید من بیارم . کمی حرکتش رو آهسته کرد تا فرصت جواب دادنو داشته باشه با لبخند گفت گفتی امتحان . میدونی که من یه معلمم و امتحان گرفتنو دوست دارم حتی اگه شکی در توانایی طرف نداشته باشم و بدونم بیست میاره.رسیدیم به بقیه خانومم گفت معلومه کجایی چرا یواش میای ؟ گفتم زندایی میخواست میوه بخره ایستادم کسی سرش کلاه نذاره . کتایون یا همون زندایی خندیدو گفت نه شوخی میکنن من سرم کلا نمیره ایشون حس مردونگیشون اجازه نداد من پول خرج کنم و زحمت کشیدن حساب کردند آخه مردمونن و بلافاصله ادامه داد مرد گروه ما.این گذشت و رفتیم اما توی راه همش به حرفایی که ردم بدل شده بود بینمون فکر می کردم و حس میکردم داریم وارد فاز تازه ایی میشیم دیگه علنی به هم دیگه نخ داده بودیم و هرقت یادم می افتاد که اون شوهر داره پایان وجودم سرد میشد.تا غروب حسابی خوش گذروندیم و هوا تاریک بود که بعد از اینکه بیرون شام خوردیم برگشتیم خونه . در حالیکه همسرم و شیما ( دختر کوچیکه رفتند لباساشونو عوض کنند و قناریها رفتند تو اتاق خودشون خریداشونو بذارن ما خریدارو می اوردیم تو . پدر خانومم اینا وسایل ماشینه خودشونو و ما ماشین خودمون . کتایونم اومد به من کمک کنه که گفتم شما بفرمایید من میارم. و اروم طوری که فقط من میشنیدم گفت وا یادت رفته گفتی مردمونی؟ میخوام به مردمون کمک کنم . لبخندی زدم گفتم مرسی بدون هیچ منظوری از روی تعارف و نه اینکه حواسم باشه چی میگم ادامه دادم شما بفرمایید لباساتونو عوض کنید من ترتیب اینارو میدم و زود میام. دوتا کیسه تو دستش بود ایستاد مکثی کرد . اوخ تازه فهمیدم چی گفتم. جواب داد مثل اینکه واقعا باورت شده ها.اولین بار بود که واسه صحبت از ضمیر جمع استفاده نکردو نگفت باورتون.نمیدونستم چی بگم لبخندی زدمو گفتم اره.. فک کن.بعد راه افتاد که بره دو قدم رفت برگشت با نازی که اولین بار بود میدیدم گفت باشه چی دوست داری بپوشم؟… دیر نیایا.. و خندیدو رفت .بلند میخندیدو صداش توی راهرو میپیچید . مادر خانومم توی راهرو تو راه برگشت بود گفت چیه کتی خیلی خوشحالی . گفت نه پدر از دست این دامادت یه جک گفت خندم گرفت.همه بدنم داغ بود بر نگشت کمک بده وسایلو سریع بردم و پایان که شد.اومدم تو حال مادر خانومم دستشویی بود خانومم لباساشو برداشته بودو تازه رفته بود دوش بگیره شیما توی آشپزخونه میخواست چایی بذاره و پدرو برادر خانومم سر ماشین بودن هنوز اومدم رو کناپه ولو شم که به شیما گفتم مامانت کجاست ؟ گفت داره لباس عوض میکنه. وای با شنیدنش یاد شوخیمون افتادم باز حرارت پایان وجودمو گرفت اختیارم دست خودم نبود حرکت کردم به سمت اتاق. اتاقها طوری واقع شده بود که سه تا پله از توی حال می خورد .پله ها رو با گامهای لرزانم طی می کردم و بعلت اینکه احتیاط رو رعایت کرده باشم بلند گفتم خانم وسایل من توی کیف ؟ و بسمت اتاق رفتم که مثلا دارم میرم سراغ وسایلم . درب نیمه باز بود . صدای قلبمو میشد شنید درو باز کردمو رفتم تو. درسته دیدم اون چیزی که حدس میزنید ایستاده بود با قامتی رعنا بدنی سفید اندامی زیبا و جا افتاده که هر بینندهای رو مجذوب و مسحور خودش میکرد شورت و سوتین سیاهش به زیبایی روی اندام سفیدش نشسته بود و سینه های مرمرینش اینقدر خوش حالتو زیبا مونده بود که همچنان محکو قرص از بالای سوتینش خود نمایی می کرد و چاک زیبایی در بین دو پستان زیباش ایجاد کرده بود. که با رسیدن رد نگاهم به اون قسمت باعث حرکت سریع خون در بین دو ران عضلانیم شد و بسرعت باعث رشد قد کشیدن و قطور شدنش بشه.عقل از سرم برده بود و انگار نه انگار که خودم پرنسسی دارم که هیچ چیزی کم نداره. اما افسوس از سرشت سیری ناپذیر آدمی. کم کم جراتم بیشتر میشد و کاملا زمان و مکان از دستم رفته بود میخواستم حرکت کنم به سمتش که صداش سکوت رو شکست . خوب بسه نمیخوای بری؟ الان یکی میادا.گفتم آها.. آنقدر جذابی که قرت تفکرو از آدم میگیری. چرا الان میرم برگشتم که برم که با لبخندی ظریفی گفت همینوری میخواستی امتحان بدی؟. رسیدم دم درب بودم نگاهی به راهرو انداختمو مطمئن شدم کسی نمیاد جراتم بیشتر شده بود گفتم وقتی امتحان لذت بخش تر از اون چیزی باشه که فکرشو بکنی اولش حول شدن داره اما بعدش بیست رو شاخشه. گفت خواهیم دید. اومدم برم بیرون که ادامه داد فکر نمی کردم اینقدر حرف گوش کن باشی. گفتم چطور؟ گفت گفتم میرم لباس عوض کنم تا بیای اینقدر حول بودی که عوض نکرده اومدی. گفتم خوب یه پله جلو افتادیم. خندید گفت اما حالا وقتش نیست برو زود .اومدم و رها شدم رو کناپه توی حال ماهواره روشن و یه کتاب الکی گرفتم جلو صورتم و چیزهایی که دیدیم و گفتمو شنیدم رو مرور میکردم و هنوز باورم نمی شد. زمان زود گذشت خانومم از حمام اومده بود. کتایون لباس دلبرانه ای پوشیده بودو همه دوره هم کمی گپ زده بودیم و آماده خواب میشدیم و هرچه به زمان تاریکی نزدیک میشدیم قلب من تند تر میزد حس میکردم امشب شبی خواهد بود که اگر نتونم بر خودم غلبه کنم خیلی از طلسم ها میشکنه و معصومیت این چند ساله بعد از ازدواجم . وفاداریم و حتی طلسم پرهیز از بودن با خانم شوهر دار به آنی پس از آتشی شعله ور سریع دود میشه و به هوا میره و بعدش چی برام به جا میزاره؟ ؟این فکرا دیوونم میکرد اما نفس سرکشم که دیگه مست شده بود به سمت دیگه ای میکشوندم . لحظه ها سریع گذشت به چشم به هم زدنی چراغها خاموشو همه سر جا هاشون بودم. طبیعی بود که خوابم نمی برد و مغزم مثل کامپیوتر کار میکرد. یه راه خوب . چرا تا بحال به ذهنم نرسیده بود sms. آره درسته میشه برم توی موتور خونه و بهش اس بزنم که بیاد اونجا. کلید که پیش خوذمه و اونم میتونه به بهونه دستشویی بیاداون سمت و بعد اگر کسی بیدار نشده بود بیاد تو..باید عجله کنم تا نخوابیده. اما این منم ؟با این همه ادعا که باید به سکس احترام گذاشت و در بهترین شرایط و از این حرفا . وقت زیادی نبود اما خوب اگه کسی متوجه بشه یا یواشکی مارو دنبال کنه چی ؟ وای مثلا پدر خانومم که با فاصله چند متریم خوابیده بود. اصلا اگه sms رو به خانومم نشون بده چی؟ دیگه حرفی واسه زدن باقی میمونه؟. به خودم اومدم بلند شدم رفتم آشپزخونه سر یخچال و یه لیوان آب ریختم بخورم تا کمی حرارتم فرو کش کنه. که دیدم صدای در اومد یک نفر از اتاق خانومها رفت دستشویی. مغز بیمارم باز به کار افتاد. حتما خودشه مثل من خوابش نبرده و به بهونه دستشویی اومده سرو گوشی آب بده بهتره معطل نکنم و منم برم سمت دستشویی اگه در نیمه باز بود که حتما خودشه و میرم تو و اگرم بسته بود صبر میکنم تا باز که شد سریع میرم جلو و با خودش میرم تو. تا اومد به خودش بیاد لبمو میزارم روی لبهای زیباش دستمو دور کمرش حلقه میکنم و به سمت خودم میکشمش و وقتی اونم سرشار حرارت شد بهش گرای موتور خونه رو میدم . وای از فکرش باز توی شلوارکم که موقع خواب پوشیده بودم بزرگی و حرارتشو حس کردم حس میکنم از همیشه سفت ترو کلفت تر و تشنه تر بود آماده تا با سر سفت و گرم پر حرارتش جر بده و بره جلو. هیچ چیز نمی فهمیدم بلند شدم و بی اختیار به سمت دستشویی رفتم حدسم درست بود اما در مورد درب .در نیمه باز بود قلبم شدید میزد . دیگه کاملا از توی شلوارکم معلوم بود اومده بود جلو دست بردم درو فشار بدمو برم جلو اما نتونستم نمیدونم چرا این قدرت رو در خودم نمی دیدم اون لحظه فقط یادم یه لحظه به دایی اوفتاد که این زنشه و نباید یادم بره که منم خانم دارم. همین. پشتمو کردمو اومدم بر گردم یک قدم برداشته بودم که پشت سرم صدای باز و بسته شدن درو شنیدم طاقت برگشتن نداشتم . تازه تونسته بودم به خودم غلبه کنم که نرم تو اما دیگه مقاومت سخت میشه اگه خودش باشه. خشکم زده بود صدای یک خانم اسممو با پیشوند آقا به آرومی صدا کرد فقط تونستم بفهمم که صدای اون نیست چون هیچ عشوه و نازی در صداش نبود اروم برگشتم و مادر خانوممو دیدم. وای که هیچ وقت از دیدنش اینقدر خوشحال نشده بودم. دلم میخواست بپرم بغلش کنم آخه خودتون میدونید آدم ته وجدانش راضی به خیانت نمیشه. خوشحال بودم گفتم جانم. گفت میخواستید برید دستشویی ؟ ببخشید .گفتم چی؟ من بله مرسی . ا صلا حواسم به وضعیتم نبود و اینکه جلوی راست کرده بودم . هرچند توی این چند ثانیه از اون راستی و درشتی اولیش کاسته شده بود اما زیر نور ملایم چراغ دیواری راهروی منتهی به دستشوییمیشد کاملا با یه نگاه دیدو فهمید که راسته . معلوم بود . مادر خانومم در حالیکه نگاهش رو از روش سعی میکرد برداره و حرکت کنه بره بهم گفت ببخشیدا فکر کنم دوری ازش حسابی بی خوابتون کرده و رفت منظورش خانومم بود.رفتم دستشویی بدون اینکه احتیاج به دستشویی داشته باشم اونجا کلی خجالت کشیدم چون خودم میدونستم این راست شدن از دوری خانومم نبوده و این چقدر تاسف آور بود اگر مادر خانومم میفهمید بخاطر کسی بوده که تقریبا هم سن و سال خودشه. رفتم سر جامو خوابم برد تا صبح که باصدای خانومم بیدار شدم تاظهر پکر بودم و توی خودم. میفهمیدم که زندایی دلبری میکنه و دلش میخواد یه جایی باهام واسه چند ثانیه هم شده تنها بشه و باز لاس بزنیم اما من از زیرش یه جورایی در میرفتم موقع ورق بازی به بهانه های مختلف لمسم میکردم انواع ادا اصول و چمشک رو نثارم میکرد یکی دو بارشو طوری که تابلو نشه جواب دادم تا عصر که رفتیم سوار کاری جایی که اسب کرایه میدادند. دو نفر دونفر سوار میشدیم من با خانومم رفتیمو اومدیم و بعد دوتا قناری و بعدم زندایی و دختر کوچیکه زندایی وارد بودو تندتر رفت من واسه شیما دهنه رو گرفته بودم و میرفتم کمی نرفته بودیم که گفت میخوا پیاده شه و خوشش نمیادو میخواد بره پیش بچه ها و من ادامشو برم . پیاده شد رفت من سوار شدم رفتم سریع تا ر رسیدم به زندایی از دیدنم خوشحال شدو گفت چه عجب ما هم دیدیم آقامونو به تنهایی؟ بلاخره به ماهم رسیدی؟ اگه همه آقاها مثل تو بودن که هیچی . گفتم شرمنده. گفت نه شوخی میکنم درک میکنم خودمم نمیخوام زیاد تابلو بشه وقت زیاده تا اینو گفت باز شیطون شدم و در حالیکه دور میزدیم گفتم نمیدونم گفت چی رو گفتم داشتم به اسبه فکر میکردم و به اینکه گاهی مثلا این اسبی که شما سوارش هستید و یه سوار مثل شما روش نشسته و سواری میکنه بیشتر اون لذت میبره یا شما؟ نگام کرد اولین باری بود که تو حاضر جوابی کمی هنگ کرد. لبخندی زد گردنشو خم کرد و گفت نمیدونم وقتی سوار شدم دقت نکردم و الانم نمیتونم متوجه بشم . گفتم چی رو گفت که اسب نره یا ماده . گفتم مگه فرقی هم میکنه . گفت بی ادبی نباشه . اما فرقش مثل اینه که من دیشب بجای اغوش خانومت تو اغوش تو خوابیده بودم. وای باز هات شدم نا خود آگاه از دهنم در رفت و گفتم جوووون . داشتیم میرسیدم گفتم خوب امشب. خندیدو بعد از مکثی گفت نمی دونم. گفتم چی رو گفت اینکه تو توی این چند سال اگه مثل این چند روز بودی الان حتما جای خیلی چیزا عوض شده بود.اسب رو هی کرد تا زودتر از من جدا بشه و با توجه به نزدیک شدنمون جلب توجه نکنی و همزمان گفت واسه شب خبر از تو و رفت .میدونید یه چیزی رو تو زندگی تجربه کنید و اون اینه که من مطمئنم این حالت فقط واسه من نیست اون ثانیه های آخر سر خوردن توی بغل کارهایی که دودلیم انجام بدیم یا نه حالا هرچی باشه خیانت . مال مردم خوری . ضایع کردن حقی و یا ….. یه چیز کوچولویی آخرین تلنگر رو بهمون میزنه و بعد کشش شدید و جذبه شدیدی آغز میشه . مثل همین جمله ای که الان عینا از اون روز واستون نوشتم در حالیکه اشاره به این چند سال کرد. اوکی شب رو داد .میشد فقط به شب اندیشید و واسش شروع به برنامه ریزی کرد در حالیکه هنوز روز بود و میشد هم به جمله قبل از اوکی دادن فکر کرد منظورش چی بود اگه من تو این چند سال با این سرعت رفته بودم جای چی عوض میشد ؟. زیاد نمیخوام به مغزم فشار بیارم توی همین دو روز هنوز چیزی نگذشته معلوم بود که خانومم داره کم کم متوجه حالات غیر عادی من و ربطش به سوار کاری که باهم سواری میکردیم بشه .اینو میشد از حالتش وقتی رسیدم و رفتارو بی حوصلگیش کاملا فهمید. اره اگه با این سرعت رفته بودم . و یا چرا اینطوری نگیم اگه با همین سرعت ادامه بدم چیزی نخواهد گذشت که زندگی زیبام از هم میپاشه.این جمله بد جوری توی اون روز و اون شب به دادم رسید هرچند میشد به راحتی از روش گذشت اما تا میومدم تنها بشم باهاش یا باز جواب دابریاشو بدم به یاد خودم میاوردم و به خود میومدم .سفر رو به انتها بود و اخمهای کتایون که باز داشت برام میشد زندایی میرفت که آمیخته بشه با یک مشت سئوال بی جواب که حسابی کلافش کرده بودو دیگه کاملا همه فهمیده بودند که حالتش عوض شده و خودش یه سری بهانه و مابقی هم یه حدس های الکی میزدند و تنها من بودم که دلیلش رو میدونستم و شاید هم همسرم.بازگشتیم و برعکس آغاز سفر تحویل وسایلشون وخدا حافظی به سردی انجام شد.چند روزی بعد از سفر حالم خوب بود اما باز من بودم و صبحا سایت سایت داستان سکسی تازه یه عالمه جذابیت که چند روزی ازشون دور بودم. دوباره در من شعله میکشید شعله های شهوت آمیخته با تنوع طلبی و گاهی خودمو سرزنش میردم که اشتباه کردم کوتاه اومدم و بهتره برم سراغش. اما گفتم نه این کار رو میکنم اما نه با کسی که شوهر داره با یکی که آزاده اینجوری پاهامم تو گام برداشتن دچار تزلزل نمیشه. دوباره شروع کرده بودم برانداز کردن .رئیش شعبه بانکی که حساب داشتم یه خانوم فوقالعاده بود به با توجه به رقم جابجایی حسابهای منم حسابی به من حال میداد فقط باید میفهمیدم تنهاست یا نه.روزها رو با این تفکرات میگذروندم و فکر اینکه چطور می تونم بفهمم و از این فکرا ضمن اینکه روز به روزم کاراهای خونه جدید پیشرفت بیشتری میکردم ما آماده جابجایی میشیدیم . یکسری از وسایل خصوصا تخت و مبلمان رو جدید گرفته بودم با آینه و.. و یکی دوتا قاب عکس از خودمون منتقل کرده بودیم و منتظر اسباب کشی نهایی بودیم. بد جوری این وضعیت داشتن کلید یه خونه دیگه که خالیه و هیچ توجه ای رو جلب نمیکنه وسوسمو شدت میبخشیداون روز خوب یادمه برنامه ریزی کرده بودم بعد از جلسه اداره رو ترک کنم و تا بانکها نبستند خودمو به بانک برسونمو سر صحبت رو با خانم رئیس بانک باز کنم و تا نفهمیدم تنهاست یا نه دست برندارم.توی جلسه که خیلیم مهم بود اصلا حوصله نداشتم. همش به ساعت نگاه میکردم اواخر جلسه شد ساعت حدود یازده موبایلم رو باز گذاشتم روی زنگ . کمی نگذشته بود که زنگ خورد یه شماره ناشناس بود. پا شدم و دیدم بهترین فرصت به بهانه صحبت اومدم بیرون یه صدای زنانه با کلاس و نسبتا جوان فامیلمو گفت. گفتم درسته بفرمایید. بعد اسممو گفت باز گفتم درسته نمیدونم چرا دلم میخواست رئیس بانک باشه اما صدای اونو میشناختم اون نبود صداشش از زندایی هم خیلی جوونتر بود پس کی میتونست باشه.وقتی اسممو گفت و گفتم درسته گفت خودتی؟ چطوری خوش تیپ.؟ چقدر حرف زدنت عوض شده؟ اوهو چه کلاسی میزاری شناختی.؟..مغزم سوت میکشیدو هرچی فکرمیکردم به جایی نمیرسیدم این کیه که اینجوری منو صدا میکنه و باهام اینقدر راحته؟ یعنی کی میتونه باشه که با پای خودش تو این موقعیت اومده سراغم و اسممو با پسوند خوشتپ صدا میکنه. پرسیدم عذر میخوام شما؟ …ادامه دارد…..نوشته بابک
0 views
Date: November 25, 2018