…قسمت قبلسلام نظرات مهم شما عزیزان رو میخونم و سعی میکنم که در نوشتنم اونارو لحاظ کنم .احساسم فرصت فکر کردن رو از من گرفت و من هم مثل همون مرده صورتشو با دستمام محکم گرفتم و لبهام رو به لبهاش فشار دادم و لب پایینیشو بین لبهام گرفتم و…لبهاش مثل الوچه ای بود که هنوز پوستش مقاومت میکنه و مزش رو از من مخفی میکنه ، از فاصله کمی چشمای قهوه ای روشنش رو نگاه میکردم اما تصویر من توی چشماش پیدا نبود ، خیلی عجیب نفسش رو قطع کرده بود و من هنوز سعی بر چشیدن الوچه ای داشتم که انگار قراره مزش رو توخاطراتم پیدا کنم ، کمی فاصله گرفتم و نمیخواستم باور کنم که سنگی رو با الوچه اشتباه گرفتم ، نفسش صورتم رو خنک کرد ، باور کردنی نبود که چشمهایش دیگه جیوه ای نداشت تا خودم رو توی اون ببینم و مثل شیشه ای بود که میخاد ترک بخوره و ریز ریز بشه و به من حمله کنه ، منتظر بودم که اسمم رو صدا کنه ولی تنها صدایی که به گو شم میرسید صدای بوق زدن ماشینهایی بود که از چرخ چپ ماشینم که داخل جاده بودو راهنمای روشنم خیلی راضی نبودن ، چرا باید سعی میکردم وقتی حس یک متجاوز رو داشتم ، انگار که سیما رفته بودو یه ربات بجاش تو ماشینم بود ، اون تصمیم لعنتی کفش تقدیر به پا کرده بودو توی سرم قدم میزد و خشمم پدال گاز رو فشار داد و غرورم تصمیمم رو ستایش میکرد .از ماشین پیاده شدیمو به سمت رستوران رفتیم اصلا دوست نداشتم که با فاصله حرکت کنم و بی اعتنا برم داخل ، اما انگار اینطوری سیما راحت تر بود ، با خودم تصمیم گرفتم که فقط به تصمیمم فکر کنم و نزارم که حسهای کهنه ام بوی بدش زیر دماغ سیمارو اذیت کنه ، میز کنار شیشه رو انتخاب کردم و سیما برای اثبات حس جدیدش صندلی کناریمو انتخاب کرد ، اینطوری من نصف صورتش رو نمیدیدم و اون به بهونه ی دیدن بیرون تقریبا صورتش رو از من مخفی میکرد ، ذهنم برای این همه تغییر بی رحمانه ی سیما درگیر شد و خیلی کند شده بود ، و من عملا از احساساتم پیروی میکردم ، انگار که پایان باورهایم اشتباه بودو حتی تاریکی و شب را هم باور نداشت .گارسون سوالش رو پرسید و من بدون اینکه متوجه بشم گفتم یه پرس کوبیده مخصوص با دوغ و سالاد و سیمام گفت شماره ی 7 ، اما گارسون نرفت و هنوز در حال صحبت کردن بود ، به صورتش نگاه کردم که بعد از چند ثانیه متوجه شدم که باید برم و جای ماشینم رو عوض کنم . داخل ماشین شدم و یک متری به عقب رفتم یه سیگارم برداشتم و اومدم پایین و به ماشین تکیه دادم ، دود و بخار از دهنم میومد بیرون و سیگارم زودتر از همیشه تموم شد ، رفتم داخل و دیدم سیما شروع به خوردن سالاد کرده و برای شروع صحبت گفتم+ چقدر زود اورد قبلا خیلی طول میداد-سالاد رو اماده داخل یخچال میزارن+ نپرسیدی چقدر طول میکشه تا غذا بیاد ؟-دوتا سیگار دیگه بکشی آماده میشه+داخل رستوران که نمیشه سیگار کشید -کسیم مجبورت نکرده داخل بمونییه لحظه جا خوردم دوباره ذهنم خاموش شدو احساسات شدیدم شکل عرقی سرد روی پیشونیمو گرفت ، یه حسی گفت برو بیرون سیگار بکش تا شامش تموم بشه و بعد بیا شامتو بخور ، اما یه حسی میگفت وقتی مستقیما داره آزارت میده توهم بمونو با صدات آزارش بده ، اما نه تق تق قدمهای تصیمم نمیزاشت به اینجور حرفا فکر کنم .+ ههه ، یه نخ کشیدم دیگه تیکه ننداز -باشه.+ بیا یه تصمیم جدید بگیریم -مثلا چی ؟+دقیقا نمیدونم ولی چیزی باشه که یکم بهمون هیجان بده -اگه منظورت بچس که حرفشو نزن و حتی فکرشم نکن+نه بچه رو نمیگم ، یه تغییری تو زندگیمون بدیم و یکاری بکنیم که شادتر بشیم -میخای من یه پیشنهاد بدم ؟+آره بگو-وقتی شامت رو اوردن بخور و منو ببر خونه تغییر شاید هفته ی بعد رسید دستت +یعنی چی ؟ چی میرسه دستم ؟-یه برگه که اگه عاقل باشی برای جفتمون تغییرات خوبی داره و فقط لازمش اینه که تو بخای ، اونوقت تغییر بزرگی رخ میده که دیگه هیچوقت تغییری نخواد+من که نمیفهمم چی میگی -به موقش میفهمی لطف کن دیگه این بحث رو ادامه نده حدس زده بودم که بره و درخواست طلاق بکنه ، و حدس زدم که منظورش ازبرگه ، برگه ایه که دادگاه میاره . اما من خیلی زودتر با دره برگه طلاق رو امضا میکنم.رفتم دست و صورتم رو بشورم ، که حس کردم یه نفر بهم خیره شده ، اهمیت ندادم و رفتم داخل سرویس و بعد از شستن دستام وقتی خارج شدم بازم حس کردم که یک نفر بهم نگاه میکنه ولی اصلا برام مهم نبود تا که صدای یک زنی اومدو چندبار پشت هم گفت آقا سمت راستم رو دیدم ، خانمی جوان که من رو صدا میزد ، یکم نزدیکش شدم و گفتم بله ، بعد از سلام یکم من و من کرد و من اصلا حوصلشو نداشتم که ببینم چی میخواد بگه و بهش گفتم که همسرم منتظرمه ، و رفتم و نشستم .غذامون رو اوردن و من به این فکر میکردم که چی بگم و چطور بگم هرچی فکر میکردم اعتماد به نفسم برای گفتن حرفهایی که شاید اشکام رو در بیاره کمتر میشد و متوجه شدم که سیما بهم خیره شده ، چند بار زیر چشمی نگاهش کردم اون هنوز داشت نگاهم میکرد ، و خواستم که منم بهش خیره بشم و مستقیم نگاهش کنم ولی تا نگاهش کردم ، نگاهش رو از من برداشت و من هنوز به نتیجه ای نرسیده بودم و تقریبا شاممون در حال اتمام بود .+سیما ؟-بله+چرا رو به روم ننشستی که بتونم نگاهت کنم؟-چون میخواستم بیرون رو ببینم ، بعدشم مگه منو ندیدی ؟ دوساله هرشب میبینی منو+این چه طرز حرف زدنه آخه . خب زنمی دوست دارم ببینمت-بک گراند گوشیتو ببین اونم منم+باور کن صدامم مثل تو انقدر سنگ دل نیست و چند وقته که فقط داری احساسات من رویه دفعه سرش رو بلند کرد و با چشمای درشتی نگام کردو-اگه ادامه بدی مجبورم پاشم برم . حرف نزناما من دوباره شروع کردم به گفتن همون جمله و اونم پشت سرهم میگفت حرف نزن ساکت شدم و فکر کردم ، میریم توی ماشین بهش میگم که حالا که میخای بهم نامه بدی منم یه جمله بهت میگم ( هربلایی سر ما اومده فقط و فقط مقصرش تویی ) و بقیه حرفامو میسپارم به خدا که خودش بهش بگه .شاممون رو تموم کردیم و رفتیم سمت ماشین ، هوا سرد تر شده بود و مه اومده بودم ، بارونای خیلی ریزی میزد ، من کتم رو تنم کردم ولی اون چادرش رو از توی ماشین برنداشت و با همون مانتو کنار ماشین ایستاد ، داخل ماشین شدم که سیما صدام کرد و گفت میخام مدتی به مه نگاه کنم و همینجا بمونم ، بهش گفتم که بیاد بریم جلو تر اونجا جای بهتریه ، منتظر بودم که سوار ماشین بشه واما اون پیاده رفت و منم به دنبالش رفتم ، به اونجایی که میخاست رسیدیم و به تاریکی خیره شده بود و من هم به همونجایی که اون نگاه میکرد نگاه کردم که شاید اینطوری بتونم ذهنش رو بخونم ، کسی که اینطور احساسات من رو میکشه چطور میتونه این هوا روش تاثیر بزاره و بخواد اینجا بمونه ، هر حرکت اون ذهنم رو درگیر میکرد اما اون حس انتقام همش یاداوریم میکرد که باید اجراش کنم ، برگشت و نگاهش کردم توی ذهنم دستاشو گرفتم و بعدش بقلش کردم و به خودم فشارش دادم ، این ذهن دیگه تحت اختیار من نبود کاملا له شده بودو انگار که شعبه ی شماره یک دلم شده و فقط داشت برای احساساتم خیال پردازی میکرد ، یک لحظه صحنه ی مردنمون ، یک لحظه صحنه ی امضای برگه ی طلاق و یه لحظه ام بوسه ی شیرینی ازلبای سیما و لحظه ای هم گرد کردن دستام دور سینه های مرمریش و صدای اومدن آه اون زیر گوشهای من و گرمای نفسش که به گوشم میخوره .تا به خودم اومدم دیدم از من رد شده و داره میره ، رو به تاریکی مثل سیما ایستادم و با خودم میگفتم ، چشماش انگار مال من نیست و قلبشو از من دزدیده ، طوری برخورد میکنه انگار ناپدریشم ، دیگه خودمم باورم نمیشه که شوهرشم ، اصلا رابطه زناشویی وجود نداره ، واقعا چی شده؟ چرا دوماهه نمیزاره بهش دست بزنم ؟ همینارو داشتم با خودم میگفتم اما نه توی دلم ، انقدر توی سرم پر از حرف شده بود و انقدر توی دلم غم بود که این حرفها در درونم جایی نداشتند ، چند قطره ی شور از چشم هایم چکید ، چشمهایی که میتونست به زیبایی سیما نگاه کنه و از تاریکی شب و روشنی مه لذت ببره غرق در اشک شد ، یک لحظه حس کردم که سیما پشتم ایستاده ، برگشتم و به عقب نگاه کردم ، بله سیما خیلی بهم نزدیک بود و توی چشماش نور عجیبی بود ، دوست نداشتم که اشکامو ببینه برای همین رومو ازش برگردوندم و اون صدام کرد ، درست مثل اولین بار که پایان تنش رو روی تنم گذاشت و گرمای تنش رو با سلولهای بدنم حس کردم و اون دفعا ت زیادی اسمم رو با همون لحن تکرار کرد ، پایان وجودم به لرزه دراومد ، نمیدونم از سرما بود یا از صدای سیما ، اما بغز تو گلوم روی لبام مهر سکوت زد و فقط با نگاهم آماده ی شنیدن حرفهاش شدم ، بغلم کرد و سرش رو کنار سرم اورد و لبش کنار گوشم بود ، مثل همیشه تنفس آرومی از بینی میکرد و نفسش به گوشم گرما میداد -من واقعا دوست دارم ، اما (چند نفسی کشید و دستام و گرفت و به چشمام نگاه کرد ) اما باید این تغییرو قبول کنیم ، برای منم سخته باور کن + میشه بس کنیو دوباره خوشبخت باشیم؟-ببین گفتنش برام سخته ولی هفته ی بعد اون نامه لعنتی منو راحت میکنه ، تروخدا اذیتم نکن و یک هفته صبر کن بهش نگاه نکردم و به سمت ماشین حرکت کردم ، واقعا دودل بودم که تصمیمم رو اجرا بکنم یا نه ، اینکه توی اون نامه چیه و اینکه اگه دوستم نداره پس چرا این حرفارو میزنه و اگه دوستم داره چرا نمیزاره بهش دست بزنم ، واقعا گیج شدم واقعا .با خودم گفتم من زودترازینا میتونستم هرطوری که هست کاری انجام بدم تا کارهاشو تلافی کنم اما بخاطر اون همه روزای خوب اینکارو نکردم ، پس برای اینکه اشتباهی نکنم یک هفته منتظر میمونم ، آره یک هفته انتظار و من طاغتشو دارم . سوار ماشین شدمو توی شونه خاکی راه یه مقدار عقب رفتم تا سیمارو سوار کنم ، بعد از سوار شدنش حرکت کردم و سیما بازهم سرش رو به شیشه تکیه داده بود ، واااای این کارش غیر قابل تحمل بود و دیوانم میکرد ، شیشه رو دادم پایین تا سرش رو نتونه به شیشه تکیه بده ، دوتا ماشین باهم دعواشون شده بودو همش جلوی هم ترمز میکردن و چند بار باعث شدن که من ترمز شدیدی بکنم ، با سرعت گرفتن ازشون جلو زدم و از شرشون راحت شدم ، لحظه ای به سرم زد که کارو تمو کنم و از شر این وضعیت راحت بشم ، اما گرمی نفسش رو انگار هنوزم روی گوشم حس میکردم و این نمیزاشت که دوست دارم سیما رو فراموش کنم ، به ران ندگیم ادامه دادم ، البته واقعا حواسم پرت بود و برای همین مجبور میشدم ترمزهای شدیدی توی سرازیری تند جاده بزنم ، یه سیگار روشن کردم و امینم پلی کردم ، تند ترین پیچ جاده رو پشت سر گذاشتم و سرعت گرفتم و وقتی به پیچ نزدیک شدم ، متوجه شدم که ترمزم داغ کرده و عملا ترمزی ندارم ، معکوس سنگینی کشیدم اما تاثیری نداشت و سیما ازهمین دنده ی معکوس من متوجه شرایط شد و جیغ کشید ، سرعت زیادی داشتم و پیچ هم رسیده بود ، واقعا نمیدونستم چکار باید بکنم ، میخواستم با همون سرعت زیاد پیچ رو تموم کنم و ماشین رو به دیواره ی گالری بزنم و تقریبا این کار غیر ممکن بودو کنترل ماشین رو از دست دادم و فقط فرمون رو تا انتها به چپ چرخوندم و دستی ماشین رو کشیدم ، ماشین چندبار دور خودش پیچید و دیگه هیچ چیزی جز سیاهی ندیدم .چشمامو که باز کردم یک پرستار مرد رو دیدم ، خواستم صحبت کنم اما لبام میسوخت خیلی خیلی درد داشتم ، به اطرافم نگاه کردم هیچکس رو نمیشناختم ، یک چشمم خیلی تاریک بود و بینیم کیپ شده بود ، دست چپ و پای چپم داخل گچ بود و دوباره خوابم برد ….از بیمارستان مرخص شدم و هفته ی بعد باید برای ترخیص سیما به بیمارستان میرفتم ، سیما قطع نخاء شده بود و از شوکی که بهش وارد شده بود نمیتونست صحبت کنه .گذشت چند روزی و من هم به سراغ سیما رفتم زیباییش رو از دست نداده بود اون من بودم که صورتم تغییر کرده بودو ترسناک شده بودم ، اندازه ی یک مشت قرص میخوردم ، چندتاش که برای این تصادف لعنتی بود و یک ارامبخش قوی و مابقی هم داروی ضدافسردگی ، افسردگی از چی ؟ هان ؟ آدم مرده هم مگه افسرده میشه ؟ خودم رو سرزنش میکردم بخاطر اینکه انقدر به اون تصمیم شوم فکر کردم تا آخرش گند زدم ، اینکه سیما حالا تا آخر عمرش باید عذاب بکشه بخاطر احمقیه رومانتیک ی من ، لعنت به احساساتم که هیچ چیزی جز درد و رنج برام نداشته لعنت .چند وقتی گذشت و درد شکم سیما متوقف نشد و باید پیش دکتر خودش میرفتیم ، دکتر مامایی ، با گرفتن چک آپ کامل و بردنش پیش دکتر جمله ای از زبان دکتر به بیرون آمد که هیچوقت بهش فکر نکرده بودم ، جمله ای که خبر خیلی خوبی بود اما وحشتناک بود ، جمله ای که با شنیدنش دردی در من شکل گرفت که مرحمش سیانور بود ، جمله ای که شاید تا ابد ابدیت در جهنم سوختن هم مرا پاک نمیکرد ، سوءظنی که این جمله نشانش داد و نشانی که مرا آتش زد .(( چقدر عالی ، آزمایشت نشون میده که توHIV نداری و احتمالا اون آزمایش اشتباه بوده ، برای اطمینان بیشتر سراغ یه ازمایشگاه دیگه برو و یه آزمایش دیگه بده ))لعنت به هرچی آزمایش و آزمایشگاه و لوله و نمونه و هرچیزی که مربوط به ازمایشگاهه ، دلم میخواست برای دفاع از خودم به سیما بگم ، آخه لعنتی به تو چه که من ایدز بگیرم یا نگیرم ؟ دلم میخواد هم زمان با تو ایدز بگیرم و بمیرم ، ببین چه کردی با ما .اما مطمئن بودم که اگه همه چی رو بدونه ، یک لحظه هم کنارم نمیمونه حتی یک لحظه . نوشته هیچنامی
0 views
Date: May 9, 2019