داستان بی نهایت (2)

0 views
0%

قسمت قبلقسمت دوم داستان بی نهایت رو وقتی نتیجه ی قسمت اول رو دیدم نوشتم. توی این قسمت نحوه ی اشنایی و همینطور چگونگی شکل گیری رابطه شخصیتهای داستان رو توصیف کردم. بنابراین اگه دنبال خوندن یک داستان خوب هستین پیشنهاد میکنم که بخونین ولی اگه میخواین یک داستان سکسی صرف بخونین بهتره که شروع نکنین..اونروز خیلی عجله داشتم که زودتر برسم خونه اما هرچی اشتیاقم بیشتر میشد ترافیک هم سنگین تر میشد. انگار همه دست به دست هم دادن که نذارن زودتر به خونه برسم. ثانیه شمار چراغ قرمز که شروع به حرکت کرد شوق و ذوق بودن با سیاوش هم هر لحظه بیشتر از قبل توی دلم بوجود میومد. میدونستم که اگه دیر برسم ممکنه پریسا زودتر از من دست بجنبونه. هرچند خودم پریسا رو وارد دوستی دونفرمون کردم ولی حس حسادت زنونه م نسبت بهش کم نمیشد با اینکه اصلا پشیمون نبودم و پریسا هم با درک این موضوع که دوستی من و سیاوش زودتر شکل گرفته، همیشه الویت رو به من میداد.نمیدونم از چی این مرده خوشم اومد که اینطوری خودم رو ول کردم توی بغلش. شاید قیافه ی جذابش، هیکل مردونه ش یا اخلاق خوب و سنگینش منو اینطور جذب خودش کرد. از همون روزای اولی که به همراه پریسا توی تورهای مسافرتی میدیدمش بدجوری به دلم نشسته بود. توی چشماش یه چیزی بود که ازش خوشم میومد. یه جور جذبه، یا غرور مردونه. البته این فقط من نبودم که اینطور جذبش شده بودم. دخترایی که توی گروهش بودن هم همین حس رو نسبت بهش داشتن. اینو میشد توی نگاه تک تک شون دید. سیاوش پسر خوب و با جنمی بود. توی گروهشون کسی رو حرفش حرف نمیزد البته نه به خاطر اینکه بخواد به کسی زور بگه. یه رفتاری با بقیه داشت که همه دوستش داشتن و بهش احترام میذاشتن. چندبار دیده بودم که اگه مشکلی برای کسی پیش میومد خیلی راحت و بدون هیچ منتی برای رفعش اقدام میکرد. مثل اونکاری که توی اخرین سفرمون به تنگه واشی برای من و پریسا انجام داد که باعث شد جرقه اشناییمون زده بشه. اشناییتی که تا الان هم ادامه داره و یکی از لذتبخش ترین دوستیهای موجود رو برای ما رقم زده. هنوزم وقتی یاد اون سفر میفتم مچ پام درد میگیره. دردی لذتبخش که بودن با سیاوش رو برای من به ارمغان اورد…بعد از اینکه از آب بیرون اومدیم حس خیلی بدی داشتم روی دلم یه چیزی سنگینی میکرد و نگاه ترحم امیز دیگران رو روی خودم حس میکردم. پریسا هم همین حال و روز رو داشت و درحالی که زیر بغلم رو گرفته بود تا کمکم کنه برای راه رفتن، لنگ لنگان ادامه ی مسیر میدادیم. سیاوش و شاهین با فاصله کمی جلوتر از ما حرکت میکردن و بقیه هم هرکسی با دوست و اشنای خودش طی مسیر میکرد. فقط من و پریسا بودیم که به غیر از خودمون با کس دیگه ای اشنا نبودیم. سیاوش هرازچندگاهی نگاهی به پشت سرش و ما مینداخت و لبخندی دلنشین و مهربانانه بهمون میزد. لبخندی که نشانه ای از ترحم دیگران نداشت. وقتی که توی رودخونه شناور بودیم و سیاوش زیر بغلم رو گرفت و منم دستم رو دور کمر حلقه کرده بودم، حس بسیار خوبی داشتم. باور نمیکردم که اینقدر بهش نزدیک شده باشم. دلم میخواست خودم رو محکم بچسبونم بهش تا با گرمای تنش سرمای آب رو حس نکنم.بالاخره به محل مورد نظر رسیدیم و زیر درختان سرسبزی اتراق کردیم. بلافاصله پس از رسیدن، روی تخته سنگی زیر سایه یک درخت نشستم و دمپایی مو در اوردم و مچ پامو که معلوم بود ورم کرده ماساژ دادم. به شانس خودم لعنت فرستادم که این دیگه چه اتفاقی بود که برام افتاده و مسافرتمون رو تحت تاثیر قرار داده بود. شاهین به طرفمون اومد و درحالی که سعی میکرد رفتاری راحت و صمیمی داشته باشه کوله پشتیمون رو کنار تخته سنگ گذاشت و پرسید حالتون چطوره؟ و رو به من گفت پات درد میکنه؟ و نشست و با دستش خیلی اروم مچ پامون فشار داد. دردم نیومد ولی از ریلکسی و راحتی شاهین هم خوشم نیومد و حس کردم میخواد ازین موقعیت سو استفاده کنه. ( البته بعدها فهمیدم که اشتباه میکنم) به همین خاطر پامو کمی جمع کردم و خیلی ناراحت جواب دادم درد میکنه ولی بهتر از اولشه.دروغ میگفتم چون هرکسی میدونه اگه از ضرب خوردگی مدتی بگذره دردش بیشتر میشه. شاهین بلند شد و درحالیکه متوجه ناراحتی من شده بود به سمت سیاوش که در طرفی دیگه به همراه دخترا مشغول انداختن زیر انداز و اماده کردن وسایل ناهار بود رفت و چیزی بهش گفت. اونهم برگشت طرف ما و نگاهی به من انداخت. سپس به سمت کوله پشتی خودش رفت و پس از کمی جست و جو با یه بسته قرص به طرفمون اومد. با دیدنش حس کردم طپش قلب گرفتم و هیجان زده شدم. لبخندی زد و کنارم نشست و گفت شاهین بهم گفت که مچ پات بدجور درد میکنه این قرص استامینوفن رو بخور دردش رو کمی تسکین میده. چون وقتی سرد بشه دردش بیشتر میشه. بعد رو پریسا کرد و گفت شما که حالتون خوبه؟ اگه توی افتاب بشینین لباساتون زودتر خشک میشه و درحالی که بلند میشد ادامه داد لباستون که خشک شد بیاین روی زیرانداز زیر سایه بشینین تا ناهار حاضر بشه. و به سمت شاهین که مشغول روشن کردن اتیش بود راه افتاد. پریسا وسایل کوله رو دراورد و روی تخته سنگ گذاشت. ظرف غذای الویه مون پر از اب بود و نون و بقیه خوراکیامون خیس خیس شده بود. چندتا بیسکوییت و شکلاتی که اورده بودیم هم دیگه قابل خوردن نبود و فقط میوه ها رو میشد ازشون استفاده کرد. بطری اب رو از میون وسایل برداشتم و با دوتا قرص سر کشیدم. نسیم نسبتا خنکی وزیدن گرفته بود که به خاطر خیس بودن لباسام باعث شد حس سرما و لرز کنم. کم کم مسکن اثرش رو بروی درد پام گذاشت و حس کردم میتونم روی پام بیاستم. تازه اونجا بود که تونستم زیبایی های طبیعت اطرافم رو بهتر ببینم. جمعیت زیادی به صورت گروهی و انفرادی در زیر درختها نشسته بودن و از هر طرف بوی غذا و انواع کباب به مشام میرسید. حس کردم دلم ضعف میره. نگاهی به پریسا انداختم که وسایل کوله رو جمع کرده بود و از نگاهش به خوراکیهای از دست رفته معلوم بود که بدجوری گرسنه شه. وقتی ایستادن منو دید گفت فرزانه خیلی گرسنمه ولی روم نمیشه بریم با اونا غذا بخوریم. یه جورایی معذبم.منم که دست کمی از پریسا نداشتم گفتم منم همینطور ولی مثل اینکه چاره ای نداریم. سیاوش که با بچه ها پای اتیش بگو بخند راه انداخته بود و به همراه شاهین جوجه های سیخ شده رو کباب میکرد متوجه ما شد و پس از چند دقیقه به طرفمون اومد. با لحن صمیمی تری نسبت به قبل از من پرسید حالت چطور؟ به نظر میرسه مسکن روی پات اثر کرده.لبخندی زدم و در حالی که وزنم رو روی پام مینداختم جواب دادم اره خیلی بهترم دستت درد نکنه.خواستم حرکت کنم که دردی خفیف رو توی مچ پام حس کردم که باعث شد کنترلم رو از دست بدم اما قبل از اینکه بخوام بیفتم سیاوش خیلی سریع زیر بغلم رو گرفت و منو نگه داشت. ایندفعه سرم رو روی بازوی ورزیده ش گذاشتم و نگاهم بی اختیار به نشان فرهور طلایی که گردنش بود افتاد. یک لحظه ادکلن مردونه ای به همراه بوی عرقش دماغم رو نوازش کرد. در حالت عادی به هیچوجه از بوی عرق مردها خوشم نمیومد ولی نمیدونم چرا اون لحظه این بو برام خوشایند اومد. دست دیگه م رو توی دستش گذاشتم و محکم خودم رو نگه داشتم. اروم سرم رو بالا اوردم و با سیاوش چهره به چهره شدم. توی چشمای مشکیش نگاه کردم و در حالی که نفسهای گرمش رو روی صورتم حس میکردم سعی کردم لبخند بزنم. از روی شانه هاش، پشت سرش رو نگاه کردم که دوستاش به اتفاقاتی که روی داده بود نگاه میکردن. مخصوصا دخترای همراهشون که مشخص بود این قضایا و حضور دو مهمان ناخوانده زیاد براشون خوشایند نیست. پریسا هم که وسایل رو جمع کرده بود بلند شد و به همراه من و سیاوش به سمت بقیه راه افتاد….صدای بوق ماشین پشت سری منو به خودم اورد و فهمیدم که چراغ چند ثانیه ای هست که سبز شده. دنده رو جا زدم و خواستم که حرکت کنم ولی پام از روی کلاچ رد شد و ماشین خاموش شد. صدای بوق ممتد ماشینهای پشت سری هر لحظه بیشتر میشد و منو دستپاچه تر میکرد. تا خواستم ماشین رو مجددا روشن کنم ثانیه های پایانی چراغ گذشت و دوباره قرمز شد. صدای بوق اعتراض امیز ماشینهای پشتی به همراه متلکها و فحش های راننده هاشون به سوی من روانه بود. آخه خانم رو چه به رانندگی. پدر بشینین تو خونه بچه داریتون رو بکنین دیگه ، هی میگم خانوم کجا؟ هی میگی کجا کجا؟،حیف اون ماشین که دادن دست توشیشه ماشین رو بالا دادم و با بالا رفتنش صدای راننده ها هم کمتر شد. ولوم پخش ماشین رو زیادتر کردم تا موسیقی کمی ارومم کنه و دوباره در افکارم غوطه ور شدم…ندا با دیدن من و پریسا بلند شد و به سمتمون اومد. دست منو گرفت تا دست سیاوش رو ول کنم. توی این موقعیت هم ول کن نبود. دوتا دختر دیگه هم که اسمشون شهره و بیتا بود بلند شدن و کوله رو از پریسا گرفتن. ندا با نگرانی ساختگی ازم پرسید پات بهتره؟ البته با قرصی که سیاوش بهت داد باید دردش کمتر شده باشه.این متلکش رو شنیده گرفتم و برای اینکه جواب خوبی بهش بدم گفتم اره سیاوش جون لطف کرد امیدوارم براش جبران کنم.قبل از اینکه متوجه اثر کردن حرفم و تغییر قیافه ندا بشم سیاوش از پشت سرمون گفت نه پدر من که کاری نکردم انجام وظیفه بود خانومه….؟ راستی اسمتون رو بهمون نگفتینتازه متوجه شدیم که هنوز خودمون رو معرفی نکردیم. خواستم چیزی بگم که پریسا درحالی که نگاه خاصی به شاهین میکرد جواب داد من پریسا هستم این دوستمم فرزانه ست.سیاوش نگاهی به من انداخت و گفت پس اسمت فرزانه ست. هر حدسی میزدم جز این. سپس ادامه داد من سیاوش هستم. این دوستم شاهین که معرف حضورتون هست. خانومها ندا، بیتا و شهره هم از همراهان همیشگی ما هستن. البته دو سه تا دیگه از بچه ها امروز نیومدن ولی معمولا ما چند نفر توی بیشتر سفرها پایه ایم.شاهین هم که متوجه نگاه های دوستانه پریسا شده بود در حالی که کبابها رو روی اتیش جابجا میکرد گفت البته با حضور شما احتمالا تعدادمون بیشتر بشه.این حرف به مذاق دخترها خوش نیومد. شاید ترجیح میدادن که به جای ما، دوتا پسر خوشتیپ بهشون اضافه میشد. پس از معارفه نسبی، دخترها سفره رو پهن کردن و ناهار رو به همراه سیاوش و شاهین حاضر کردن. هرچی بیشتر میگذشت با جمع صمیمی تر میشدیم. پس از خوردن ناهار و جمع کردن سفره قرار شد که از ذغالهای به جا مانده یه قلیون چاق کنن. ندا که متخصص چاق کردن قلیون بود به همراه شهره که دختری زیبا بود و از لباساش مشخص بود که پولدار هم هست، دوتا قلیون از توی کوله هاشون دراوردن و مشغول اماده کردنش شدن. شاهین شیرین بازیش گل کرده بود و سر به سر دخترا میذاشت و پریسا هم گهگداری برای اینکه سر صحبت رو باهاش باز کنه تیکه هایی مینداخت. کم کم باهاشون راحت تر شدیم و یخ بینمون اب شد. سیاوش یه دست ورق از توی کوله ش دراورد و از من پرسید بازی که بلدی؟جواب دادم فقط حکم و چهار برگ.سیاوش گفت کل ورق همین دوتا بازیش از همه باحالتره. ولی ما بیشتر هفت خبیث بازی میکنیم میخوای یاد بگیری؟گفتم چرا که نه. اتفاقا خیلی دوست دارم یه بازی جدید هم یاد بگیرم.بیتا دختری که به نظر کم حرف تر از بقیه میومد از توی کیفش یه بسته سیگارو فندک دراورد روشن کرد دودش رو داد طرف سیاوش و رو به من با شیطنت چشمک زد. سیاوش که از دود سیگار ناراحت شده بود گفت بیتا بازم شروع کردی؟ مثل اینکه استعمال دخانیات رو باید توی گروه ممنوع کنیم.بیتا که از چهره و سبک سیگار کشیدنش به نظر میرسید از بقیه بزرگتر باشه گفت تورو خدا نکن سیاوش وگرنه کی میخواد ترک کنه..از لحنش اصلا خوشم نیومد. خیلی بی حیا و دریده به نظر میرسید. سیگار رو خیلی حرفه ای دود میکرد و مشخص بود که اینکاره ست. صورتش جای جوشهایی بود که معلوم بود به خاطر عصبی بودنش کنده. سیاوش هم زیاد سربه سرش نمیذاشت و یه جورایی ازش دوری میکرد. ولی توی چهره و رفتار این خانم چیزی بود که خوشم نمیومد. بیتا خودش رو کشید طرف سیاوش و درحالی که سیگار روشن گوشه لبش دود میکرد به بهانه گرفتن ورقها دست سیاوش رو گرفت و کمی بیشتر از حد معمول توی دستش نگه داشت. سیاوش ازین رفتار بیتا معذب شد و درحالی که گوشه چشمی به من داشت ورق ها رو بهش داد و دستش رو از دستانش بیرون کشید. بیتا در حالی که سیگار هنوز روی لبش بود و دودش چشماش رو اذیت میکرد خیلی حرفه ای مشغول بر زدن و پخششون شد. از نگاههای سیاوش به بیتا فهمیدم که دل خوشی ازش نداره و فقط به خاطر مسائل خاصی تحملش میکنه…..اینبار دیگه اجازه ندادم تا بوق ماشینهای پشت سری دربیاد و قبل از اینکه چراغ سبز بشه با یک تیک آف صدادار حرکت کردم. صدای اهنگی که از پخش ماشین، پخش میشد منو بیشتر بیاد سیاوش مینداخت. راست راستی عاشقش شده بودم و از وقتی که اولین سکس رو باهاش کردم این علاقه هم بیشتر شد. وقتی رابطه مون صمیمی تر شد، تصمیم گرفتیم که باهم توی خونه ی اون زندگی کنیم. راستش اون اواخر همش خونه ی سیاوش بودم و خیلی کم پیش میومد که برم اپارتمان خودمون که با پریسا گرفته بودیم که این موضوع باعث شده بود بین من و پریسا فاصله بیفته. اصلا دوست نداشتم که رابطه ی من و پریسا به خاطر یک پسر به پایان برسه یا به خطر بیفته. اونم این موضوع رو فهمیده بود ولی سعی میکرد به رومون نیاره و ترجیح میداد که مارو درک کنه. ولی من نمیتونستم بهترین دوستم رو توی شهر غریب تنها بذارم. وقتی موضوع رو با سیاوش درمیون گذاشتم تصمیم گرفتیم که اپارتمان خودمون رو تحویل بدیم و با پریسا بیایم خونه ی سیاوش و سه نفری زندگی کنیم. پریسا اول قبول نمیکرد و حتی تا یه مدتی هم تنهایی زندگی کرد ولی اخرش راضی شد که بیاد پیشمون. خونه ی سیاوش یه اپارتمان حدودا هفتاد متری دوخوابه بود توی یکی از محلات غربی و دنج تهران. خودش هم مدیربازرگانی و فروش یک شرکت صادرات و واردات بود که وضع مالی خوبی هم داشت ولی چون با خونواده ش مشکل داشت تنهایی زندگی میکرد. قبل از دوستی من دوست دخترای زیادی داشت. اینو میشد ازنوع رابطه ش و حرفه ای بودنش توی سکس فهمید. نزدیک خونه که شدم طپش قلب گرفتم. همش خدا خدا میکردم که سیاوش خونه نباشه. طبق محاسبات من هنوز باید توی باشگاه باشه. ساعت حدود هشت و چهل دقیقه ی شب بود. ریموت کنترل درب پارکینگ رو زدم و چند دقیقه بعد توی پارکینگ ماشینم رو پارک کردم. خوشبختانه ماشین سیاوش نبود و این نشون میداد که هنوز نیومده. خیلی سریع پیاده شدم و کیفم رو برداشتم. پله ها رو تندتند بالا رفتم و اینقدر عجله داشتم که اصلا متوجه نشدم که شالم روی شونه هام افتاده. پشت در که رسیدم کفشهای پریسا رو دیدم و فهمیدم که زودتر از من اومده خونه. دیگه فرصت نکردم کلید رو از کیفم دربیارم و چندبار پشت سرهم زنگ رو زدم. پریسا بلافاصله در رو باز کرد و با دیدن من گفت چته دختر مگه سر اوردی؟تندی کفشهامو دراوردم و شالم رو که روی دوشم افتاده بود رو برداشتم. پریسا که عجله م رو دید با شیطنت گفت هول نشو بابا، سیاوش هنوز نیومده.گفتم خودم میدونم دیدم ماشینش توی پارکینگ نبود. سریع دکمه های مانتوم رو دراوردم و لباسام رو از تنم خارج کردم. پریسا یه مقدار نگاهم کرد و خودش رو انداخت رو کاناپه. وقتی لخت شدم رفتم سمت حموم. میدونستم که سیاوش وقتی بیاد خونه اول از همه میاد که دوش بگیره واسه ی همین میخواستم توی حموم غافلگیرش کنم. همیشه از سکس زیر دوش اب خوشش میومد و منم سعی میکردم بیشتر توی این موقعیت قرارش بدم. کارش توی سکس زیر دوش حرف نداره و همه ی چیزی رو که از یک پارتنر میشه انتظار داشت رو انجام میده. فقط حیف که از سکس خشن خوشش نمیاد. برعکس ظاهرش که بیشتر مواقع و مخصوصا توی اداره شون خشک و رسمیه، ولی در باطن خیلی روحیه لطیفی داره. وقتی یادش میفتم و طرح هیکل مردونه و ورزیده ش رو توی ذهنم میارم واینکه تا چند دقیقه دیگه توی اغوشش سکسی بیاد موندنی رو تجربه میکنم، تنم مورمور میشه.آب رو سرد و گرم کردم و اروم خودم رو زیر دوش کشیدم. با خوردن اولین قطره های اب به پوست تنم، رعشه ای لذتبخش همه وجودم رو در بر میگره و خستگی یک روز کار و رانندگی توی ترافیک رو از تنم به در میکنه. بازم یاد سیاوش میفتم و پیش خودم میگم الان کجاست؟ بی اختیار یاد ترانه ای میفتم و چشمام رو زیر دوش اب میبندم و شروع میکنم به زمزمه کردنش..میخوام تورو ببینم نه یک بار نه صد بار به تعداد نفسهام، برای دیدن تو نه یک چشم نه صد چشم همه چشمها رو میخوام…با شنیدن صدای بسته شدن در به خودم اومدم و به سرعت به پشت سر برگشتم و سیاوش رو دیدم که با یک شرت کنار در وایساده و خریدارانه نگاهم میکنه…ادامه …نوشته شاهین silver_fuck

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *