داستان بی نهایت (4)

0 views
0%

قسمت قبلنیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم. دهنم خشک شده و حس میکنم که بدجوری تشنمه. توی رختخواب غلطی میزنم و وقتی دستم به بدن فرزانه میخوره تازه یادم میاد که کجام و چه اتفاقی افتاده. طرف دیگه م تن لخت و سفید پریسا رو میبینم که توی تاریکی میدرخشه. پشتش رو کرده به من و باسن بزرگ و تپلش بدجوری توی چشم میزنه. یهو یاد دیشب میفتم که یه سکس داغ و سه نفره رو باهم داشتیم. معمولا شبهایی که فردای اون روز تعطیله سه نفری یه حالی بهم میدیم. خیلی اروم به طوریکه فرزانه رو از خواب بیدار نکنم از روش رد میشم تا از تخت بیام پایین. وقتی پام به پوست لطیف و سبزه ش میخوره که مثل همیشه طاق باز خوابیده و یک دستش رو روی پیشونیش گذاشته، یه لحظه دوباره هوسی میشم. مخصوصا با دیدن سینه های سفتش که باوجود درازکشیدنش بازهم نوکش روبه بالاست. تو تاریکی شورتم رو پیدا میکنم و میپوشم. عادت ندارم توی خونه لخت بگردم. از تو یخچال یه بطری بر میدارم و یه لیوان اب خنک برای خودم میریزم. خوردن اب توی این ساعت از شبانه روز هیچ لطفی نداره. مخصوصا که دهنم به خاطر خوردن مشروب تلخ و بدمزه شده. سرم یه مقدار سنگینه و درد میکنه. بازم زیاده روی کرده بودیم. همش تقصیر فرزانه ست. نه به اون شب اولی که با یه گیلاس اونجور قاطی کرد نه به الانش که تا ته بطری رو بالا نیاره ول کن نیست. یه لیوان دیگه اب میریزم و روی کاناپه ی توی پذیرایی میشینم. پاهامو روی میز میذارم و به اونشبی فکر میکنم که برای اولین بار فرزانه رو به خونه ی خودم اوردم….توی ماشین که نشستیم کاملا فهمیده بودم موضوع چیه. وقتی فرزانه با اون حال به سمتمون اومد پشت سرش بیتا رو دیدم که لبخندی شیطانی روی لبش نشسته، فهمیدم که باید چیزی از من به فرزانه گفته باشه. میدونستم که این خانم بالاخره کار خودش میکنه. توی اون مدتی که باهاش دوست بودم خیلی سعی کرده بود که خودش رو بهم تحمیل کنه. روزای اول خیلی خوب بود ولی نمیدونم چرا هرچی بیشتر از دوستیمون میگذشت حسش نسبت به من عوض میشد. یه حس مالکیتی بهم داشت و سعی میکرد که منو نسبت به اطرافیانم بدبین و محدودتر کنه. دوست نداشتم که توی همچین مخمصه ای قرار بگیرم. از روز اول هم فقط به دنبال یه دوستی ساده و معمولی بودم. ولی مثل اینکه بیتا به چیزی فراتر فکر میکرد و وقتی اولین سکس رو توی خونه ی خودش باهاش انجام دادم رفتارش بیشتر تغییر کرد. دیگه فکر میکرد که من بهش تعلق دارم و با کوچیکترین حرکتی که از من میدید رفتاری خشن رو در پیش میگرفت. حتی وقتی سعی کردم رابطه م رو باهاش کمتر کنم تهدیدم کرد ابروم رو پیش بقیه میبره و به همه میگه که من ازش سوءاستفاده کردم. درحالیکه این خود بیتا بود که ازمن سواستفاده کرده بود. میدونستم که توی زندگیش ضربه های روحی زیادی خورده و همین موضوع باعث شده بود که عصبی بشه. روزای اولی که باهاش دوست شدم قصدم اینبود که یه دوستی سالم رو باهاش داشته باشم. مثل همه ی دخترایی که توی گروه بودن و البته خیلیاشون هم بدشون نمیومد که رابطه شون بامن صمیمی تر بشه.ولی اشتباهی که کردم اینبود که گذاشتم رابطه م با بیتا اینقدر پیشرفت کنه که خودشم دچار این فکر بشه که میتونه خیلی بیشتر روی دوستیمون حساب کنه.از جاده ی کوهستانی دماوند که بیرون اومدیم و وارد جاده اصلی شدیم، همش نگران این هستم که توی راه به مامور یا گشت پلیس برنخوریم چون به قدری سریع و ناگهانی از خونه ی شهره بیرون اومدیم که حتی فرصت نشد لباسهای فرزانه رو تحویل بگیریم. مجبور بودم از راههای فرعی به سمت خونه بریم تا سر و وضع و حالت فرزانه باعث جلب توجه نشه. خوشبختانه توی اون ساعت شب که از نیمه هم گذشته بود خیابونها خلوت بود و ترافیکی هم نبود. نمیدونستم چیکار کنم و اصلا باید کجا بریم. فقط میخواستم فرزانه رو ازونجا بیرون ببرم. چون حدس میزدم حرفهای بیتا باید خیلی روش اثر گذاشته باشه. توی تاریکی ماشین نگاهی بهش کردم. خیلی اروم و معصوم خوابیده بود. با اینکه چهره و صورتی شیطون داشت ولی موضوعی که ناراحتش کرده بود روی حالت صورتش اثر گذاشته بود.اون روزی که توی تنگه واشی دیده بودمش خیلی ازش خوشم اومد. البته قبلش چندین بار دیده بودمش ولی هیچوقت پیش نیومده بود تا بخوام باهاش برخوردی داشته باشم. ولی انگار اون اتفاق توی رودخونه باعث شد که جرقه ی اشناییمون زده بشه. طفلکی نمیدونست که به خاطرش توی گروه خیلی تحت فشار قرار گرفتم. اینقدر که حتی این اواخر مجبور شدم رابطه م رو با بچه ها کمتر کنم. بیتا روی دخترا خیلی تاثیر گذاشته بود و با حرفهایی که درمورد من و فرزانه زده بود بینمون رو بدجوری خراب کرده بود. دیگه دخترا و همینطور بقیه بچه ها زیاد باهام خوب نبودن. به همین خاطر بود که همیشه فاصله م رو با دخترا حفظ میکردم. حتی با فرزانه هم زیاد گرم نمیگرفتم ولی حس حسادت بیتا باعث شد که بیشتر به طرف فرزانه جذب بشم. با تکونهای ماشین فرزانه از خواب بیدار شد و بعد از اینکه کمی دور وبرش رو نگاه کرد پرسید سیاوش ما کجاییم؟لبخندی زدم و جواب دادم توی شهریم. حالت چطوره؟ بهتری؟فرزانه خمیازه ای کشید و گفت اره بهترم. خیلی خوب شد که ازونجا اومدیم بیرون. ولی نباید تورو مجبور میکردم که بامن بیای. شاید بهتر بود تو میموندی..نگاهی بهش کردم و گفتم میخواستی تنها توی اون بر بیابون چیکار کنی؟ و وقتی سکوتش رو دیدیم ادامه دادم بیتا چی بهت گفت که اونطوری بهم ریختی؟سریع نگاهی بهم کرد و خواست بگه بخاطر بیتا نبود که حرفش رو قطع کردم و گفتم نمیخواد چیزی بگی. من خودم همه چیز رو فهمیدم.فرزانه سکوت کرد و سرش رو به سمت پنجره گرفت. توی یک خیابون خلوت نگه داشتم و ماشین رو خاموش کردم. باید همینجا حرفهامو باهاش میزدم. کمی دور و برش رو نگاه کرد و پرسید چرا اینجا وایسادی؟نگاهش کردم و گفتم ببین فرزانه من میدونم بیتا چی بهت گفته ولی باید بدونی حرفهایی که بهت زده راست نیست. اون سرخورده ست. درسته که در گذشته یه رابطه ی دوستانه بین ما در جریان بود، ولی اصلا هیچ قصد و نیتی نسبت بهش نداشتم. پایان حرفهایی که از من به دیگران گفته همش از روی غرض ورزی و حسیه که نسبت به من داره. تو نباید به خاطر حرف یه همچین ادمی رابطه ت رو بامن بهم بزنی میدونم…حرفم رو قطع کرد و گفت سیاوش به خدا من هیچ حسی نسبت به حرفهای بیتا ندارم. میدونم چه جور ادمیه و چرا این حرفهارو درمورد تو میزنه. ولی بیشتر از این ناراحتم که فکر میکنه من دارم تورو از اون و بقیه جدا میکنم. به خدا سیاوش من اصلا همچین قصد و نیتی نه داشتم و نه دارم. من فقط ازت خوشم اومد چون پسر خوب و مهربونی هستی. اره… پنهان نمیکنم که به دلم نشستی ولی اصلا نمیخواستم که به خاطر من رابطه ت با دوستات بهم بخوره. من….. من…..بغضش ترکید و ادامه ی حرفهاشو خورد. دستش رو جلوی صورتش گرفت و هق هق گریه زاری امونش نداد. یه کم راحتش گذاشتم تا با گریه زاری خودش رو سبکتر کنه. بعد از چند لحظه یه دستمال کاغذی برداشتم و گرفتم جلوش و دست دیگمو روی شونه هاش گذاشتم و کشیدمش سمت خودم. دستمال رو ازم گرفت و اشک چشماش رو پاک کرد. سرش رو روی شونه هام گذاشت و کمی اروم گرفت. توی همون حالت بهش گفتم فرزانه باور کن من همون حسی رو نسبت بهت دارم که تو بهم داری. از همون روزای اول که میدیدمت یه چیزی توی نگاهت بود که جذبم میکرد. یه جور راحتی، یا نمیدونم چطور بگم انگار قبلا میشناختمت..این حرف رو طوری بهش گفتم که انگار با پایان وجودم گفته باشم. دروغ نمیگفتم و واقعا همین حس رو نسبت بهش داشتم. مثل اینکه حرفم روش اثر کرد. دستم رو گرفت توی دستش و فشار داد. سرش رو از روی شونه هام برداشت و انگار که بخواد تایید حرفمو توی چشمام ببینه نگاهی بهم کرد و ناگهان کاری روکه اصلا انتظارش رو نداشتم،ـ یا لااقل الان نداشتم ـ رو انجام دادلباش رو روی لبم گذاشت و دستش رو پشت گردنم گرفت و سرم رو به سمت خودش کشید وشروع به خوردن لبم کرد. چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام و بفهمم که چیکار میکنه. یک لحظه گرمای لبش و ادکلن تنش همه ی وجودم رو پر کرد. خودش رو از من جدا کرد و دوباره توی چشمام نگاه کرد و با صدای بغض کرده ای گفت سیاوش به خدا من دوستت دارم. از همون لحظه ای که توی رودخونه دستت رو دور کمرم گرفتی حس کردم پایان وجودم داره اتیش میگیره.این حرکتش جسارت منو بیشتر کرد و اینبار من لبش رو به لبم گرفتم و با پایان وجود مشغول بوسیدنش شدم. کم کم بدنمون داغ شد و از گرمای تنمون بخار روی شیشه ی ماشین نشست. توی همین احوال که بدجوری بهم پیچیده بودیم، نور قرمز رنگی رو دیدم و همون لحظه یک ماشین گشت پلیس که از سر کوچه به طرفمون میومد، قلبم رو از جاش درآورد. تنها کاری که تونستم توی اون فرصت کم انجام بدم این بود که سر فرزانه و خودم رو تا جایی که ممکن بود به زیر صندلی ببرم تا از بیرون دیده نشیم. میدونستم اگه توی این موقعیت گیر بیفتیم اوضاعمون خیلی بهم میپیچه و شاید تا مدتها نتونیم ازش در بیایم. گشت پلیس به ارامی رد شد و انتهای کوچه از ما دور شد. حضور پلیس مارو از حال و هوایی که بودیم خارج کرد و باعث شد از اتفاقی که رخ داده بود معذب بشیم. کمی شیشه ی ماشین رو پایین کشیدم و ورود هوای تازه، بخاری که روی شیشه نشسته بود رو کمتر کرد. در حالیکه ماشین رو روشن میکردم از فرزانه پرسیدم بهتره بریم خونه. خوب نیست این موقع و با این سر و وضع توی خیابون باشیم.وقتی راه افتادیم هردومون میدونستیم که کجا میریم و چی میخوایم…توی دنیای خودم بودم که متوجه ی حضور فرزانه توی پذیرایی شدم. اباژور کنار میز رو روشن کرد و با صدایی که از خواب پر بود پرسید سیاوش تو اینجا چیکار میکنی؟اندام بلند و کشیده ش زیر نور کمرنگ اباژور خیلی وسوسه انگیز بود. موهای بلندش روی سینه های درشت و سفتش ریخته بود و در حالیکه با قدمهای اروم به سمتم میومد، صحنه ی زیبایی رو بوجود اورده بود. خمیازه ای کشید و روی پام که روی میز گذاشته بودم نشست. دستش رو دور گردنم حلقه کرد و سرش رو روی سینه هام گذاشت. وقتی دید شورت پامه با تعجب گفت کی پوشیدی؟گفتم سرم درد میکرد و پا شدم یه کم اب بخورم. تو چرا بیدار شدی؟فرزانه درحالی که سعی میکرد باسن لختش رو روی پام جابجا کنه جواب داد دیدم سر جات نیستی اومدم ببینم کجایی؟موهای بلندش رو از روی سینه هاش کنار زدم و درحالی که نوک یکیشون رو لای انگشتم گرفته بودم ازش پرسیدم آب نمیخوری؟فرزانه که تحت تاثیر رفتار من بدنش به وضوح گرم شده بود خودش رو جدا و با چرخشی پشتش رو کاملا به من کرد و درحالیکه سعی میکرد روی من دراز بکشه گفت چرا تشنمه ولی دوست دارم توی بغلت بمونم. و چشماشو بست و دستامو دور سینه هاش حلقه کرد. حس خوبی ازین حالت بهم دست داد و با اینکه سنگینی تنش رو روی بدنم حس میکردم ولی گرمای وجودش بدجوری تنم رو نوازش میکرد. موهای بلندش از پشت سر روی صورتم افتاده بود و بینیمو خارش میداد. بازهم یاد همون شبی افتادم که اومدیم خونه…جلوی در خونه که نگه داشتم صدای نفس نفس زدن فرزانه رو به وضوح میشنیدم. حس میکردم که از اتفاقات پیش رو هیجانزده شده. وقتی درو براش باز کردم و دستش سردش رو توی دستم گرفتم این موضوع رو بیشتر حس کردم. موقع بالا اومدن از پله ها با اینکه دامنش رو کمی بالا گرفته بود تا زیر پاش گیر نکنه، اما یکی دوبار نزدیک بود از پله ها پرت بشه پایین. منهم که سعی میکردم خودم رو اروم نشون بدم و به این موضوع فکر کنم هیچ اتفاقی بینمون نمیفته، ولی ته دلم میدونستم که امشب، شبی نیست که بشه براحتی ازش گذشت..وارد خونه که شدیم فرزانه همچنان استرس داشت. این موضوع رو میشد از سکوتش فهمید. وقتی روبروی ایینه ی پذیرایی قرار گرفت و خودش رو برانداز میکرد به ارومی پشت سرش رفتم و دستم رو به کناره های بازوش کشیدم. با حس دستام روی پوست دستش هیجان پایان وجودش رو در بر گرفت. صورتم رو به ارومی از لای موهاش به پشت گردنش رسوندم و نفسم رو اروم روی مهرهای گردنش دووندم. هرچی بیشتر میگذشت تنش داغتر میشد و دستاش سردتر. درحالیکه چشماش رو بسته بود سرش رو اروم به عقب خم کرد و صورتش رو روی صورتم کشید. صدای نفس هاش که تند و کوتاه بود منو بیشتر به کاری که میخواستم انجام بدم ترغیب میکرد. از روی شونه هاش دیدن سینه های عرق کرده ش که با ضربان قلبش بالا و پایین میرفت حس شهوتم رو بیشتر بیدار میکرد.دستهامو دور سینه ش حلقه کردم و از کنار، صورتم رو به صورتش رسوندم. قصدم رو فهمید و صورتش رو به سمت من گرفت. یکبار دیگه لبای گرمش رو به لبم گرفتم و به ارومی غرق بوسه های ریز کردم. حس کردم که هرچی جلوتر میریم فرزانه بیشتر تمایل به ادامه دادن این حالت پیدامیکنه. دیگه وقتش بود که اندام بلند و زیباش رو از زیر اون لباس مجلسی بیرون بکشم. دستم رو اروم از روی سینه هاش برداشتم و به پشت سرش و جایی که زیپ لباس بود رسوندم. خیلی اروم لبام رو از روی لبش جدا کردم و در حالی که از توی اینه چشم به چشمای پر شهوتش دوخته بودم، زیپ رو پایین کشیدم. لباس تکونی خورد و از دوطرف شونه هاش به پایین غلطید و من روبروی خودم اندام به غایت زیبا و کاملا دخترانه ش رو با یه شورت و سوتین ست مشکی که سینه های درشتش رو در بر گرفته بود، دیدم. حالا دیگه این من بودم که هیجانزده میشدم. یه بار دیگه صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و نفسهای داغ و نامنظمم رو روی صورتش کشیدم. فقط کافی بود که بند سوتینش رو باز کنم تا سینه های درشتش رو از اسارتشون بیرون بیارم. وقتی گیره ش رو باز کردم فرزانه دستاش رو بالا برد و از روی شونه هاش بندش رو گرفت. حس کردم که نمیخواد اجازه بده که سوتینش باز بشه ولی در همون حال که لب بالاییمو به لبش گرفته بود و چشماش رو بسته بود سوتین رو از خودش جدا کرد. وقتی دستم رو به نوک سینه هاش رسوندم و از گرمی ولطافتش تنم مورمور شد، حس کردم که فرزانه هم همین حالت رو داره. کم کم ازش جدا شدم و به طرف اتاق خواب راه افتادیم و به ارومی رو تخت خواب خودم دراز کشیدیم…کمی تکونش دادم و گفتم پاشو دیگه نفسم بند اومد. مگه اب نمیخواستی بلند شو برم از یخچال برات بیارم. وبا یه تکون روی کاناپه انداختمش و خودم بلند شدم. وقتی از سر یخچال براش اب میاوردم پریسا رو دیدم که لخت و عریان و در حالیکه سینه های سفیدش زیر نور اباژور تکون تکون میخورند، توی چارچوب در ایستاده و خمیازه کشان منو نگاه میکنه. لبخندی زدم و گفتم تو دیگه چرا بیدار شدی؟ نکنه تو هم تشنته؟فرزانه که روی کاناپه نشسته بود نگاهی به پشت سرش کرد و گفت از بس بلندبلند حرف میزنی دختر مردم خواب کش شد.پریسا اومد و نشست کنار فرزانه و در حالیکه چشماشو بسته بود سرش رو روی زانوهای فرزانه گذاشت و پاهاش رو هم از اونطرف کاناپه اویزون کرد. فرزانه دستی به پیشونی و صورت پریسا کشید و رو به من گفت سیاوش یه لیوان اب هم واسه پریسا بیار. وقتی دو لیوان اب رو به روی میز میذاشتم نگاهی به تن و بدن هردوشون کردم که یکی سبزه و یکی سفید کنار هم نشسته بودن. با بدجنسی هرچه پایان تر به طرف اتاق خواب رفتم و درحالیکه لبخند شیطنت امیزی روی لبم بود گفتم من میرم بخوابم. شماهم اینقدر بلندبلند حرف نزنین.هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که فرزانه و سپس پریسا خودشون رو روی من انداختن تا اینبار سکسی در نیمه شب رو تجربه کنیم….ادامه…نوشته شاهین silver_fuck

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *