داستان بی نهایت (5)

0 views
0%

قسمت قبلوقتی سیاوش و فرزانه مهمونی رو ترک کردن دیگه نمیتونستم طاقت بیارم. همش به فکر فرزانه بودم و اینکه چه موضوعی باعث شد که اینطور بهم بریزه. البته یه حدسهایی میزدم در مورد اینکه شاید کسی براش ایجاد مزاحمت کرده باشه ولی بعدها وقتی خود فرزانه بهم گفت، اصلا نمیتونستم باور کنم که این مزاحمت از جانب بیتا بوده باشه. دیگه اصلا از مهمونی لذت نمی بردم. شاهین هم که این موضوع رو فهمیده بود زیاد سر به سرم نمیذاشت. دوست داشتم هرچی زودتر مهمونی تموم بشه و برم دنبال فرزانه. وقتی شب به نیمه های خودش نزدیک شد و موزیک کم کم از تب و تاب اولیه خودش کم کرد فهمیدم که مهمونی به انتهای خودش نزدیک شده. همه برای خداحافظی پیش شهره میرفتن و بعضی از دوستهای نزدیکش هم سعی میکردن خودشون رو ناراحت نشون بدن. انگار که همین الان شهره میخواد پرواز کنه و بره. بعد از اینکه کمی دور و برش خلوت شد به همراه شاهین برای خداحافظی به طرفش رفتیم. شهره با دیدن ما لبخند قشنگی زد و گفت بچه ها امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه. ولی چرا نیومدین وسط برقصین؟ توی پیست رقص ندیدمتون..و درحالیکه با نگاهش دنبال فرزانه میگشت پرسید فرزانه و سیاوش کجان؟ نمی بینمشون..شاهین جواب داد فرزانه یه مقدار حالش بد شد سیاوش مجبور شد ببردش دکتر. چون نمیخواستن که این موضوع روی مهمونیت تاثیر بذاره از ما خواستن که به جاشون ازت عذر خواهی کنیم.شهره که توی نگاهش ناباوری موج میزد و سعی میکرد خودش رو نگران نشون بده گفت خب چرا زودتر بهم نگفتین. حالا حال فرزانه خوبه؟ اتفاقی که براش نیفتاده؟شاهین دوباره جواب داد نه طوریش نیست. چند دقیقه پیش تلفنی با سیاوش صحبت کردم مثل اینکه مشروب یه مقدار گرفته بودش. چیزی نیست..ازین حرفش جا خوردم چون همچین کاری نکرده بود. شهره درحالیکه نگاهش رو به چمشهای نگران من دوخته بود و کاملا مشخص بود که ازین جواب شاهین توجیه نشده ولی نمیخواد که چیز زیادی هم بپرسه، گفت به هر حال امیدوارم که موضوع مهمی نباشه و همینطور بهتون خوش گذشته باشه.من خودم رو سمت شهره کشیدم و درحالیکه صورتش رو به ارومی میبوسیدم گفتم اتفاقا خیلی خوش گذشت شهره جون. مهمونی خیلی گرم و صمیمی بود. امیدوارم سفرت به خوبی و خوشی باشه و هرجا که هستی خوب و خوش و سرحال باشی..این حرفها رو طوری بهش گفتم که انگار از روی یک نوشته دارم میخونم. شهره هم تشکر کرد و با شاهین دست داد. ولی من هنوز نگران حال فرزانه بودم. نمیدونستم توی اون موقع از شب کجا رفته بودن چیکار میکردن. ته دلم دلهره داشتم که نکنه سیاوش از حال بد فرزانه سواستفاده کنه و بلایی سرش بیاره. لباسهای خودم و فرزانه رو از همون مستخدم تحویل گرفتم و به همراه شاهین و همون دوستش امیر و دوست دخترش سارا از سالن خارج شدیم. هنگام بیرون رفتن از ویلا ،بیتا و ندا رو دیدم در حالیکه حالت طبیعی نداشتن توی بغل دوتا از پسرها اویزون بودن و سمت ماشینهاشون میرفتن.توی راه کم حرف بودم و سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم. شاهین که روی صندلی پشتی و کنار من نشسته بود دست سردم رو توی دستش گرفت و گفت پریسا نگران نباش .من مطمئنم که حالش خوبه. سیاوش هواشو داره..نگاهی به چهره ی شاهین کردم. ته دلم دوستش داشتم ولی نمیدونم چرا نمیخواستم بهش اعتماد کنم. با اینکه توی پایان مدتی که باهم دوست بودیم رفتاری خارج از یک دوستی معمولی ازش ندیده بودم ولی حس میکردم اگه بخوام بیشتر بهش نزدیک بشم ممکنه منو گرفتار خودش کنه. سعی کردم لبخندی بزنم و چیزی بگم ولی حس حرف زدن نداشتم. خستگی و خواب چشمام رو سنگین کرده بود و تکونهای ماشین باعث شد که به خواب برم…نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدای شاهین از خواب بیدار شدم. از چراغهای توی بلوار فهمیدم که باید به شهر رسیده باشیم. شاهین داشت درمورد مسیر با امیر صحبت میکرد و وقتی متوجه ی بیدار شدن من شد لبخندی زد و گفت امشب رو چیکار میکنی؟ میری خونه ی خودتون یا با من میای؟ازین حرف شاهین جا خوردم. دلم نمیخواست به این زودی رابطمون به اینجا بکشه. اگه تلفن فرزانه همراهش بود حتما بهش زنگ میزدم. ولی به همراه بقیه وسایلش دست من بود. گفتم نه شاهین جان ممنون میرم خونه ی خودمون فقط اگه لطف کنی منو تا یه آژانس شبانه روزی برسونین ممنون میشم.امیر که پشت فرمون نشسته بود از توی آینه نگاهی بهم کرد و گفت نه پدر چه مزاحمتی؟ واسه چی اژانس؟ بگو خودم هرجا خواستی میرسونمت..شاهین هم لبخندی زد و گفت چیه میترسی خونتون رو یاد بگیریم؟ نترس پدر سرت هوار نمیشیم..منم لبخندی زدم و گفتم خواهش میکنم بفرمایین در خدمت باشیم..وقتی جلوی در خونه ایستادیم دوست نداشتم که شب رو تنها بگذرونم. از طرفی بدمم نمیومد شاهین پیشم میموند. خب اگه فرزانه شب رو با سیاوش گذرونده باشه چرا من با شاهین نباشم. یه لحظه این موضوع توی سرم گذشت و بدون اینکه بخوام فکر بیشتری کنم گفتم شاهین امشب میای پیشم بمونی؟؟امیر و سارا که جلو نشسته بودن نگاهی بهم کردن و با شیطنت لبخندی زدن. شاهین هم که یه جورایی معذب شده بود گفت اگه تو بخوای چرا که نهوقتی از امیر و سارا جدا میشدیم یه مقدار هیجان زده بودم. این اولین باری بود که میخواستم با یه پسر تنها باشم. البته میتونستم اوضاع رو کنترل کنم و اجازه ندم که اتفاقی بینمون بیفته ولی یه جورایی خودمم میخواستم که تجربه ای جدید داشته باشم. وقتی از پله های اپارتمان بالا میرفتیم تردید و دو دلی رو میشد توی نگاه شاهین دید. وارد خونه که شدیم و چراغ پذیرایی رو روشن کردم میدونستم که باید خودم رو برای یک شب متفاوت اماده کنم و اینبار باید کنارکسی غیر از فرزانه بخوابم..رابطه ی من روز به روز با شاهین صمیمی تر شد. به طوریکه علنا به عنوان دوست پسرم شناخته میشد. توی مدت دوستیمون خیلی سعی کرده بود رفتاری نکنه که باعث بی اعتمادیم بشه. از همون روزای اول همیشه نگاه خاصی بهم داشت. توی بچه های گروه تنها کسی بود که هنوز با سیاوش رابطه ش رو حفظ کرده بود. میشد گفت که صمیمی ترین و وفادارترین دوست سیاوش محسوب میشد. اصالتا شمالی، ولی بزرگ شده ی تهران بود و از وقتی پدر و مامانش به شمال برگشته بودن، تنهایی زندگی میکرد. از نظر قد و هیکل تقریبا هم اندازه ی سیاوش بود ولی خب، جذابیت اون رو نداشت. با اینحال رفتار راحت و بی غل و غشی که با همه داشت خیلی ها رو از جمله من جذب خودش کرده بود. شغلش مدیر داخلی یکی از استخرهای خصوصی تهران بود و برای همین که ورزش شنا کار هر روزه ش بود، اندام متناسب و ورزیده ای داشت.بعد از اینکه فرزانه تصمیم گرفت به خونه ی سیاوش بره، رابطه ی من و شاهین صمیمی تر شد. به طوریکه بیشتر مواقع یا من خونه ی اون بودم یا اون خونه ی من. ولی هر چی بیشتر میگذشت یه چیزی توی نگاه و رفتار شاهین دیده میشد که منو نگران میکرد. حس میکردم از چیزی ناراحته یا اینکه میخواد چیزی رو مطرح کنه. چند بار این موضوع رو باهاش در میون گذاشتم اما هر دفعه به من اطمینان میداد که چیز مهمی نیست.راستش من به شاهین فقط به چشم یک دوست نگاه میکردم. یک دوست پسر که رابطه ای صمیمی بینمون جریان داره و اصلا نمیخواستم که پایبندش بشم یا اینکه اونو پایبند خودم کنم.یک شب که طبق معمول بعد از یه سکس داغ توی بغل هم خوابیده بودیم و شاهین موهامو نوازش میکرد حس کردم که چیزی میخواد بهم بگه. دستش رو لای موهای خرمایی رنگم برده بود و هر چند لحظه یکبار بوسه ای گرم از لبهام میگرفت. عاشق همین بوسه هاش بودم. خیلی خوب میدونست که چطور منو اسیر خودش کنه. وقتی توی بغلش بودم حس میکردم که همه ی وجودم داره اتیش میگیره. یه حس ارامشی بهم دست میداد که دوست داشتم تا ابد سرم رو روی سینه های پرموی ش بذارم و ادکلن بدنش رو استشمام کنم.توی چشماش نگاه کردم و گفتم شاهین حس میکنم مدتیه یه چیزی میخوای بهم بگی. چند بار هم ازت پرسیدم ولی هر دفعه شونه خالی کردی. اگه واقعا باهم دوست هستیم بهم بگو. اتفاقی افتاده که ازم مخفی میکنی؟شاهین که انگار منتظر این سوال من بود کمی مکث کرد و در حالیکه اینبار به ارامی سینه های لختم رو توی دستش گرفته بود گفت راستش رو بخوای درست حدس زدی. الان یه چند وقتیه که میخوام چیزی رو بهت بگم. ولی میترسم که نسبت به من فکر بدی کنی.این حرفش کمی نگرانم کرد. دوست نداشتم اتفاقی بیفته که بخوام نسبت بهش بی اعتماد بشم. کمی خودم رو جمع و جور کردم و درحالی که پشت دستش رو که روی سینه م بود نوازش میکردم گفتم هرچی که هست بهم بگو. هرچی باشه ما باهم دوستیم نمیخوام که چیزی رو از هم پنهان کنیم.شاهین که انگار این حرفم کمی ارومش کرده باشه گفت پریسا تو به من به چه چشمی نگاه میکنی؟ منظورم اینه که از دوستی با من چه انتظاری داری؟تقریبا میتونستم حدس بزنم که یه روزی این سوال رو ازم میپرسه. اتفاقا همیشه میخواستم که در مورد این موضوع باهم حرف بزنیم. خودم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و یه دستم رو زیر سرم گذاشتم و توی چشماش نگاه کردم و گفتم خب بقیه ش رو بگو.شاهین که انگار کمی نگران شده بود یک پاشو زیر ملافه روی پام گذاشت و منو کشید سمت خودش. یکبار دیگه پایان بدنش به بدنم خورد و از تماس بین پام با تنش، تنم مورمور شد. خوب میدونست چیکار کنه. کمی نگاهم کرد و گفت ببین پریسا من و تو دوستای خوبی برای هم هستیم و به جرأت میتونم بگم که تاحالا دوستی به خوبی تو نداشتم. ولی میخوام بدونم که این دوستی تا کجا میتونه ادامه داشته باشه؟حرفش رو قطع کردم و گفتم اتفاقا من هم میخواستم درمورد همین موضوع باهات حرف بزنم. تو در مورد این دوستی ما چی فکر میکنی؟شاهین که انگار حس منو فهمیده باشه از نگرانیش کمتر شد و گفت من از دوستی با تو دنبال این بودم کسی باشه که بتونم تنهاییمو باهاش قسمت کنم. که گوشه ای از زندگیم رو به خودش اختصاص بده و تا الان به خوبی تونستی این کارو برام انجام بدی. ولی باور کن من هیچوقت به فکر سواستفاده ازت نبودم. حتی توی پایان مدتی که باهم سکس میکردیم هم فقط دنبال این بودم که اول تو لذت ببری.وقتی این حرفها رو میزد یه حس عجیبی بهم دست داد. خب منهم دنبال همین بودم و اصلا نمیخواستم که دائم توی زندگیش باشم یا اینکه تا ابد باهم باشیم. برای همین با این حرفهاش مشکلی نداشتم. ولی حس کردم که در پس این حرفهاش منظوری داره و میخواد چیزی بگه. برای همین بعد از کمی مکث گفتم ببین شاهین من از همون شبی که ازت خواستم پیشم بمونی تصمیمم رو گرفته بودم باهات یه دوستی رو شروع کنم که تاحالا با کسی نداشتم. منهم مثل تو توی این شهر تنها و غریبم و به غیر از فرزانه که الان مدتیه با سیاوش زندگی میکنه و همینطور چندتا از همکلاسی هام با کسی رابطه ی انچنانی ندارم. پایان وقتم به غیر از درس و دانشگاه، با تو میگذره. ولی اصلا نمیخوام که فکر کنی من میخوام خودم رو بهت تحمیل کنم یا خدا نکرده تو رو پایبند خودم کنم. اگه اینطور بود بهت اجازه میدادم که از جلو باهام سکس کنی تا بتونم تورو برای خودم نگه دارم. مطمئن باش منم از دوستی باتو همینو میخواستم. برای همین خوشحالم که میبینم تو هم همین دید رو به دوستیمون داری..شاهین ازین حرفم به وضوح خوشحال شد و منو محکم توی بغلش گرفت، لبای گرمش رو روی لبم گذاشت و چند لحظه بعد حس کردم که دوباره به آسمون رفتم…..حرفهای اون شب شاهین شاید تا حدی رابطه مون رو کانالیزه کرد و هردومون فهمیدیم که از دوستیمون دنبال چی هستیم ولی هنوز نگرانی منو کاملا از بین نبرد. بازهم توی رفتار شاهین چیزی رو میدیدم که انگار توی اینده اتفاقی میخواد بیفته که یه جورایی خوشایند نیست.تا اینکه بالاخره اون چیزی که منتظرش بودم فرا رسید و یک شب که با شاهین برای خوردن شام به یک رستوران رفتیم موضوعی رو گفت که تا مقدار زیادی زندگیم رو زیر و رو کرد..ببین پریسا الان مدتیه که میخوام یه چیزی رو بهت بگم.در حالیکه یه تیکه از سالادم رو به دهانم میذاشتم نگاهی بهش کردم و گفتم میدونم. منتظرم بشنومشاهین بدون اینکه تعجب کنه گفت میدونی که من و تو دوستای خوبی برای هم هستیم و همونطور که قبلا هم بهت گفتم تا حالا کسی رو مثل تو توی زندگیم نداشتم. ولی متاسفانه باید بگم مشکلی برام پیش اومده که مجبورم ترکت کنم.یک لحظه تنم یخ کرد. اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم. درسته که زیاد روی دوستی با شاهین حساب نمیکردم ولی نمیتونستم پنهان کنم که خیلی بهش عادت کردم. هرچی باشه بیشتر لحظات زندگیم رو باهاش میگذروندم. سعی کردم خودم رو کنترل کنم. یه مقدار از نوشابه ای که توی لیوانم بود رو نوشیدم و گفتم خب، اتفاقی برات افتاده که همچین تصمیمی گرفتی؟شاهین که انتظار داشت برخورد بدتری داشته باشم گفت راستش رو بخوای من از بودن با تو خیلی لذت میبرم و پایان مؤلفه های یک دوست خوب رو داری ولی مشکلی که برای من پیش اومده به تو مربوط نمیشه. به خودم و زندگی من مربوط میشه. مشکلی که مجبورم برای ادامه ی کار و زندگی به شمال برگردم. برای همین نمیتونم تهران بمونم. باور کن گفتنش برای من خیلی سخت بود ولی مجبورم..یه لحظه بغض گلومو گرفت. تازه فهمیدم که چرا توی این مدت اینقدر نارحت بود. تازه معنای نگاههای نگرانش رو میفهمیدم. و تازه فهمیدم که چقدر دوستش دارم. حس اینکه پیشم نباشه دلم رو به درد اورد. سعی کردم خودم رو کنترل کنم. شاهین که متوجه ی حالم شده بود دستم رو توی دستش گرفت و گفت پریسا به خدا برای من خیلی سخته که دوستی مثل تورو از دست بدم. ولی مطمئنم که میتونیم دوستیمون رو حتی جدا از هم ادامه بدیم.بغضم رو فرو خوردم و در حالیکه ناشیانه سعی میکردم لبخند بزنم گفتم حالا کی میخوای بری؟شاهین نگاهی به چشمهای اشک الود من کرد و گفت کارهامو کردم تا اخر هفته خونه رو تحویل میدم. با مجموعه هم تسویه حساب میکنم.اینبار نتونستم قطره اشکی که گوشه ی چشمم بود رو پنهان کنم و درحالیکه به ارومی روی گونه م میدوید گفتم پس اخرین کارت من بودم اره؟شاهین که ازین حرفم جا خورده بود گفت ولی من فکر میکردم که حرفهامون رو قبلا زدیم.یه بار دیگه بغضم رو خوردم و گفتم کدوم حرفو؟ فکر میکنی یه رابطه حتی در این حد رو میشه به همین راحتی فراموش کرد؟ شاهین اصلا انتظار نداشتم که اینطوری برداشت کنی.کیفم رو برداشتم و در حالیکه اشکم جاری شده بود از روی میز بلند شدم و به سمت در خروجی رستوران رفتم. شاهین به دنبال من بلند شد و در حالیکه سعی میکرد منو اروم کنه دنبالم اومد. وسط راه مجبور شد برگرده و پس از اینکه میز شام رو حساب کرد توی خیابون خودش رو به من رسوند. سعی کرد بازوم رو بگیره ولی من خودم رو از دستش کشیدم و درحالیکه بغضم تبدیل به گریه زاری شده بود به راه خودم ادامه میدادم. شاهین چند بار صدام کرد و گفت پریسا صبر کن، تورو خدا صبر کن، من همچین منظوری نداشتم. باور کن اونطوری که تو فکر میکنی نیست. واسه ی منهم سخته ولی باور کن مجبورم برم.عابرایی که از کنارمون رد میشدن با تعجب نگاهمون میکردن و بعضی هاشونم بدشون نمیومد که دخالت کنن. دوست نداشتم اینطوری جلب توجه کنم. برای همین ایستادم و خودم رو توی بغل شاهین انداختم. شاهین منو توی اغوشش گرفت و به سمت پیاده رو رفت تا کمتر در کانون توجهات قراربگیریم. خودم رو ازش جدا کردم و سعی کردم کمی اروم بشم و گفتم شاهین اگه میخوای بری همین الان برو. نمیخوام کارمون به خداحافظی و اینجور چیزا بکشه.شاهین در حالیکه سعی میکرد اشک توی چشمش رو پنهان کنه نگاهی به چشمای من کرد و گفت توی اینطوری میخوای؟اما من اینطوری نمیخواستم. میخواستم بازهم توی اغوش گرمش اروم بگیرم و با ناز و نوازشش از خواب بیدار بشم. ولی بر خلاف اونچیزی که توی ذهنم بود خودم رو کنترل کردم و گفتم اره شاهین. من همینو میخوام باور کن اینطوری همیشه توی قلبم میمونی.فکم از بغض و گریه زاری تکون میخورد. حتی فکرش رو هم نمیکردم که یه روز رفتن شاهین اینطور منو بهم بریزه. ولی باید قبول میکردم که این اتفاق بالاخره یه روز میفته.شاهین یه تاکسی دربست گرفت و به همراه من روی صندلی عقب نشست. وقتی سرم رو روی شونه هاش گذاشتم باور نمیکردم که این اخرین باریه توی بغلش اروم میگیرم. چشمامو بستم تا این دقایق اخر بودن باهاش رو بگذرونم.وقتی جلوی خونه ی من ایستادیم و از تاکسی پیاده شدیم شاهین دستم رو گرفت و گفت مطمئنی که نمیخوای امشب رو باهم بگذرونیم؟از ته دلم میخواستم که پیشش باشم. میخواستم برای اخرین بار سرم رو روی سینه های مردونه ش بذارم و با صدای قلبش بخوابم. ولی نمیتونستم قبول کنم. اگه قرار بود بره، باید همین امشب میرفت. اگه میموند شاید چون میدونستم که میخواد بره، دیگه نمیتونستم ازش جدا بشم.در حالیکه سعی میکردم یکبار دیگه بغض توی گلوم رو فرو بخورم گفتم اره شاهین. بهتره که همین امشب بری؛ و خودم رو ازش جدا کردم. وقتی درب اپارتمان رو پشت سر خودم بستم و خودم رو روی تختخواب انداختم، صدای گریه زاری م تو اتاق پیچید و تنهایی رو با پایان وجود حس کردم…رفتن شاهین تا مدتی منو بهم ریخت. عصبی و بدخلق شده بودم. توی دانشگاه حوصله ی هیچکس رو نداشتم. حتی فرزانه هم از رابطه ی من و شاهین تا این حد اطلاع نداشت. نمیخواستم بدونه چون ممکن بود اینطور فکر کنه که برای تلافی دوستیش با سیاوش این کارو انجام دادم. اما سیاوش میدونست. وقتی شاهین میخواست بره همه چیزو براش تعریف کرده بود و ازش خواسته بود که هوای منو داشته باشه. برای همین چند روز بعد از رفتن شاهین با فرزانه به خونه ی من اومدن و بازهم ازم خواستن که خونه رو تحویل بدم و با اونا زندگی کنم. چون چند بار دیگه هم این پیشنهاد رو داده بودن که من قبول نکرده بودم. اما حالا دیگه خودمم بدم نمیومد. از تنهایی خسته شده بودم و نبودن شاهین هم مزید بر علت شده بود.خونه رو که تحویل دادیم فقط یه مقدار وسیله ی شخصیم رو برداشتم و بقیه لوازم خونه رو به صاحبخونه دادیم تا برای مستاجرهای بعدی که معمولا دخترای دانشجو بودن نگه داره.خونه ی سیاوش یه اپارتمان دوخوابه بود توی یکی از محله های شمال غرب تهران. یه محله ی دنج و اروم که از سر و صدا و بوق ماشینهای خونه ای که گرفته بودیم دور بود. چون به خاطر نزدیکی به دانشگاه مجبور بودیم یه خونه سمت میدون انقلاب بگیریم تا مجبور نشیم کلی هزینه ی رفت و امد رو بدیم. توی خونه ی سیاوش با اینکه راهمون دورتر میشد، ولی از طرفی کرایه خونه پرداخت نمیکردیم. با فرزانه هماهنگ کردیم که از این موضوع به خونواده هامون چیزی نگیم.قبلا چندبار خونه ی سیاوش رفته بودم و از دکوراسیون و حال و هواش خیلی خوشم اومده بود. یه خونه ی دوخوابه که به طرز با سلیقه ای تزیین شده بود. اونطور که فرزانه تعریف میکرد خانواده ی سیاوش متمول و پولدار بودن. پدرش ازون بساز و بفروش ها بود و یه شرکت ساختمانی رو اداره میکرد ولی سیاوش روحیه ش به این جور چیزها نمیخورد و علیرغم اصرار پدرش که میخواست مهندسی عمران بخونه تا در اینده شرکتش رو اداره کنه، مدیریت بازرگانی خونده بود و در زمینه ی واردات و صادرات فعالیت، و جدا از خانواده ش، تنها زندگی میکرد.وقتی وسایلم رو به خونه ی سیاوش بردم متوجه شدم که یکی از اتاقها رو برای من آماده کردن و یه تخت خواب و کمد هم برام خریدن. توی اتاق دیگه هم یه تخت دونفره بود که فرزانه گفت بعد از اینکه به اونجا رفته تهیه کردن. کاملا مشخص بود که دونفری خیلی بهشون خوش میگذره ولی با دیدنش یه جورایی معذب شدم. حس کردم شاید حضور من باعث بشه که نتونن راحت باشن. البته من به زندگی در کنار و حضور یک پسر عادت داشتم چون مدتی رو با شاهین گذرونده بودم و ازین بابت مشکلی نداشتم. ولی فکر میکردم شاید بودن من برای سیاوش و فرزانه کمی مشکل ایجاد کنه. این موضوع رو با فرزانه هم در میون گذاشتم ولی بهم اطمینان داد که وجود من به گرمای بین اونها بیشتر کمک میکنه. وقتی این حرف رو زد اولش متوجه منظورش نشدم ولی اتفاقات بعد نشون داد که فرزانه برای حضور من توی اون خونه برنامه داشت. برنامه ای که تا خودم حسش نمیکردم نمیتونستم باور کنم…فرزانه توی خونه خیلی راحت میگشت. یعنی یه جورایی زیادی راحت بود و طوری لباس میپوشید که حتی وقتی با من زندگی میکرد هم اینطوری توی خونه نبود. لباس های باز و کوتاه و تا حد زیادی سکسی. خیلی مواقع میدیدم که وقتی از حموم میاد تا مدتی فقط با یه شرت و بدون سوتین توی خونه میگرده. رفتار و حرکاتش نسبت به قبل خیلی عوض شده بود. حتی موقعی که سیاوش بود هم بیشتر این رفتارهاش به چشم میومد. البته من مشکلی نداشتم و اتفاقا خوشحال میشدم که میدیدم جلوی من اینقدر راحتن. ولی نمیدونستم که این راحتی یه روزی باعث میشه که پای من هم به محفل دونفره شون باز بشه. شبها موقع خواب تا نیمه های شب صدای سکسشون توی خونه میومد و هیچ ابایی هم نداشتن که من این موضوع رو بدونم. حتی روز بعدش هم خیلی راحت و جلوی من از سکس دیشبشون حرف میزدن. اوایل برای من یه مقدار سخت بود که در حضور سیاوش همچین حرفهایی رد و بدل بشه ولی ریلکسی و راحتی فرزانه کم کم منو هم راه انداخت.یه روز که از دانشگاه بر گشتم خونه اتفاقی افتاد که باعث شد خیلی زودتر ازون چیزی که فکرش رو میکردم وارد رابطه ی فرزانه و سیاوش بشم.اون روزعصر بود که خسته و کوفته از دانشگاه به خونه رسیدم. میدونستم که فرزانه خونه ست چون کلاس عصر رو حذف کرده بود. وقتیکه از پله ها بالا میومدم ماشین سیاوش رو توی پارکینگ ندیدم. به همین خاطر متوجه نشدم که سیاوش ممکنه خونه باشه. وقتی کلید رو توی جاکلیدی انداختم و در رو باز کردم و وارد خونه شدم از توی اینه ی دراور اتاق خوابشون و از پشت ،سیاوش رو دیدم که افتاده روی فرزانه و مشغول کمر زدنه. یه لحظه جا خوردم و میخواستم برگردم ولی حس کنجکاوی باعث شد همونجا بمونم و به حرکات سیاوش نگاه کنم. یه لحظه پایان بدنم داغ کرد و از چیزی که میدیدم هیجانزده شدم و یادم افتاد که بعد از رفتن شاهین با کسی سکس نداشتم. صدای فرزانه بلند شده بود و کل خونه رو گرفته بود. معلوم بود که خیلی لذت میبره. قبلا از سکسش با سیاوش برام تعریف کرده بود واینکه اندازه ش چقدره و چه جوری سکس میکنن ولی نگفته بود که از جلو باهاش سکس داره و اینطور که سیاوش روی فرزانه افتاده بود به نظر نمیرسید که از عقب داره میکنه..کیفم رو اروم روی کاناپه گذاشتم و بی صدا به سمت اتاق خوابشون حرکت کردم. یه حسم میگفت که کار بدی دارم میکنم و درست نیست ولی حس دیگه م که مملو از شهوت بود منو به سمت اتاق میکشید. اروم پشت چارچوب در پنهان شدم و به صدای نفس نفس فرزانه که با صدای سیاوش مخلوط شده بود گوش دادم. فضای اتاق رو شهوت پر کرده بود و هرچی بیشتر میگذشت حس میکردم که بدن منهم گرمتر میشه. همونطور که از پشت به باسن ورزیده و خوش فرم سیاوش نگاه میکردم که بین پاهای فرزانه مشغول کمر زدن بود ،نگاهم به صورت فرزانه افتاد که سرخ و عرق کرده درحالیکه چشماش رو بسته، غرق در لذت و شهوت بود. دیگه مطمئن شده بودم که فرزانه بکارتش رو به سیاوش داده. نمیدونستم چطور حاضر شده این کارو کنه ولی کاملا مشخص بود که با رضایت این کار رو انجام داده.درحالیکه تحت تاثیر صحنه ای که میدیدم حس شهوت همه ی وجودم رو دربر گرفته بود، دستهام رو به زیر لباسم و نوک سینه هام رسوندم و مشغول مالیدن نوکشون شدم و دست دیگه م رو توی شورتم بردم. صدای فرزانه و صحنه ی پیش روم باعث شده بود که از خودم بیخود بشم ودرحالیکه چشمام رو بسته بودم دستم رو بین پاهام حرکت میدادم. اینقدر توی خودم بودم که اصلا متوجه نشدم که سیاوش کارش تموم شده و کنار در داره منو تماشا میکنه…..ادامه …نوشته شاهین silver_fuck

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *