داستان زندگی پری

0 views
0%

داستانهای منمن پری هستم. 33 سالمه و داستانی که میخام تعریف کنم داستان زندگی خودمه.ببخشید اگر طولانیه . ممنون میشم نظر بدید.از بچه‏گی خیلی بازیگوش بودم و دلم می‏خاست از هر چیزی سر در بیارم مخصوصا از روابط جنسی اما مادرم اصلا انگار حالیش نبود که باید یک سری اطلاعات به من که دخترش هستم بده و با همون اعتقادات قدیمی فکر می‏کرد که وقتی به سن بلوغ برسم باید بهم بگه که چی به چیه. یادم میاد اولین بار که پریود شدم اونقدر ترسیدم که زدم زیر گریه زاری و دوستام بودند که بهم گفتند چی شده و چیکار باید بکنم .تقصیر خودش هم نبود . خواهر بزرگم به سیب زمینی می‏گفت حجت الاسلام و اصلا توی باغ نبود. یک دختر چاق که فقط به خوراکی و درس فکر می‏کرد اما من فکرم همه جا بود غیر از درس . قد بلند تر از خواهرم بودم . موهای صاف و لخت قهوه‏ای تیره دارم و چشمام هم قهوه‏ایه.بگذریم ، دبیرستانی که بودم اون موقع ها داشتن دوست پسر یک ننگ و گناه بزرگ تلقی می‏شد و اگه با یک پسر خارج از برنامه حرف می‏زدی انگار گناه کبیره کرده بودی. من دلم می‏خواست با یک کسی رابطه داشته باشم اما پدرم مرد سختگیری بود که حتی اجازه نمی‏داد با پسرهای فامیل خیلی گرم بگیرم و نزدیک بشیم .حتی توی راه دبیرستان بارها کسانی را برای چوب زدن زاغ سیاه من فرستاده بود که مبادا دست از پا خطا کنمتمام مدت دبیرستانم به شنیدن حرفهای دوستام از دوست پسرهای پنهانی‏شون گذشت و سنگ صبور شدن برای اونا. تا اینکه دانشگاه قبول شدم. رشته ادبیات فارسی. با اینکه توی دانشگاه دیگه خبری از کنترلهای پدر نبود اما انگار خودم ، خودم را زنجیر کرده بودم و کنترل می‏کردم. باز هم شدم سنگ صبور. وقتی دوستهام از دوست پسرهاشوت تعریف می‏کردند دلم می‏خواست منم کسی را داشتم که باهاش حرف بزنم ، دستم را بگیره و با هم دوست باشیم ( تصورم از دوست پسر چیزی جز یک دوست عادی با جنسیت متفاوت نبود) تا اینکه از بس دوستهام گفتند که اُمُلی و عقب افتاده ، تصمیم گرفتم دل را بزنم به دریا و عاشق بشم. (جالبه که تصمیم گرفتم)بین پسرهای کلاسمون کسی نبود که چشمم را بگیره و دوستش داشته باشم واسه همین سعی کردم بین پسرهای دیگه چشم بگردونم و ببینم از کی خوشم میاد. یکبار پسری را دیدم که کت و شلوار خاکستری پوشده بود و پوست خیلی سفیدی داشت و جلوتر که اومد دیدم چشمهای آبی خیلی قشنگی داره. نگاهش برام جذاب بود. اما مرده گویا خیلی مغرور بود. از فردای اون روز کارم شد نشستن روی صندلی توی محوطه دانشگاه تا اینکه اون بیاد و رد بشه . اوایل نگاه نمی‏کرد اما بعد انگار کم کم نظرش را جلب کردم. با کمک دوستهام که از دوست پسرهاشون آمار گرفته بودند فهمیدم که اسمش علیرضاست . برام یه بازی بود. فکر کردن به چشمهاش و تیپش و انتظار واسه دیدنش. حالا دیگه منم یکی را داشتم که منتظرش باشم و از بی محلی کردنش آه بکشم. شده بودم همرنگ جماعت. مدتها گذشت تا اینکه یکروز بی مقدمه اومد جلو و بهم پیشنهاد داد که عصر از راه دانشگاه با هم برگردیم. قند توی دلم آب شد. کنارش که توی سرویس نشستم انقدر گیج و گاگول بودم که چند کلمه بیشتر باهاش حرف نزدم. گفت اسمم امیره اما بهش گفتم که اسم و فامیلش را میدونم و میدونم که مهندسی صنایع می‏خونه. یکی دو بار دیگه با دوستام با هم برگشتیم از دانشگاه اما هیچوقت رابطه از این حد نگذشت. یکی از روزهایی که با دوتا دیگه از دوستام سوار مینی بوس شدیم من روی صندلی تکی نشستم و اون دوتا روی صندلی دوتایی و حسابی داشتیم شلوغ بازی در می‏آوردیم که دیدم یه پسری اومد بالا و روی صندلی تکی جلوی من نشست و دوستاش هم کنارش روی صندلی دوتایی نشستند. مرده وانمود می‏کرد که داره با دوستاش حرف می‏زنه اما تابلو بود که حواسش به منه. شوکه شدم. جالب بود. تا به حال پسری بهم توجه نکرده بود. با اینکه بقیه می‏گفتند خوشگلم اما اصلا به خودم اعتماد نداشتم و از اینکه مورد توجه یک پسر واقع شده بودم حسابی جا خوردم . سر خیابون خونمون که رسیدیم باید از سرویس پیاده می‏شدم اما ترجیح دادم بمونم و تا آخر خط برم. مرده گویا خیلی وقت بود منو تحت نظر داشت چون وقتی دید من پیاده نمی‏شم رو کرد به دوستش و گفت پیاده نشی اینجا یکوقت و هر سه خندیدند .فردای اون روز که رفتم دانشگاه دوستام پرس و جو کردند. فکر می‏کردند مرده دنبالم اومده و خبری بوده اما گفتم که اتفاقی نیفتاد. تا دو روز خبری ازش نبود. روز سوم همینطور که توی محوطه برای خودم راه می‏رفتم دیدمش که روی صندلی ها نشسته. زد به سرم که برم و دلبری کنم . از جلوش که رد شدم بلند شد و گفت می‏شه باهاتون حرف بزنم ؟ گفتم من نمی‏تونم توی پارک بشینم روبروی شما که حرف بزنید . هر حرفی دارید الان بگید . گفت الان نه . میمونم تا کلاست تموم بشه و با هم برگردیم . گفتم من تا 6 کلاس دارم گفت مشکلی نیست من میمونم.ساعت 6 از کلاس زدم بیرون و دوستام برام آرزوی موفقیت کردند. هرجا را نگاه کردم دیدم نیست. گفتم پسره‏ی احمق منو کاشت و سر کار گذاشت اما دیدم توی صف سرویس ایستاده و جا گرفته . با هم سوار سرویس شدیم و با راه افتادن مینی بوس شروع کرد به حرف زدن. گفت اسمش علیرضاست اما همه داریوش صداش می‏کنن . گفت اهل تهرانه و اینجا با دوستاش خونه گرفته . متولد 54 بود . سه سال از من بزرگتر بود. موهای خرمایی داشت و چشمای کهربایی. قدش 190 بود . گفتم ماشا الله به این قد و قامت . خندید و گفت تو هم همچین ریزه نیستی . قدت چقدره . گفتم 180 . خواست دستم را بگیره که امتناع کردم. شماره تلفنش را داد و گفت که بهش زنگ بزنم.از اون روز به بعد رابطه‏ی تلفنی و دیداری‏مون جدی شد . همیشه گله داشت از اینکه چرا نمیذارم بهم دست بزنه تا اینکه نمایشگاه کتاب تهران شروع شد و من و دوستهام از طرف دانشگاه رفتیم نمایشگاه. داریوش هم تهران بود . قرار بود تا 6 نمایشگاه باشیم و 11 شب هم گفتند دم پارک ساعی باشید که برگردیم. ظهر بود که اومد دنبالم . رفتیم توی شهر چرخیدیم . من مانتو و روسری برده بودم که مثلا کنار اون هستم خوش تبپ باشم . توی پارک ملت کنار حوضش عکس گرفتیم و یارو گفت ساعت 5 بیاید عکس را تحویل بگیرید . گفت بیا بریم یک جایی هست بهش می‏گن درکه . مثل بز دنبالش راه افتاده بودم . رفتیم . بالا که می‏رفتیم دستم را گرفت . خیلی خوشم اومد. دستش مردونه و قوی بود . حس خیلی خوبی داشتم. بهم گفت پری تا حالا بهت نگفتم که خیلی جذابی؟ هم خنده‏ام گرفته بود و هم باور نمی‏کردم که یکی این حرفو بهم بزنه. گفتم نه نگفته بودی. گفت خیلی خوشگلی. خندیدم. دستش را انداخت دور کمرم و منو کشید سمت خودش. پیشونیم را بوسید . منم سرم را گذاشتم روی شونه‏اش. دلم میخاست ازم جدا نشه. از راه اصلی خارج شدیم و رفتیم بالای یه تپه مانند نشستیم. دستش را گذاشت پشت کمرم و کشیدم توی آغوشش . گفتم نکن ملت میبینند. گفت هوا تاریک شده و کسی هم حواسش به این بالا نیست. زیر پامون پسر ها و دختر ها می‏رفتند و می‏اومدند و گاهی که کسی نبود همدیگه را می‏بوسیدند. من می‏خندیدم و میگفتم ببینشون. داریوش گفت من باید به تو بگم ببینشون و خندید. گفتم یعنی چی ؟ گفت یعنی اینکه نمی‏خای بذاری ببوسمت؟ داغ شدم . من ؟ بوسه ؟ دلم خیلی می‏خواست. شیطنتم گل کرد . گفتم اگه میتونی ببوس. گفت یعنی نمی‏تونم ؟ گفتم زورت می‏رسه به من ؟ هنوز حرفم تموم نشده بود که لبهاش را روی لبهام حس کردم. آآآآآآه چه بوسه ای بود . یاد بوسه‏ی ناپلئون توی کتاب دزیره افتادم . چراغ های شهر روشن بود و لبهای من روی لبهای داریوش. به سختی منو بوسید . وقتی لبهام را رها کرد داشتم می‏مردم . از حال رفته بودم . خندید و گفت رسید زورم ؟ حال خودم را نمی‏فهمیدم. لبهام را به سمتش بردم و دوباره منو بوسید. خم شده بودم به طرفش. آروم دستش را گذاشت روی باسنم و منم کمرش را گرفتمه بودم . چقدر لذتبخش بود . اولین بوسه . اولین گناه . بهم گفت می‏تونی امشب بمونی و فردا بری ؟ گفتم نه با دانشگاه اومدم و اونا فردا صبح توی دانشگاه پیاده می‏شن و مادر و پدرم میان دنبالم . گفت زنگ بزن به مامانت اینا و بگو بیان ترمینال دنبالت و با سرویس دانشگاه بر نگرد. تا آخر شب با هم هستیم و آخر شب با اتوبوس عادی برگرد . قبول کردم . زنگ زد به یکی از دوستاش و قرار شد که بریم خونه‏ی اون . توی راه خوراکی برای شام گرفتیم و رفتیم خونه‏ی دوستش. کسی نبود . معلوم بود که از قبل هماهنگ کرده بود . وارد شدیم . وسایل را گذاشتیم توی آشپزخونه و من رفتم دستشویی و وقتی اومدم بیورن اون لباسهاش را عوض کرده بود . رو کرد به من و گفت لباسهات را در نمیاری ؟ گفتم نه راحتم . گفت راحت باش اینجا جز من و تو کسی نیست . اومد به سمتم . روسری را از سرم برداشت و گیره سرم را باز کرد. موهام آبشار شد روی شونه‏ام. گفت وای عجب موهایی داری عزیزم. من عاشق موی لخت و بلندم. گفتم موهای خودت هم که لخته . گفت ولی موهای تو آدم را دیوانه می‏کنه . دکمه های مانتوم را باز کرد و ماتوم را گرفت و آویزون کرد . نشست روی مبل و اشاره کرد که منم کنارش بشین. نشستم کنارش که دستش را باز کرد و منو با دست چپ در آغوش گرفت . دوباره حالم دگرگون شد . گفت چیه ؟ از چیزی ناراحتی ؟ گفتم نه . خوبم . آروم خم شد به سمتم و لبهاش را گذاشت روی لبهام. اینبار بوسه طولانی تر بود. لبهام را میمکید . منم مثل موم توی دستش بودم. خواستم کم نیارم و بگم که منم بلدم ، دستم را کردم توی موهاش و نوازشش کردم . آهش بلند شد . منو کشید سمت خودش و محکم فشارم میداد. آروم دست راستش را آورد روی بلوزم و سینه‏ام را گرفت توی دستش. خودم را عقب کشیدم . گفت چی شده؟ گفتم نه . گفت کاری ندارم فقط می‏خام لمسش کنم . میدونی چقدر وقته تو آرزوشم ؟ چقدر وقته خوابشون را می‏بینم. میخای آرزو به دل بمونم ؟ بذار لمسشون کنم . گفتم آخه زیادی بزرگن . زشتن . گفت دیوونه‏ای ؟ اولا عالی هستند و دوما هرچی باشن من دوستشون دارم . بعد گفت می‏خام خانمم بشی . ترسیدم . گفتم یعنی چی ؟ گفت یعنی وقتی برگردم میام خونتون و ازت خواستگاری می‏کنم . تو مال منی. این تن مال منه . من این بدن را می‎خام . هر شب می‏خام . دوباره دستش را گذاشت روی سینه ام و شروع کرد به مالیدن . با حرفاش کاملا منو خر کرد . الان که فکر می‏کنم میبینم کاملا با نقشه‏ی قبلی بود کارهاش . بهم گفت منو دوست داری ؟ می‏خای خانم من بشی ؟ دلت می‏خاد هر شب توی بغلم باشی عشقم ؟ چشمام خمار شده بود . گفتم آره داریوش . دوستت دارم . می‏خام تا همیشه مال تو باشم. گفت از هیکلم خوشت میاد ؟ گفتم اره به نظر خیلی قوی هستی . با یک حرکت بلوزش را در آورد . عجب هیکلی داشت . سینه‏اش مو داشت اما بوی خوبی می‏داد. صورتم را چسبوند به سینه‏اش و تماس صورتم با پوستش حس خوبی بهم داد . دستم را گرفت و گذاشت روی سینه‏اش و گفت بدن شوهرت را لمس نمی‏کنی؟ نمی‏خای با بدن همسرت آشنا بشی و بشناسی‏ش ؟ دستم را کشیدم به سینه اش و آروم آروم اونم سینه‏هام را می‏مالید . گفت می‏شه منم بدن خانمم را ببینم ؟ می‏خام پایان تنت را ببوسم. من اصلا توی حال خودم نبودم . بلوزم را از تنم در آورد و ازم فاصله گرفت . نگاهش مثل گرگهای گرسنه بود. گفت وای پری عجب سینه‏هایی داری . بی نظیرن. خم شدم و گفتم نگاهشون نکن. کجاشون بی نظیره . بزرگ و درشتن . گفت دیوونه همه‏ی مردها عاشق سینه‏های بزرگن . اونوقت تو اینطوری می‎گی ؟ گفتم من پایان مدت مانتوهای گشاد می‏پوشم که بزرگیشون معلوم نباشه . گفت از این به بعد تو زم منی و اونطوری که من می‏گم لباس می‏پوش . بعد خم شد و شروع به بوسیدن اون قسمت از سیته‏هام که توی سوتین نبود کرد. آروم آروم زبونش را داد پایین. منو خابوند روی کاناپه و خو شد روم و سینه‏هام را می‏بوسید . دستش را از پشت برد و سوتینم را باز کرد. سینه‏هام مثل اینکه از قفس آزاد شده باشن پریدند بیرون . آه کشیدم. گفت اذیت می‏شی؟ گفتم نه دارم دیوونه میشم. شروع کرد به خوردن سینه‏هام و سرشون را میک می‏‎زد. آروم دستش را برد پایین و دکمه شلوارم را باز کرد. و دستش را برد توی شلوارم . دوباره گفتم نه . گفت چرا عزیزم؟ می‏خام تو هم حال کنی . بعد بلند شد و گفت باشه من اول و شلوارش را از تنش در آورد . یک شورت سورمه‏ای تنش بود و کاملا برجسته شده بود . من بر و بر نگاهش می‏کردم. اولین بار بود که با همچین چیزی مواجه می‏شدم. خنده‏اش گرفت . گفت چیه ؟ به چی زل زدی ؟ تا حالا ندیدی مگه ؟ گفتم نه .فقط توی یک فیلم دیدم. گفت جدی ندیدی؟ گفتم نه به جون داریوش. گفت می‏خای ببینیش؟ کاملا فلج بودم . سکوتم را که دید اومد نزدیک و گفت درش بیار ببین از معامله‏ی شوهرت خوشت میاد؟ گفتم چی ؟ باز خندید و گفت ببین ازش خوشت میاد؟ دوست داری شب عروسیمون با این پرده‏ی بکارتت را پاره کنم؟ دوست داری دردِ این بپیچه توی شکم و کمرت؟ دوست داری با این حامله‏ات کنم؟دیگه هیچی نمی‏فهمیدم . دستم را گرفت و گذاشت روی شورتش و کمکم کرد تا از پاش درش آوردم . وای خدای من . چی میدیدم ؟ چقدر کلفت بود . چقدر بلند بود. دستم را دورش حلقه کردم. داغ بود . آوردش طرف صورتم . گفتم چیکار میکنی؟ گفت بکنش توی دهنت . گفتم نه کثیفه . گفت نه عزیز دلم . شستمش . تمیزه . شروع کرد به مالیدنش به صورتم . داغ داغ بود. مالیدمش به لبهام. بوسیدمش. بوی بد نمی‏داد . آروم کردمش توی دهنم . هنوز خیلی‏اش توی دهانم نرفته بود که حس کردم همانم پر شده . آروم توی دهانم عقب و جلوش می‏کرد. دستم را کرفتم به تخمهاش و شروع کردم به مالیدن . آهش بلند شد و خم شد سمت من و دوباره سینه‏هام را گرفت توی دستش. مدتی که گذشت گفت منم می‏خام ناناز همسرم را ببینم . دلم می‏خاد لخت بشی برام . می‏خام ببینم بچه‏مون از کجا میاد بیرون . گفتم نه نمیخام . گفت کاری ندارم باهات جون داریوش . فقط می‏خام ببینمش و ببوسمش. می‏خام بوش کنم . بلندم کرد و شلوار و شورتم را از تنم در آورد . بدنم تمیز نبود . باز خندید. اون موقع معنای خنده‏های گاه و بیگاهش را نمی‏فهمیدم. دستم را گرفتم جلوی کسم و خم شدم عقب. گفت چرا از من قایمش می‏کنی . بده ببینم نانازتو . مال منه . باسن را گرفت توی دستهای قوی‏اش و کشیدم سمت خودش . چسبید به من و فشارم میداد به تنش. کیرش می‏خورد به بدنم و حس خیلی عجیبی داشتم . بغلم کرد و بردم توی اتاق بغلی و گذاشتم روی تخت . یاد فیلمها افتادم که داماد عروس را بغل می‏کنه و می‏بره توی خونه . رها بودم توی آغوشش. خیالم با حرفهاش راحت شده بود که زنش هستم و نمی‏خاد اذیتم کنه . خابید روی من و تنش را میمالید به تنم. نشست پایین پام و کف پاهام را گرفت و خواست از هم بازشون کنه . گفتم نه داریوش ، می‎ترسم. گفت تا خودت نخای کاری نمی‏کنم . پاهام را از هم باز کرد و با شگفتی داد کشید وااای عجب نانازی داری. چه صورتی و خوشگله . چقدر هم خیس شده و دوباره خندید. خو شد روم و دستش را گذاشت روی کوسم . و شروع کرد به مالیدن چوچوله‏ام . دیگه واقعا از لذت دیوانه شده بودم. آروم آروم شروع کرد به حرف زدن باهام .عزیزمی. همسر خوشگلمی. می‏خامت . عجب نانازی داری. می‏خام بخورمش. می‏خام مادر بچه‏هام بشی . خودم می‏کنمت و برات بچه درست می‏کنم . وایییییی . چی میشه این سینه‏ها وقتی شیر بیاد توش. حامله که بشی چقدر خوشگل می‏شی . توپول می‏شی. نانازت هم باد می‏کنه و سفید تر می‏شه . اونوقت فقط میشه پدر دندون من .با انگشتش سوراخ کوسم را هم نوازش میداد . پایان تنم شروع کرد به لرزیدن و با فشار زیادی به ارگاسم رسیدم . پایان تنم ضربان داشت . دلم درد می‏کرد. بغلم کرد و گفت خانومم ، شدی ؟ گفتم چی ؟ گفت راحت شدی ؟ بعد دستش را برد لای پاهام و گفت عزیزم آبش اومده . نای جواب دادن نداشتم . یکم که نوازشم کرد بلند شد از توی آشپزخونه آب میوه آورد و با هم خوردیم . بعد گفت منم می‏خام ارضاء بشم . گفتم خوب باید چیکار کنم . گفت بیا و برام بخورش . شروع کردم به خوردنش. بعد که حسابی راست و محکم شد گفت میخام بذارمش بین پاهات. به کمر خوابیدم و پاهام را انداختم روی هم و داریوش کیرش را گذاشت بین پاهام و شروع کرد به عقب و جلو کردن . کیرش بین پاهام میلغزید. حس خوبی داشتم . بعد گفت به شکم بخوابم و اومد روی کمرم و گذاشتش بین باسنم و یکی دو بار می‏خاست بکنه توی کونم که تنگ بود و منم دردم اومد و خودم را کشیدم جلو و نشد . تا اینکه آبش اومد و برم گردوند و همه اش را ریخت روی سینه و شکمم و خودش را انداخت وری من . نفس نفس می‏زد. بغلش کردم و شروع به نوازش کردنش کردم . بهش می‏گفتم عشق منی. دوستت دارم . همسر خوب خودمی . از این حرفا. بلند شدیم و رفتیم حمام . تنم را شست و با حوله فرستادم بیرون و شروع کرد به شستن تنش. اومد بیرون . به ساعت نگاه کردیم . باورم نمی‏شد . 10 شب بود . حدود 4 ساعت بود که مشغول عشقبازی بودیم . شام خوردیم و منو رسوند به ترمینال. دلم نمی‏خاست ازش جدا بشم . می‏دونستم دو سه روز دیگه میاد پیشم اما دیگه دوری‏اش برام سخت شده بود. منو بوسید و بهم گفت که زود میاد . سوار اتوبوس شدم و راه افتادم در حالی که پایان حرف ها و حرکاتش جلوی چشمم بود.نوشته elf

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *