از همین اول بگم که این ماجرا احساسش بیشتر از سکسشه….حالا اگه دوست داری بخون.این اتفاق زمستون پارسال برام افتاد.از روزی شروع شد که مردم واسه کاری مجبور شد چند روزی بره اصفهان…به مردم گفتم که منم این چند روز میرم خونه بابات اینا اونم گفت هر جور راحتی…( خونه بابامینا شهرستان بود)صبح زود شوهرمو تا فرودگاه رسوندم و خودم رفتم خونه پدر مردم ساعت تقریبا 7 صبح بود که رسیدم خونشون…همه به جز آقاجون(پدرشوهرم) خواب بودن اونم واسه نماز صبح که بیدار شده بوده دیگه نخوابیده بود..منم که دیگه بی خواب شده بودم رفتم آشپزخونه و صبحونه رو آماده کردم.با آقا جون مشغول صبحونه خوردن بودیم که امیر (برادر شوهرم.شوهرم دوتا برادر داره.هردوهم ازش کوچیکترن) هم بیدارشد و بعد هم مادرشوهرم..امیر بهم خبر داد که قراره شب برن عروسی برادر دوستش از منم خواست که همراهشون برم اولش نمیخواستم قبول کنم اما وقتی آقاجون هم اصرار کرد که برم قبول کردم.بعداز صبحونه رفتم خونمون تا واسه شب لباس بیارم…وقتی رسیدم خونه به سرم زد حالا که تا اینجا اومدم همین جا هم حموم کنم…حسابی خودمو تمیز کردم…نمی دونم چقدرگذشته بود. تو حموم بودم که صدای زنگ آیفونن رو شنیدم..دستپاچه شدم نمی دونستم چه کار کنم. منتظر کسی هم نبودم …اونم ول کن نبود..خلاصه حوله مو پوشیدمو رفتم آیفونو برداشتم دیدم محمده(برادر شوهرم)در خونه رو باز گذاشتم تا بیاد داخل…از توحموم صداش زدم گفتم من تو حمومم کاری داری ؟گفت کمال بهم گفته بود این چند روز که نیستش ماشینتونو ببرم روغنشو عوض کنم پیش دوستم. گفتم حالا که امشب می خوایم بریم عروسی هم ببرم روغنشو عوض کنم هم ببرمش کارواش..گفتم سوییچ روجا کفشیه..خداحافظی کرد و رفت. بعدازچندثانیه دوباره برگشت و گفت راستی مدارک ماشینم بده..گفت بگو خودم بر میدارم…گفتم پیداش نمی کنی.حوله رو دور خودم پیچوندمو از حموم اومدم بیرون یه راست رفتم تواتاقو مدارکو واسش اوردم…حواسم بهش بود ببینم نگاه میکنه یا نه. دیدم زیر چشمی داره دید میزنه.به خودم نگاه کردم دیدم که سینه هام از حوله اومده بیرون سریع حوله رو درست کردمو مدارکو بهش دادم. واسه شب حسابی به خودم رسیدم دلم میخواست خیلی زیبا بشم مشغول آماده شدن بودم که امیر اومد تو اتاق تا واسه انتخاب کروات بهش کمک کنم منم که داشتم لباسمو میپوشیدم ازش خواستم که زیپ لباسمو واسم ببنده وقتی می خواست زیپ و بکشه بالا موهامو یه طرف جمع کردم اونم این فرصت و از دست نداد و گردنمو یه بوس کوچولو کرد…برگشتم زدم رو دستش گفتم شخصیت داشته باش..خندید وگفت خیلی خوشگل شدی خانم. وبعد سریع از اتاق رفت بیرون از کارش اصلا خوش نیومد من بهش اعتماد کرده بودم…همه که آماده شدن دم در محمد اومدپیشم در گوشم آروم گفت اگه میشه یه مانتو بلندتربپوش…آخه جلوی لباسم یه طرفش یه چاک بلند تا بالای زانوم داشت.گفتم واسه چی؟گفت موقع راه رفتن پات پیداست اونجاهم که همه غریبه هستن…نمی خواستم بحث کنم راستش هم خودم موذب بودم وهم اینکه از تعصبش خوشم اومد ولی به روی خودم نیوردم واخمامو کشیدم تو هم برگشتم تو خونه چون مانتوی بلند نداشتم از مادرشوهرم چندتا سنجاق گرفتم وچاک لباسمو پوشوندم باورم نمیشد با لباس به این گرونی همچین کاری کرده باشم..عمدا چند دقیقه ای معطل کردم تا همه سراغمو بگیرن و منم حرصم و خالی کنم وبگم که تقسیر محمد بوده…با اخم اومدم نشستم تو ماشین تا رسیدن به محل عروسی حرفی نزدم و میدیدم که محمد از تو آینه ماشین هرچند دقیقه یکبار نگاه میکنه معلوم بود که اونم ناراحت شده…به محض رسیدن رفتم توی رختکن و سنجاقارو از لباسم در اوردم.. تو عروسی محمد پیشم نشسته بود .یکی دوتا دختر خشگل بودن که از اول شب رفته بودن تو نخش حواسم بهشون بود که چه طور جلومون میرفتن و میومدن و حتی یه بارم بهش پیشنهاد رقص دادن که محمد با متانت رد کرد.نمی دونم چرا اینجوری بود توی فامیلشون هم از بین دخترا چند نفری بودن که میخواست باهاش باشن ولی اون پا نمی داد..اخه قیافه خیلی جذاب و مردونه ای داشت..چشمای عسلی و موهای بور و بوستشم که مثل همه ما جنوبی ها سبزه و برنزه بود…از همه اجزای صورتش لباش بیشتر از همه به نظر من زیبا و موزون بود. یه بار که داشت برامون ماجرایی رو تعریف میکرد به قیافش خیره شده بودم شاید باور نکنید ولی برای اولین بار با دقت به لباش نگاه کردم و دیدم که چقدر زیباو مینیاتوریه.نمیدونم چرا تا اون موقع متوجه اش نشده بودم…اعتراف میکنم که از اون به بعد خیلیییی تو کف لباش بودم…موقع صرف شام اومد پیشم گفت چیزی لازم نداری؟ گفتن نه و بعد به لباسم اشاره کردم و گفتم تازه شالمم انداختم رو پام و پیدا نیست.دیدم ناراحت شد رفت تو خودش گفت نمی خواستم ناراحتت کنم اگه ناراحت شدی ببخشید…بلند شد که بره دستشو گرفتم گفتم شوخی کردم ناراحت نشو.نشست. دیدم انگار هنوزم تو خودشه. بهش گفتم نمی خوای باهم برقصیم؟گفت میدونی که از این کارا خوشم نمیاد.گفتم الانه که ساعت 12 بشه ولباسم ناپدید بشه ها بعد لنگه کفشم روی راه پله جا میمونه و توباید بگردی دنبالم تازه سایز پام 38 گفتم که بیخودی نری دنبال کس دیگه ای بگردی…از تشبیه م خندش گرفت دستشو گرفتم و بلندش کردم که بریم برقصیم.شانس ما همون موقع dj آهنگ محلی خودمونو گذاشت همه اومدن وسط خیلی خوب بود بهمون حسابی خوش گذشت محمد که اصلا نرقصید فقط منو همراهی کرد و تنهام نذاشت.تمام مدت رقص چشمش به من بود.گاهی که سرشو نزدیک صورتم میاورد از برخورد گرمای نفسش روی صورتم حس خیلی خوبی بهم دست میداد…داغ میشدم..دستم که توی دستش بود رو محکمتر فشار میدادم تا متوجه لرزش دستم نشه.قبلا هم باهاش رقصیده بودم ولی هیچ وقت همچین حسی نداشتم فکر کنم این حس از طرف اون بود که به منم منتقل میشد…نگاهش جور دیگه ای شده بود ولی هرچی که بود ازش لذت میبردم دست خودمم نبود…تو راه برگشت به خونه گفتم خیلی بهمون خوش گذشت کاش کمالهم بود…عصر که باهاش حرف میزدم گفت دوست داشتم میتونستم بیام…اسم کمال که اومد قیافه محمد درهم شد دیگه چشماش نمیخندید.فهمیدم یه چیزی هست…دلم میخواست یه فرصتی پیش می اومد تا باهاش حرف بزنم. به خونه که رسیدیم به امیر گفتم باید برم خونه داروهامو بیارم (وسط عروسی زنگ هشدار گوشیم صداش در اومد بود.یادداشت کرده بودم که یادم نره داروهامو بخورم تو کیفم که نگاه کردم دیدم داروهامو نیاوردم) من با محمد میرم و زود برمیگردم.گفت مواظب باشید.توی راه اصلا حرف نمیزد هرجوری میخواستم به حرفش بیارم نمیشد…اعصابم خورد شده بود.بهش گفتم تو چرابا هیچ دختری رابطه نداری؟چرا به دخترا اهمیت نمیدی؟پسرای تو سن تو دوسه تا دوست دختردارن…گفتم نکنه؟؟؟از حرفی که میخواستم بزنم ترسیدم ولی برای اینکه چیزی بگه….آرومو بریده بریده گفتم نکنه… به پسرا… تمایل… درای…عصبانی شد باچنان خشمی نگام کرد که از حرفم پشیمون شدم…ولی بازم حرفی نزد…به خونه رسیدیم اون موند تو ماشین من رفتم بالا.مانتو روسریمو در اوردم …دیدم اگه الان باهاش حرف نزنم ممکنه دیگه فرصتش پیش نیاد.بهش زنگ زدم گفتم بیا بالا کارت دارم.اولش نمی خواست بیاد ولی راضیش کردم…داخل که شد اول یه لیوان آب بهش دادم که یه کم آروم شه بعد ازش بابت حرفی که زدم عذر خواهی کردم.چیزی نگفت.گفتم قصدم به حرف درآوردن تو بود.بازم هیچی نگفت.گفتم اگه میخوای حرفی به من بگی الان بهترین وقته…فقط نگام کرد…نگاش عجیب حالم و عوض میکرد…رفتم جلو دستامو دور گردنش حلقه کردم عکس العملی نشون نداد. در گوشش گفتم خیلی بده که یه خانم محترم واسه عذر خواهی بغلت کنه و تو هیچ واکنشی نداشته باشی هادیدم دستاش اومد بالا و دورکمرمو گرفت.صورتمو به صورتش چسبوندم.از برخورد گرمای نفسم با گوشش حس لذت کرد.اینو از حرکت آروم سرش که بیشتر بهم نزدیک شد فهمیدم.خودمو کمی عقب کشیدم و آروم لبامو روی صورتش گذاشتم و بوسیدمش.با دستم دور گردنو وگوششو آروم لمس کردم…دستمو تو موهاش بردمو نوازشش کردم…حلقه ی دستاشو محکم تر کرد وبیشتر بهم چسبیدیم.سرشو در گوشم آورد وگفت میخوای روانیم کنی؟زبونم بند اومده بود این بار اون ازم لب گرفت و صورتمو پیشونی وگوشم و بوسید…موهای روی شونه م رو کنار زودو گردن و شونه م رو بوسید..سست شده بودم…حس میکردم پایان خون بدنم داره به صورتم هجوم میاره ولی بدنم شل شده بود. بین بازوهاش بی حرکت ایستاده بودم.فقط دلم میخواست این لحظه هیچ وقت تموم نشه…اینو به زبون هم اوردم. منو عقب کشید و تو چشمام نگاه کرد انگار چیزی رو شنیده بود که خیلی وقته منتظرشه.حلقه اشک و دیدم تو چشماش با صدایی که بیشتر شبیه ناله و التماس بود آروم گفت الههههههه…….و بعد محکم تر از قبل بغلم کرد.از شنیدن اسمم با اون صدای لرزون و گرم دیگه اختیارم و از دست دادم.میگم که حسابی داغ کرده بودیم.به هیچی فکر نمیکردیم کاملا از خود بی خود شده بودیم. مست شده بودیم.ولی صدای زنگ گوشیش همه چیزو بهم زد.آقا جون بود هنوز نخوابیده بود منتظر ما بود که برگردیم.با نگاهم بهش التماس میکردم که نریم.فکر کنم فهمید که برای اخرین بار بوسیدم و گفت اگه نریم تاصبح می خواد زنگ بزنه.خودمو جمع وجور کردم و اصلا یادم رفته بود واسه چی اومدم خونه دم در محمد پرسید داروهاتو برداشتی؟از بی حواسیم خندم گرفت رفتم اونارو گذاشم تو کیفمو لباسامو پوشیدمو رفتیم پایین…تو ماشین که بودیم ازم پرسید اون دارو ها واسه چیه که میخوری؟ گفتم داروهایی که دکتر داده تا برای بارداری آماده بشم. حتما باید استفاده کنم…دوباره قیافش درهم شد ولی الان دیگه میدونستم دلیلش چیه.احساس گناه و عذاب وجدان میکرد .اینکه داره به ناموس برادرش که باید در واقع ناموس خودشم باشه خیانت میکنه.منم همین حسو داشتم با این تفاوت که شرایط برای من سخت تر بود. من کمالرو خیلی دوست داشتم ولی در مقابل محمد هم کاملا بی سلاح و بی ارده بودم…از خودم تعجب میکردم من که همچین دختری نبودم. تا قبل از ازدواجم با هیچ پسری دوست نبودم ولی چشم و گوش بسته هم نبودم.فقط از رابطه های سطحی که تنها برای خوش گذرونیو تفریح بود نفرت داشتم. از همون روز اول که کمالرو دیدم به دلم نشست.از شخصیتش وقار و مردونگیش خوشم اومد. قیافشم که قربونش برم دختر کُش بود….واسه همین جواب مثبت دادم… دقیقا دو سال و سه ماهه که از ازدواجم می گذره…گرچه ازدواج ما سنتی بود اما منو کمال همدیگرو دوست داریم و از هم راضیم..اما حالا محمد واسم یه دنیای دیگه تو دلم ساخته بود یه حس جدیدو تجربه کردم که هیچ وقت با کمال این احساسو نداشتم.از طرفی هم هیچ دلم نمی خواست محمد فکر کنه دختر سطحی هستم.خدایا بین هزارتا حس مختلف گیر افتادم..احساس گناهاحساس خیانتحس تنهایییه حس خوب بچگونه…اما حق من بود که هر لذت و حسی رو که خودم میخواستم تجربه کنم.نمی دونم اگه کمالهم میخواست این کارو بکنه من چه عکس العملی نشون میدادم و قضاوت عادلانه ای داشتم یا نه؟؟؟؟؟اون شب تادیر وقت بیدار بودم به محمد اس دادم- بیداری؟نوشت-آره.تو چرا بیداری؟نوشتم-داشتم فکر میکردمنوشت-تو بخواب. من جای هردومون فکر میکنم..نوشتم-می خواستم بگم دیگه ازم ناراحت نیستی؟نوشت-نه عزیزم ناراحت نیستم… راحت بخواب.من که دیگه خسته بودم و خوابیدم ولی اون تاصبح بیدار بود اینو ازپیامهایی که تا ساعت 8 صبح فرستاده بود فهمیدم.سه تا پیام بود-الهه…(جوری که انگار صدام کرده باشه)-حتما باید باهات حرف بزنم…-من رفتم سر کلاس.خیلی خسته ام فکر نکنم بتونم بمونم اگه شد زود میام…..دلم می خواست زودتر حرفاشو بشنوم.دم ظهر بود که اومد خونه.بعد از ناهار رفتم بالا تو اتاقش دیدم نیست. حمام بود.کامپیوترو روشن کردم کمی خودمو سرگرم کردم.از حموم که اومد منو که تو اتاقش دید جا خورد. گفتم من میرم بیرون.گفت بمون من میرم تو اتاق امیر لباس میپوشم لباساشو برداشت و رفت.بعد از چند دقیقه اومد تو.حوله اش رو آویزون کرد وصندلی اورد کنارم نشست.گوشیمو دادم بهش و گفتم یه نگاه بهش بنداز.صبح که داشتم با کمال حرف میزدم بی خودی خاموش شد…گفت مطمِنی که شارژ تموم نکرده گفتم اونو مطمِنم ولی خودمو نه…نگام کرد…گفت الان میخوای حرف بزنیم؟گفتم موقعیتی بهتر از اینم هست؟بعد از چند دیقه گفتدیشب خیلی فکر کردم.نمی دونم چی شد که اون اتفاقا بینمون افتاد ولی کاش حداقل تو جلوی منو میگرفتی.از خیانت متنفرم ولی خودم انجامش دادم…ساکت شد.عصبانی شده بودم انگار همه تقصیرا رو داشت گردن من مینداخت.بهش گفتم یعنی می خوای بگی همه اش تقصیر من بود.تو خودت کاری نکردی؟باورم نمیشه که همچین حرفی داری میزنی…گفت به خدا منظورم این نبود…میگم من داشتم زیاده روی میکردم تو چرا به من چیزی نگفتی؟؟؟گفتم چه انتظاری داری من. از یه دختر 23ساله وقتی که با پایان وجودت بغلش میکنی و پایان احساساتشو بیدار میکنی…انتظار داشتی چه کار کنم؟من آدمم سنگ نیستم.من حس کردم اون چیزی رو که تو پایان سعیتو کردی من متوجه اش بشم.آره راست میگی من مقصرم باید میزدم تو گوشت تا همه چی یادت بره…خشکش زده بود فقط نگام میکرد.اومدم از اتاق برم بیرون گفت الهه وایسا باید یه چیزی بهت بگم.گفتم حرفتو واسه خودت نگه دار بعد نگی چرا جلومونگرفتی که این حرفو نزنم…اومدم بیرون رفتم توی آشپزخونه دروبستم و یه دل سیر گریه زاری کردم خودمم نمیدونستم واسه چی دارم گریه زاری میکنم.فقط خیلی ناراحت بودم راستش یه حسی داشتم مثل اینکه اونقدرها هم واسش خواستنی نبودم واز تجربه اون حس با من پشیمون بود…اما اشتباه میکردم…چون یکی دوساعت بعد وقتی پیش آقاجونو مادر نشسته بودم وچای میخوردیم گوشیمو اورد بهم داد وبا ناراحتی گفت فعلا درست شده ولی باید ببریش تعمیر….ازش تشکر خیلی رسمی کردم وبعد رفت.روی گوشیم یه اس فرستاده بود بازش کردم….نوشته بودفقط خدا میدونه که من اون لحظه ها چه حسی داشتم.اما از خراب شدن رابطه تو با کمال میترسم.امیدوارم درکم کنی.تا آخرشب سعی کردم کمتر باهاش روبه رو بشم…میدونستم منتظر جواب منه.رفتم تو اتاق(اتاق مهمون) تا برای خواب آماده بشم بعد از کلی بالا و پایین کردنو کلنجار رفتن باخودم اینو واسش فرستادم….-نمیدونم در موردم چه فکری کردی یا چی ازم دیدی اما پایان شجاعتمو جمع کردم تا اینو واست بنویسم…پشیمون نیستم از اینکه به خودم یه فرصت دادم تا قشنگ ترین حس زندگیمو تجربه کنم…اعتراف میکنم که وقتی با تو بودم به هیچ چیز حتی کمال هم فکر نمیکردم.(آخرشم با طعنه نوشتم)امیدوارم درکم کنیهیچ جوابی نداد نیم ساعتی منتظر شدم گفتم حتما خوابه …نا امیدانه سرمو گذاشتم رو بالش و رفتم زیر پتو…هوا خیلی سرد بود…بلند شدم تا یه پتوی دیگه بیارم …همون موقع در با یه صدای آروم باز شدو محمدو دیدم که اومد تودر پشت سرش قفل کرد…ازش خواستم بره بیرون گفتم ممکنه کسی هنوز بیدار باشه…بدون توجه به حرفم اومد جلو و محکم بغلم کرد…گفت منم میخوام پیشت اعتراف کنم میخواستم خودم رودرو بهت بگم…گفتم چیزی نگوکه بعدا پشیمون بشی یا منو مقصر بدونی…گفت به خدا منظورم تو نبودی..لحنش خیلی ملتمسانه بود دلم سوخت براش… واسه عوض شدن جو گفتم محمد سردمه…نشستیمو پتو رو کشید روی هردومو…سرمو گذاشتم روی سینه اش وگفتم خب حالا هر چی میخوای بگو…یکم سکوت کرد بعد گفت منم اعتراف میکنم که خیلی وقته بهت این حسو دارم.اوایل که اومدی تو خانوادمون فقط برام خانم برادر بودی.اما کم کم جور دیگه ای تو دلم نشستی.شرم و حیات متانتت خیلی تودلبرو و ناز بود…مهربونیات ظرافت و زنانگیت خیلی برام جذاب بود صورت خوشگل و معصومتم که خرد سوزه….برام سخت بود که هم عادی رفتار کنم هم اینکه از درون داشتم میشوختم…یه جورایی انگار داشتم کشفت میکردم… نمی تونستم به احساسم غلبه کنم.اعتراف میکنم تو حسرتت بودم…اعتراف میکنم که به خاطر تو به هیچ دختری تمایل نداشتم و هر کسی هم که سر راهم قرار میگرفت ناخداگاه با تو مقایسه اش میکردم و بازمدلم سمت تو میومد.به کمال حسودیم میشد که میتونست هرشب و روزشو با تو باشه…(انگوشتشو روی لبام کشید)ساکت که شد نگاش کردم دیدم بازم چشماش خیس شده…شیفتگی که تو حرفاش بود بدجوری حساسم کرده بود. ..وقتی توبغلش بودم حواسم به هیچی نبود یه جور انگار مسخ میشدم…اون لحظه واقعا میخواستم که با هم باشیم.از هیچی هم ترس نداشتم چون اصلابه چیزی فکر نمیکردیم…. روی پاهاش نشستم ولباشو توی لبام نگه داشتم وبعد اون خودش شروع کرد به لب گرفتن.هردومون حسابی تحریک شده بودیم.نفسش تند تند شده بود وقتی گوششو میبوسیدم صدای آه ش منوهم تحریک میکرد.صورتمو توی دستاش گرفته بود لبامو گردنمو میبوسید.آروم تیشرتشو از تنش در آوردم چه هیکلی داشت نوازشش که کردم چشماشو بست و سرشو به دیوار تکیه داد.بدنش داغ داغ بود نوک سینه هاشو بوسیدم موهای روسینه اش خیلی جذابش کرده بود…کمک کرد تا لباسمو در اوردم دستشو اورد و یکی از سینه هامو از سوتین در اورد وشروع کرد به بوسیدنو لیسیدن.از رو پاهاش بلند شدم وشلوارشم دراوردم.شیمپول بزرگ شده بود و شورتشو کمی خیس کرده بود اول از روی شورتش شیمپولشو بوسیدمو لیسیدم بعد شورتشو دآوردم و با دست کمی نوازشش کردم بعد نوکشو گذاشتم تو دهنم و آروم فشار دادم تا ته آه بلندی کشید و گفت الههههههههههه….فهمیدم حسابی داره کیف میکنه کمی که براش ساک زدم چون مطمِن بودم که باره اولشه و ممکنه آبش زود بیاد زیاد طولش ندادم.دوباره بوسیدمشو اون با یه حرکت روی من خوابید دست کرد پشت کمرمو بند سوتینمو باز کرد(خیلی درگیرش بود تا بازش کرد)یه چند ثانیه فقط به سینه هام نگاه میکرد بعد آروم شروع کردن به لیسیدن کل بدنم . به کسم که رسیداز حولش شلوارو شورتمو باهم دراورد…وقتی لیسش میزد انگوشتشو هم آروم کرد تو کسم..آه و اووهم رفت هوا اون دستشو که روی پام بودو محکم گرفتم تودستم وبوسیدمش… ناشیانه اینکارو انجام میداد ولی من خیلی لذت میبردم نمی دونم چرا؟همین که گرمای تنشو رو پوستم حس میکردم دیوونه میشدم…نزدیک بود که ارضا بشم دوست نداشتم این جوری ارضا بشم برای همین دستشو کشیدم و اوردمش رو خودم خوابوندمش برای اولین بار شیمپولش با کسم برخورد کرد دیگه الان وقتش بود آلتشو گرفتم و با یه فشار کوچیک گذاشتمش دم کسم و بعد اجازه دادم تا اون خودش به صورت غریضی کارو ادامه بده…شیمپولشو فشار داد رفت تو اما نه تا آخر. بیرون کشیدش و دوباره فشار داد و این بار محکم تر که تا ته رفت تو. آهی کشید و اومد روی من خوابید دستاشو زیر سرم گذاشتو کاملا بهم چسبیدیم وبعد شروع کرد به تلنبه زدن (از این اصطلاح خوشم نمیاد اما چون همه نوشتن منم مینویسم که نگن پاستوریزس) وایییییی…..خدایا تو آسمونا بودم..شیمپولش خیلی گرم بود.در گوشم آروم گفت وای الهه خیلی تنگه…آه گوشام داغ شده بود …تو اون سرما هردومون عرق کرده بودیم… دستشو از زیر سرم برداشت و موهامو که توی صورتم ریخته بود و کنار زد و بوسه عمیقی روی لبام گذاشت .همین لحظه بود که من ارضا شدم…. آههههههههههه خدایا چه لذتی داشت.چند ثانیه ای صبر کرد اما انگار اونم داشت ارضاء میشد چون بلافاصله شروع کرد به تلنبه زدن و این بار تند و محکم و بعد همونطورکه حدس زده بودم زود ارضاءشد…از شدت هیجان حتی ازم نپرسید که آبم و کجا بریزم و ریخت داخل…. صدای ناله اش اونقد بلند بود که گفتم هرآن یکی میاد تو…بیحال افتاد روی تشک…تند تند نفس میزد…سرمو رو سینه اش گذاشتمو بوسیدمش ….با همون صدای ناله گونه اش گفت الهه مردم….خندیدمو گفتم عزیزم نمردی تازه طعم واقعی زندگی رو چشیدی…فکر کنم نیم ساعتی همون جور بیحال بود و تقریبا خوابش برده بود اومدم دستم و از زیر کمرش در بیارم بیدار شد.گفت ساعت چنده گفتم نترس خیلی نیست که خوابیدی اما بهتره بری اتاقت ممکنه کسی بیاد…. واین شد اولین تجربه سکس محمدم با من…با اینکه سکس کوتاهی بود ولی من که خیلی لذت بردم …از اون روز تا حالا با هم سکس نداشتیم اما رابطه قلبیمون هنوزم هست خیلی شدیدتراز قبل…نمی دونم آینده چه خواهد شد و ما بازم میتونیم اون لحظه هارو تکرار کنیم یا نه…نوشته الهه
0 views
Date: November 25, 2018