دانشگاه و آشنایی من و سالار (1)

0 views
0%

سلام من نمیدونم چی جوری داستان بنویسم یا چه نگارشی و تو جملاتم بکار ببرم که خواننده لذت ببرهولی رو راست میخوام باهاتون باشم و یه درد و دلی باهاتون بکنم تا شاید بلکه راحت بشم …اسمم سهیلاستمتولد 67 هستمساکن یکی از شهرهای…. ( بماند )از اول زندگیم تا الان با بدبختی و فلاکت خودم و جمع و جور کردم … هزار بار خواستم خودکشی کنم ولی نشد که نشدپدر و مادرم سال 79 تو صانحه تصادف عمرشون و دادن به شما و من موندم و خواهر و برادرمبرادرم که از من و خواهرم بزرگ تره ازدواج کردهخواهرمم تازگیا رفته سر خونه زندگیشمن موندم و خودم و خودم بیشتر وقتا هم میرم خونه خواهرم چون کلا از اون بچگی تا الان خیلی باهم خوب بودیممن قیافه و تیپم معمولیه از اون دخترایی هم نیستم که بخوام کلاس بذارم و عشوه بیام که قیافم اینجوریه ؛ تیپم این شکلیهمن اصلا این جوری نیستمدبیرستان و که پشت سر گذاشتم اولش نمیخواستم ادامه بدم و برم دانشگاه ولی خب به زور برادرم و خواهرم باهام صحبت کردن تا بالاخره راهی دانشگاه شدم… از درس زیاد خوشم نمیومدتو دوران دبیرستان هم یا بعضی وقتا نمیرفتم مدرسه ، یا با بچه ها فرار میکردیم… چون واقعا هنوزم که هنوزه متنفرم از درس خوندن چراشو نمیدونم. وقتی راهی دانشگاه شدم زیاد حس خوبی نداشتمآدم زیاد خجالتی نیستم ولی خب نمیدونم چرا از همون اول که خواستم برم دانشگاه زیاد حس خوبی نداشتمولی خب چون به خواهرم و برادرم قول داده بودم مجبور شدم حرفشو زمین نندازم . اون روز مثل خیلیای دیگه آماده شدم و راهی دانشگاه شدمحوصله نداشتم سوار اتوبوس بشم سریع از سر کوچمون یه تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم جلو دانشگاهاونجا انقدر پسر و دختر وایساده بودن که دیگه جا واسه من نبوداون روز انقدر خوابم میومد که دلم میخواست برم تو یکی از کلاسا فقط نیم ساعت بخوابموقتی وارد حیاط دانشگاه شدم بازم مثل بیرون شلوغ بود و همه با ذوق و شوق اومده بودن و همه هم رو لباشون خنده بود و با دوستاشون میگفتن و میخندیدنمنم مثل این بچه های اول ، دوم ابتدایی یه گوشه وایساده بودمو نگاهشون میکردماون روز یه پسری تو مایه های سن 26.27 سال نشسته بود رو صندلی و با یه پسر دیگه صحبت میکرد . وقتی رفتیم وارد کلاس شدیم دیدم اونم اومدبعد از چند دقیقه دیدم یه استاد اومد داخل کلاس وایساد خودشو معرفی کردن و ازاین جور حرفا …من که اصلا چیزی از حرفاش حالیم نمیشداستاد رفت رو صندلی نشست و یه دستی تو موهاش برد و گفت خب بچه ها نمیخوایید خودتونو معرفی کنید؟بعد دیگه تک تک بچه ها وایسادن خودشونو معرفی کردن بعضی ها هم مسخره بازی در میاوردننوبت به اون مرده که رسید خیلی موعدبانه خودشو معرفی کردبقیه بچه ها لوس بازی در میاوردن که مثلا ما دخترا بخندیماسمش سالار بود … پسر با ادب و با شخصیتی بودیه غرور خاصی تو چهره اش بود که من دوست داشتمیه غروری که بهش نمی خورد بخواد رو به کسی بدهمخصوصا دختراقدش فکر میکنم 180 اینا بود وزنشم نمی تونم دقیق بگم ولی خب بهش میخورد تو 65تا 70 باشهپسر خوش تیپ و خوش قیافه ای بودچشم وابروهاش دیوونم میکرد بینی قلمی ابروهاش مشکیه مشکی ابروهای کمونی که اول فکر میکردم برشون میداره ولی بعدا فهمیدم نه کلا مدل ابروهاش این جوریهبعد از یه هفته واقعا ازش خوشم اومده بود و به دلم نشسته بودپسر خوبی بود … با یه دختری تو دانشگاه به اسمنادیا آشنا شدم . آشناییمونم این جوری شد که یه روز کلاس تموم شد ساعت 630 7 غروب بود .. اون موقع هم پاییز بود و روزا کوتاهوایساده بودم کنار خیابون منتظر تاکسی بودم که یهو دیدم یه پراید اگه اشتباه نکنم نوک مدادی جلوپام نگه داشت و گفت عزیزم کجا میری؟ هنوز نگاش نکرده بودم ولی صداش برام خیلی آشنا بودسرمو بردم طرف شیشه ماشینش . شیشه رو از اونی که بود داد پایین تر و گفت خانوم رضایی (مستعار) جایی تشریف میبرید برسونمتون؟بهش گفتم نه عزیزم ممنون الان تاکسی میاد میرمگفت من میرم به این آدرس دقیقا همون آدرسی بود که من میخواستم برمدیگه سوار ماشینش شدم و تو راه هم کلی تعریف کردیمبه نظر دختر باحالی میومدبهم گفت خب سهیلا خانوم نمیخوایی از خودت برام تعریف کنی؟ منم دیگه مختصری از زندگی مو براش توضیح دادم و اونم در جواب گفت متاسفم و نمیخواستم ناراحتت کنماون شب هوا یه کمی بارونی بود یه بارونی آروم و قشنگی داشت میباریددیگه منو جلو دم در خونه رسوند و پیاده شدمبابت کاری هم که کرده بود ازش تشکر کردم و بهش گفتم فردا میبینمت دیگه از هم جدا شدیمزنگ خونرو زدمو ؛ خواهرم آیفونو برداشت و درو باز کرد رفتم داخل و لباسامو که درآوردم یه خورده غذا خوردم و رفتم تو اتاقم و همش به قیافه سالار فکر میکردماون روز تموم شد و رفت …فرداش که نادیا رو دیدم تو دانشگاه خیلی خوشحال شدم و باهم کلی حرف زدیم از همه جاازش خوشم اومده بود … بالاخره تونسته بودم یه دوست خوب و مهربون پیدا کنمنادیا سال دوم دانشگاش بود یه سالم از من بزرگ تر بود ( چند بارم پشت کنکور مونده بود )اون روز انقدر صحبت کردیم تا نادیا گفت خب سهیلا خانوم این حرفارو بیخیال با کسی دوست شدی تا حالا ؟بهش گفتم نه پدر ؛ کی با من رفیق میشهیادم رفت ظاهرمو براتون توصیف کنم…موهای خرمایی … قد 160 وزنم 53 چشمای عسلینادیا گفت سهیلا اذییت نکن دیگه میدونم با کسی دوستیپس مثل آدم برام تعریف کن… راستشو بخوایید من تا حالا با کسی دوست نبودمتجربه سکس هم نداشتم … همیشه دوست داشتم تو زندگیم یه نفرو داشته باشم که تا آخر عمرم کنارم باشه ولی …بگذریمراستشو به نادیا گفتم بهش گفتم نادیا من خیلی از اون مرده خوشم اومده گفت از کدوم مرده ؟ از اون مرده که چشم و ابروهای مشکی و خوشگلی داره … یه خورده فکر کرد گفت آهان همونی که اسمش سالاره ؟ گفتم آره اونبهش گفتم چه جور پسریه؟ گفت پسر خوبیه من که تا حالا چیزی ازش ندیدم ولی اینم بهت بگم خیلی مغروره هاااا حالا فکر میکنه چون تیپ و قیافه درست حسابی داره دیگه آره بهش گفتم اِ نادیا تورو خدا این جوری در موردش صحبت نکن پسر مودب و خوبیه …از نادیا پرسیدم تا حالا با دختری دیدش که بخواد خیلی صمیمی باشن باهم ؟ گفت نه پدر میگم که اصلا رو به دخترا نمیدهدوستای صمیمیش هم کیارشو . سامان و افشینفقط با اینا میپرهنادیا گفت سهیلا از سالار خوشت اومده؟ بهش گفتم خیلی همون روز اول که اومدم دانشگاه چشمم به سالار خورد یه جوری شدم حس میکنم همونی هست که من یه عمره دنبالش میگردمیه مدتی گذشت تا این که دیدم واقعا عاشق سالار شدم و حتی بعضی وقتا که نمیومد دانشگاه ، دلم براش خیلی تنگ میشدانقدر بهش وابسته شده بودم. ولی اون بی معرفت هیچ وقت غرورشو بخاطر من نشکست و بیاد جلو رو راست همه چی و بهم بگه … نمیدونم بخاطر چی بود که هیچ وقت غرورشو زیر پاش له نمیکرد اونایی که میشناختنش میگفتن بخاطر اینکه خوشگل و خوشتیپ داره ناز میکنه … بعضی ها هم میگفتن سالار کلا این جوریه اخلاقشتقریبا 1.2 ماه گذشت تا این که دیدم واقعا برام سخته باید هرجوری شده خودم و به سالار نزدیکتر کنم…نمیدوونم شاید باور نکنید ولی دل و زدم به دریایه روز که کلاس تموم شد خیلی راحت رفتم طرف سالارو ؛ بهش سلام دادم و ازش خواستم چند لحظه وقتشو بهم بده … اونم با کمی مکث صحبتشو با دوستاش تموم کرد و اومد طرف منجانم ؟ امری داشتید ؟نه ولی میخواستم یه …میخواستید چی ؟؟؟نمیدونستم چی بهش بگم وقتی تو چشمای خوشگلش نگاه میکردم از همه چیز برام شیرین تر بودتو دل خودم گفتم خاک بر سرت کنن سهیلا خب بگو حرف دلتو دیگه چرا مِن مِن میکنیسالار گفت خانوم رضایی مشکلی پیش اومده؟نه نه اصلا فقط یه چیزی و ازتون میخواستم که واقعا روم نمیشه بهتون بگم، ابروهای نازشو برام نازک کردو گفت راحت باشید اینو که گفت دیگه حرفمو بهش زدمآقا سالار ممکنه شماره تماس تونو داشته باشم؟؟؟سالار همین جوری نگام میکردمیشه بپرسم واسه چی میخوایید ؟ شما بدید من بعدا واستون توضیح میدم الان نمیتونمگفت باشه یادداشت کنید …وای خدا اصلا باورم نمیشد اون آدم مغروری که همه میگفتن بیاد به من شماره بده خیلی راحتخودکارو کاغذ وسریع از داخل کولم درآوردم و یادداشت کردمازش تشکر کردم و سریع رفتمخیس عرق شده بودم … نادیا که منو زیر نظر داشت اومد طرفم گفت چی به سالار میگفتی ؟ چی داشتی یادداشت میکردی ؟بهش گفتم بالاخره به دستش آوردم گفت چی و کی و به دست آوردی ؟گفتم همون آدم و مغرورو همین جوری زل زده بود تو چشمام، گفت چی میگی ؟ مثل آدم صحبت کن ببینم چی میگی سهیلا …بابا شماره سالارو گرفتم دیگه…همین جوری مونده بود که من چی میگم، یه خرده اَخماشو کرد تو هم که تابلو بود از حسودیش این جوری شد … منم یه بوس از لپش گرفتم و گفتم می بینمت فردادیگه بد و بدو رفتم سمت خونهتو این فکر بودم که وقتی بهش زنگ زدم چی بهش بگم ،خیلی استرس داشتم اونشب وقتی شام خوردم و رفتم تو اتاقم دستام میلرزید میخواستم شماره سالارو بگیرم… باخودم گفتمالان از علاقه ای که بهش دارم بگم یا مسخرم میکنه یا گوشی و قطع میکنه آخه همه میگفتن سالار به هیچ دختری رو خوش نشون نمیدهخلاصه شمارشو گرفتم و دقیقا یادمه چه حالی داشتم اون شباسترس + خوشحالی4.5 تا بوق که خورد با صدای مردونش که اصلا به سنش نمیخورد ( بیشتر میخورد صداش ) گفت بله بفرماییدحدود 10 ثانیه گوشی و نگه داشته بودم همین جوریکه دوباره گفت الو ؟ جانم فرمایید ..الو سلام آقا سالارسلام بفرمایید ؟ شما؟من… من… رضایی هستمآهان سلام خانوم رضایی حالتون خوبه ؟خیلی ممنون شما خوب هستید ؟بلهخب بفرمایید مثل اینکه کارم داشتید ..راستش و بخوایید بله کارتون داشتم ولی واقعا آقا سالار نمیدونم چی جوری براتون توضیح بدم …چی و خانوم رضایی ؟یه موضوعی هست که الان 2 ماه منو در گیر خودش کرده و دارم واقعا اذییت میشمچه موضوعی ؟آقا سالار خجالت میکشم بهتون بگم ای پدر خانوم رضایی من که واقعا گیج شدم؛ شما میگی یه موضوعی و میخوام بهتون بگم؛ ولی نمیتونم ؟ این چه موضوعی هست که 2 ماه ، شما درگیرش هستید و خجالتم میکشید ؟میدونید چیه ؟چیه ؟من از شما خوشم اومده بـــله ؟از من ؟ خوشتون اومده ؟؟؟بله( با خنده ) ببخشید چرا؟؟؟نمیدونم ولی من از اون روزی که پامو گذاشتم تو اون دانشگاهوقتی چشمم به شما افتاد دلمو لرزوندیدازت خوشم میاد سالار، همه میگفتن سالار مغرور ولی من این جوری فکر نمیکنم.من عاشقت شدم سالار .. شاید مسخره باشه ولی واقعا دوست دارم … یه روز که نمیومدی دانشگاه میمردم و زنده میشدمدوست داشتم حتی روزای تعطیل هم میشد اومد دانشگاه تا تورو ببینماین حرفارو با بغض واسش گفتم و اونم فقط گوش میکرد…گفت خـانوم رضایی ببینید من آدم مغروری نیستمبله همه میگن که سالار تو آدم خودخواه و مغروری هستی خودتو واسه همه میگیری ولی اصلا اینجوری نیست بخدا…من بعد از فوت پدر مادرم این جورری شدم وقتی اینو گفت انگار تموم دنیا رو سرم خراب شدگفتم چی ؟ فوت پدر مادرتون؟بله ؟ فوت پدر مادرم …واقعا متاسم آقا سالار نمیدونم چه جوری ازتون معذرت خواهی کنم ؛ نمیخواستم ناراحتتون کنمنه خانوم رضایی عیبی نداره …خانوم رضایی اگه اجازه بدید من دیگه برم…بقیه حرفامون باشه واسه یه روز دیگهفکر کردم از دستم ناراحت شده و همش خودمو فحش میدادمبا بی حوصلگی ازش خدا حافظی کردم و گوشی و قطع کردماونشب تا صبح اصلا خوابم نبرد همش به این فکر میکردم که سالار دیگه منو اصلا قبول نمیکنه و دیگه حتی محلم بهم نمیزارهولی از یه بابت به خودم گفتم مگه من چه کار کردم که اون بخواد همچین کاری بکنهاصلا قبول کرد؛ کرد نکرد به درک مگه پسر قحطی اومدهاین داستان خیلی طولانی شد دوستان اگه مورد استقبال قرار گرفت ادامه شو براتو مینویسم …اگرم پسند نشد که از همین جا از همتون خداحافظی میکنممنتظر نظراتتون هستم …سهیلا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *