سلام من سمیه هستم 26 سالمه.اولین بارمه که مینویسم.ببخشید اگر ایرادی دارم لطفا اگر میخواین فوحش بدین به خودم بدین پای خانوادمو وسط نکشید.نمیدونم از کجا شروع کنممن تا قبل از 18 سالگی دختر خوبی بودم نمیگم خیلی خوب اما خوب بودم دست پسر داشتم اما 1 یا 2 بار فقط دست داده بودم اونم به اجبار اونا خودم هم با کسی دوست نشدم معمولا از طرف دوستام بهم معرفی میشدن دوستم با دوستشون دوست بود برای اینکه تنها نباشه منم با دوستای دوست پسراش دوست میکرد.این حرفا مال دوران اول دبیرستانه من از دوم دبیرستان رفتم یه شهر دیگه واز اونا جدا شدم از دوم تا پایان سوم سرم تو لاک خودم بود سومو که تموم کردم پشت کنکور بودم (هنرستان درس خوندم)عروسی همون دوستم دعوت شدم با مادرم رفتم عروسی و شب عروسیش داماد از من خوشش امد منم بی خبر خلاصه یه مدت گذشت دوستم موبایل نداشت با گوشی شوهرش بهم اس ام اس میداد.یه دفعه داشتیم اس های جک میفرستادیم به هم که زشت بودن که بعد از 1ساعت دوستم اس داد گفت میدونستی داشتی با مردم اس ام اس بازی میکردی؟کلی نارلحت شدموخجالت کشیدم وبا دوستم بحث کردم تا مدتی اس نمیدادم دوستم بخاطر اینکه منو تحریک کنه وقتای سکس با شوهرش به من زنگ میزد.دلم میشکست اما کنجکاو بودم.آخه زیاد درباره سکس نمیدونستم اون به من اطلاعات میداد خلاصه یه مدت شوهرش مزاحمم شد منم کلی باهاش دعوا کردم وقطع کردم چند روز بعد دوستم به من اس داد من فکر کردم شوهرشه اس دادم اگه 1 بار دیگه مزاحم من بشی به دوستم میگم وای منه از خدا بی خبر نمی دونستم دوستمه دعوایی به پا شد که آخر همه فکر کردن مقصر من بودم شوهرش همش میگفت من تورو دوست داشتم و ندا رو دوست ندارم و… که من هرچی به دوستم گفتم بخدا من مقصر نیستم باور نکرد که نکرد منم کلا قیدشو زدمو باهاش قهر کردم یادم رفت بگم اون موقع که دوست پسر داشتیم هربار دوستم منو می پیچوندو با رفیق من میرفت خونشون و موتور سواری که من متوجه میشدم باهاشون قطع رابطه میکردم.اینبار هم بخاطر اینکه زندگیش بهم نخوره پامو کشیدم کنار و همه کاسه کوزه ها سر من خالی شد شوهرشم نامردی کردو شماره منو داد به همکارش تا مخمو بزنه که خدارو شکر نتونست و منم پا ندادم چند ماه که گذشت داییم که چند سال بود خارج زندگی میکرد و با هم از طریق چت در رابطه بودم بی خبر برگشت خیلی خوشحال بودم وقتی دم در دیدمش از خوشحالی چنان گریه زاری ای کردم که مادرم از ترس نمازشو شکست یه 2 ، 3 سالی بود ندیده بودمش کلی عوض شده بود و بقول من عوضی اصلا فکر نمیکردم دایی خوبم تا این حد اخلاقش بد شده دیگه هیچکسو قبول نداشت نه پیامبری نه خدایی هیچکس حتی خانوادههمش تو گوشم میخوند عقیده های مزخرفشو منم ساده بودم و چون دوستش داشتم باورش میکردم مدتی گذشت خیلی بهش وابسته شده بودم تا اینکه خاله ام فوت کرد تو مراسم خاله ام که خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستش داشتم از ناراحتی و افسرده شدن من سو استفاده میکرد به بهانه دلداری دادن من منو بغل میکرد و لبامو میبوسید تعجب میکردم اما انگار زبونم بند آمده بود هیچ عک العملی نشون نمی دادم تا تو مراسم جلسه قرآنی که واسه خالم گذاشته بودن و مجلس زنونه بود منم تو اتاق خواب بودم و لباس راحتی تنم بود داییم اومد تو اتاق و با کلی حرف مزخرف شروع کرد به من که خواب آلود بودم ور رفتن نمیدونستم چکار کنم از طرفی نمیتونستم داد بزنم بخاطر آبرومون و ازطرفی چون لباس راحتی تنم بود روم نمیشد برم تو مجلس آخه بزرگ حساب میشدم 18 یا 19 سالم بود درست نبود و از طرفی هم بخاطر حرفاش خام شده بودم همش تو ذهنم فکر میکردم چکار کنم داییم هم انگشتشو کرده بود تو شورتم اولین بارم بود که کسی به بدنم دست میزد حس خوبی بود اما عذاب وجدان داشت خفم میکرد اون اصلا به فکر من نبود انگشتشو کرد تو کونم فکر کردم کیرشه ترسیدم و همش خودمو میکشیدم بالا تا دستش بهم نرسه و خدا خدا میکردم کسی بیاد صداش کنه که بره گورشو گم کنه ترسیده بودم که در همین زمان پدربزرگم درو باز کردو اومد تو چون زیر پتو بودم متوجه نشد ایستادو داییمو با خودش برد من از بس ترسیده بودم نمیدونستم باهام چکار کرد حالا همش با خودم میگقتم نکنه انگشت تو کسم کرده باشه پردم پاره شده باشه یا نکنه کیرش بوده خیلی ناراحت بودم و کونم درد میکرد خلاصه اینبار نجات پیدا کردم.ببخشید اگر داستانم بد بود و سرتونو به درد اوردم آخه الان که چند سال گذشته هنوز خاطرش عذابم میدهامیدوارم خوشتون امده باشه تا توی داستان بعدی بقیه ماجرارو براتمو تعریف کنم.سمیه ساده خنگ 26 ساله
0 views
Date: November 25, 2018