سلام دوستان مهرانم خاطراتمو براتون نوشته بودم به اسم خانه پدري . مي خوام خاطرات ديگه از سكسامو براتون بگم . اين ماجرا بر مي گرده به 1 سال پيش كه گفتم هانيه خانمم حامله بود تو رفت امد هاي خونمون برا ديدن هانيه دخترهاي اون زياد مي آمدن 5 تا دختر خاله داشت كه همشون ازدواج كرده بودن . تو اين رفت و آمدها بيشتر از همه آمنه دختر خاله بزرگش مي آمد كه زني 35 ساله بود با هيكلي گنده و چاق يه پسر فضول هم داشت كه حدود 14 سالش بود . اون مثل خواهر بود برا هانيه تو اين آمدن ها ساناز هم خونه ما بود كه باز از شيطنت هاش دست بر نمي داشت . يه روز ساناز گفت مهران فكر كنم آمنه به رفتارمون شك كرده چون چندبار با تيكه بهم گفت كه برا تو و مهران كه بد نشده اينجايي منم خودمو زدم به اون در كه نمي فهمم چي ميگه . اينم بگم كه آمنه شوهر اولش طلاق داده بودش دومي هم نيروي انتظامي بود تو شهرستان ديگه اي كه آمنه خانم دومش مي شد . خلاصه من با توجه به قيافه اي مذهبي كه داشت رفتم تو نخ اون و به ساناز هم گفتم كه دوست دارم ترتيبشو بدم . اونم گفت مي شه آوردش به راه چون بر خلاف مذهبي بودن يه كم شيطون هم هست ولي منو بايد فاكتور بگيري چون نمي خوام روش تو روي من باز بشه كه منم قبول كردم . هانيه به خاطر حالش هميشه تو تخت دراز كشيده بود آمنه هم بيشتر تو آشپزخونه بود و كارا رو ميكرد خوب رفت و آمد زياد بود منم بعدازظهر ها شركت نمي رفتم و خونه بودم . تو چند نوبيت شيطنت هايي كردم تو آشپزخونه خودمو مي ماليدم به اون يا موقع جابجا كردن وسائل دستشو مي گرفتم و هيچ عكسل عملي از خودش نشون مي داد و معلوم بود كه راضي به حال كردن . يه روز صبح شركت نرفتم خونه خواب بودم . هانيه و ساناز هم رفته بودن دكتر و آزمايشگاه تا ظهر هم نمي آمدن . ساعت 9 صبح بود كه زنگ در و زدن رفتم در و باز كردم ديدم آمنه است تا بياد بالا منم كه لخت بودم رفتم يه شلوارك جين بدون شرت پوشيدمو يه ركابي آبي رفتم در و باز كردم امنه امد تو گفت بچه ها كجان گفتم نيستن رفت دكتر . امد تو گفت نهار درست كردي گفتم . يه تنبل گفت و رفت سمت آشپزخونه منم رفتم صورتمو شستمو امدم تو آشپزخونه ديدم مانتشو درآورده يه دامن مشكي پوشيده كه با اون گونه گندش چسبيده بود يه پيراهن آستين حلقه اي و يه شالم انداخته رو سرش كه نمي داخت بهتر بود . محو تماشاي كونش بودم كه ديدم صدام ميكنه ميگه حواست كجاست با توام مهران چي رو نگاه مي كني . منم كه حول كردم گفتم هيچي حواسم جايي ديگه بود . شك كرد ولي چيزي نگفت . گفتم صبحانه خوردي من گشنه ام اگه نخوردي درست كنم گفت اره منم يه تخم مرغ انداختم سر گاز بودم كه اونم آمد طرف من و خم شد كه از تو كمد برنج برداره كونشو طرف من كرد و باز منو تو خلسه فرو برد و داشتم نگاه مي كردم و مهران كوچيكه هم قد علم كرده بود . ناخداگاه دستم خانمم به كونش كه ديونه شدم نرمو گوشتي بود اونم فهميد ولي خونسرد بلند شد و گفت چيه مهران جان مثله اينكه خيلي گشنه ات . منم كه ديدم اون چيزي نميگه پرو شدمو گفتم اره گوشت نرم و آبدار سر صبح مي چسبه . يه نگاهي كرد و خنده اي شيطنت آميزي زد و گفت مگه سر صبح نخوردي . گفتم نه از كجا بيارم كه بخورم گفت اي بلا يعني ساناز بهت نداده بخوري كه يه لحظه موندم چي بگم و بعد يكم مكث گفتم نه ولي بازم ميداد مال اون گوشت نيست پاره استخونه . خنديد و گفت خيلي پرويي . بشين صبحانتو بخور . منم كه شهوتم زده بود بالا برگشتم كه بشينم كه ديدم آمنه به يه چيزي خيره شده خودمو نيگاه كردم كه ديدم عجب گافي دادم البته شايد هم خوب بود چون شلوارك كوتاه بود و شرت هم پام نبود كيرم راست كرده بودو از كنار شلواركم سرش زده بود بيرون . آمنه كه داشت نگاه ميكرد از فرصت استفاده كردم گفتم چيه تو هم گشنه ات شده كه داري با چشات مي خوري منو . هيچي نگفت امد طرفمو كيرمو از زير گرفت گفت آدم همچين چيزي ببينه و از كنارش بگذره . منم گفتم قابل نداره نشست رو دو زانو كيرمو كشيد بيرون از همونجا يه برانداز كردشو گفت جوووووووووووووووووون سرشو كرد تو دهنشو شروع كرد به ساك زدن . واقعا حرفه اي بود اينگار 100 ساله جنده لاشی است . منم كه ديگه داشت پاهام سست مي شد بلندش كردم و گفتم بريم رو مبل بشينيم . تو راه از پشت گرفتمشو سينه هاشو ميماليدم . سينه كه چه عرض كنم دوتا كيسه بزرگ كه توش آرد ريخته بودن . رو مبل نشست و كيرمو كرد تو دهنش ساك مي زد و قربون صدقش مي رفت . من شال و پيرهنشو درآوردم از پشت سوتين و هم باز كردم كه سينه هاش افتاد بيرون و يه نفسي كشيد . بعد يكم ماليدن چسبوندمش به مبل يه لب ازش گرفتم و كيرمو گذاشتم لاي سينه هاش و شروع كردم تلمبه زدم واقعا حال خواصي داشت حتي تخمام هم تو سينه هاش گم شده بود . اونم با زبونش سر كيرمو ليس ميزد . بعد 5 دقيقه نشستم لاي پاشو دامنشو دادم بالا شرت قرمزش زد بيرون انو آروم در آوردم كه كسش انداخت بيرون يه كس چاق و چله و گوشتي كه چوچولش لاي لمبلاي گوشتيش گم شده بود . صورتمو بردم نزديك و زبونمو انداختم لاش كه تا ته زبون رفت تو كه رسيد به چوچولشو كسه خوشمزه اش خوب كه براش خوردمو انگشت كردم بلند شدم چون لاي پاش گم شده بودم متوجه صداش نبودم ديدم داره ناله مي كنه مگه زود باش بكوووووووووون كيييييييييييييييير مي خوام بكون منو منم رو دو زانو نشستم و مران خوان و دمه كسش گذاشتم و فشار دادم مثل يه مكنده كيرمو قورت داد رفت تا ته تو كسش . اينقدر چاق و چله بود كه اگه كير خر مي كردي توش بازم كم نمي آورد . خلاصه شروع كردم تلمبه زدن يه شالاپ شلوپي توي حال پيچيده بود كه ادمو بيشتر حشري مي كرد . امنه هم كه به شوهراش فوش ميداد و ميگفت اينو ميگن كييييييييييير اون دودولا چي تو من ميكردين بكووووووووووون جرررررررم بده جوووووون چه كييييييييييييييري مخوامش منم تلمبه ميزدم . 12 دقيقه لمبه زدنم طول كشيد كه به آمنه گفتم بسه من كون مي خوام مي خواستم زودتر به آرزوم يعني كون تپل اون دست پيدا كنم . گفت در اختيارتم همش مال خودته منم بلندش كردم و برگردونمش رو مبل چون راحتي بود قشنگ توش جا شد و قمبل كرد كونشو داد بالا منم بلند شدم رفتم پشتش با اينكه خوب قمبل كرده بود و لي بازم سوراخش ديده نمي شد . يكم با دستام بازش كردم تا كونش پيدا شد كيرمو رسوندمو با يه كم فشار سرش رفت تو برخلاف هيكلش كونش خيلي تنك بود و با زور رفت تو يه دادي زد كه گوشم كر شد و گفت سوختم جررررررررررررررر خوردم بعدا متوجه شدم بار اول بوده . خلاصه يكم كه نگه داشتم و امنه هم مثل مار به خودش مي پيچيد بيشتر فشار دادم تا ته رفت تو اونم آروم گرفت شروع كردم به تلمبه زدن . واي چه كوني بود نرم و گوشتي مثل ژله با هر ضربه من يه موج بزرگ رو كونش راه مي افتاد منم با صورتي هاي محكم ميزدم رو كپلش و محكم تلمبه مي زدم . امنه ديگه جيغ ميكشيد و ميگفت جووووووووووووووووووون بكن پارم كوووووون . كووووووووووونمو با كييييييييير كلفتت جر بده جووووووووووون ديگه داشتم مي آمدم و اونم از صداشت معلوم بود داره ارضا ميشه و بعد چندتا تلمبه ديگه جفتمون با هم ارضا شديمو ابمو تا قطره آخر تو كونش خالي كردم آمنه هم داد ميزد سووووووووووووووووختم . بعد كشيدم كيرمو بيرون كه آبم داشت از كونش ميريخت دستمال گذاشتم لاش اونم بلند شد با اينكه نمي تونست راه بره رفت سمت دستشويي . منم ولو شدم رو مبل از كمر درد داشتم مي مردم . آمنه آمد بيرون طرف منو نشست رو پام كه يه لحظه پایان زانوم تو قاچ كونش رفت . ازم تشكر كرد گفت تا حالا همچين حالي نكردم و بهترين سكسم بوده . منم ازش تشكر كردمو بهش گفتم بازم گوشت تازه خواستي در خدمتيم اونم خنديد و گفت از اين به بعد هر روز صبح مي ام ميخورم وبا هم خنديديم . ادامه دارد ……
0 views
Date: November 25, 2018