دوستان این خاطره صحنه های سکسی خیلی کم داره توصیه میکنم اگه دنباله داستان تحریک کننده هستین بهتره از این داستان استفاده نکنیدداستاناندازه تموم دنیا دوسش داشتم چشماش سیاه بود موهاش هم همینطور قشنگ ترین دختر فامیل نبود ولی واسه من قشنگ ترین دختر دنیا بود همیشه تو مهمونی ها یا هر جایی میدیدمش نگاهم قفل بود به اوناز ته قلبم عاشقش بودم جونم واسش در میرفت غریبه نبود دختر خالم بود دختر خاله زیاد داشتم ولی ساناز رو از همه بیشتر دوس داشتم حسم به اون هوس نبود یه عشق واقعی بود نمی دونم اونم منو دوس داشت یا نه؟ حسم میگفت اونم منو میخواد اینو از نگاهش میشد فهمید تو فامیلمون با هم راحت هستیم ولی نه در این حد که یه راست بگم بهش علاقه دارم یه روز خونه مادر بزرگم بودیم تو باغ با بقیه دختر خاله هاوپسر خاله ها بودیم خوش بودیم و انار می خوردیم یکم که باغ خلوت شد رفتم کنارش دیم داره تند تند انار می خوره به شوخی گفتم بمیرم برات تا حالا انار نخوردی؟ ساناز گفت نه فقط تو خوردیبعد دست اناریشو مالید و انگشت کرد به پیرهن من منم گفتم کمبود داری؟ که اون یکی دختر خالم ساناز رو صدا زد ساناز هم داشت میرفت سمت اون که رفتم کنارش اروم با صدای لرزان گفتم دوست دارمیه لحظه ایستاد بعد سریع دوید سمت اون دختر خالم با خودم گفتم وای دیدی چی شد کارو خراب کردم همونجا خشکم زده بوده که شنیدم یکی گفت احسان تو نمیای بریم خونه ؟ دیدم سانازه اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن گفتم دارم میام بعدش موقیعت جور نشود که باهاش حرف بزنم اون روز گذشتو من هنوز تو کف ساناز بودم ولی حتی یه بار هم فکر سکس با اون رو نکردم من اون موقعه ۱۹سالم بود وتازه کنکور داده بودم و تو دانشگاه شهرمون قبول شدم کلی خدا رو شکر کردم که شهرستان قبول نشدم تا از سانازم دور نشم ساناز یه سال از من کوچیک تر بودو اون سال کنکور داشت واسه همین دیگه زیاد نمیدیدمش و مهمونی هم نمیومد دو ماه بود اونو ندیده بودم اعصابم ریخته بود به هم مادرم رو راضی کردم مهمونی بگیره و خالم رو دعوت کنهاونم همین کارو کرد ولی ساناز نیومد خالم گفت به خاطر درساش نیومد دیوونه شده بودم موبایلش هم که دو یا سه ماهی بود خاموش بود تو حال خودم نبودم همش به فکر ساناز بودمسعی کردم فکرمو مشغول چیزای دیگه کنم ولی نمیشد با خودم گفتم ساناز اخه تو رو چه به خر خونی کردن فکر می کردم چه جوری عشقم رو ببینم که یهو یه فکری افتاد تو سرممیرم دم در دبیرستانشون اینجوری کسی هم ما رو نمیبینه از شدت خوش حالی تو اطاقم داشتم دور افتخار میزدم فردا صبحش رفتم دم در دبیرستانشون (باماشین پدرم رفتم) یکم فاصله گرفتماز مدرسشون که ضایع بازی نشه منتظر بودم دل تو دلم نبود دیدم خبری از دانش اموزای پیش نیست اقا یدفه محکم زدم تو پیشونیم من چقدر خرم اخه امروز که چهارشنبه هست و بچهایپیش تعطیل هستن انگار نه انگار خودمون تا همین پارسال دانش اموز بودیما تقصیر خودم نیست بسوزه پدر عاشقی هوش و حواس نذاشته برام حالا باید تا شنبه صبر کنم گازشو گرفتم رفتمسمت دانشگاه تا به کلاس بعدیم برسم تو دانشگاه سر کلاس بودیم که ذوستم گفت چته ؟چرا پکری؟منم که از اون ادمای بی غیرت نبودم که درباره ی دختر خالم با یه مرد غریبه حرف بزنمگفتم هیچی پدر نزدیک امتحانا شده حالم گرفته دوستم گفت اوه اوه من فکر کردم دوس دخترت بهت کون نداده (من هیچ وقت دوس دختر نداشتم والان هم ندارم ولی واسه اینکه جلوی دوستم کمنیارم گفته بودم دارم)دو تایی زدیم زیر خنده بعد دوستم گفت فکر نکن من خرم خودتی اخه کدوم پسری واسه امتحانا حالش گرفته میشه راستشو بگو چته؟دیدم داره راست میگه مونده بودمچی بگم بهش که یهو استاد اومد تو کلاس منم مثل اسکولا گفتم برپا که چند تا از دخترا زدن زیر خنده منم ضایع شدم ولی خوبیش ای بود که از جواب دادن به دوستم خلاص شدم بعد از کلاس رفتم خونه تا وقتی شنبه شد انگار ده سال طول کشید ماشین رو برداشتم رفتم دم در مدرسهاش تو اون شلوغی داشتم دنبال عشقم میگشتم که دیدم کنار چندتا از دوستاش وایساده خواستم برم سمتش که دیدم سرویس مدرسه اومد سوار شد رفت کیر تو این شانس حالا چیکار کنم هیچی دیگه دست از پا دراز تر برگشتم خونه و فردای اون روز دوباره رفتم دم مدرسه ایندفعه تا اومد بیرون با ماشین رفتم سمتش بوق زدم برگشت نگام کرد انتظار دیدن منو نداشت واسه همین از تعجب شاخ درآورده بود بعد از یه مکث کوتاه اومد سمت ماشین گفت سلام خوبی اینجا چیکار می کنی? گفتم داشتم رد میشدم اتفاقی دیدمت گفتم برسونمت ساناز گفت اخه من سرویس دارم گفتم بیا بالا منو ضایع نکن که سوار شد راه افتادیم بعد از حال و احوال پرسی چند تا سوال دربارهی کنکور ازم کرد رسیدیم پشت چراغ قرمز ترمز دستی رو کشیدم و خیره شدم به صورت ماهش که یهو صورتش رو برگردوند سمت من سریع نگاهم رو انداختم پایین که گفت چته? چرا اینجوری منو نگاه میکنی? منم گفتم ههههیچی و آروم گفت دلم واست تنگ شده بود گفتم منم همینطور بعد اون از شرم سرشو انداخت پایین منم به موهای سیاهش که ارض زیر مقنعه افتاده بود بیرون نگاه می کردم که یهو گفت برو دیگه چراغ سبز شد آقا اینو که گفت دیدم صدای بوق ماشینها داره کونم رو پاره میکنه قاطی کردم اساسی دنده رو اشتباهاتی جا زدم دستی رو پایین ندادم هول شده بودم با بدختی حرکت کردم دیدم ساناز از شدت خنده کف ماشین افتاده( شوخی)منم خنده ام گرفت سرعت ماشین رو کم کردم تا دیرتر برسونمش گفتم نامرد دیگه خونه ما نمیای گفت به خدا می خواستم بیام که مادرم نذاشت گفتم یادته اونروز تو باغ چی بهت گفتم سرشو انداخت پایین منم آروم دستمو گذاشتم رو دستش و ماشینو کنار خیابونه خونشون پارک کردم گفتم ساناز نمیدونی چقدر دوست دارم بعد گفت منم دوست دارم جفتمون داغ کرده بودیم وقتی فهمیدم عشقمون دو طرفه هست داشتم از خوشحالی بال در میاوردم ساناز یه نگاه به ساعت انداخت و گفت وای احسان دیر شده برو سمت خونه منم گفتم باشه یه کوچه با خونشون فاصله داشتیم که گفت بقیه راه رو پیاده میره گفتم چرا?گفت اینجوری بهتری دوهزاریم افتاد خواست درو باز کنه گفتم ساناز مواظب خودت باش برگشت صورتش رو به صورتم نزدیک کرد قلبم داشت تاپ تاپ میزد یه ماچ کوچولو از لبم گرفت و بدون اینکه چیزی بگه سریع پیاده شد رفت من پنج دقیقه تو کف لباش بودم راه خونمون رو گم کردم فکر میکردم اگه ببینمش آروم تر بشم ولی بدتر دیوونش شدم دیگه زندگیم شد ساناز می خواستم هر چه زود تر باهاش ازدواج کنم یک هفته بعد از اون روز از دانشگاه برگشتم خونه دیدم ماشین خاله ام جلو خونه پارکه زیاد خوشحال نشدم چون می دونستم ساناز همراهش نیومده ولی درو که باز کردم دیدم کفشای ساناز تو جاکفشیه می خواستم سکته بزنم سریع رفتم تو خونه خالم رو دیدم کنار مادرم نشسته بود رفتم جلو روبوسی و حال واحوال کردیمو رفتم تو اتاقا دنبال ساناز همه جا رو زیر ورو کردم ولی اثری از ساناز نبود کیفش رو مبل بود ولی خودش نبود به مادرم و خالم گفتم ساناز کجاست گفتن رفته طبقه بالا قسمت انباری تا کتاب های کنکور تو رو هر کدوم که لازم داره بر داره مثل باد خودمو رسوندم انباری دیدم داره با کتابا ور میره یواش رفتم جلو دستمو گذاشتم رو چشماش بعد ترسیدگفت ستاره (خواهرم)تویی?بعد دستشو رو دستام کشید گفت احسان تویی? که منتظر جواب نشد برگشت پرید تو بغلم منم محکم فشارش میدادم گفت فکر کردم نمیای خونه کجا بودی تا حالا?گفتم بخدا اگه می دونستم میای دانشگاه رو می پیچوندم بعد لبشو گذاشت رو لبم منم هم کاری کردم حس خوبی داشتم تنش چقدر داغ شده بود سینه هاش قشنک با سینهام مماس بود و مثل دو تا گلوله گرد آتشین شده یود یه دستم دور گردنش بود یه دست دیگم دور کمرش لبام داشت اتیش می گرفت از بس میک میزد دستم بردم رو سرش و موهاشو رو نوازش کردم همیشه دوست داشتم این کارو انجام بدم حشر ساناز زده بود بالا از چشماش اینو فهمیدم ترسیدم که کار به جاهای باریک برسه چون هدف من ازدواج با ساناز بود واسه همین نمیخواستم با هاش سکس کنم حتی از عقب هر پسری جای من بود اونو از کون میکرد ولی من یه حس بدی داشتم شاید به خاطر این بود که من اینجوری تربیت شده بودم و دوس نداشتم قبل از ازدواج باهاش سکس کنم دست ساناز داشت کیرم رو از رو شلوار مالش میداد که دستشو گرفتم گفت زیپتو باز کن گفتم نه ساناز تا همین جا کافیه من می خوام باهات ازدواج کنم دوست ندارم قبل از ازدواج با هم سکس کنیم گفت خره از عقب حال کن تا پرده ام هم سالم بمونه ولی بازم جوابم منفی بود بد جور حشری بود دوباره اصرار کرد من بهش گفتم من که به خاطر سکس بهت نزدیک نشدم دیگه راضی شد و ازم فاصله گرفت بدجور تو ذوقش خورد من دوس نداشتم اونو ناراحت کنم ولی چاره نداشتم دیدم دستشو برد طرف زمین و چندتا کتاب برداشت و به طرف پلهها رفت دستش رو گرفتم گفتم کجا صبر کن جواب نداد و دستش رو کشید رفت پایین منم دنبالش رفتم به مامانش گفتم بریم دیگه من کتابایی که می خواستم برداشتم بعد خالم منتظر همین حرف بود مثل فنر از جاش پرید و با مادرم خداحافظی کرد بعدش با من هم خداحافظی کرد هر چی گفتم خاله بمونین من تازه اومدم قبول نکرد ساناز هم با اخم و ناراحتی از مادرم هم خداحافظی کرد و رفت سمت در انگار نه انگار من هم آدم هستم بدون هیچ توجهی به من در را باز کرد و رفت کنار ماشین مامانش هم سوار شد و رفتند من فکم از تعجب افتاد رو زمین اخه چرا اینجوری کرد مگه من چیکار کردم فقط گفتم سکس نکنیم (بعدا فهمیدم که اونروز چه اشتباه بزرگی کردم دختر حشری رو نباید سر کوب کرد)مادرم در حالیا که ظرف میوهها را به سمت آشپز خانه میبرد گفت به ساناز چی گفتی کارد میزدی بهش خونش در نمی یومد جواب مادرم رو ندادم به سرعت رفتم سمت اتاقم و روی تخت دراز کشیدم قطره های اشک به ارامی از چشمانم سرازیر میشد چشام رو بستم و دیگه هیچی نفهمیدم و به خواب رفتم با صدای مادرم که از پشت می گفت احسان عزیزم چرا درو قفل کردی از خواب پریدم یه نگاه به ساعت انداختم دیدم نزدیک 2 یا 3 ساعت خواب بودم قطره های اشک رو گونهام خشک شده بود پایان بدنم درد میکرد مادرم باز صدام میکردم با یه صدای مرده گفتم چیه؟ گفت بیا شام حاضره گفتم نمی خوام بعد دوباره. گفت بیا بیرون دیگه گفتم ولم کن مادر بعد صدای پدرم اومد و گفت ولش کن مریم( مادرم) خودش هر وقت گشنش شد میاد می خوره تو دلم گفتم دمت گرم پدر منو از دست مادر خلاص کن دیگه مادرم چیزی نگفت منم دوباره رفتم تو فکر ساناز و رفتارش با خودم خیلی ناراحت بودم چرا با من این کارو کرد?قیافه ی ساناز با اون حالت عصبی همش جلو چشام یکم عذاب وجدان داشتم و از طرفی بخودم دلداریم میدادم که کار درست رو انجام دادم حس کردم شرتم خیسه دیدم آبم خالی شده تو شرتم بلند شدم رفتم حموم و خودم رو شستم و یه دوش آب گرم گرفتم که خیلی بهم حال داد جیگرم حال اومد ولی تا به ساناز فکر میکردم جیگرم آتیش می گرفتپایان قسمت اولنوشته سلطان
0 views
Date: November 25, 2018