دختر امام جمعه

0 views
0%

 
 اولین مسافرت مجردی من، چند روز بعد از كنكور بود. همه برنامه ها از قبل هماهنگ شده بود. قرار بود بریم ویلای شهروز اینها. ویلای دنج و شیك و بزرگی بود در آخرین نقطه خزر شهر جنوبی. هیچیك از ما هنوز ماشین نداشتیم ( من قول ماشین را از پدرم برای بعد از قبولی دانشگاه گرفته بودم ) و به ناچار با یك مینی بوس در بست رفتیم. خزر شهر بین شهركهای شمال، به دلیل داشتن كمیته مستقر، بدترین شهرك از لحاظ دختر بازی بود. از طرفی چند تا از ویلا های مصادره ای هم به بنیاد های انقلابی واگذار شده بود. مثل ویلایی كه روبه روی ویلای پدر شهروز بود و متعلق به ستاد اقامه نماز جمعه. برای همین هم این چند روز كه در خزر شهر بودیم فقط به عرق خوری (آنهم عرق های افتضاح سوپر شهرك)، موتور سواری، شنا و پوكر گذشت. روز ماقبل آخر كه تصمیم گرفته بودیم فردا صبح به تهران برگردیم ( چون پولمون ته كشیده بود ) برای آخرین شنا به دریا رفتیم. موقع برگشت، من آخر از همه بودم. روی پل عابر ( حد فاصل جنوبی و شمالی) با دختری چادری برخورد كردیم. دیدن یك دختر چادری با چادر مشكی توی خزر شهر و سر ظهر همونقدر برامون عجیب بود كه دیدن یك خانم لخت. آخه خزر شهر اصلاً دختر چادری نداشت. با اینهمه بعضی از بچه ها رحم نكردن و تا دلشون میخواست متلك بار دخترك كه با برادر كوچیك 5-4 ساله اش بود كردند. قیافه پسر بچه ای كه با دختره بود به قدری جذاب و با نمك بود كه تصمیم گرفتم نگاه دقیقی به صورت خواهرش هم بیاندازم. دختر، عینك دودی بزرگ مدل قدیمی زده بود و بنا براین نیمی از صورتش اصلاً دیده نمی شد.پوست صورتش سفید مثل برف و لبهاش علیرغم نبود هیچ آرایشی، سرخ و گلی بود. با اینكه نصف صورتش رو نمی دیدم، ولی میدونستم باید خیلی ناز باشه. صورتش گرد بود و قدش كوتاه. چشمهاش از پشت عینك نه چندان سیاهش برای یك لحظه به من دوخته شد و دوباره به زمین جلوی پاش خیره شد. وقتی از كنار من رد میشد به آرومی گفتم « ببخشیدشون » و اون هم با صدایی ظریف جواب داد « خدا ببخشدشون » پیش خودم فكر كردم كه تیر به هدف خورده. طرف از اونهایی بود كه از آدمهای با كلاس و تیپ های مردانه خوشش می اومد. با رسیدن به ویلا دعوای همیشگی كی اول دوش بگیره سر گرفت. تا بچه ها سر نوبت دعوا كنند، من دوشم رو گرفته بودم و داشتم موهامو خشك میكردم. می خواستم برم توی صحرای جلوی پل و سنگ برای آكواریومم جمع كنم. اون موقع جلوی پل یك صحرای شنی بود. نمی دونم حالا تبدیل به پارك شده یا توش ویلا ساخته اند. ولی حدود سال 67 صحرای بزرگی بود كه پر بود از مارمولك های بزرگ و شن و سنگریزه های قشنگ دریایی. همینطور كه مشغول جمع كردن و انتخاب سنگ ریزه ها بودم صدای دخترونه ای گفت – خسته نباشین سرم رو بلند كردم. خودش بود كه داشت از شهرك شمالی بر میگشت. ایستادم و جواب دادم – ممنون. شما هم خسته نباشید از این گرما و آفتاب – متشكرم. لهجه شیرین تركی داشت. قصد داشت به راهش ادامه بده كه سعی كردم با ادامه صحبت هام جلوش رو بگیرم – برادرتون رو برده بودید دریا ؟ – نه، رفتم براش بستنی خریدم. – ویلا تون كجای شهركه  ؟- آخر شهرك. روبه روی ویلای خودتون – مگه شما میدونین ویلای ما كجاست ؟ – آره خوب. روبروی ما هستین. كم هم كه سرو صدا نمیكنین. همه شهرك میدونن شما كجایین. – هه هه هه باید ببخشید. لابد شبها نمیزاریم بخوابین. – نه صداتون اونقدر ها هم بلند نیست. – از كدوم شهر اومدین؟ – از ……..- من كه اسمشم نشنیده ام – جای بزرگی نیست – راستی ویلای روبروی ما كه مال ستاد نماز جمعه است – خوب پدر من هم امام جمعه است در حالی كه با تعجب آب دهنم رو قورت میدادم پرسیدم – راست میگین ؟ عینكش رو برداشت و چشمهای سبز درشت و بینی كوچكش رو نشون داد و پرسید – دروغم چیه ؟همینطور كه مبهوت بودم به تدریج از من دور شد. بیست قدم جلوتر برگشت، لبخندی زد و بلند تر از همیشه گفت  – خدانگهدار. بعد میبینمتون و من باز هم مثل ابله ها به رفتنش خیره شدم. خیلی خوشگل بود. مثل دختر هایی كه عكسشون روی جلد مجله هاست. اصلاً یادم رفته بود كه ما فردا صبح داریم میریم. با عجله بلند شدم. سنگریزه ها رو به زمین ریختم. به سرعت به دنبالش دویدم. توی پیاده روی آنطرف بلوار بهش رسیدم. – میشه همین امشب همدیگرو ببینیم ؟ – مگه فردا رو ازمون گرفته ان ؟ اگه میگفتم كه فردا برمیگردم تهران، كارها خراب تر میشد. این بود كه گفتم – آخه من امشب كارتون دارم. خندید و گفت – خوب باشه برای فردا. من عصر با پدرم میرم فریدون كنار و دیر وقت بر میگردم. شب هم نمی تونم بیام بیرون. باشه برای فردا. فعلاً هم خدا نگهدار – حداقل اسمتون رو بگین – فاطمه – منم فرشاد – خداحافظ پایان بعد از ظهر مشغول جمع و جور كردن اتاقها بودم. این رفقای بی معرفت در غیاب من رفته بودند بابلسر برای خرید سوقاتی. من هم ریخت و پاشهای همه 8-7 روز گذشته رو جمع كردم و نشستم پای تلویزیون. وقتی هم بچه ها اومدن شام رو خوردیم و رفتیم كه زود بخوابیم. قرار بود مینی بوس ساعت 5 صبح بیاد دنبالمون. ساعت 1130 بود كه صدای بنز حاج آقا رو شنیدم. از پنجره بیرون رو نگاه می كردم. دیدمش. صبر كردم همه رفتن تو ویلاشون. من هم بی سرو صدا پریدم بیرون و رفتم كنار ویلای اونها. یك ویلای سه خوابه بود. اتاق حاج آقا و حاج خانم اولین اتاق بود. اتاق بعدی هم یك خانم و شوهر دیگر ( كه بعد فهمیدم خواهر و شوهر خواهر فاطمه اند ) بودند. در اتاق سوم هم با وجودی كه پرده ها بسته بود میشد هیكل فاطمه را به خوبی تشخیص داد. چون پنجره باز بود، پرده را كنار زدم. فاطمه با مقنعه و بدون چادر داشت چادرش رو مرتب میكرد. كس دیگری توی اتاق نبود. آرام صدایش زدم. با وحشت برگشت. میترسیدم جیغ بكشد. خوشبختانه زود من رو شناخت. باز هم با صدای آروم گفتم « یك ساعت دیگه من اینجام » و قبل از اینكه بگوید نه فرار كردم. یك ساعت وقت داشتم. پیاده رفتم تا كنار دریا. حساب كرده بودم كه 20 دقیقه رفت و 20 دقیقه برگشت. پس حد اكثر 10 دقیقه لب دریا وقت داشتم. استثنائا سوپر باز بود. سیگاری كشیدم و یك شیشه ماءالشعیر هم رفتم بالا. وقتی كنار پنجره اتاق فاطمه رسیدم 5 دقیقه هم دیر شده بود. خوشبختانه هوا از شبهای پبش خنك تر بود. پنجره بسته بود. پرده كشیده و چراغها هم همه خاموش. مار كوچكی به سرعت از زیر پایم فرار كرد. دلم میخواست هرچه در مورد بی زهر بودن مارهای شمال شنیده بودم حقیقت داشته باشد. هول برم داشته بود. نكند كس دیگری پنجره را باز كنه. به آرومی كمی پنجره رو باز كردم. فقط چند سانتیمتر. پنجره با نیروی دیگری به آرامی و خود به خود باز شد. آخیش. فاطمه بود. – چیكار داشتین؟ – میخواستم ببینمتون – برای چی ؟ چاره ای نبود. وقت زیادی نداشتم. باید اغفالش میكردم. حالا موقع وجدان درد نبود. ممكن بود دیگه هیچوقت طرف رو نبینم. – برای اینكه من از لحظه ای كه با شما حرف زدم یه آدم دیگه ای شدم. لبخندی زد و گفت  – چه جور آدمی ؟ – یه آدم عاشق نیم ساعت بعد، وقتی دستهاش رو توی دستهام گرفته بودم، با لحنی جدی در جواب این حرفم داشت میگفت  – خودم فهمیده بودم. همون وقت كه دیدمت فهمیدم عاشق من شدی. و من كه خیلی دلم میخواست بگویم « تف به گور پدر آدم دروغگو » جلوی خودم رو گرفتم و گفتم  – میدونی ؟ آدم وقتی عاشق میشه، اول دیگران میفهمن، بعد خودش. این یه اصله. اینو توی یه كتاب خوندم. ظهر وقتی برگشتم خونه كه نمازم رو بخونم (عجب آدم دروغگوی عوضیی هستم ) همه دوستهام فهمیدن كه من عاشق شدم میگفتن تو چشمات نوشته و اون با سادگی و زود باوری جواب داد  – آره، میشه عاشقی رو تو چشمهات خونداگه میخواستم كاری بكنم حالا وقتش بود. ولی هنوز موقعیتمون خیلی مسخره بود. من توی باغچه ایستاده بودم و اون روی لبه پنجره. با مانتو، مقنعه و چادر مشكی بهش گفتم  – كسی نمیاد تو اتاقت ؟ – نه، نترس. در اتاقم قفله. وقتی شوهر خواهرم خونه است در اتاق رو قفل میكنم. – من میترسم. میشه امتحان كنی ؟ – بخدا قفله ………. خوب باشه صبر كن و رفت كه قفل در رو امتحان كنه. از همین فرصت استفاده كردم. دستهام رو گذاشتم لبه پنجره و پریدم تو اتاق. – قفل بود ؟ – چرا اومدی تو ؟ – آخه اونجوری بد بود. یه وقت یكی من رو میدید برای تو بد میشد – آهان. خوب باشه كنار تختش روی زمین نشستم. حدث زدم اگه روی تخت بشینم اون نمیاد كنارم. ولی اینجوری میومد. نشست لبه تخت. با فاصله. ازش راجع به خونواده اش می پرسیدم و به تدریج خودم رو با هر كش و قوس، چند سانتیمتری به اون نزدیك میكردم. متقابلاً هرچی دروغ بلد بودم راجع به خونواده خودم بهش میگفتم. راجع به برادری ( كه ندارم ) و همسرش كه دختر یكی از روحانیون سر شناسه گفتم. گفتم كه خانواده مذهبی ای دارم و پدرم از بازاریان علاقه مند به روحانیته  و دست آخر وقتی بهش گفتم حاضری خانم من بشی ؟  اون با لحنی معلم مابانه جواب داد به شرطی كه دیگه مسافرت مجردی نری دستش رو گرفتم و جوری وانمود كردم كه از این لحظه بنده مطیع اونم. با هیجان و خوشحالی دستش رو بوسیدم و اون هم نتونست دستش رو به موقع كنار بكشه. ازش هزار بار تشكر كردم كه پیشنهادم رو قبول كرده. قرار شد كه اون به خانواده اش چیزی نگه و من خانواده ام رو به صورت غریبه برای خواستگاری بفرستم. با جرات و جسارت بیشتری كنارش روی تخت نشستم و اون هم ممانعتی نكرد. دستم به تدریج بالا تر رفته بود و به آرومی بازوهایش رو میفشردم. از قشنگی و لطافت و نجابتش تعریف كردم. زمان به سرعت به زیان من در حال گذر بود. بیرون بارون گرفته بود. بلند شدم و پنجره را بستم . اینبار كاملا چسبیده به اون نشستم. یك دستم رو دور بدنش حلقه كردم و بازوی دیگرش رو گرفتم. با دست دیگر چانه اش رو گرفتم و به سمت خودم چرخوندم. صورتش كاملاً روبروی صورت من بود. گفتم  – فاطمه ؟ – هوم ؟ – دوستم داری ؟ – توچی ؟ – می پرستمت – كی میای ؟ – كجا ؟ – خواستگاری – هروقت تو بگی. جمعه همین هفته خوبه ؟ – باشه خوبه – پس من باید فردا سریع برگردم تهران – چرا ؟ – برای اینكه برم به خانواده ام بگم آماده بشن. ضمنا تو گفتی دوست نداری دیگه مجردی مسافرت برم. – آهان. خوب باشه – جوابمو ندادی. دوستم داری ؟ سكوت كرد. لبخند زد. و بالاخره با ناز و عشوه با چشم پاسخ مثبت داد. معطلی جایز نبود. لبهاش رو به آرومی بوسیدم و فوراً شروع كردم به بوسه های تند و كوچك از گونه هاش. خودش رو عقب كشید و همین باعث شد كه روی تخت بخوابه. من هم همچنان ادامه دادم. می دونستم این كار هر دختری رو تحریك میكنه. مخصوصا دختر دست نخورده تازه بالغی مثل اونو. مقاومتش كم و كمتر شد تا به تدریج به صفر رسید. بعد دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و با فشار بهم لب داد. چه لبی. خیلی حرفه ای. باور كردنی نبود كه این لب خوردن رو به طور ذاتی بلد باشه. ولی باید باور میكردم. مزه عسل میداد. اولین دختری بود كه با لب خوردن تحریك میشد. چشمهاش برق مخصوصی میزد. دستم رو روی سینه اش گذاشتم. محكم و كوچك بود. منهم محكم فشارش میدادم. ناله اش بی سر و صدا بود. از روی تخت بلند شدم و پاهاشو كه از تخت آویزون بود روی تخت كشیدم. كنارش خوابیدم و دوباره لبهاشو گرفتم. با دست آزادم به تدریج دگمه های مانتواش رو باز كردم. فقط سه تا بالایی رو. حالا میشد جنس سوتینش رو از زیر بلوز دگمه دار چهارخانه قشنگش حس كرد. یك دستم رو زیر سرش گذاشته بودم. و دست دیگرم رو به سمت شكمش بردم و از زیر بلوزش بالا آوردم. شكمش رو جمع كرد كه مثلا مقاومت كنه. ولی مقاومت مسخره ای بود. چون همزمان داشت لبهام رو قورت میداد. سینه سفت و كوچك و دخترانه اش رو از زیر سوتینش بیرون كشیدم. آه از نهادش بلند شد. عجیب بود. این دختر همه جای بدنش حساس بود و با هر حركت من بیشتر وبیشتر تحریك میشد. لبهایم رو آزاد كردم و به سراغ سینه هاش رفتم. مثل انار سفت بود و نیاز به آب لمبو كردن داشت. خیلی حشری و سكسی بود. صبر كردم تا یك نشونه جدید ببینم و بعد كارهای جدید رو شروع كنم. به زودی علایم این نشونه جدید ظاهر شد. همینطور كه سینه هایش رو میخوردم به آرومی كمرش رو بلند میكرد و دوباره به تشك فشار میداد. دوباره رفتم سراغ لبش. برای اینكه اعتراضی نكنه لازم بود لبشو با یك چیزی ببندم. پس شروع كردم به لب خوردن و اون هم شروع به جواب دادن كرد. یك دستم كه هنوز زیر گردنش بود از همان زیر به سراغ سینه اش رفت. هنوز شك نكرده بود. دست دیگرم رو به آرومی از روی شلوار به كسش رسوندم. پاهاشو جمع كرد و بالا آورد. فكر كرده بود میخوام شلوارش رو در بیارم. ولی من هنوز چنین قصدی نداشتم. كمی كه از روی شلوار قسمت بالای كسش رو مالیدم، اعتمادش جلب شد و پاهاشو دوباره پایین آورد. من هم انگشتهامو سراغ جاهای حساس تر فرستادم. بالاخره نقطه حساس كسش رو پیدا كردم. خودش پاهاشو از هم باز كرده بود. حس كردم اگه ادامه بدم ارضا میشه. پس دستم رو بالا آوردم و به شكم و سینه اش ور رفتم. حرصش گرفته بود ولی رویش نمیشد كه ازم بخواد به مالوندن كسش ادامه بدم. موقعیت مناسب بود. دوباره دستم رو پایین بردم و اینبار سر راه دگمه و زیپ شلوارش رو هم باز كردم. لبش رو كه همچنان توی لبم بود آزاد كرد و با التماس گفت – نه – باشه عزیزم. هرچی تو بگی ولی مثل بچه های معصوم به كارم ادامه دادم. اما اینبار هم برای اینكه اعتمادش جلب بشه، فقط از روی شورت. خیسی شورتش نشون دهنده این بود كه خواهرش داره گاییده میشه. ولی یه چیزی برام عجیب بود. استخوان لگنش تا آن پایین ها ادامه داشت. چون پاهاش آزاد بود به آرومی شلواش رو پایین كشیدم. علیرغم اعتراض زبانی، خودش هم كم و بیش همكاری می كرد. مانتو، مقنعه و چادر عربیش رو همچنان به تن داشت و من هم اصراری برای در آوردنش نداشتم. یاد عارفنامه ایرج میرزا و کس و شعر چادرش افتاده بودم. دستم همچنان به كار كسش مشغول بود. بالاخره سوراخ كسش رو پیدا كردم. خیلی عقب تر از بقیه كسهایی بود كه دیده بودم. تقریبا نزدیك كونش بود. از روی شورت فشار كوچكی با انگشتم وارد كردم. شورتش به سادگی فرو رفت. دستم رو تا شكمش بالا آوردم و اینبار از زیر شرتش بردم تو. هیچ اعتراضی وجود نداشت. سراپا لذت شده بود. دستم رو آنقدر بردم پایین كه انگشتم به سوراخش رسید. به ملایمت انگشت وسطم رو بردم تو. به تجربه فهمیده بودم دختر های توی این سن و سال با یك انگشت پاره نمیشن. ورود انگشتم به داخل واژنش، اونو از خود بی خود كرده بود. داشت ارضا میشد و هنوز سر من بیكلاه بود. اشكالی ندیدم كه ارضا بشه. با مالوندن انگشتم داخل سوراخش به راحتی ارضاش كردم. از خشك شدنش فهمیدم ارضا شده. خودش صداش در نمی اومد. دستم رو بیرون كشیدم و بوسیدمش. – مباركه – خانم شدم ؟ – نه خنگه، ارضا شدی – یعنی چی ؟ – یعنی خیلی لذت بردی – خیلی خوب بود. – آره میدونم برای تو خیلی خوب بود – مگه برای تو نبود. – من كه ارضا نشدم. – چرا ؟ – چون تو نذاشتی – حالا باید چیكار كنم ؟ – چی رو چیكار كنی ؟ – اگه بخوام تو هم بشی باید چیكار كنم ؟ – باید لخت بشی -ا ونوقت زنت میشم ؟ – نه. اون اسمش عروسیه . ایشالله شب عروسیمون -برو كنار كنار رفتم. بلند شد. چادر و مقنعه اش را در آورد. بقیه دگمه های مانتوش رو باز كرد. شلوارش قبلا از پاش افتاده بود و فقط به یك پایش آویزان بود. دگمه های سر دست بلوزش رو كه شبیه پیرهن مردونه بود باز كرد و بلوزش رو از سرش در آورد. بند های سوتینش رو از شونه ها رد كرد. اونو چرخوند و برگشت به سمت من. به شورتش اشاره كرد -اینم باید در بیارم؟ با سر اشاره مثبتی كردم. اوهم لخت لخت شد – حالا چیكار كنم ؟ دستش رو گرفتم و كشیدمش رو تخت. بلند شدم و بلوز و شلوارم رو در اوردم. میدونستم چون احتمالا تنها كیری كه دیده دودول داداشش بوده و احتمالا از دیدن من می ترسه، پس پشتم رو بهش كردم و بهش گفتم – حالا برگرد برگشت رو به دیوار. كون كوچكی داشت ولی كسش به دلیل عقب بودن قلپی از لای پاهاش بیرون زده بود. جلوی شورتم رو زیر تخم هام كشیدم و به نرمی روش خوابیدم. گذاشتم لای پاش و تلمبه زدم. با سومین یا چهارمین حركت من دوباره خیس شد. باید دوباره ارضاش میكردم. كمی كمرم رو بالا تر كشیدم و اینبار نوك كیرم را جلوی كسش قرار دادم. لحظه بدی بود. دلم براش میسوخت. كمی فرو كردم. در حد یكی دو سانتیمتر. بد نبود. گرم و لیز. وجدانم اجازه نمی داد. بیرون كشیدم و خودم رو با رفت و برگشت توی همون دو سانتیمتر بی خطر ارضا كردم. نفهمیدم كه اونم ارضا شد یا نه. آبم رو روی كمرش ریختم. از روش كنار اومدم و توی بغل خودم گرفتمش. داشت برام یه كس شعرایی میگفت كه چون خوابم می اومد نمیفهمیدم چی میگه. كمی به حرفهاش دقت كردم. داشت شرط میگذاشت كه دیگه تا موقع عروسی از این كارا نكنیم. یاد حرف ناپلئون افتادم كه میگه   « اون چیزی كه حدی نداره حماقته » و لبخندی زدم. فكر كرد كه با این لبخند حرفش به كرسی نشسته. هوای مرطوب شمال و ماءالشعیری كه لب دریا خورده بودم باعث شده بود كه شدیدا به دستشویی احتیاج پیداكنم. بهش گفتم چون میخوام صبح زود به تهران برم كه پدر اینها رو راضی كنم بیان خواستگاری، باید الان برم. قبول كرد. خواستم از پنجره برم كه یه هو صدام كرد  – صبر كن. آدرس – آدرس چی؟ – آدرس ما توی ………..- آهان. آهان. خوب بنویس و او مشغول نوشتن شد. زیر نور كمی كه از پنجره می اومد. هنوز لخت بود. ولی از دختر خوشگل و نجیبی كه ظهر دیده بودم، چیزی باقی نمونده بود. انگار فقط یه وسیله بود برای ارضای من  

نوشته فرشاد ( كیانا )
 
   

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *