سلام دوستان من هم مي خواهم يكي از ماجراها موبراتون تعريف كنماميد وارم خوشتون بياداين ماجرا ي حدود 7 سال پيشه ، و تقريبا 6 ماه از ازدواجم گذشته بود خانوم من يك دختر خاله داره بنام نازنين كه اين دو تا از بچه گي خيلي با هم رفيق بودن و بعد از ازدواج ما هم همچنان اين صميميت برقرار بود به طوري كه نازنين گاهي بشتر روزهاي هفته را خونه ما بود و اين صميميت بين من و نازنين هم ايجاد شده بود ، وقتي مي خواستيم سه نفري جايي بريم اون دو تا برايي نشستن روي صندلي جلو كلي تو سرو كله هم مي زدند و گاهي آخر هم هر دو جلو مي شستن و يا چند روز كه نازنيين رو نمي ديديم اون همون جوري كه با خانومم ديده بوسي مي كرد با من هم ديده بوسي مي كرد ، يا چند شب كه خونه ما نبود و مي آمد خونه ما مي گفت اخي هيچ جا خونه خود آدم نمي شه ، و . . . شبا كه خونه ما مي موندصبح كه من مي رفتم دفتركارم ، اونو هم سركارش مي رسوندم يك جورايي سه تايي بهم عادت كرده بوديم ، من و نازنين زياد تو سروكله هم مي زديم و باهم شوخي مي كرديم و خانومم از قضيه نه تنها نارحت نبود بلكه باعث باني هم مي شد .من به نازنين علاقه داشتم ولي مثل يك دوست ، اون با اين حالي كه دختر زيبا و خوش اندامي بود ولي از ديد من مورد سكس نبود.داستان از شبي شروع شد كه فيلم خوابگاه دختران كه اون موقع تازه امده بود و نازنين گرفته بود و شب آورد و سه تايي ديديم ، از اون جايي كه هم خانوم من و هم نازنين خيلي ترسو هستن ، سوژه خوبي دست من داده بودن و من هم براي تفريح كمي ادا و اسولاي فيلمو درمي آوردم و هر دوشون خيلي ترسيده بودن حتي يادم كه همسرم رنگش پريده بود و حالش خوب نبود . وقتي خواستيم بخوابيم كه معمولا نازنين تو حال روي كاناپه مي خوابيد ، من و نازنين جامونو عوض كرديم و اون رفت تو اطاق جاي من و من روي كاناپه خوابيدم ولي همچنان كاراي من و ترسيدن هاي اونها ادامه داشت تا ديگه خانومم از ترس و شوخي هاي من عصبي شده بود ، به من گفت تو هم بيا رو تخت سه تايي بخوابيم من هم از خدا خواسته رفتم تو اطاق و خانومم وسط و من و نازنين هم دو طرفش خوابيديم ، خلاصه بعد كمي شوخي خوابمان برد اما من بر خلاف همشه كه با صدا ساعت بزور از خواب بيدار مي شدم ، اون روز صبح زود از خواب بيدار شدم و با كمال تعجب ديدم نازنين با يك تاب گله گشاد چرخيده تو تنش كه پتو هم روش نيست وسط خوابيده و زنمم هم تو اطاق نيست ، متوجه شدم كه نازنين كه خيلي شبا تو خواب لنگ و لگد ميندازه ، خانمم مجبور شده بره روي كاناپه بخوابه ، خانوم من هم ماشا.. خيلي خوش خوابه و دوست داره جاش راحت باشه ومعمولا تا ظهرمي خوابه ، خلاصه سرتونو درد نيارم شيطون رفت تو جلدم ومن به هواي دست شويي رفتن از اطاق رفتم بيرون ، تا از خواب بودن خانومم مطمعن بشم و برگشتم تو اطاق و روي نازنين پتو كشيدم و كنارش خوابيدم و از زير پتو آروم شروع كردم با دستاش بازي كردن و عكس العمل صورتش هم نگاه مي كردم كه كي بيدار ميشه ، به بازو هاش كه رسيدم ديگه داشتم تحريك مي شدم و اون هم كشو غوص مي امد ولي هنوز خواب بود ، دو دل بودم كه خلاصه دستم به سمت سينه هاش رفت و هنوز سنيه هاشو لمس نكرده بودم ، كه نازنين لاي چشاشو باز كرد و ديد كه تقريبا توبغل منه ، با چشم هاي خواب آلوده يك چم غره توام با خجالت به من رفت ، و دستشو از تو دستاي من در آورد و پشتشو كرد به من و به ظاهرا خوابيد ، من هم دوباره خودم بهش نزديك كردم و خودم چسبیدم به پشتش و دباره شروع كردم باهاش بازي كردن ، اين بار بلند شد و نشست و با چشماي لنگه بلنگه دور و ورشو نگاه كرد و خودشو خم كرد و تو حال نگاه كرد و ديد كه خانمم رو كاناپست ، با تغيير چهره اشاره كرد كه اون اونجاست تا منو آروم كنه ، معلوم بود نمي دونست بايد چيكار كنه خلاصه بلند شد و كاراشو كرد كه بره سركارش من بهش گفتم كه خيلي زوده كه ، اونم بدون اينكه به روي خودش بياره چه اتفاقي افتاد ، گفت نه امروز بهتره زود تر برم ، من هم سريع لباسامو پوشيدم و گفتم كه با هم مي ريم ، از خونه زديم برون و نه من برو خودم اوردم چي شده و نه اون تا اينكه من كه مي دونستم 2 ساعت اون زود تر داره مي ره سركار مسير دفتركارمو رفتم ، وقتي اون متوجه اين مسله شد و اعتراض كرد ، گفتم مي ريم دفتر با هم صبحانه بخوريم بعد مي رسونمت سر كارت ، از اون انكارو از من اسرار ، رفتيم دفتر ، بساط صبحانرو روميز چيدم ، اون ساكت و مظلوم شده بود ، من هم ساكت بودم و فقط به جناب شيطون فكر مي كردم ، خلاصه چندتا لغمه اي خورديم ، من به باهانه از نازنين چيزي خواستم و اون مجبور شد بره به آشپز خانه و وقتي برگشت و خواست بشينه رو مبل من دستشو گرفتم و اونو به طرف خودم كشيدم و مجبرش كردم تو بغلم بشينه و محكم گرفتمش و شروع كردم به بوسيدن صورتش ، اونم حي خودش عقب مي كشيد و به من مي گفت خيلي بدي و خواهش مي كرد كه ولش كنم ، من هم با چند تا كلمه رومانتیک شروع كردم ازش لب گرفن ، اول مقاومت مي كرد ولي بعدش رام تر شد ، دفتر من يك ساختمان قديمي دنج با حال بود كه سه تا اطاق داشت و من زمان مجرديم اونجا هم خونم بود و هم دفتر كارم ، يك اطاق مبله با تخت و امكانات داشتم ، من دست نازنين رو گرفتم و به سمت اطاق بردمش و اون هم با مقاومت كم و بيشي امد ، چون مي دونست من دارم كجا مي برمش ( اون اتاق براي خيلي ها خاطره انگيزه) ، نازنين بر عكس من ورزش كاره و من دلم خوش بود كه اگر واقعا نخاد بياد من نمي تونم مجبورش كنم، خلاصه برد مش تو اطاق و روي تخت نشوند مش و كنارش نشستم و شروع كردم به لب گرفن زوري از اون و چون دلم شور امدن كارمندام مي زد يك كم عجله داشتم و زود خوابوندمش روي تخت و كنارش دراز كشيدم و با دودستم مچاشو گرفتم و شروع كردم خورن صورت و گردن و لباش و اون هم با قربون صدقه از من امان مي خواست ولي خيلي جدي نبود ، تي شرتشو دادم بالا و از روي سوتين شروع كردم خوردن سينه هاش ، سينه هاش خيلي بزرگ نبود ولي اون موقع بهترين چيز براي خوردن من بود خيلي تقلا مي كرد ولي وقتي سوتينش كشيدم بالا و سينه هاي مرمريش رو مي خوردم ، نازنين آروم شد ، شايد فكر مي كرد اختتاميه كارمه ، ولي همچنان نشونه شهوت درون ديده نمي شد ، همين جوري كه سينه هاشو مي خوردم ديگه دستاشو ول كردم و اون فقط ازم خواهش مي كرد كه ديگه بسه ، و من خوردنم رو به سمت پايين شيف دادم تا به اطراف نافش رسيدم، آثار شهوت تازه در نازنين داشت خود نمايي مي كرد ولي معلوم بود از قصد فكر خودشو عوض مي كنه و نمي خواد شهوتي بشه ، و دوباره دستاش بكار افتاد ، ولي من دكمه و زيپ شلوار لي تنگشو باز كردم و دوباره مچ هاي دستشو گرفتم و با چونه و زبون قسمت فتح شدم رو مي مالوندم و ديگه طاقتم طاق شده بود و دستاشو ول كردم و بازور شلوارش از پاش در آوردم اون هم دو دستي جسبيده بود به شرتش كه از پاش در نياد ، و دوباره دستاشو گرفتم و شروع كردم از روي شرت خوردن ، اون كه آمادگي براي همچين عملياتي نداشت ، نرمي موهاي كسش از زير شرت حس مي كردم ، در همون حالت كه دستاشو گرفته بودم با زحمت شرتشو كمي پايين كشيدم و صورتمو چسبیدم به كسش و شروع كرم با زبون درز كسش و مالوندن و در اون موقع نازنين چند تا نفس عمق كشيد و ديگه هيچ تقلايي نكرد و چشماشو هم بست و هيچ حرفي هم نمي زد و من كه داشتم منفجر مي شدم ، لباسامو به سرعت در اوردم و شرت نازنينو هم از پاش درآوردم و رفتم روي نازنين كيرم به كسش مي مالوندم و شروع كردم خوردن لب و گردن و سينه هاش ، دست نازنينو گرفتم و به سمت كيرم بردم ولي تا دستش به كيرم خورد دستشو كشيد ، واقعا خجالت مي كشيد من تصور نمي كردم كسي در اين موقعيت بتونه همچين حالي داشته باشه ، خلاصه دوباره رفتم پايين پاي نازنين و زانوهاشو خم كردم و پاهاشو از هم باز كردم ، كسشو دست كشيدم ديدم هنوز خشكه ، آب دهن ماليدم به كس نازنينش و شرع كردم سر كيرم مالوندن به درز و سوراخ كسش ، ديگه هيچ اعتراضي نمي كرد و من داشت خيالم راحت مي شد كه اون پرده نداره (چون اون دو سال با كسي نامزد بود و بهم خورده بود و تازه ، دختراي تهرون 90 پرده ارتجايي و حلقوي دارن كه پردهاشون با 5 تا شيكم زايدن هم پاره نمي شه) يواش يواش شروع كردم فشار اوردن كيرم به سوراخ كسش ، و بالاخره بعد از چند دقيقه صداي نازنين درامد و شروع كرد به آه و اوه كشيدن ولي نه از روي شهوت بلكه از شدت درد من هم كه حشر حسابي بالا زده بود كيرم فشار مي دادم تا اينكه تا ته رفت توي كس نازنين و اونم جيغي كشيد ، واقعا كسش مثل سوراخ كون تنگ بود ، به آرومي كه خيلي دردش نياد چند تا تلمبه زدم اونم جيغ و ناله درد و شهوت مي زد ، ولي هنوز خيلي تحريك نشده بود كه من حس كردم آبم داره مياد ، نمي دونم چم شده بود ، به سرعت كيرم بيرون كشيدم و آبم ريختم روي شكم نازنين ، بعد رفتم كنارش خوابيدم و بوسيدمش و ازش تشكر كردم بابت حالي كه بهم داده و ازش معذرت خواستم بابت كاري كه باهاش كردم و هم اينكه آبم زود امد و اون هنوز ارضا نشده و چون ديگه وقت زيادي نداشتيم بهش گير ندادم اون هم سريع بلند شد جالب تر از همه كه اين صحنه رو هيچ وقت يادم نمي ره ، وقتي كه از بغلم بلند شد و خواست بره دست شويي بازم خجالت مي كشيد كه من لختشو ببينم و يك لباس جلوي خودش گرفت و بدو رفت از اطاق بيرو.ببخشيد بچه ها اگر بد نوشتم ولي واقعا سخت بود نوشتن ، و هر چي از سرو تش زدم ديگه كمتر نشد و شايد محتواي سكسي ضعيفي داشت ولي يكي از بهترين خاطره ها و شروعي براي من بود.و اگر كسي علاقه به ادامه اين موضوع داره بايد به اختصار بگم ، تا مدتي بعد از اين ماجرا رفت آمد نازنين با ما كم شد و لااقل شب ها كمتر منزل ما مي موند و من و نازنين هم اين موضو را به روي هم نمي آورديم تا چند ماه بعد كه سال گرد ازدواج من و خانومم بود و سه نفري ( با نازنين) رفتيم شمال ويلاي پدر نازنين و تو اين سفر من فهميدم كه نازنين به من علاقه مند شده و اون شرمش از بروز علاقه باعث شده تا رابطشو با ما كم كنه و همچنين عدم خيانت به دختر داييش كه صميمي ترين دوستش هم بود ، اما بعد از آن كم كم رابطه تلفني و اس ام اسي من و نازنين زياد شد علاقمون به هم شدت گرفت البته اون تو بروز علاقش همشه خجالت مي كشيد و باز هم من با نازنين رابطه سكس داشتم تا اينكه قضيه رابطه رومانتیک من و نازينو خواهر نازنين و خواهر خانومم هم فهميدن و شايد در اون موقع چون خانمم بار دار بود براي آرامش اون كسي به روي خودش نمي آورد ولي خلاصه بعد از اون خبر به گوش پدر خانومم هم رسيد و اون كه از همون اول از رفت و آمد ما با نازنين ناراحت بود از اون موقع با من قهر كرده . . . . .( اگر مورد پسند بود ادامشو مي نويسم)فقط نكته آخر اوناكه دوست دارن فهش بدن هرچي دلشون مي خواهد بگن ولي در مورد هيچ كس قضاوت نكنين ما ها هر كدوم با تربت ها و معيار هاي متفاوتي بزرگ شديم و شرايط گاهي به گونه اي پيش ميآد كه تا آدم درون قرار نگيره نمي تونه خودش مهك بزنه ( بر شيطان لعنت )گفته آخرم ( بر شيطان لعنت ) منو ياد يك داستان انداخت كه شايد خالي از لطف نباشد ،ساربوني تو صحرا با شترش مي رفته كه يهو راست ميكنه ، اينور نگاه ميكنه اون ور نگاه ميكنه ، چشمش ميوفته به شترش ، فكري با خودش مي كنه و قپون رو از بار شتر در مياره (شايد اسمش رو غلط گفته باشم ولي وسيله اي كه مانند ترازو و دو كفه بزرگ داره كه با طناب به دو طرف يك چوب وصل شده ) وسط چوبش روي پشت شتر مي ذاره و هر كدو از پاهاشو توي يك كفه قرار ميده و شتر عزيزشو مي كنه ، كارش كه تموم ميشه ميگه بر ( شيطون لعنت ) ، شيطون كه بهش خيلي بر مي خوره به ساربونه نازل ميشه و ميگه من عمرا هر چي فكر مي كردم تو اين بيابون تو با يك شتر مي توني چكار كني عقلم نمي رسيد اي ول به خودت كه از من شيطونتري.نوشته پدرام
0 views
Date: November 25, 2018