اسمم میلاد26سالمه . من یه دختر خاله دارم که 20سالشه اسمش پریسا هست اون یه دختر فوق العاده زیبا مهربونه. تابستون امسال یعنی تابستون 96بود از سر کار اومدم تو راه که داشتم میومدم به خودم گفتم مادر بزرگو پدر بزرگ خیلی تنهان برم پیششون که به خونه زنگ زدمو گفتم که من میرم پیش پدر بزرگو مادر بزرگ. رفت اونجا ایفونو زدم که خیلی زود درو بازکردن گفتم حتما کسی خونس که در و زود بازکردن چون که اونا پیرنو نمیتونن به این زودی بیانو درو باز کنن. بلخره رفتم تو و با اسانسر رفتم بالا رسیدم و دروکه بازکردم پریسا خانم و دیدم که بالباس راحتی یعنی یه شلوار کمی گشاد و بایه تیشرت با لب خندون جلوم ایستاده باهاش سلام علیک کردمو رفتم تو و با پدر بزرگو مادر بزرگ سلام کردم. چون که پیاده اومده بودم عرق کرده بودمو باید کمی میشستم که عرقم خوشک شه رفتم تو اتاق پشتی و تیشرتمو در اوردمو دراز کشیدم رو تخت من بدنم بد نیست چون به خودم میرسمو هر روز یه ساعت پیاده روی دارم ولی مثل اون کسایی که بدن سازی میرن نیست و معمولیه. چشمامو بسته بودم. یهو بازکردم که دیدم دختر خاله ی نازنین ما داره بدن منو برنداز میکنه وقتی دید دارم نگاهش میکنم خجالت کشیدو بهم گفت مادر بزرگ گفت برو از اتاق وسایل بیار منم اومدم که تو رو دیدم ببخشید. منم که از این شکل پریسا خوشم اومده بود چون لوپاش از خجالت سرخ شده بود یه خنده ی کوچیکی کردمو گفتم عیبی نداره و اونم زود رفت بیرون. رفتم لباسمو پوشیدمو رفتم تو پذیرایی. که دیدم مادر بزرگ ابگوشت بار گذاشته منم زود دستامو شستمو اومدم که ابگوشتو بخورم نشستم پای سفره و شروع کردم ولی چون خیلی ابگوشت دوست دارم داشتم با ولع میخوردم که یهو دیدم پریسا داره میخنده منم یه نگاهی به خودم کردمو دیدم که دستام پر از چربه که از ابگوشت ریخته کمی خجالت کشیدم که الان میگن تا الان ابگوشت ندیده در حالیکه هر هفته ابگوشت میخورم چرب هارو پاک کردمو ابگوشتو خوردم. شب شدو من داشتم باموبایل با دوستم چت میکردم که پریسا اومد و کنارم نشست دیدم موبایلش دستشه. گفت میلاد یه چیزی بگم به هیچ کی نمیگی منم گفتم نه اونم زود باور کرد چون که منو چند بار امتحان کرده بودو میدونست دهنم قرصه گفت که میلادیه نفر هی زنگ میزنه و مظاهم میشه نمیدونم چیکار کنم منم گفتم که شمارشو بگیر بده من صحبت کنم اونم خوشحال شدو شماررو گرفت چند تا بوق خورد و یه مرد گوشی رو برداشت سلام که گفت شروع کردم به فوش دادنش که چرا زنگ میزنی چرا مظاهم میشی بی ناموس که اخرش که میخاستم بترسونمش گفتم من شوهرشمو اگه یدفه دیگه زنگ بزنی شمارتو میدم به پلیسو این جور حرفا که اونم از ترس گفت غلط کردمو گوشی رو قطع کرد وقتی میخاستم گوشی رو به پریسا بدم دیدم که پریسا زل زده به منو داره تو عالم رویا هاش سیر میکنه که بهش گفتم پریسا چرا داری این جوری نگاه میکنی اونم زود به خودش اومدو خودشو جمع کرد بهش گفتم دیگه فکر نکنم زنگ بزنه. سرشو انداخت زمینو با یه حالت که دیدم داره لبخند میزنه گفت چرا بهش گفتی خانم تو ام میخاستم بگم که خوب اگه نمیگفتم ول کن نبود که دیدم فرصت خوبیه که خودمو بهش نزدیک تر کنم بادستم سرشو بالا اوردمو بهش گفتم که بدت اومد اونم به تته پته افتاد که دستمو گذاشت رو دهنشو گفتم دیگه حرف نزن و به حرفای من گوشکن اونم اطاعت کرد داشتم به چشمای سیاهش نگاه میکردم که داشت برق میزد بهش گفتم من تو رو خیلی دوست دارم چون که دختری مثل تو ندیده بودمو نخاهم دید هم از نظر مهربانی،باهوشی، اخلاق خوب وهم از نظر زیبایی و خوشگلی.داشتم مثل رگبار میگفتمو میگفتم پایان حرفایی که از ته قلبم بود اونم داشت باچشماش منو همراهی میکرد وقتی حرفام تموم شد به خودم گفتم الانه که یه کشیده ی محکم بزنه در گوشم که برخلاف حدسم این کارو نکرد بازم سرشو پایین انداختو باصدایی نازک و ارام که هرمردی به خودش جذب میکرد گفت منم تو رودوست دارم میلاد راستش میترسیدم که بهت بگم منم که زوق کرده بودم بازم سرشو بالا اوردمو به چشاش زل زدم یهو نمیدونم چه نیرویی بود که منو به اون چسبوندو داشتم بغلش میکردم اونم که شکه شده بود اولش عکس العملی نشون نداد ولی بعداز چند دقیقه اونم منو بغل کردو مادوتا داشتیم تو بغل هم غرق در عشق میشدیم اونو از خودم جدا کردمو بازم به چشاش زل زدم که اونم داشت لبخند میزد منم دیگه کنترلمو از دست دادمو لبامو چسبیدم به لباش چه لبای شیرینی بود داشتم ازش لب میگرفتم تو وجود حل شده بودم نمیدونستم که الان تو چه موقعیتی هستیم فقط میخاستم ببوسمش یهو به خودم اومدم دیدم که مادر بزرگم کنارمون وایساده و داره به ما نگاه میکنه پریسا خودشو از بغل من جدا کردو شروع کرد به گریه زاری کردن که مادر بزرگ تورو خدا به هیچ کس نگوخواهش میکنم منم داشتم خواهش میکردم که مادر بزرگ گفت حرف نزنید حرف نزدیم مادر بزرگ گفت من میدونستم که شما به هم دیگه علاقه زیاد دارین ولی نمیتونین به هم دیگه بگین الانم دارم میبینم که اشتباه فکر کردم من به حرف اومدمو گفتم که به خدا همین الان باهم حرف زدیمو قبلا چیز دیگه ای نبوده اونم یه لبخند زدو به پریسا گفت پریسا اون تو رو دوست داره توهم اونو هردوتونم مثل گلید هیچ عیبی ندارید و از بچه گی باهم بزرگ شدین و از اخلاق همدیگه باخبرین پس… روشو به من کردو گفت میلاد چرا نمیری خاستگاری پریسا منم که شکه شده بودم گفتم اخه… اخه… مادر بزرگ حرفو قطع کردو گفت حرف نباشه من با پدر مامانتون حرف میزنم و ازشون میخام که یه مراسم خاستگاری جور کنن. منم که انگار دنیارو بهم دادن گفتم راست میگین گفت من مگه با تو شوخی دارم… این داستان ادامه دارداگه دوست داشته باشید بگیه یه داستانو میگم ولی خواهشافوش ندین ممنون که وقت گذاشتینو داستان منو خوندیننوشته نویسنده
0 views
Date: December 5, 2019